eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
الهی شبم را به یادت بخیر کن🙏🙏🙏 💐🌙✨🌟💐
﷽❣ ❣﷽ ای نامِ تو جان بخش تر از آبِ حیات محتاجِ تو خلقی به حیات و به مما از بعثتِ انبیاء و ارسالِ رُسُل مقصود تو بودی به جمالت صلوات اللهم صل علیٰ محمّدٍ و آل محمّدٍ و عجّل فرجهم @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ _ ای بابا...مگه خواستگاریه که من باید چایی ببرم؟ ترانه تورو خدا گیر نده؟! سوده_ بابا ترانه ولش کن دیگه. راست میگه خب. نمی خواد چایی ببره. بده من ببرم باران... ترانه دوباره سینی چای را که سوده ازم گرفته بود را در بغلم گذاشت و با تحکم گفت: اِ؟ لابد یه چیزی می دونم که می گم دیگه. باران خودت باید چایی ببری. ما هم پشتت میایم. هول کردن نداره که...برو ببینم با کلافگی سینی چای را گرفتم و از آشپزخانه خارج شدم. به سالن که رسیدم سلام بلندی کردم. همه به سمتم برگشتند. هرچند مخاطب من تنها یک نفر بود....! کیان پاسخم را داد . به ترتیب از یاشار شروع کردم و به بردیا و ترانه و سوده و تیام و کیان چای تعارف کردم. لحظه ای که کیان چای برمی داشت به آرامی زیر لب گفت: چندتا نفس عمیق بکش...رنگت پریده. مقابلش نشستم و سکوت کردم. شلوار جین آبی روشنی پوشیده بود به همرا یک پیراهن مردانه ی سفید با چهارخانه های آبی رنگ. کتی پاییزه هم در کنارش قرار داشت که معلوم بود به محض وارد شدن درآورده است. چشمم به دست گل زیبایی که پر بود از رز های سفید و سرخ افتاد. آنقدر زیبا بود که تا چند دقیقه محو آن شده بودم. _ باران جان.... با صدای ترانه که مرا مخاطب قرار داده بود به خودم آمدم و گفتم: جانم؟ چیزی گفتی؟ ترانه نیمچه لبخندی زد و گفت: باران جان بردیا جان با شما و آقا کیان کار دارند... فهمیدم که از ماجرا خیلی پرت بودم. به محض اینکه بردیا از جا بلند شد من و کیان هم از جا بلند شدیم. هر دو مثل دو انسان تابع پشتش حرکت می کردیم. بردیا لامپ آلاچیق را روشن کرد و به کیان تعارف کرد تا بنشیند. و بعد از مکثی گفت: خب... قرار بر این بوده که من شمارو ملاقات کنم آقا کیان...نمیخوام نقش آدم بزرگارو بازی کنم... فکر می کنم در جریان هستی...خودمم تازه دارم توی این وادی میفتم... ولی خب به عنوان برادر باران میخوام بیشتر باهات آشنا بشم...میشه از خودت برام بگی؟ نگاهم را به کیان دوختم. از زمانی که وارد سالن شده بودم احساس کردم از موضوعی ناراحت است. ولی هرچه فکر می کردم به نتیجه ای نمی رسیدم. حواسم را بیشتر به حرف های کیان جمع کردم تا سوتی ای ندهم: پدرم و مادرم هردو دبیر بودن...سه سال از به دنیا اومدنم میگذشته که پدرم با یه کامیون تصادف می کنه و در جا فوت می کنه. خواهرم اون موقع شش ساله بوده...از اون موقع مادرم هم مادر شد و هم پدر...سختی زیاد داشتیم.... هیچ وقت هم توی مال منال آنچنانی نبودیم ولی سالم زندگی کردیم. خواهرم الان دبیر شیمیه و دو هفته ای هم هست که عقد کرده...مادرمم دوسال پیش سکته کرد و برای همیشه قید کار کردن رو زد...خودمم فلسفه می خونم...سال آخر هستم... دبیر خصوصی بودم...فروشندگی کردم...خلاصه هزارو یک کار هم کردم. الانم با یکی از دوستانم شریکم و یه بوتیک باز کردیم... 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 💫 استاد رائفی‌_پور 🔖 «چه شد که کوفیان به یک‌باره تغییر کردند!؟» 🔸 چگونه جامعه منتظر کوفه از دادن دعوت‌نامه به امام حسین علیه‌السلام به ایستادن و جنگیدن با این امام معصوم رسید!؟ 🌸⃟🕊჻ᭂ࿐✰ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
بشكند و خود را به ما برساند. او حَجّاج بن بَدْر است كه از بصره مى آيد. او نامه اى از خوبان بصره در دست دارد. او فرستاده مردم بصره است و آمده تا جواب نامه را براى آنها ببرد. حَجّاج بن بَدْر خدمت امام حسين(ع) مى رسد. اشك امانش نمى دهد. و به اين وسيله، اوج ارادتش را به امام نشان مى دهد. نامه را به امام مى دهد. امام آن را باز مى كند و مشغول خواندن نامه مى شود. اكنون حجّاج بن بدر رو به من مى كند و مى گويد: "وقتى امام حسين(ع) هنوز در مكّه بود براى شيعيان بصره نامه نوشت و از آنها طلب يارى كرد. هنگامى كه نامه امام به دست ما رسيد، در خانه يزيد بن مسعود جمع شديم و همه براى يارى امام خود، اعلام آمادگى كرديم. يزيد بن مسعود اين نامه را براى امام حسين(ع) نوشت و از من خواست تا آن را براى امام بياورم. چه شب ها و روزهايى را كه در جستجوى شما بودم. همه بيابان ها پر از نگهبان بود. من در تاريكى شب ها به سوى شما شتافتم و اكنون به شما رسيدم". همسفرم! حتماً شما هم مثل من مى خواهيد بدانيد كه در اين نامه چه نوشته شده است. گوش كن: "اى امام حسين! پيام تو را دريافت كرديم و براى يارى كردن تو آماده ايم. باور داريم كه شما نماينده خدا در روى زمين هستيد و تنها يادگار پيامبرمى باشيد. بدان كه همه دوستان شما در بصره تا پاى جان آماده يارى شما هستند". امام بعد از خواندن نامه در حقّ يزيدبن مسعود دعا مى كند و از خداوند براى او طلب خير مى كند. من نگاهى به صورت پيك بصره مى كنم. در صورت او ترديد را مى خوانم. آيا شما مى توانى حدس بزنى در درون او چه مى گذرد؟ او بين رفتن و ماندن متحيّر است؟ هزاران نفر به جنگ امام حسين(ع) آمده اند. آرى! او فهميده است كه ديگر فرصتى نيست تا به بصره برود و دوستانش را خبر كند. تا او به بصره برسد، اين نامردان امام حسين(ع) را شهيد خواهند كرد. آرى! ديگر خيلى دير است. راه ها بسته شده و حلقه محاصره هر لحظه تنگ تر مى شود. او مى داند كه اگر دوستانش هم از بصره حركت كنند، ديگر نمى توانند خودشان را به امام برسانند. او تصميم خود را مى گيرد و مى ماند. نگاه كن! او به سجده شكر رفته و خدا را شكر مى كند كه در ميان همه دوستانش، تنها او توفيق يافته كه پروانه امام حسين(ع) باشد. او از صحراى كربلا رو به بصره مى كند و با آنها سخن مى گويد: "دوستانم! عذر مرا بپذيريد و در انتظارم نمانيد. ديگر كار از كار گذشته است. اكنون امام، غريب و بى ياور در ميان هزاران نامرد گرفتار شده است. من نمى توانم غربت امام خود را ببينم. من مى مانم و جان خود را فداى او مى كنم". همسفرم! راستش را بخواهيد پيش از اين با خود گفتم كه كاش او به بصره مى رفت و براى امام نيروى كمكى مى آورد، امّا حالا متوجه شدم كه تصميم او بهترين تصميم بوده است. زيرا عمرسعد دستور داده اگر او خواست به سوى بصره حركت كند، تيربارانش كنند. در حال حاضر بهترين كار، ماندن در كربلا است. البته شيعيان بصره وقتى از آمدن فرستاده خود نا اميد شوند، مى فهمند كه حتماً حادثه اى پيش آمده است. بدين ترتيب، آنها لباس رزم مى پوشند و آماده حركت به سوى كربلا مى شوند. (گرچه آنها زمانى به كربلا خواهند رسيد كه ديگر امام حسين(ع) شهيد شده است ). <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🔻شهيد «شيرودي» درباره شهيد كشوری مي گويد : «احمد، استاد من بود. زماني كه صدام آمريكايي به ايران يورش آورد، احمد در انتظار آخرين عمل جراحي برای بيرون آوردن تركشی از سينه اش بود، اما روز بعد از شنيدن خبر تجاوز صدام، عازم سفر شد، به او گفته بودند بماند و پس از اتمام جراحي برود، اما او جواب داده بود: «وقتي كه اسلام در خطر است، من اين سينه را نمي خواهم.» شادی روح طیبه شهدا صلوات🌸 @shohada_vamahdawiat
دستور داد ۳۰۰، ۴۰۰ چوب الوار بلند، از همان الوارهای بنّایی تهيه کنیم؛ 🤔 از بچه‌ها خواست که‏ قوطـ🥫ـی ‌های خالی کمپوت و کنسرو را هم جمع کنند، بعد در آن‌ها کمی روغن سوخته و کاه ريختند و گفت روی هر کدام از تخته‏‌ها چندتا از اين‏ قوطی‌ها را نصب کنند. 😉 غـ🌄ـروب که می‌شد، فتيله‏‌ی اين قوطی‌ها را روشن می‌کردند و الوارها را با فاصله، روی رود‌🌊‌کارون می‌ريختند. دشمن که‏ از دور، آتـ🔥ـش و دود روی اين الوارها را می‌ديد، تصور می‌کرد که نيروی عظيمی از روی رود کارون‏ به سمت آنها می‌رود. 😎 باور کنيد تا وقتی که دشمن فهميد اين‌ها در واقع چيست، یعنی نزديک به دو ماه که اين‏ تکنيک برپا بود، هر چه گلوله داشت توی کارون‏ ريخت!» 😁 @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ خب آقا بردیا....چیز دیگه هم باید بگم؟ باورم نمی شد کیان از سیر تا پیاز زندگیشون را بگوید. دقیقا همان حرف هایی را که به خودم زده بود را برای بردیا هم گفت. بردیا لبخندی به چهره نشاند و گفت: ایشالله خیره...نگم ازت خوشم اومده بی انصافی کردم...امیدوارم اگه واقعا لایق هم هستین مال هم بشین. کیان نگاهی بهم انداخت . بغضی روی سینه ام چنبره زده بود و اجازه ی نفس کشیدن را بهم نمی داد. بردیا که حس بزرگتری اش گرفته بود روبه من کرد و گفت: باران جان من میرم تو...یکم سردمه...شما هم چراغ ها رو خاموش کنین بیاین تو که شام بخوریم. با نگاهم بردیا را دنبال می کردم که گفت: باران خانم نمی خواهی حرفی بزنی؟ به سمتش برگشتم و در سکوت نگاهش کردم. بعد از کمی که خیره نگاهش کردم طاقتش تمام شد و گفت: چیه؟ چی گفتم که قاطی کردی؟ _ مگه من گفتم چیزی گفتی؟ _ پس چرا اینجوری نگاه می کنی؟ _ بریم تو؟ _ تو باز سوال رو با سوال جواب دادی؟!....! هردو سکوت کردیم. انگار نه او منتظر جواب من بود و نه من قصد جواب دادن بهش را داشتم. هر دو به آسمان نگاه می کردیم. نفس پر سرو صدایی کشید و گفت: تیام رو چه جوری دیدی؟ با تعجب گفتم: من که قبلا برات تعریف کردم چجوری باهاش آشنا شدم.... خنده ی ریزی کرد و گفت: باران تو مطمئنی که دانشجوی معماری هستی؟ _ وا؟ داری مسخره ام می کنی؟ _ بی خیال...منظورم از این که چه جوری دیدیش این بود که به نظرت واکنشش نسبت به حضور من چی بوده؟ فکری کردم و گفتم: کیان من... تازه فهمیدم که اسمش را به راحتی صدا کردم. بی پسوند و پیشوند: عذر می خوام...حواسم پرت شد....آقا کیان من... _ چرا سختش می کنی؟ تو مگه دوستاتو می خوای صدا کنی می گی اقدس خانم؟ زدم زیر خنده و گفتم: اقدس کجا بود حالا؟...! _ حالا من یه چیزی همینجوری پروندم دیگه... تیامو داشتی می گفتی؟! _ راستش من اصلا به اون دقت نکردم. یعنی...حواسم اصلا به اون نبود. _ باران خانم... _ بله؟ _ نگام کن...من بدم میاد وقتی کسی داره با من حرف میزنه به این ور اون ور نگاه کنه. نگاهش کردم...خیره شد توی چشمانم و گفت: باران خانم یادت باشه برای چی این بازی رو شروع کردی! یه بار بهت گفتم بازم میگم...توی این بازی نباید حل بشی. 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
﷽❣ ❣﷽ ✨هم با سخن و اشاره گفتيم دروغ ✨هم با کمي استعاره گفتيم دروغ ✨تا آمدنت لحظه شماري داريم ✨شرمنده! اگر دوباره گفتيم دروغ آقاجان شرمنده ایم 😔 @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ _ می خوایم شام بخوریم بیاین تو.... هردو از صدای تیام از جا پریدیم. تیام پشتش را کرد و بی هیچ حرف دیگری به سمت داخل ساختمان به راه افتاد. به سمت کیان برگشتم و با حرکت لبهایم گفتم: یعنی شنید؟ دست هایش را از دو طرف باز کرد و سر تکان داد. شروع به قدم برداشتن در کنارم کرد و گفت: باران خانم میگی شنید؟ چپ چپی نگاهش کردم و گفتم: خوبه من همین الان این سوال رو ازت کردم. _ باران تو باید موقعیت حرف زدن بهش بدی... _ نه بابا...این موقعیتو اونوقت از کجا بیارم؟ _ اینو دیگه نمی دونم...ولی باید مهلت پیدا کنه تا احساسش رو بروز بده. _ حالا باید ببینم چی میشه. وقتی به داخل سالن رفتیم همه سر میز نشسسته بودند . تنها دو صندلی در کنار هم خالی بود . هر دو کنار هم نشستیم. سر بلند کردم تا غذا بکشم که نگاهم در نگاهش قفل شد. هردو تنها خیره شده بودیم به هم. هر کاری می کردم تا نگاهم را ازش بگیرم نمی توانستم. با ضربه ای که به پهلویم خورد مجبور شدم و از آن چشمان دل کندم. به کیان که به پهلویم زده بود نگاه کردم ولی اون اصلا نگاهم نمی کرد. متوجه شدم برای این که جلب توجه نکنم این کار را کرده است. تا بعد از شام همه در سکوت به سر می بردند. بعد از شام هم به بهانه ی جمع کردن ظروف برخلاف اصرار های ترانه و سوده به آشپزخانه رفتم تا این که یاشار صدایم زد . _ باران جان آقا کیان دارن میرن. ( به ...به...چه حضور این کیان خوب بوده...همه مودب شدن!)... کیان بعد از این که با بردیا دست داد رو به تیام دستش را دراز کرد که تیام با لحن خیلی بدی گفت: شرمنده دستم خیسه.... وبدون هیچ حرف دیگری حتی خداحافظی پشت به کیان کرد و به داخل برگشت. سوده برای رفع و رجوی کار تیام گفت: خب دیگه... هممون جفتمون رو پیدا کردیم و میدونیم که الان لازمه که بریم تو...بابا شاید بخوان حرفی بزنن...چرا همه اینجا وایستادین؟ بریم دیگه؟ و بدون اینکه منتظر دیگران بماند یک بار دیگر رو به کیان کرد و گفت: آقا کیان برای جفتتون آرزوی موفقیت دارم....خدا نگهدار. وقتی تنها شدیم گفت: باران خانم چرا گرفته ای؟ _ کیان من واقعا شرمنده ام....و بی اختیار اشک هایم روان شد. مستاصل نگاهم می کرد و نمی دانست باید چه کند. دستش را به آرامی به سمت صورتم آورد ولی در لحظه ی آخر پشیمان شد دستش را کشید. با صدایی که لرزشش کاملا مشهود بود گفت: گریه نداره که دختره ی ... چی می تونم به تو بگم؟ آخه خنگ خدا تو باید خوشحال باشی...می فهمی؟ دماغم را بالا کشیدم و گفتم: من منظورم اینه که...اون حق نداشت به تو توهین کنه! _ آخه توهینی نکرد که... گفتم که...باید خوشحالم باشی. اولین عکس العملو نشون داد...و...و این خودش یه برده! پشتش را به من کرد و ادامه داد: من دیگه باید برم. مامان اینا تنهان! تو دیگه کاری با من نداری؟ صدایم از بغض خش دار شده بود...گفتم: نه...سلام به خواهرتم برسون...ازش بابت اینکه قبول کرده تشکر کن. فقط دیروقته داری میری. میخوای ماشینو ببری؟ لبخندی زد وگفت: هیچی دیگه...میخوای آقا تیام منو بکشه؟ اخمی کردم و گفتم: به اون چه ربطی داره؟ _ خیلو خب بابا...چرا جبهه میگیری؟ یه چیزی گفتم حالا...من رفتم دیگه همانجا ایستادم و به رفتنش خیره شدم. از پشت خیلی چهار شانه به نظر می رسید. البته چهار شانه هم بود. یک چیزی کم داشت...ولی چی؟ (این چی کم داره؟ ....وای ی ی ی !) به سمتم برگشت و شروع کرد به دویدن.: باران چیه؟ چرا داد زدی؟ _ من مگه داد زدم؟ با نگاه عاقل اندرسفیهی گفت: باران خانم خوبی؟...مگه همین الان داد نزدی وای ی ی ی؟! لبم را گزیدم و گفتم: ای بابا... من دوباره بلند فکر کردم...ببخشید! 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
•°•{💔🥀}•°• 💔 •• قلبـم‌گرفت‌درحال‌وهواۍایـن‌ شہرپرگنـٰاھ حـال‌وهواۍ‌جمع‌شھیدانـم‌آرزوست ..!(: •• 🥀 @shohada_vamahdawiat
*🔰 خاطرات شهدا | سنگر خاطره* *🌟همه جور شاگردی داشت. از حزب اللهی ریش دار تا صورت تراشیده تیریپ آرت. از چادری سفت و سخت تا آنها که مقنعه روی سرشان لق می زد.* *یک بار یکی از همین فکلیها همراه دوست محجبه اش آمده بود پیش دکتر. پیش پای هردوشان بلند شد. جواب سؤالات هردوشان را داد. هردوشان را هم خطاب میکرد «دخترم». اذان گفتن . نگفت «بروید بعد نماز بیایید» . همان جا آستین هایش را بالا زد. سجادة کوچکی در دفترش داشت که هروقت فرصت نماز جماعت نبود، در دفتر نماز اول وقتش را می خواند.* *📍یک سال بعد، آن دختر فکلی، در صف اول نماز جماعت دانشگاه بود و قرآن بعد از نمازش ترک نمی شد. شهید دکتر مجید شهریاری این طور شاگرد تربیت میکرد.* @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
غروب دوشنبه، ششم محّرم است و يك لشكر چهار هزار نفرى ديگر به نيروهاى عمرسعد افزوده مى شود. آمار سپاه او به بيست هزار نفر رسيده است. صداى قهقهه و شادى آنها دل حَبيب بن مظاهر را به درد مى آورد. آخر، اى نامردان، به چه مى خنديد؟ نماز مى خوانيد و در نماز بر پيامبر و خاندان او درود مى فرستيد، ولى براى جنگ با فرزندِ دختر او، شمشير به دست گرفته ايد؟ نگاه كردن و غصّه خوردن، دردى را دوا نمى كند. بايد كارى كرد. ناگهان فكرى به ذهن حبيب مى رسد. او خودش از طايفه بنى اَسَد است و گروهى از اين طايفه در نزديكى كربلا منزل دارند. حبيب با آنها آشنا است و پيش از اين، گاهى با آنها رفت و آمد داشته است. در ديدارهاى قبلى، آنها به حبيب احترام زيادى مى گذاشتند و او را به عنوان شيخ و بزرگ قبيله خود مى شناختند. اكنون او مى خواهد پيش آنها برود و از آنها بخواهد تا به يارى امام حسين(ع) بيايند. حبيب به سوى خيمه امام حسين(ع) حركت مى كند و پيشنهاد خود را به امام مى گويد. امام با او موافقت مى كند و او بعد از تاريك شدن هوا به سوى طايفه بنى اَسَد مى رود. افراد بنى اَسَد باخبر مى شوند كه حبيب بن مظاهر مهمان آنها شده است. همه به استقبال او مى آيند، امّا تعجّب مى كنند كه چرا او در دل شب و تنها نزد آنها آمده است. حبيب صبر مى كند تا همه جمع شوند و آن گاه سخن مى گويد: "من از صحراى كربلا مى آيم. براى شما بهترين ارمغان ها را آورده ام. امام حسين(ع) به كربلا آمده و عمرسعد با هزاران سرباز، او را محاصره كرده است. من شما را به يارى فرزند پيامبر دعوت مى كنم. نمى دانم سخنان اين پيرمرد با اين جوانان چه كرد كه خون غيرت را در رگ هاى آنها به جوش آورد. زنان، شوهران خود را به يارى امام حسين(ع) تشويق مى كنند. در قبيله بنى اَسَد شور و غوغايى بر پا شده است. جوانى به نام بِشر جلو مى آيد و مى گويد: "من اوّلين كسى هستم كه جان خود را فداى امام حسين(ع) خواهم نمود". تمام مردان طايفه از پير و جوان ( كه تعدادشان نود نفر است )، شمشيرهايشان را برمى دارند و با خانواده خود خداحافظى مى كنند. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🍃🌴🌙خدایا امشب از تو میخواهم‌به عزیزانم آرامش عطا فرمایی ... 🍃🌴🌙 الهی به ما بیاموز در هرشرایطی‌بدانیم‌تو‌از‌همه‌ مهربانتری 🌹💖🌙✨🌟💖🌹
﷽❣ ❣﷽ آقاجان ... هوایت می‌زند بر سر، دلم دیوانه می‌گردد چه عطری در هوایت هست نمیدانم... نمیدانم... 💚 @shohada_vamahdawiat
دختری آمده تا همدم مادر باشد دختری آمده تا حیدر حیدر باشد خواهری آمده عشق دو برادر باشد گوییا آمده یک برهه پیمبر باشد عصمت و عفت و تقواش همه مادری است به خداوند قسم لایق پیغمبری است...! @shohada_vamahdawiat
🎗 🤹‍♀️ با ناباوری خنده ای کرد و گفت: من که سکته زدم دختر ! حالا چرا وای؟ تازه به یاد چیزی که او کم داشت افتادم و بدون اینکه پاسخش را بدهم وارد ساختمان شدم . انقدر عجله کردم که میز را ندیدم و پایم با میز خورد کرد. از صدایی که تولید شد همه به سمتم برگشتند و هاج و واج نگاهم کردند. بی اختیار دوباره فریاد زدم« وایی یییی» کت کیان را از جالباسی برداشتم و دوباره از سالن خارج شدم. کت را که در دستم دید شروع به خندیدن کرد و گفت: تو برای این بود که داد زدی؟ _ جناب آقای حواس جمع تو احساس سرما نکردی داری راست راست برای خود راه میری؟ چشم هایش را گرد کرد و گفت: تو باز سوالو با سوال جواب دادی؟ ...و ادامه داد:واقعا نیازش رو احساس نکردم...نمیدونم چرا! البته شاید به خاطر اینکه خیلی داغم! _ داغی؟ چرا داغ؟ اونم توی این هوا! لبخند نمکین دیگری زد و گفت: بیخیل باووو قهقهه ای زدم و گفتم: جااااان؟ این به چه زبونی بود اون وقت؟ _ جانت بی بلا... باران من دیگه خیلی دیرم شده. اجازه میدی برم؟ _ بذار ببینم چیزی دیگه جا نذاشتی؟ سرتا پایش را نگاهی کردم و گفتم: نه استاد....حله حله...برو به سلامت! دوباره همان لبخند تکرار شد و گفت: ما شاگرد شمام نیستیم خانوم! پس بابای....! _ خدا نگهدار....! زمانی که به در رسید دستش را بلند کرد و به نشانه ی خداحافظی تکان داد. به خاطر فاصله امون کمی صدایم را بالا بردم و گفتم: کیان رسیدی اس بده! سرش را به علامت فهمیدن تکان داد و اشاره کرد که داخل شوم. به محض اینکه وارد سالن شدم سینه به سینه ی تیام قرار گرفتم: خوش گذشت.... حالا که وقت داشتین... یه ساعت دیه هم می موندن دیگه! چرا انقدر زود...؟ نمی دانم معنی نگاهم بهش چه بود...اما هرچه بود باعث شد بی هیچ حرف دیگری ازم بگذرد. ( ولی واقعا معنی نگاهم چی بود؟.... شاید کینه....شاید رنج...شاید نفرت...نه هرچی بود نفرت نبود. مطمئنم.) 💖 💖💖 💖💖💖 @shohada_vamahdawiat
4_5877215213278727346.mp3
1.82M
|⇦•ستاره جلوه شده در .. ویژۀ ولادت عقیلۀ بنی هاشم حضرت زینب سلام الله علیها _ حاج امیر عباسی* •ೋ ●•┄༻↷◈↶༺┄•● حاج شیخ عبدالکریم حائری میفرمودند: آنقدر مراقب چشم خود بودم که حتی اگر در خواب هم نامحرم میدیدم در همان عالم رویاء هم چشمم را میبستم! @shohada_vamahdawiat
دست خدا به همراهت ای دست سرشار از عاطفه و مهر دعای همه دردمندان بدرقه راهت ای سینه لبریز از ایمان و یقین دستت همیشه گرم ای نگران چشم های خسته و بیمار خدا پشت و پناهت ای باغبان گل های پژمُرده و شاخه های شکسته نسیم رضایت خدا گوارای وجودت ای جلوه گاه فداکاری و صبر ای اسوه نیکوکاری، ای پرستار @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
نود مرد جنگجو! اشك در چشم همسرانشان حلقه زده است. كاش ما هم مى توانستيم بياييم و زينب(س) را يارى كنيم. در دل شب، ناگهان سوارى ديده مى شود كه به سوى بيابان مى تازد. خداى من او كيست؟ واى، او جاسوس عمرسعد است كه از كربلا تا اين جا همراه حبيب آمده و اكنون مى رود تا خبر آمدن طايفه بنى اَسَد را به عمرسعد بدهد و با تأسف او به موقع خود را به عمرسعد مى رساند. عمرسعد به يكى از فرماندهان خود به نام اَزْرَق دستور مى دهد تا همراه چهارصد نفر به سوى قبيله بنى اسد حركت كند. حَبيب بى خبر از وجود يك جاسوس، خيلى خوشحال است كه نود سرباز به نيروهاى امام اضافه مى شود. وقتى بچّه هاى امام حسين(ع) اين نيروها را ببينند خيلى شاد مى شوند. او به شادى دل زينب(س) نيز مى انديشد. ديگر راهى تا كربلا نمانده است. ناگهان در اين تاريكى شب، راه بر آنها بسته مى شود. لشكر كوفه به جنگ بنى اسد مى آيد. صداى برخورد شمشيرها به گوش مى رسد. مقاومت ديگر فايده اى ندارد. نيروهاى كمكى هم در راه است. بنى اسد مى دانند كه اگر مقاومت كنند، همه آنها بدون آنكه بتوانند براى امام حسين(ع) كارى انجام دهند، در همين جا كشته خواهند شد. بنابراين، تصميم مى گيرند كه برگردند. آنها با چشمان گريان با حبيب خداحافظى مى كنند و به سوى منزل خود برمى گردند. آنها بايد همين امشب دست زن و بچه خود را بگيرند و به سوى بيابان بروند. چرا كه عمرسعد گروهى را به دنبال آنها خواهد فرستاد تا به جرم يارى امام حسين()مجازات شوند. حبيب به سوى خيمه امام مى رود. او تنها رفته است و اكنون تنها برمى گردد. غم و غصّه را در چهره حبيب مى توان ديد، ولى امام با روى باز از او استقبال مى كند و در جواب او خداوند را حمد و ستايش مى نمايد. امام به حبيب مى گويد كه بايد خدا را شكر كنى كه قبيله ات به وظيفه خود عمل كرده اند. آنها دعوت ما را اجابت كردند و هر آنچه از دستشان برمى آمد، انجام دادند و اين جاى شكر دارد. اكنون كه به وظيفه ات عمل كردى راضى باش و شكرگزار. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43e
روزھا مےگذرد و همچنان مردِ میدان شما هستید براۍِ ما . . ꔷ͜ꔷ!' @shohada_vamahdawiat
تیک‌تاک تنهایی ⏱ ساعت را که می‌بینم، صدای تیک‌تاک عقربه‌ها را که می‌شنوم بی‌تاب می‌شوم… نکند قبل از رفتنم تو را نبینم! نکند امسال تمام شود، من تمام شوم، تو از راه نرسی… کاش زمان رنگ تو را بگیرد… 🔅 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🌸دلنوشته_مهدوی🌸 @shohada_vamahdawiat