eitaa logo
شهداءومهدویت
7هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
28 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 5⃣🌹 ان شاءالله امشب در پرونده همه خادمان و دوستداران شهدا بنویسند: 🍃محب اهلبیت 🍃 🍃سربازی امام زمان(عج) ♦️شهادت فی سبیل الله ان شاءالله 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 هر شب ده صلوات هدیه به روح مطهر یکی ازشهداداریم.💐 هدیه امشب تقدیم میشود به شهید والامقام❤️❤️ 🌹شهیدسیدسیف الدین ابراهیمی نام پدر:سیدبهاء الدین تاریخ شهادت:1363 محل شهادت:شرق دجله تاریخ تفحص:1373 مزار:گلزارشهدای زیبای قزوین اجرتون با شهدا🌷 التماس دعای فرج eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
شبتون بخیر التماس دعا فرج 💖💖💖💖💖💖🍃🍃🍃🍃🍃
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ نواخٺ گوش دلم را اذانِ تو آقا تمامِ بود و نبودم از آنِ تو آقا #قرار_هفتگے ما همیشہ پابرجاسٺ سہ‌شنبہ‌هاےمن و #جمڪرانِ تو آقا #سہ_شنبہ_هاے_جمڪرانے💚 #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ #صبحتون_مهدوے ✋ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 بعد از نیم ساعت کار، مادر سوگند میوه به دست وارد شد و گفت:– سوگنداینقدر از دوستت کار نکش.سوگند سرش را از روی چرخ خیاطی بلند کرد.– مامان آوردمش اردو، قدر آفیت رو بدونه، الان داره واحد پاس می کنه.مادرش سرش راکج کرد.– لابد توام استادشی؟ــ استاد که مامان بزرگه، من استاد راهنمام.–پس الانم آنتراکه، بیایید میوه بخورید.سوگند از پشت چرخ بلند شد.– بده من زود پوست بکنم بخوریم بعدشم به کارمون برسیم.در حال خوردن میوه بودیم که صدای اذان آمد. مادر سوگند رفت. سوگند گفت: – پاشو ما هم نمازو بزنیم کمرمون و بعدبرگردیم سر کارمون.خندیدم و گفتم:– نه دیگه بعدش من میرم، به سعیده پیام دادم بیاد. فقط آدرس رو بگو براش بفرستم.گوشی را ازمن گرفت و آدرس را پیامک کرد. آخرش هم نوشت شام اینجاهستیم.سعیده هم فوری جواب داد، بد نباشه من بیام.سوگند دوباره خودش نوشت: –نه بابا اصرار کردن توام باشی، خیلی خودمونین.وقتی گوشی را پس داد و مطالبی که فرستاده بود را خواندم فقط لبخند زدم.بعد از یک ساعت سعیده و مادر بزرگ سوگندهم که به مسجد رفته بود امدند و همگی کمک کردیم تا کارهای خیاطی انجام شود.مادر بزرگ برش میزد و من کوک میزدم. سوگند هم چرخ می کردو سعیده هم خرده کاری ها را انجام می داد.آنقدر سرمان گرم بود و سوگند با حرف هایش مارا می خنداند که زمان از دستمان در رفته بود. صدای زنگ گوشی ام وادارم کردکه به ساعت نگاه کنم. مادر نگران شده بود. عذر خواهی کردم و گفتم تا نیم ساعت دیگر راه میوفتیم.مادر سوگند زود سفره شام را پهن کردو شام خوردیم موقع خداحافظی مادربزرگ سوگنددستهایم راگرفت وازاین که کمکشان کرده بودم از من وسعیده تشکر کرد.سعیده همین که پشت فرمان نشست گردنش را تکانی داد و پرسید:– کتف تو درد نگرفت؟با یک دستم کتفش را کمی ماساژ دادم و گفتم: –نه زیاد. خونه که برسیم، یه کم دراز بکشیم خوب میشه. اگه موقع خواب یه کم روغن سیاه دونه بزنی حله.نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: –رنج خوب.با تعجب گفتم: –چی؟ –مگه رنج خوب نیست؟ گردنمون درد گرفت، هم به اونا کمک کردیم هم خودمون چیز یاد گرفتیم. رنج کشیدیم ولی از نوع خوبش.لبخندی زدم و گفتم: –آفرین دختر خاله ی باهوش خودم. چه خوب درس پس میدی.–می بینی فقط دست به تصادفم خوب نیست، تو زمینه های دیگه هم استعداد دارم.باشنیدن اسم تصادف یاد ریحانه افتادم وآهی کشیدم.–دلم برای ریحانه تنگ شده سعیده.–کاش باخاله صحبت کنی حداقل هفته ایی یک باربری ببینیش، بابا بالاخره یک سال وخرده ایی هر روز تروخشکش کردی، آدم وابسته میشه.ملت یه سگ میارن بعداز دو روز دیگه مسافرتم تنها نمیرن میگن وابستش شدیم تنهایی خوش نمی گذره، حالا این که آدمه.درچشم هایش براق شدم.–این چه مثالیه آخه سعیده؟–کلی گفتم. میگم یعنی دل آدمها اینقدرکوچیکه که زود دل می بندند.دل، تنها عضو بدنم بودکه احساس می کردم این روزها چقدر مورد ظلم قرارگرفته است وگاهی چه بیتاب خودش رابه قفسی که برایش حصارشده است می کوبد. خانه که رسیدیم احساس کردم مادر کمی دلخوراست. ولی وقتی از خانواده سوگندتعریف کردم، واین که امروز دلم خواست خیاطی یاد بگیرم. گفت:–به این میگن رفاقت باثمر.از اون روز به بعد هر روز بعد از دانشگاه با سوگندبه خانه شان می رفتیم و تا اذان مغرب می ماندم.دقیقا خانه ی آقای معصومی جایش رابه خانه ی سوگند داده بود.دوروز بوددانشگاه نرفته بودیم. با سوگند قرار گذاشتیم که فردا آخرین روز دانشگاهمان باشد و ما هم مثل دانشجوهای دیگر بعد از کلاس آن استادسخت گیرمان خودمان رامرخص کنیم. زودتر از هر شب خودم راروی تختم انداختم، کارخیاطی واقعاخسته کننده است. تازه چشم هایم گرم شده بود که از صدای پیام گوشی‌ام بازشان کردم.خیلی خوابم می آمد ولی به خیال این که شاید سوگند تصمیم جدیدی گرفته باشدو پیام داده است چشم هایم را باز کردم و گوشی را برداشتم. با دیدن اسم آرش نیم خیز شدم و پیامش را باز کردم.نوشته بود:راحیل. با خواندن اسمم صورتم گر گرفت. خواب از سرم پریدانگارکسی باپتک به سرم زد. بلند شدم و نشستم. دروغ چرا این کارش باعث شد در دلم پایکوبی راه بیفتد.تمام تلاشهایم در این مدت برای سرد شدن ازآرش دود شد وبه هوا رفت. انگار پیامش مانندیک دست نامرئی درازشد و دلم را از قفس آزادکرد.همین طور زل زده بودم به گوشی‌ام.دلم می خواست بنویسم جانم، ولی این از کارهای ممنوعه بود. پیام دیگری فرستاد. –روزایی که نمیای دانشگاه چشم هام به در خشک میشه. بیا حرفم نزدی عیبی نداره، بیا و نگاهمم نکن. فقط بیا.باورم نمیشد این پیام را آن آرش مغرور نوشته باشد. شنیدن هر واژه برای ازپا انداختنم کافی بود، حالابا لشگر واژگانش چطور در می‌افتادم.قلبم انگاردر جازایمان کرده بود وبچه هایش رابه تمام اعضای بدنم فرستاده بودوهمه باهم وهماهنگ می کوبیدند. همه ی تنم قلب شده بود. 🍃🌸 🌸🍃🌸 @shohada_vamahdawiat
4_5857114959606976451.mp3
4.17M
🎵 ✨توی شلوغی های این عالم ✨واسه شهیدان دلمون تنگه 🎤🎤 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🕊 ما جا مانده ایم! وا مانده ایم حواستان هست ما اینجا گیر کرده ایم💔 دقیقا وسط و غفلت و پوچی... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
مردم آماده شده اند تا مراسم بيعت را انجام دهند ، سلمان ، مقداد ، ابوذر و عمّار را نگاه كن ، آن ها در اوّل صف ايستاده اند . همه دوستان امامت ، امروز خوشحال هستند ، به راستى كه امروز روز عيد است . مردم خود را براى بيعت با على(ع) آماده مى كنند ، در اين ميان ، چشم من به دو نفر مى افتد . آن ها وقتى با پيامبر روبرو مى شوند سؤال مى كنند : "آيا دستور خدا اين است كه ما بايد با على بيعت كنيم يا اين خواسته خود توست ؟" . پيامبر در پاسخ مى گويد : "اين دستور خداست". بعد از شنيدن اين سخن ، آن دو نيز خود را براى بيعت آماده مى كنند . يك صف طولانى در اينجا هست ، مردم مى خواهند با مولا و آقاى خودشان بيعت كنند . دو نفر در اوّل صف ايستاده اند ، تا من مى روم اسم آن ها را سؤال كنم ، آن ها وارد خيمه ولايت مى شوند . صداى آن ها به گوشم مى رسد : "سلام بر تو اى امير مؤمنان" . آن ها با على(ع) بيعت مى كنند و با صداى بلند مى گويند : "خوشا به حال تو اى على ! به راستى كه تو ، مولاى ما و مولاى همه مردم شدى. آيا آن دو نفر را مى شناسيد ؟ بايد صبر كنيم تا آن ها از خيمه بيرون بيايند . ــ ببخشيد ، آيا مى شود شما خودتان را معرّفى كنيد ؟ ــ چطور شما ما را نمى شناسيد ؟ ! من ، عُمَر بن خطّاب هستم ، اين هم ابو بكر است، ما اوّلين كسانى هستيم كه با على(ع) بيعت كرده ايم. خيلى ها دلشان مى خواست كه آن ها اوّلين نفر باشند ، ولى ما ، گوى سبقت را از همه ربوديم ! امّا من فكر مى كنم اصلاً مهم نيست اوّلين نفرى باشى كه بيعت مى كنى ! مهم اين است كه اوّلين نفرى نباشى كه بيعت خود را مى شكنى !! اگر بتوانى به پيمان خود وفادار بمانى ، هنر كرده اى ! 🌸🌸🌸🌸🌹🌸🌸🌸🌸 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا ‏وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً . 🌷السلام علیک یا ابا صالح المهدی🌷 ♥️اللهم عجل لولیک الفرج♥️ @shohada_vamahdawiat
❤️ _ها و دلم جمڪرانی از احساس سه ‌شنبه ‌ها و نسیمی پـراز شمیم یاس چڪیده اشڪ فراقت به روی گونه ی من چه قیمتی شده اشڪم، شبیہ یڪ الماس 💚 💻 @montazeranemouod
Dua-Tawassul-Samavati.mp3
13.58M
...... دل چه صفا گیرد از دعای توسل حالِ دعا گیرد از دعای توسل قلب همه عاشقانِ آل محمد (ص) نور خدا گیرد از دعای توسل 💐التماس دعا 💐 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59