#الماس_هستی
#صفحه_چهل_هشتم
كم كم خورشيد به افق نزديك مى شود ، هنوز بسيارى از مردم بيعت نكرده اند . به من خبر مى رسد كه پيامبر مى خواهد دو روز ديگر در غدير بماند تا همه بتوانند با امام خود بيعت كنند.
مراسم بيعت فعلاً متوقّف مى شود و اذان مغرب گفته مى شود ، نماز برپا مى شود و بعد از نماز هر كسى به خيمه خود مى رود .
امشب ، اين بيابان ميزبان 120 هزار نفر است ، زير نور ماه تا چشم كار مى كند خيمه مى بينى.
ساعتى مى گذرد و من در خيمه خود هستم ، امّا نمى دانم چرا خواب به چشمم نمى آيد . خوب است بلند شوم و دورى بزنم . كنار بركه مى روم ، تصوير زيباى ماه در آب افتاده است ، نسيم آرامى مىوزد .
بلند مى شوم كه به خيمه خود بروم تا استراحت كنم .
در مسير راه ، صدايى به گوشم مى رسد ؟ گويا چند نفر در خيمه اى با هم سخن مى گويند :
ــ محمّد ديوانه شده است !
ــ آيا مى بينيد كه چگونه عشق على ، محمّد را ديوانه كرد !
ــ او آرزو دارد كه بعد از او ، على به حكومت برسد ، امّا به خدا قسم ، ما نمى گذاريم كه چنين بشود.
خداى من ! چه مى شنوم ؟
اينان چه كسانى هستند كه اين چنين به پيامبر خدا جسارت مى كنند ؟
نكند نقشه اى در سر داشته باشند ؟ نكند بخواهند فتنه اى برپا كنند ؟
امّا خداوند خودش به پيامبر قول داده است كه او را از فتنه ها حفظ كند .
در اين هنگام يك نفر وارد خيمه آنها مى شود و با ناراحتى مى گويد : "هنوز رسول خدا در ميان ماست و شما اين چنين سخن مى گوييد ؟ به خدا قسم ، فردا صبح همه سخنان شما را به پيامبر خواهم گفت" .
نگاه كن !
مردى كه از خيمه آن ها بيرون مى آيد حُذيفه يكى از ياران باوفاى پيامبر(صلى الله عليه وآله)مى باشد .
ظاهراً ، خيمه او در همسايگى خيمه اين سه نفر بوده و سخنان اين ها را شنيده است .
در تاريكى شب ، اين سه نفر به دنبال حُذيفه مى دوند :
ــ اى حُذيفه ! ما همسايگان تو هستيم . تو را به حقِّ همسايگى قسم مى دهيم، راز ما را فاش نكن .
ــ اينجا جاىِ حقِّ همسايگى نيست ، اگر گفته هايتان را از پيامبر پنهان كنم وظيفه خود را نسبت به پيامبر انجام نداده ام .
اين كار خدا بود كه اين سه نفر حواسشان پرت شود و آن قدر بلند حرف بزنند كه صداى آن ها به گوش حُذيفه برسد .
خدا به پيامبر وعده داده بود كه او را از فتنه ها حفظ مى كند.
🌹🌹🌹🌹💖🌹🌹🌹🌹
#شناخت_علی_علیه_السلام
#وفاطمه_سلام_الله
#من_حیدریم
#کانال_شهداء_ومهدویت
#کپی_آزاد
#نشر_حداکثری
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
💐معرفت مهدوی💐
🍀 وجود حضرت بقية الله بن و ريشه تمام خيرات و برکاتی است که در عالم امکان جاری و ساری است.
🍀اگر در بين مردم کسی وجودش مبارک است و نامش در خيرات پرآوازه است و اگر در علم و کمال فردی زبانزد است و محبوب القلوب بودنش چشم گير، همه و همه به برکت وجود يوسف فاطمه(عج الله فرجه) است.
#معرفت_امام
#امام_زمان
#استاد_بروجردی
@shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت64
به اسرا گفتم تابلو را روبروی تختم نصب کند. تا هر روز ببینمش. نمیدانم چرا از این شعر انرژی می گرفتم. اسرا که برای میخ آوردن رفت، مامان آمدوپرسید:–اسرامیخ روواسه چی میخواد؟
وقتی ماجرای تابلو رابرای مامان توضیح دادم. نگاه عمیقی به تابلو انداخت و گفت: –شعرهای شمس تبریزی رو دوست داری؟باسر جواب مثبت دادم و گفتم: –خیلی دل نشینن.
سر سفره ی هفت سین منتظرتحویل سال نشسته بودیم، نگاهی به پایم انداختم و رو به مادر گفتم:
– یعنی راسته میگن سالی که نکوست از بهارش پیداست؟مادر نگاه من را دنبال کردو با دیدن پایم لبخندی زدو گفت: –این ضرب المثل در مورد این چیزا نیست. قدیما وقتی فصل بهار بارندگی خوب بود یا کم بود، این رو می گفتند. منظورشون این بود اگه بارندگی زیاد باشه اون سال، سال خوبیه و فراوونیه.می دونستی این ضرب المثل ادامه هم داره؟باتعجب گفتم:
– واقعا؟ــ ادامش میشه، ماستی که ترشه از تغارش پیداست.خندیدم و گفتم:
– یعنی قدیما از روی ظرف ماست می فهمیدند ترشه؟ــ دقیقا. ماست های ترش و خیلی چربی بسته رو می ریختند داخل ظرفهای بزرگ سفالی که بهش تغار می گفتند، این ماستهاقیمت ارزون تری داشتند. کسایی که وضع مالی خوبی نداشتند اون ماست رو می خریدند.ــ وای! چقدر صاف و ساده بودند و تو کاسبیشون، صداقت داشتند.
مادر آهی کشید و گفت: –قدیما کاسبی مقدس بود. همون بازاریها، توی مسجدِ بازار، واسه جوانترها که می خواستندوارد بازار بشن کلاس چطور کاسبی کردن و اخلاقیات می گذاشتند. قدیم ها خیلی براشون مهم بود که قرونی اینور اونور نشه و مشتری راضی باشه.الانم تو غصه پات رو نخور، دوهفته دیگه خوب میشه و بعدشم اصلا یادت میره یه روزی پات اینجوری شده بوده.ما خودمون زندگیمون رو می سازیم با رفتارو انتخاب هامون. زیاد به این ضرب المثل ها توجه نکن.بعد از تحویل سال و تبریک و روبوسی. از مادر پرسیدم:–مامان موقع تحویل سال چه دعایی کردید؟بالبخندگفت:
–خیلی دعاها.
بااصرارخواستم کمی از دعاهایی که کرده رابرایم بگوید.نفسش رابیرون دادو گفت:–برای درکمون، برای آگاهیمون، برای شعورمون، برای پیداکردن خودمون.
اسراخندیدوگفت:–مامان جان این الان دعا بودیا توهین؟
مادر هم خندید.–برای دیدن ودرک واقعیت به همهی اینها نیازه دخترم. اگه نباشند یا کم باشن سردرگم میشیم، وَ وای از این سردرگمی...
مادر هدایایی برای من و اسرا خریده بود.
وقتی هدیه ی کادو پیچم را باز کردم با دیدن کتاب دیوان شمس تبریزی گل از گلم شکفت و با شوق گفتم:– وای مامان این عالیه، کی فرصت کردید خریدینش؟ مامان فقط در جوابم لبخند زد.
ــ ممنونم، خیلی خوشحال شدم.اسرا با تعجب گفت: –نگا مامان اصلا لباس ها به چشمش نیومد، دوباره به هدیه ها نگاه کردم، همراه کتاب یک دست لباس شیک خانگی هم بود. تقریبا شبیه لباس اسرا، ولی با کمی تغییردررنگ وطرح گلهای رویش.لبخندی زدم و گفتم:– همون موقع واسه منم خریده بودید؟ حالا معنی اون چشم ابرو امدنتون به هم رو فهمیدم. مامان شما همیشه خوش سلیقه اید.هدیه ی اسرا هم یه عطر خوش بو بود.آن شب خاله و دایی و عموها برای عید دیدنی امدند. مادر ازآنها عذر خواهی کردو گفت:
–تا وقتی راحیل بهترنشده نمی تونم بازدیدتون رو پس بدم.و به اصرارهای من هم که گفتم تنها می مانم و با کتاب جدیدم مشغول می شوم توجهی نکرد.بعد از رفتن مهمان ها با کمک اسرا روی تختم دراز کشیدم و به تابلوی روبه رویم چشم دوختم.با صدای پیامک گوشیام که روی میز کنار تختم بود برداشتمش و بازش کردم پدرریحانه بود. عید را تبریک گفته بود.
من هم برایش یک پیام تبریک فرستادم.
بعد سراغ کانالها رفتم و نیم ساعتی مطالبشان راخواندم.چشم هایم خسته شدند، تصمیم گرفتم کمی بخوابم. همین که خواستم گوشی را سر جایش بگذارم، پیامی آمد.با دیدن اسم آرش، ضربان قلبم بالا رفت و به سختی بلند شدم نشستم، زل زده بودم به گوشی، آب دهانم را قورت دادم و پیام را باز کردم. چقدر قشنگ نوشته بود: "نوروز هيچ عيدي برايم ارزشمند تر از حضورتو نيست. عیدت مبارک."
خیره ماندم به نوشته اش، دلم می خواست جوابش را بدهم ولی همان لحظه چشمم به پایم افتاد. گوشی ام را خاموش کردم و دراز کشیدم. فکرش خواب را از سرم پراند. آخرهم سنگینی بغضم بودکه خوابم کرد...
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
8.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺راه های جلب رضایت امام زمان (عجل الله فرجه)
#استاد_دارستانی
#وظایف_منتظران
#محبت_مهدوی
#امام_زمان
#سخنرانی_کوتاه
@shohada_vamahdawiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀سفارشات امام زمان (عجل الله فرجه)
#استاد_علوی
#وظایف_منتظران
#مهدیاران
#امام_زمان
#سخنرانی_کوتاه
#شهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
20.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
[ #امامزمانﷺ ]
🎙 #علـےفـاݩــۍ
✔️الہـۍعَظـمالبـلاء(دُعاۍفـَرَج)...
#برگردمهربانٺرینپـــدر
خدا کند که مرا با خدا کنی آقا
ز قید و بند معاصی جدا کنی آقا
دعای ما به در بسته میخورد،ای کاش
خودت برای ظهورت دعا کنی آقا
💞🌿💞🌿💞🌿💞🌿💞🌿
#درخانه_بمانید
#کرونا_در_کمین_است
#من_ماسک_میزنم
💐 #شهداء_ومهدویت
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت65
با آلارم گوشیام برای نماز بیدار شدم، با کمک عصایی که کمیل آورده بود بلند شدم و وضو گرفتم وکنار تختم سجاده ام را پهن کردم و نمازم را خواندم. بعد باخودم فکر کردم کلا گوشی ام را خاموش کنم وکناربگذارمش، تا اگر آرش پیامی فرستاد نبینم. ولی اگر دیگران دلیلش را پرسیدند چه بگویم؟
یا اگرکاری پیش آمدکه مجبوربه استفاده بودم چه... قدیم هاچقدرمردم بدون موبایل راحت زندگی می کردندوآرامش داشتند.
یا می توانم یک ترم مرخصی بگیرم و به دانشگاه نروم...آن هم نمی شود باید دلیل محکمی برای مرخصی داشته باشم..البته این کارها پاک کردن صورت مسئله است. بایدبتوانم مشکلم را حل کنم.پاهایم را دراز کردم و تکیه دادم به تخت و خیره شدم به مهر...خیلی راهها ازذهنم می آمدومی رفت، ولی نتیجه ایی نداشت.قرآن را برداشتم و بازش کردم. سوره جاثیه آمد.
نگاهی به معنی آیه انداختم، آیه ی 15 بود.
نوشته بود: " هرکس کار شایسته کند به سود خود اوست،وهر که بدی کند به زیانش باشد.سپس به سوی پروردگارتان برگرداننده می شوید."بارها و بارها خواندمش و به این نتیجه رسیدم که باید بیشتر روی خودم کار کنم و صبور باشم. وبرای این صبور بودن باید ذهنم را کنترل کنم، بلند شدم و روی تختم دراز کشیدم و تسبیح به دست شروع به ذکر گفتم. ذکر چقدر راهکار خوبی است برای کنترل ذهن.با احساس حرکت دستی روی موهایم چشم هایم را باز کردم. مادرم بود، با لبخند گفت: –صبحانه نخوردیم که بیدار شی با هم بخوریم. دست هایش را با دو دستم گرفتم و ماچ آبداربه رویشان زدم و گفتم:– سلام صبح بخیر.خیلی خوابیدم؟او هم با پشت دست صورتم رو ناز کردو گفت: –سلام دخترگلم، ساعت ده به نظرت خیلیه؟ــ اره خوب، اینجوری حسابی پشتم باد می خوره. نیم خیز شدم و گفتم:– از امروز باید یه برنامه واسه خودم بنویسم که تا آخر تعطیلات یه خروجی خوب داشته باشم.مامان درحال بلند شدن از روی تختم گفت:– چی ازاین بهتر.بعد از صبحانه کتابهایی که باید می خواندم را روی میز کنار تختم گذاشتم همینطور کارهای خیاطی ام و اذکاری که برای صبر بیشتر می خواستم تکرارکنم را نوشتم و کنار کتاب هایم گذاشتم.نزدیک ظهر بود که گوشیام زنگ خورد، سوگند بود، خیلی هم شاکی، چون قرار بود فردای روزی که تصادف کردم به خانه شان بروم و کارم را نشانش دهم.با اعتراض گفتم: –به جای این که من شاکی باشم توهستی؟ اصلا سراغی می گیری که چه بلایی سرم امده. با نگرانی پرسید: –اتفاقی افتاده؟باور کن راحیل تا نیم ساعت قبل سال تحویل مشغول دوخت و دوز بودم.سرمون خیلی شلوغ بود.دلم برایش سوخت و دیگر چیزی نگفتم، فقط داستان تصادفم را تعریف کردم. خیلی ناراحت شدو گفت:
–سارا امده اینجا، خواستم بگم تو هم با سعیده بیا دور هم باشیم.با این اوضاع ما میاییم اونجا. سارا گوشی را گرفت و چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم و بعد دعوتش کردم که با
سوگندحتما بیاید.اسرا که وسط تلفن من امده بود داخل اتاق، لبش را به دندان گرفت و گفت:
–ناهارو افتادن نه؟خنده ایی کردم و گفتم:
–آره دیگه، به مامان میگی سه تا مهمون داریم. سعیده رو هم زنگ بزن بیاد.اسرا با هیجان نگاهی به اتاق انداخت وبه صورت نمایشی چنگی به صورتش زدو گفت: –وای! خاک برسرم، اتاق رو نگاه کن، حسابی به هم ریخته، بعد با عجله بیرون رفت. طولی نکشیدکه برگشت و شروع به مرتب کردن اتاق کرد.وقتی بچه هاامدند با دیدن انگشت پایم باتعجب گفتند: –چرا گچ نداره؟ ما ماژیک آورده بودیم روش یادگاری بنویسیم.
–آخه سخته انگشت رو گچ بستن، واسه همین اینو بستن.موقع نماز همه رفتند برای وضو و من چون وضو داشتم همانجا کنارتختم سجاده ام را انداختم تانمازم را بخوانم. سارا بسته ی کادو شده ایی را از کیفش درآورد و گفت: –راحیل جان قابل تو رو نداره.باتعجب نگاهش کردم و گفتم: –این چه کاریه آخه، کادو واسه چی؟
با مِنو مِن گفت: –دیگه همین جوری گفتم اولین باره میام دست خالی نباشم.اشاره کردم به دسته گل کوچکی که آورده بودو گفتم:– همین بس بود دیگه، اینجوری شرمنده میشم.با خجالت گفت:
– نه بابا، دشمنت شرمنده.بعد فوری کادو را برداشت و گفت: –اشکالی نداره بزارم توی کمدت؟ اگه میشه بعدا بازش کن.مشکوکانه نگاهش کردم و گفتم: –نه چه اشکالی داره. دستت درد نکنه.بعد ازخوردن ناهار سوگند گفت:
– حالا که تو ناقص شدی و خونه نشین. می خوای چند روز یه بار بیام خونتون وبقیه خیاطی رو بهت بگم؟ــ نه، اینجوری اذیت میشی، بزار بعد تعطیلات.ــ باشه، هر جور راحتی.سعیده گفت:
– اگه خواستی بری من می برمت، اصلا غمت نباشه.ــ نه، سعیده جان، بمونه بعداز تعطیلات بهتره.سارا از وقتی کادو را داده بوددر فکر بود.
اشاره ایی کردم و پرسیدم:– خوبی؟
لبخندی زدو گفت: –ممنون بعد یهو بلند شدو گفت:– من دیگه برم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
ادامه دارد..
🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸
@shohada_vamahdawiat
#قرار_شبانه 1⃣1⃣🌹
ان شاء الله امشب درپرونده ی اعمال همه ی عاشقان و خادمان شهدا ثبت شود:
🌹محب اهلبیت
سرباز امام زمان🌹
🌹وان شاءالله شهادت 🍃🍃
امشب هدیه میکنیم ده صلوات به روح مطهرشهید والا مقام 🥀🥀
❤️شهیدقدیرعلی غفور❤️
💚💚💚💚💚💚💚💚💚
نام : قدیرعلی💞✨
نام خانوادگی : 💞غفوری✨
نام پدر : بابا💗
تاریخ تولد : 1333/7/5💐😍
محل تولد:بهرام آباد الموت قزوین🌹🌹
عملیات :کربلای5❤️❤️
تاریخ شهادت :1365/10/26🍁💔🍂
محل شهادت : شلمچه🍂🌼
مزار:گلزارشهدای قزوین🌺🌺
💞💞ان شاءالله شهید قدیرعلی غفوری عزیز دعاگویی تک تک ما❤️
اجرتون باشهدا ان شاءالله❤️
#شهداء_ومهدویت
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫شب نیز پایان خواهد یافت💫
💫و خورشید خواهد درخشید💫
💫روزهای خـوب خـواهند آمـد💫
💫به امـید فـردایـی روشن کـہ💫
💫به آرزوهای امروزمان برسیم💫
✨✨✨شبتون خــوش✨✨✨
🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙