eitaa logo
شهداءومهدویت
7.2هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
27 فایل
دفتر نوشته‌هایم را سفید می‌گذارم مولا جان! بی تو بودن که نوشتن ندارد درد دارد … (یارب الحسین اشف صدرالحسین بظهور الحجة) 🤲 ادمین تبادل: @Yassin_1234 شنوای حرفهاتون هستیم @Yare_mahdii313 مدیرکانال: @shahidbakeri110
مشاهده در ایتا
دانلود
شهداءومهدویت
🖌عنایت‌شهیدبه‌دختر درپارتی‌شبانه😳 این‌لبخندشهیدازاون😊 ‌لبخندای‌خاصه...😍 وخیلیارو‌عوض‌کرده...🌹 خودم
سلام خدمت اعضا محترم کانال چندی پیش ادمین کانال این تصویر زیبا از اینجا فرستادن که برای من هم جالب بود به همین دلیل این تصویر زیبا رو به یک سازنده تم دادم و تم این تصویر زیبا ساخته شد برای استفاده شما اعضای محترم کانال و در پست بعدی براتون ارسالش میکنم تشکر ویژه از ادمین کانالمون و کانال سازنده تم منتظر نظرات شما در مورد کانال هستیم😊
@shahed_sticker۱۳۱۲.attheme
104.3K
۴ • 📲 • 📌سفارشی 🔻تم_های_جذّاب_ایتا😍👇 ایتایی متفاوت رو تجربه کن👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1214906384Cdb15194a25
💢پلیسی که در درگیری با داعش به شهادت رسید 🔹شهید عزیزالله بهمنی بیست و پنجم اردیبهشت 96 در درگیری با گروهکی وابسته به گروهک تروریستی داعش در کلانتری 22 مجاهد اهواز به همراه یکی از همرزمانش علی بخش حسنوند به درجه رفیع شهادت نائل آمد . 🔹همسر شهید می گویدشاید شوخی های شهادت گونه در صحبت هایش او را تا معراج بالا برد، او ادامه می دهد:در جمعی بودیم که همسرم به شوخی گفت: “اگر من شهید شوم ، اولین شهید شهرمان هستم” ➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
اين حكايت سه دختر خدا بود. در اين سرزمين، بت هاى زياد ديگرى نيز وجود دارند. هر كس در خانه خود، بت كوچكى دارد. در اين روزگار هيچ خانه اى پيدا نمى شود كه در آن بت نباشد! هر روز صبح زود وقتى مردم از خواب بيدار مى شوند كنار بت خود مى روند و در مقابلش تعظيم مى كنند. هر كس كه قصد دارد به جايى سفر كند، بعد از آن كه با زن و بچّه خود خداحافظى كرد به سراغ بت خود مى رود و دستى بر آن بت مى كشد و خود را با آن متبرّك مى كند. او فكر مى كند كه با اين كار، بلاها از او دور مى شود. امروز بت پرستى دين و آيين اين مردم است. آنها بت ها را شريك خدا مى دانند. آنها دين خود را از پدران و مادران خود فرا گرفته اند و هرگز در آن شك نمى كنند. آنها به شدّت از اعتقادات خود دفاع مى كنند و اجازه نمى دهند كسى به دختران خدا جسارت كند. امروز اين بت ها قداست زيادى دارند. هر كس كه به آنها بى احترامى كند و آنها را قبول نداشته باشد شكنجه سختى مى شود. در اين ميان، عدّه اى هستند كه به بت ها هيچ اعتقادى ندارند، آنها از نسل ابراهيم(ع) هستند و به دين او باقى مانده اند. افسوس كه تعداد آنها بسيار كم است و نمى توانند در مقابل بت پرستان كارى بكنند. آرى، پايان شب سيه، سپيد است. خداوند به زودى آخرين پيامبر خود را خواهد فرستاد تا همه بت ها را نابود كند و مردم را به سوى يكتاپرستى دعوت كند. به زودى نداى 🦋🦋🦋🦋🌺🦋🦋🦋🦋 @shohada_vamahdawiat @hedye110
استوری‌ساخت‌ادمین‌کانال... <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
🍃🌹🕊🍃🌹🕊🍃 🌹🕊🍃 🍃 ✨مهم‌ترین ویژگی محمدجواد توجه و حساسیت زیاد به مصرف بود. به یاد دارم که یک روز ماژیکی از پایگاه بسیج به خانه آورد و به زینب تأکید کرد که از آن استفاده نکن و یا یک‌بار دیگر بنر و میخ آورده بود که به من تأکید کرد که نباید از آن استفاده کنم. 👌تمام دغدغه‌اش پایگاه بسیج محله بود و می‌گفت: «پایگاه دست من امانت است.» چند سالی آنجا راکد بود و رونقی نداشت. تابلوی آنجا را رنگ کرد و برای جمع‌کردن بچه‌ها همه کاری کرد. خودش همیشه در پایگاه، حضور داشت و می‌گفت این حضور باعث دلگرمی بچه‌ها می‌شود. 🔻قسمت پنجم🔺 🍃 🌹🕊🍃 🍃🌹🕊🍃🌹🕊🍃 <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
‌‌🌷مهدی شناسی ۱۶۲🌷 🔹زیارت آل یاسین🔹 🌹السلام علیک یا میثاق الله الذی اخذه و وکَّده🌹 ◀️قسمت دوم 💠میثاق در قرآن💠 🍃حتماً مي‌دانيد خداوند با جان همه انسان‌ها ميثاقي بسته است كه او را پرستش كنند و از شيطان دوري نمايند. 🍃خطاب به انسان‌ها مي‌فرمايد:«أَلَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يَا بَنِي آدَمَ أَن لَّا تَعْبُدُوا الشَّيْطَانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُّبِينٌ، وَأَنِ اعْبُدُونِي هَذَا صِرَاطٌ مُّسْتَقِيمٌ» يعني؛ اي فرزند آدم مگر عهد نكردي شيطان را عبادت نكني و مرا عبادت كني چرا كه عبادت من راه مستقيم است؟ 🍃حالا در اين فراز مي‌گويي: سلام بر تو اي امام زماني كه تعيُّن عهد بندگيِ صِرفِ انسان‌ها با خدا هستي. 🍃وجود منوّر حضرت،يادآور عهد هر انساني است با خدا، و لذا امام زمان علیه السلام هرگز كسي را به خودش دعوت نمي‌كند، چون خودي ندارد. خودِ او، خودِ واقعي ما است، و خودِ واقعي ما، عهد بندگي است با خدا، همان خودي كه ربوبيت حق را با جان خود ديده و تصديق نموده است. 🍃حال وقتي انسان متوجه ربوبيت حق شود، متوجه عبوديت خود نيز شده است. چون ربّ؛ عبد مي‌طلبد، و او به واقع ربّ است، پس ما هم به واقع عبديم و ديگر هيچ، و وجود منوّر امام زمان علیه السلام متذكر حفظ اين معادله است كه در افق جان ما عبوديت ما و ربوبيت حق فراموش نشود.همچنان‌ خداوند مي‌فرمايد: «وَإِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِن بَنِي آدَمَ مِن ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَأَشْهَدَهُمْ عَلَي أَنفُسِهِمْ أَلَسْتَ بِرَبِّكُمْ قَالُواْ بَلَي شَهِدْنَا أَن تَقُولُواْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ إِنَّا كُنَّا عَنْ هَذَا غَافِلِينَ»يعني؛ به ياد آر آن هنگامي كه پروردگار تو از فرزندان آدم ميثاق گرفت كه آيا من پروردگار شما نيستم، گفتند: آري! مي‌بينيم كه پروردگار مايي، تا روز قيامت نگويند ما از اين مسئله غافل بوديم. 🍃حال در سلام خود به امام زمان اظهار مي‌داريم كه تو همان پيماني هستي كه اقرار به ربوبيت خدا است و در واقع وجود مقدس تو، تذكر همان پيمان و يادآوري آن است، تا خلق راه خود را گُم نكند. 🍃برای همين است كه گفته مي‌شود امام را هر جاني مي‌شناسد، چون آن حضرت در واقع حضورِ بالفعلِ فطرتِ هر انسان است و هركس به اندازه‌اي كه بتواند به امام زمانش نزديك شود، به خود راستين خود نزديك شده است. 🔹🔹🔹🔹🔶🔹🔹🔹🔹 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
🌹 وقتـے بابام... دربـاره مہریـہ ازم پرسید... گفـتـم کـہ میخوام سنت شکنـے کنم...😐 مهریـہ ا‌م کلـت کمرے آقامهدی و یه جلد قرآن کریم بود...!😍 از فرداے اون روز سادگـے زندگـے بدوݧ تشریفات... مهریہ،جشـن عقد 💐و عروسیموݧ...💕 شده بود زبونزد همہ مردم و منبر علماے شهر....☺️ چند ماه بعد ازدواجموݧ... بہم گفت: "میخـوام برم جنـوب... تو هم باهام میاے..؟" منـم واسہ اینکه نزدیکش باشم...😊 قبـول کـردم و باهـاش رفتم... تنها چیزے کہ تو ایݧ چند سال زندگـے مشترک آزارم میداد...😣 دلتنگـے‌ بود...❤️ 🌺 <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
AUD-20201215-WA0022.mp3
4.58M
🌠☫﷽☫🌠 🎼 دلتنگ تو ام ... <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 *آرش* همین که پایم را داخل آسانسور گذاشتم. گوشی‌ام را درآوردم وبه سودابه زنگ زدم. با اولین زنگ گوشی را برداشت. ــ الو... داد زدم: ــ گفتی چه غلطی می کنی؟ او هم با صدای بلند گفت: ــ این آخرین اخطاره، اگه با من نباشی روزی یکی از عکسها مون رو براش می فرستم. با خودم گفتم، بلوف می‌زند. سعی کردم آرام تر باشم. ــ ما که با هم قرار مداری نداشتیم، یه دوره ایی با هم بودیم، تموم شد. با بغض گفت: ــ ولی من بهت وابسته شدم، کمی مِنو مِن کردوادامه داد: ــ من دوستت دارم. پوفی کردم و گفتم: – سوادابه این علاقه یه طرفس، آخه من که محبت خاصی بهت نکردم که بخوام تو رو وابسته کنم. ما دوتا هم کلاسی بودیم که گاهی واسه غذا خوردن باهم بیرون می رفتیم. مگه من بهت ابراز علاقه کردم. مگه من... حرفم را برید و با صدای وحشتناکی گفت: – خیلی پستی...حالا ببین یه کاری می کنم که به پام بیفتی و التماسم کنی... امیدوارم از عشقت خیر نبینی...امیدوارم به روزگار من بیفتی... قطع کرد... دوباره بهش زنگ زدم. می‌خواستم تهدیدش کنم که یک وقت کار احمقانه‌ایی نکند...ولی گوشی‌اش را جواب نداد. به تره بار رسیده بودم. خریدهایی که مادر گفته بود را انجام دادم. باید زود بر می گشتم پیش راحیل، سودابه دختر سبک مغزی بود، هرکاری ممکن بود انجام دهد. باید با راحیل حرف می زدم. خرید ها را روی کانتر گذاشتم و سلام کردم. راحیل جلوی ظرفشویی ایستاده بود و چیزهایی می شست، وقتی برگشت طرفم، به نظر رنگ پریده بود. احساس کردم به زور لبخند می‌زند. مادر جواب سلامم را داد و شروع به وارسی کردن خریدها کرد... ــ وا آرش سبزی آش چرا خریدی؟ ــ مگه خودتون نگفتید؟ خندیدو گفت: – حواست کجاست؟ گفتم سبزی خوردن. مژگان که روی مبل نشسته بود، خندید و روبه راحیل گفت: ــ راحیل راستش رو بگو، چیکار کردی، آرش گیج شده. نگاهم به طرف راحیل چرخید، درحال خشک کردن دستهایش بود. نگاه گذرایی به مژگان انداخت ولبخندی زد. ولی چشم هایش نمی خندیدند. سبزیها را برداشت و روی میزچهار نفره ی آشپزخانه گذاشت و شروع به پاک کردنشان کرد وگفت: – اشکال نداره مامان جان بزارید تو فریزر بعدا استفاده کنید. مادر هم با بی میلی گفت: –آره، شایدم اصلا فردا آش درست کردم. مژگان دستهایش را به هم کوبید و گفت: –ایول مامان. مامان نگاهی به مژگان کردو گفت: –اگه هوس کردی می‌خوای همین امروز بپزم؟ نخود و لوبیای پخته دارم توی فریزر. مژگان جیغ کوتاهی از ذوق کشید و گفت: –اگه این کار رو کنید که عالیه. رو به روی راحیل نشستم. نگاهش را از من می دزدید. یک برگ چغندر برداشتم و جلو چشم هایش تکان دادم. نگاهی به من انداخت و لبخند زد. پرسیدم: ــ خوبی؟ با بازو بسته کردن چشم هایش جواب داد. شروع به پاک کردن سبزی کردم. بلد نبودم تا حالا از این کارها انجام نداده بودم. به دستش نگاه می کردم هر کاری می کرد من هم همان کار را تکرار‌ می‌کردم. در سکوت سبزی پاک می کردیم. مژگان هم به جمع ما اضافه شد و شروع کرد به شوخی کردن، می خواست سبزی پاک کردن را به من یاد بدهد. با ساقه های جعفری روی دستم زدوگفت: ــ فقط برگهاش رو پاک کن. ــ ولی راحیل با ساقه هاش جدا می کنه. راحیل نگاهی به مژگان انداخت و گفت: ــ واسه آش اشکالی نداره، واسه کوکو فقط برگهاش رو باید جدا کنیم. مژگان برگشت از مامان پرسید: ــ آره مامان جان. مادرم که طبق معمول نمی خواست یک وقت آب در دل مژگان تکان بخورد گفت: – هر کس هر جور دلش می خواد پاک کنه، فرقی نمیکنه. بعد از پاک کردن سبزی مادر گفت: –آرش فقط باید بری کشک بگیری. به اتاق رفتم و راحیل را صدا زدم. وقتی امد پرسیدم: ــ می خوای با من بیای قدم زنان بریم کشک بگیریم؟ فکر می کردم استقبال کند. ولی بی تفاوت گفت: –نه می خوام کتاب اون روز رو بخونم. اسمش چی بود؟ فکری کردو گفت: ــ آهان تکنولوژی فکر. مدام سعی می کرد نگاهم نکند. یک آن قلبم ریخت، ترسیدم، نکند سودابه کار خودش را کرده است. خواست از اتاق بیرون برود که دستش را گرفتم و به طرف خودم کشیدمش و گفتم: –اگر خواهش کنم با من بیای چی؟ نگاهش را به دستم دوخت. غمگین تر شد، آرام دستش را بیرون کشیدو گفت: ــ باشه. به خیابان که رسیدیم دستش را گرفتم. دوباره به دستم نگاه کرد و سرش را پایین انداخت. ــ راحیل. ــ بله؟ ✍ ... 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌<======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======> ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌹 ان شاء الله امشب درپرونده ی اعمال همه ی عاشقان و خادمان شهدا ثبت شود: 🌹محب اهلبیت سرباز امام زمان🌹 🌹وان شاءالله شهادت 🍃🍃 امشب هدیه میکنیم ده صلوات به روح مطهرشهید والا مقام 🥀🥀 ❤️شهیدمحمدتقی سالخورده❤️ نام : محمدتقی💞✨ نام خانوادگی : 💞 سالخورده نام پدر:غلامرضا❤️ تاریخ تولد :1365/10/1💐😍 محل تولد: روستای شهاب الدین نکا🌷 تاریخ شهادت:1395/1/21🍃🍃 محل شهادت:خان طومان _سوریه🌱 مزار:گلزارشهدای روستای شهاب الدین شهرستان نکا🌹 💞💞ان شاءالله شهیدعاملی عزیز دعاگویی تک تک ما❤️ اجرتون باشهدا ان شاءالله❤️ <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
❖ در این شب زیبا از فصل زیباے زمستان❄️🍂 شمعے 🕯 برایتان روشن مےڪنم، در تاریڪے ایـــن شـــب و آنگاہ از خـــدا مےخواهم اگر در تاریڪے غم اسیر تنهایے شدید، چراغ "امیـــدتان" روشن بماند... شب زیبــاتون بخیر 🌙 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌ ‌‌ 🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ چنین نوشتہ خدا در شناسنامہ‌‌ےدل منم غلام و بنده زاده‌ے خورشید سلام مے‌دهم ازعمق این دلِ تاریڪ بہ آخرین پسر خانواده‌ےخورشید #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ➥ @shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 ــ چیزی شده؟ نگاهی به صورتم انداخت. – میشه نگم؟ ــ پس افتاده، بازم می خواهی خودت حلش کنی؟ شونه ای بالا انداخت و گفت: ـ حل که نمی تونم... ــ چرا نمیگی؟ حالم بده، اگه نگی بدتر میشم. نگران نگاهم کردو گفت: ــ چرا؟ چی شده؟ با التماس نگاهش کردم. –جون آرش بگو...مرگ من بگو... سرش را پایین انداخت. – دیگه جون خودت رو قسم نده، وقتی سکوت من را دید ادامه داد: ــ به یه شرط. ــ چی؟ ــ خونسرد باشی و عکس العملی از خودت نشون ندی. خندیدم. ــ مگه من گاو دریایی ام که عکس العملی از خودم نشون ندم. او هم خنده اش گرفت و گفت: ــ مگه گاو دریایی ام داریم؟ ــ معلومه که داریم، خیلی حیوونه کُندیه. باخنده گفت: – گاو خشکی همین جوری کنده دیگه ببین دریاییش چیه. هر دو خندیدیم وگفت: –یه عکسی برام از یه فرد ناشناس امده، یه کم فکرم رو مشغول کرده. قلبم ریخت، پس کار خودش رو کرده بود. لعنت بهت سودابه. بعد اونوقت این راحیل چقدر دل گُندس، چطوری تا حالا چیزی بهم نگفته! هر دختری بود الان قشقرق به پا می کرد. با صدای راحیل به خودم امدم. ــ عکس العمل تو که از گاو دریایی ام کُندتره. اضطرابم نگذاشت بخندم. ــ میشه عکس رو ببینم؟ گوشی‌اش را درآورد و قبل از این که عکس را نشانم بدهد پیامی که زیر عکس آمده بود را پاک کرد، دو کلمه ی آخر را توانستم بخوانم، "بهتر بشناسی" حتما نوشته این رو فرستادم تا آرش را بهتر بشناسی. وقتی عکس را دیدم از عصبانیت صورتم گُر گرفته بود. گوشی را از دستش گرفتم و عکس را پاک کردم. ــ مسدودش کردم دیگه نمی تونه پیام بفرسته. با این حرفش همه‌ی خشمم جایش را به خجالت داد. با شرمندگی گفتم: ــ راحیل عذر می خوام. این مسائل مال قبل از ماجرای توئه. از وقتی بهت علاقه پیدا کردم اصلا با دختر ها نه بیرون میرم نه معاشرت می کنم. باور کن ارتباط ما فقط در حد... حرفم را برید. – مگه من ازت توضیح خواستم؟ من اصلا نمی خواستم حرفی بهت بزنم، چون قسمم دادی گفتم. گذشته ی تو به من ربطی نداره، مهم بعد از اینه. دوباره شرمنده گفتم: –تو خیلی خوبی راحیل، من لیاقت تو رو ندارم. آرام گفت: –من خوب نیستم چون بهت شک کردم. اون دگرگونی حالمم، دلیلش شَکَم بود. آهی کشیدم و گفتم: –راحیل چی میگی؟ خب هر کی باشه شک می کنه. من کاملا بهت حق میدم. بی مقدمه پرسید: ــ اسم این دختره سودابس؟ از حرفش جا خوردم و گفتم: ــ آره. خودش گفت؟ ــ نه، قبلا کسی دیگه ایی بهم گفته بود. ــ با تعجب گفتم: –کی؟ ــ دیگه این رو نپرس. کمی فکر کردم و گفتم: –اون روز که سوگند با اون قیافه ی طلبکار من رو نگاه می کردامده بود این رو بهت بگه؟ شاکی نگاهم کرد. مکثی کردم و بعد ماجرای خودم و سودابه را برایش تعریف کردم. حرفی نزد، فقط در سکوت گوش داد. بعد از تمام شدن حرفهایم بی توجه گفت: اینورها لبنیاتی هست، از این کشکهای باز بخریم؟ وقتی به خانه رسیدیم. مادر خبر داد که عمه‌ام با دخترش زنگ زدند وگفتندکه از شهرستان قراره برای چند روز مهمانمان باشند. با صدای اذان راحیل رفت که نماز بخواند. مادر من را کنار کشید و گفت: – حالا چیکار کنیم؟ اینا دونفرن، اتاقها هم که جا ندارند. ــ مامان جان یه جوری نگرانی انگار چی شده. همین وسط پذیرایی دو تا تشک خوشگل میندازی در کنار عمه جان می‌خوابید. فاطمه هم تو اتاق من پیش مژگان بخوابه. مادر جوری نگاهم کرد که یک لحظه احساس کردم دچار حمله ی پانیک شدم.(نوعی بیماری روانی از نوع اختلالات اضطرابی) آب دهنم را قورت دادم و زود گفتم: – اونا برن تو اتاق بخوابند من و راحیل تو ماشین می خوابیم، خوبه؟ خیلی جدی گفت: –فردا ببرش خونشون، شاکی گفتم: – اگه مژگان بره خونه ی مامانش... این بار نگاهش باعث شد که حرفم دوباره به سیستم های باز خورد مغزم برگردد. یعنی وقتی مادرم عصبانی می‌شود. بهترین کار ترک کردن صحنه است. چون دیگر کنترلش دست خودش نیست. این بار شانس آوردم که مهمان داشتیم. مادر با صدای کنترل شده ایی گفت: –کیارش اون رو به من سپرده اونوقت بگم برو خونه ی ننت. از حرفش خنده ام گرفت . –کیارش به چند نفر سپرده؟ بعدشم تو به دیگران میگی ننه اشکالی نداره؟ مژ گان وارد آشپزخانه شدو گفت: –چی میگید مادرو پسر یواشکی؟ ــ هیچی داریم سنگ، کاغذ، قیچی میاریم ببینیم کی تو کوچه بخوابه. توام بیا... بعد مکثی کردم و ادامه دادم: ــ عه، نه تو نیا، چون عضو ثابتی... فقط... مادر چپ چپ نگاهم کردو باعث شد بقیه ی حرفم را بخورم. زیر لب گفتم: –میگم مامان نکنه با همین نگاهها بابام رو کشتی؟ اگه همین جوری ادامه بدی تا شب کما رفتنم حتمیه. ✍ ... 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
7⃣ غالب یا مغلوب؛ مسئله این است! در جهاد با نفس، شما یا پیروز میدان هستید، یا شکست می خورید. احتمال اینکه شما شکست بخورید، زیاد است؛ چون حریف شما قَدَر است و مقابله با آن مشکل. برای پیروزی در این میدان، به پشتوانه ای قوی نیاز است؛ پشتوانه و پشتیبانی که هم بتوان به آن تکیه کرد و هم راه بلد، مهربان و البته دانا باشد. همه این پشتیبان را دارند؛ اما تنها تعداد کمی از وجود آن اطلاع دارند و تعداد اندکی هم او را می شناسند. 📌دوستان! تنها ناجی و پشتیبان ما امام زمان عجل الله فرجه <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
❤️ 💫فـرقی این که کدام یک تــو باشــد .! 💫آن ها همه شان خیـر و صلاح بچـه ها را ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌🌷مهدی شناسی ۱۶۳🌷 🔹زیارت آل یاسین🔹 🌹السلام علیک یا میثاق الله الذی اخذه و وکّده🌹 ◀️قسمت سوم 💠پیمان در ملکوت💠 🍃2- امام صادق (علیه السّلام) ضمن حدیثی فرمودند: « کانَ المِیثاقُ مَأخُوذاً عَلَیهِم لِلهِ بِالرُّبُوبِیَّةِ ، وَ لِرَسُولِهِ بِالنُّبُوَّةِ، وَ لِأَمِیرِالمُؤمِنِینَ وَ الأَئِمَّةِ بِالإِمامَةِ ، فَقالَ : أَلَستُ بِرَبِّکُم وَ مُحَمَّدٌ نَبِیُّکُم وَ عَلِیٌّ إِمامُکُم وَ الأَئِمَّةُ الهادُونَ أَئِمَّتُکُم؟! فَقالُوا : بَلی ...؛ پیمان محکم بر آنان گرفته شده بود برای خداوند به ربوبیّت و پروردگاری ، و برای رسول خدا به پیامبری ، و برای امیرالمؤمنین و ائمّه اطهار (علیهم السّلام) به امامت [ پیمان گرفته شد و خداوند] فرمود : آیا من پروردگارتان نیستم و محمّد (صلی الله علیه و آله و سلم) پیامبرتان و علی (علیه السّلام) امامتان و امامان هدایت گر پیشوایان شما نیستند؟! پس[ همگی خلایق] گفتند: چرا[ همین طور است]. 🍃3- امام باقر (علیه السّلام) به جابر جعفی فرمودند : « خداوند بدین جهت جمعه را جمعه نامید ، که در آن روز اوّلین و آخرین و تمامی آفریدگان ازجنّ و انس و آسمان ها و زمین ها و دریاها و بهشت و دوزخ و ... را جمع کرد ، آن گاه از آنها پیمان گرفت برای خودش به خداوندی و برای حضرت محمّد (صلی الله علیه و آله و سلم) به پیامبری ، وبرای حضرت علی و ائمّه معصومین (علیهم السّلام) به ولایت و امامت ، و در آن روز به آسمان ها و زمین ها فرمود: به طوع و رغبت یا به کراهت بیایید! گفتند: به طوع و رغبت آمدیم. پس خداوند آن روز را جمعه نامید ، به سبب اینکه در آن روز اوّلین و آخرین را جمع کرد...». 🍃میثاق ولایت و امامت امیرالمؤمنین وائمّه معصومین (علیهم السّلام) به خصوص حضرت ولی عصر- عجّل الله فرجه الشریف – بارها تأکید گردید ،از جمله : در روز غدیر توسط پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) . 💠پیمان ولایت در غدیر💠 🍃4- پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) در خطبه غدیر فرمودند: « ای مردم! جمعیت شما بیشتر از آن است که یک یک با من بیعت نمایید، خداوند – عزّ و جلّ- مرا امر فرموده که با زبان از شما اقرار بگیرم برای پیشوایی علی امیرمؤمنان و امامان بعد از او که به شما معرّفی نمودم، آنها فرزندان من از صلب او خواهند بود ، پس همه شما اقرار نمایید و همه بگویید: شنیدیم و اطاعت می کنیم و راضی هستیم و فرمان می بریم از آنچه ابلاغ نمودی به ما ، از سوی پروردگارمان برای پیشوایی علی و پیشوایی فرزندان او ، که امامان بعد از او خواهند بود. بر این امر با تو بیعت می کنیم با دل های خود و جان های خود و دست و زبان خود ، و با این بیعت باقی هستیم مادامی که زنده ایم و زمانی که می میریم و بعد از مرگ که زنده می شویم و بیعت خود را تغییر و تبدیل نمی دهیم و شک نمی آوریم و مردّد نمی شویم و از عهد خود بر نمی گردیم. و پیمان شکن نمی باشیم و از خدا اطاعت می نماییم و مطیع تو هستیم و فرمان بر امیرمؤمنان و فرزندان او می باشیم و اطاعت می کنیم امامانی را که اعلام نمودی از فرزندان تو و از صلب علی بعد از حسن و حسین خواهند بود ، و تو مقام حسن و حسین را به ما معرّفی کردی و منزلت آنها در پیشگاه خداوند بیان داشتی و آنها بزرگواران و آقایان جوانان اهل بهشت می باشند و بعد از پدر، پیشوایان امّت خواهند بود. ای مردم! باز هم بگویید: اطاعت می کنیم خدا و رسول را و علی و حسن و حسین و امامانی را که یاد کردی ، عهد و پیمانی برای علی امیرالمؤمنین (علیه السّلام) می بندیم با دل های خود و جان های خود و زبان های خود ، و بیعت می نماییم با کسی که با علی (علیه السّلام) بیعت نموده است و اقرار می نماییم که هرگز این بیعت را تبدیل نکنیم و هرگز از آن سرپیچی ننماییم و در این بیعت خدای را شاهد می گیریم...». 🍃5- و همه ائمّه اطهار (علیهم السّلام) بر این پیمان محکم الهی تأکید داشتند و به آن سفارش می نمودند ، چنانکه در زیارت جامعه کبیره می خوانیم : « وَ وَ کَّدتُم مِیثاقَهُ.و پیمان محکم او را تأکید نمودید. 🎄🎄🎄🎄💜🎄🎄🎄🎄 eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59
💢قول مردانه پدرم 🔹من به همراه مامان و آبجی¬هایم به ایرانشهر پیش پدرم رفتیم، عیدقربان بود؛ پدرم همیشه برای اعیاد مذهبی، ایام عزاداری و آداب و رسوم مذهبی، احترام و توجه خاصی قائل بود. آن روز گوسفند قربانی کردیم و بین مستحقان تقسیم کردیم. پدرم مشغول کباب کردن مقداری از گوشت¬ها شد، بوی کباب در حیاط پیچیده بود؛ اولین سیخ که آمده شد جلوی من گرفت: «دخترم این سیخ کباب را تا داغ است، برای سربازی که سرکوچه نگهبانی میدهد، ببر، ما باید حواسمان به این بچه ها که ازخانواده هایشان دور هستند باشد». 🔹بعداز دو روز باید به زاهدان برمی گشتیم؛ موقع خداحافظی ناگهان بغضم شکست، و به طرف پدرم دویدم؛ اینبار حس عجیبی داشتم نمی توانستم از او جدا شوم. پدرم درحالیکه مرا در آغوش خود می فشرد گفت: «جوجه بابا ناراحت نباش، دو روز دیگر پیشتان میایم». دو روز برای آمدن پدرم لحظه شماری می کردم. پدرم هیچ وقت بدقولی نمی کرد، مطمئن بودم که به قول مردانه خود عمل می کند. اما اینبار خودش نیامد پیکر بی جانش آمد. ➥ @shohada_vamahdawiat
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
مى دانم كه خيلى گرسنه اى. ديگر وقت ناهار است. خوب است با هم برويم و غذايى تهيّه كنيم. به سوى بازار مكّه حركت مى كنيم. بشتابيد! حراجىِ گردنبند! گردنبند استخوان خرگوش! اين صداى يكى از فروشندگان است. جلو مى رويم. عدّه زيادى در حال خريدن اين گردنبندها هستند. آن مادر را نگاه كن، گردنبندى از استخوان خرگوش براى فرزند خود خريده است! تو خيلى تعجّب مى كنى. مگر طلا و جواهر در اين سرزمين نيست كه اين مردم استخوان خرگوش را مى خرند؟ اين گردنبندها حكايتى دارند. اين مردم اعتقاد دارند كه غول ها به انسان حمله كرده و هر روز، يك نفر را به عنوان قربانى به قتل مى رسانند. آيا تو از غول ها نمى ترسى؟ غول ها خيلى خطرناك هستند. تو بايد استخوان خرگوش به گردن خود آويزان كنى تا از شرِّ غول ها در امان بمانى. براى اينكه از سحر و جادو در امان بمانى بايد گردنبندى از استخوان خرگوش داشته باشى! فكر مى كنم كه در اين سرزمين، قيمت استخوان خرگوش از قيمت جواهرات بيشتر باشد! 🔺🔺🔺🔺🔶🔺🔺🔺🔺 @shohada_vamahdawiat @hedye110
🌹 شهـــید ابــراهیــم هــادی یڪ روز ابراهیــم را در بــازار؛ در وضعیتـی دیدم ڪـہ خیلی تعجب ڪردم. دوکارتن‌بزرگ اجناس روی دوشش بــود. جلــوی یڪ مغــازه؛ ڪارتــن‌ها را روی زمیــن گذاشت. وقتی کارش تمام شد؛ جلو رفتم و سلام ڪردم. بعد گفتم : آقاابراهیم برای‌شما زشته، این کار باربرهاست نه شما! نگاهی به من ڪرد و گفت: ڪار عیب نیست، بیکاری عیبه، این ڪاری هم که من انجام‌میدهم برای خودم خوبه، مطمئــن می‌شوم ڪـہ هیچــی نیستــم!!! جلـوی غرورم رو میگیره! گفتــم: اگه ڪسی شمــا رو اینطـــور ببیـنـہ خــوب نیــست؛ تـو ورزشکاری‌و... خیلی‌ها می‌شناسنت. ابراهیـــم خنــدیـد و گفــت: ای بابا، همیشه ڪاری کن که اگه خدا تورو دید خوشش بیاد نه مردم. <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
مظلوم، مهربان، اهل نماز شب و کم حرف بود.🤐🤗 به مادرش میگفت میخواهم بقیع را آزاد کنم.😭 دوست داشت اگر می‌کشد⚔ صهیونیست بکشد و اگر کشته می‌شود به دست صهیونیست‌ ها🛡 کشته شود. که همین طور هم شد.❤️ ''شهیدمحمدمهدی‌لطفی‌نیاسر'' <======💚🌹💚======> @shohada_vamahdawiat <======💚🌹💚======>
”کربلا” این ”شب جمعه” چه پریشان مانده درغم ”مادر ارباب” چه گریان مانده بی سبب نیست که این هفته هوا دلگیراست حرمی در تب مهمانی باران مانده 🥀 💚 🌙 @shohada_vamahdawiat
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 موقع غذا خوردن، مادر دوباره قضیه‌ی آمدن عمه را پیش کشید. خیلی حرفه‌ایی و زیر پوستی به نبود جا برای خوابیدن مهمانها اشاره کرد. حالا من هر چه چشم و ابرو می‌آمدم، فایده‌ایی نداشت. کلا چون مادرم با من احساس راحتی بیش از حد دارد، زیاد اهمیتی نمیدهد که چه می‌گویم. فقط سعی می‌کند کار خودش را پیش ببرد. بعد که می‌گویم مادر من، چرا فلان حرف را زدی من ناراحت شدم. در لحظه مهربان می‌شود و می‌گوید: – مادرقربونت بره، من که چیزی نگفتم. اصلا فکر نمی‌کردم ناراحت بشی. می خوای دیگه کلا حرف نزنم. اینطوری می‌شود که من همیشه کوتا می‌آیم. مادر همانطور که به مژگان اصرار می کرد که کمی بیشتر غذا بخورد روبه من گفت: – به فاطمه پیام دادم گفت امشب حرکت می کنندفردا صبح می رسند، باید بری دنبالشون. با اشاره به مادر فهماندم که به راحیل هم تعارف کند. مادر با لحن خاصی گفت: –راحیل که تعارفی نیست. داره می‌خوره دیگه. راحیل سرش را بلند کردو من چقدر از حرف مادرم خجالت کشیدم. برای عوض کردن موضوع گفتم: ــ اصلا عمه اینا واسه چی میان؟ مادر گفت: –به خاطر مریضی فاطمه. مثل این که اینجا یه دکتری رو بهشون معرفی کردند. عمت می‌گفت همه تعریفش رو می‌کنند. عمه را دوست داشتم. پیر زن خوش مشرب و بامزه ایی بود. دخترش فاطمه هم دختر خوبی بود، نمی دانم چرا ازدواج نکرده بود. راحیل سرش را دوباره پایین انداخت. خیلی آرام مشغول خوردن بود. ولی هر چه می خورد از غذایش چیزی کم نمیشد. با شنیدن حرف مادر گفت: ــ مامان جان دخترشون چه مریضی دارن؟ ــ فکر کنم"ام اس" باشه. البته زیاد شدید نیست ولی عمه می گفت نسبت به پارسال شدید ترشده. ــ طب سنتی که درمان داره واسه این بیماری، شنیدم خیلی هم راحته درمانش. –آره، انگار همین دکتره که بهش معرفی کردند، دکتر طب سنتیه. وقتی به من گفت، منم کلی تشویقش کردم که بیاد. حالا ضرری که نداره، این رو هم امتحان کنن. قضیه‌ی بچه‌ی مژگان رو براش تعریف کردم. گفتم مژگان رو مجبور کردم دو هفته صبر کنه و عجله نکنه برای انداختن بچه. قلبش تشکیل شد. حالا اونام این دکتر رو یه امتحانی بکنند. راحیل نفس راحتی کشیدوگفت: –خدارو شکر، پس دیگه انشاالله خوب میشه. ــ چه می دونم، اوایل که می گفتند درمان نداره. ولی حالا... مژگان حرف مادر را قطع کرد. –مامان جان، من که نمی‌خواستم بچم رو بندازم. مادر گفت: –می‌دونم عزیزم. منظورم کیارشه، اون اصرار داشت. البته اونم می‌ترسید بچه ناقص بشه. حرف مژگان برایم خنده دار بود، وقتی می‌دانستم او هم با شوهرش هم عقیده بود. بعداز خوردن غذا کنار راحیل روی مبل نشستم و گفتم: –من دیگه باید برم شرکت، کاری نداری؟ ــ صبر کن منم آماده بشم. میخوام برم خونه. باتعجب گفتم: ــ چی میگی؟ ــ دیگه داره براتون مهمون میاد، احتمالا مامان می خواد اتاق رو آماده کنه واسه... نگذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم: ــ اونا که فردا میان، بعدشم این همه جا تو خونس. ــ سرش را پایین انداخت و گفت: – حالا بعدا که مهموناتون رفتنددوباره میام. اخمی کردم و گفتم: – نه راحیل، هر وقت من بگم میری. با تعجب نگاهم کرد و چیزی نگفت. دلم برایش سوخت. از مطیع بودنش لذت می بردم و این موضوع باعث میشد هر روز برایم عزیزتر شود. –راحیل چندتا وسیله تو اتاقم هست که لازمشون دارم. فوری بلند شدوگفت: –تو بگو چی می‌خوای، من برات میارم. به اتاق مادرم رفتم و منتظر ماندم. وسیله هارا برایم آورد و روی میزکنار تخت مادر گذاشت. بعد کنارم روی تخت نشست. با اخم نگاهش کردم. اخم نکرده بود. فقط غرق فکر بود. موهای بلندو قشنگش، باآن بافت زیبا جذاب‌تر شده بودند. یک بلوز جذب قرمز با شلوار کرم رنگ پوشیده بودکه خیلی برازنده‌اش بود. ناخودآگاه اخم هایم به لبخند تبدیل شد. با تعجب نگاهم کردو گفت: – نه به اون اخمت نه به این لبخندژکوندت. دستش را گرفتم و گفتم: –مگه میشه به تو اخم کرد؟ دستش را بوسیدم و بلند شدم. صدایم را کلفت کردم وگفتم: – کاری نداری ضعیفه؟ او هم بلند شدو لبخند زد. –نه، به سلامت آقامون. آنقدر قشنگ این جمله را گفت که دلم برایش ضعف رفت و در آغوشم کشیدمش و زیر گوشش گفتم: –اینقدر دلبری نکن راحیل... پشیمون میشم از سرکار رفتن ها... بعد موهایش را بوییدم و گفتم: ــ امشب اینجابمون، اگه فردا خواستی بری بعد از دانشگاه می برم می رسونمت. صدای ضربان قلبش را می‌شنیدم. از خودم جدایش کردم. به چشم‌هایش زل زدم.. لپ هایش گل انداخته بود. با راحیل همه چیز خوب بود. با خودم فکر کردم، با داشتن راحیل آیا چیزی وجود دارد که ناراحتم کند...با لبخندگفتم: –من میرم، توام بشین با درسها خودت رو مشغول کن. بدون این که نگاهم کند گفت: – آره کلی خوندنی دارم. از اتاق بیرون امدم و به مادرگفتم: –من فردا نمی تونم برم دنبال عمه اینا باید بریم دانشگاه. @shohada_vamahdawiat ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
شبتون بخیر التماس دعای فرج 🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙