🌷همراه باشهدا تا آسمان🌷
📕 روایت #سپر_سرخ
▪️ قسمت هشتم
جنایات داعش در ورود به عراق ....
▫️مقابل پوتینش روی زمین افتاده بودم و هر دو دستم به هم بسته بود که با همه انگشتانم به خاک زمین چنگ میزدم و با هر نفس التماسش میکردم: «اگه خدا و پیغمبر رو قبول داری، بذار من برم! مامان بابام منتظرن! تو رو خدا بذار برم!»
▪️لحظاتی خیره نگاهم کرد، طوری که خیال کردم باران اشکم در دل سنگش اثر کرده و به گمانم دیگر جز زیباییام چیزی نمیدید که مقابلم خم شد.
▫️نگاهش مثل صاعقه شده و دیگر نه به صورتم که به زمین فرو میرفت و نمیدانستم میخواهد چه کند. دستش را به سرعت جلو آورد، زنجیر دستم را گرفت و با قدرت، پیکرِ در هم شکستهام را بلند کرد.
▪️دیگر نه نگاهم میکرد و نه حرفی میزد که با گامهای بلندش به راه افتاد و مرا دنبال خودش میکشید. توانی به تنم نمانده و حریف سرعت قدمهایش نمیشدم که پاهایم عقبتر میماند و دستانم به جلو کشیده میشد.
▫️من اسیر او بودم و انگار او از چیزی فرار میکرد که با تمام سرعت از جاده فاصله میگرفت و تازه متوجه شدم به سمت خاکریز کوتاهی میرود.
▪️میدانستم پشت آن خاکریز کارم را تمام میکند که با همه ناتوانی دستم را عقب میکشیدم بلکه حریف قدرتش شوم و نمیشد که دیگر اختیار قدمهایم دست خودم نبود.
▫️در هوای گرگ و میش مغرب، بیتابیهای امروز مادر و نگاه منتظر پدرم، هرلحظه مقابل چشمانم جان میگرفت و دیگر باید آرزوی دیدارشان را به قیامت میبردم که با هر قدم میدیدم به مرگم نزدیکتر میشوم.
▪️در سربالایی خاکریز با همه قدرت دستم را میکشید، حس میکردم بند به بند بدنم از هم پاره میشود و در سرازیری، حریف سرعتش نمیشدم که زنجیر از دستش رها شد و همان پای خاکریز با صورت زمین خوردم.
▫️تمام بدنم در زمین فرو رفته بود، انگار استخوانهایم در هم شکسته و دیگر نه فقط از ترس که از شدت درد ضجه زدم.
▪️زنجیر اسارتم از دستانش رها شده بود که به سرعت برگشت و مقابلم روی زمین زانو زد، از نگاهش خون میچکید و حالا لحنش بیشتر از دل من میلرزید: «نترس!» و همین چشمان زخم خوردهاش فرصت خوبی بود تا در آخرین مهلتی که برایم مانده از خودم دفاع کنم.
▫️مشت هر دو دست بستهام را از خاک پُر کردم و با همه ترسی که در رگهایم میدوید، به صورتش پاشیدم.
▪️از همان شکاف نقاب، چشمان مشکیاش از خاک پُر شد و همین تلاش کودکانهام کورش کرده بود که با هر دو دست چشمانش را فشار میداد و از لرزش دستانش پیدا بود چشمانش آتش گرفته است.
▫️دوباره دستم را به طرف زمین بردم و اینبار مهلت نداد که با یک دست، زنجیر دستانم را غلاف کرد و آتش چشمانش خنک نمیشد که با دست دیگر نقاب را بالا کشید تا خاک پلکهایش را پاک کند.
▪️در تاریکی هوا، سایه صورت مردانه و آفتاب سوختهاش که زیر پردهای از خاک خشنتر هم شده بود، جان به لبم کرده و میترسیدم بخواهد انتقام همین یک مشت خاک را بگیرد و از همین وحشت، دندان هایم به هم می خورد.
▫️رعشه دستانم را میدید و اینهمه درماندگیام طاقتش را تمام کرده بود که دوباره بلند شد و مرا هم با خودش از جا کَند.
▪️تاریکی مطلق این بیابان بیانتها نفسم را گرفته بود، او با نور اندک موبایلش راه را پیدا میکرد و دیگر رمقی به قدمهایم نمانده بود که فقط با قدرت او کشیده میشدم تا بلاخره سایه ماشینی پیدا شد.
▫️در نور موبایلش با چشمان بیحالم میدیدم تمام سطح ماشین را با گِل پوشانده و فقط بخشی از شیشه مقابل تمیز بود که یقین کردم همین قفس گِلی، امشب قبر من خواهد شد.
▪️در ماشین را باز کرد؛ جز جنازهای از من نمانده بود و او با اشاره دست، دستور داد سوار شوم. انگار میخواست هر چه سریعتر از اینجا فرار کند که تا سوار شدم، در را به هم کوبید و به سرعت پشت فرمان پرید.
▫️حس میکردم روح از بدنم رفته و نفسی برایم نمانده است؛ روی صندلی کنارش بیرمق افتاده بودم و او جاده فرعی و تاریکی را به سرعت میپیمود.
▪️دیگر حتی فکرم کار نمیکرد و نمیدانستم تا کجا میخواهد این مرده متحرک را با خودش ببرد که تابلوی مسیر فلوجه - بغداد مشخص شد و پس از یک ساعت سکوت، بلاخره لب از لب باز کرد: «دیگه فلوجه برای شما امن نیست، میبرمتون بغداد.»
▫️نمیفهمیدم چه میگوید و او خوب حال دلم را میفهمید که بیآنکه نگاهم کند، آهسته زمزمه کرد: «تا سیطره فلوجه هر لحظه ممکن بود با داعشیها روبرو بشیم، برا همین نتونستم بهتون اعتماد کنم و حرفی نزدم تا وارد سیطره بغداد بشیم.»...
📖 ادامه دارانشاءالله ...
✍ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🌷🌷#کرامات_یک_خواب
🌱تقريباً اوايل سال ۷۲بود كه در خواب ديدم در محور «پيچ انگيز» و شيار «جبليه» در روي تپه ي ماهورها، شهيدي افتاده كه به صورت اسكلت كامل بود و استخوان هايش سفيد و براق! شهيد لباسي به تن داشت كه به كلي پوسيده بود. وقتي شهيد را بلند كردم، اول دنبال پلاك شهيد گشتم و پلاك را پيدا كردم، بسيار خوانا بود، سپس جيب شهيد را باز كردم و يك كارت نارنجي رنگ خاك گرفته از جيب شهيد درآوردم.
🥀 روي كارت را دست كشيدم تا اسم روي كارت مشخص شد، بنام «سيد محمدحسين جانبازي» فرزند «سهراب» از استان «فارس» كه يك باره از خواب بيدار شدم.
خواب را زياد جدي نگرفتم ولي در دفترچه ام شماره پلاك و نام شهيد را كه هنوز به ياد داشتم، يادداشت نمودم. حدود دو هفته بعد به «تفحص» رفتيم، در محور شمال «فكه» با برادران اكيپ مشغول گشتن شديم. من ديگر نااميد شده بودم، يك روز دمدم هاي غروب بود كه داشتم از خط برمي گشتم. رفتم روي يك تپه نشستم و به پايين نگاه كردم.
🥀چشمم به يك شيار نفررو افتاد. در همين حين چند نفر از بچه ها كه درون شيار بودند، فرياد زدند: «شهيد! شهيد!» و چون مدت ها بود كه شهيد پيدا نكرده بوديم همگي نااميد بوديم. جلو رفتم، بچه ها، شهيد را از كف شيار بيرون آورده بودند، بالاي سر شهيد رفتم. ديدم شهيد كامل و لباسش هم پوسيده است.
احساس كردم، شهيد برايم آشناست.
وقتي جيب شهيد را گشتم، كارت او را درآوردم و با كمال حيرت ديدم روي كارت نوشته شده: «محمدحسين جانبازي»! وقتي شماره پلاك را با شماره پلاكي كه در خواب ديده بودم مطابقت دادم، متوجه شدم همان شماره پلاكي است كه در خواب ديده بودم، فقط تنها چيزي كه برايم عجيب بود نام «سيد» بود! من در خواب ديده بودم كه روي كارت نوشته: «سيد محمدحسين جانبازي» ولي در زمان پيدا شدن شهيد فقط نام «محمدحسين جانبازي» فرزند «سهراب» اعزامي از استان «فارس» ذكر شده بود.
اين جا بود كه احساس كردم لقب «سيدي» را بعد از شهادت از مادرش زهرا (س) عاريت گرفته است! و جز اين نبود!
راوی :برادر نظرزاده
مقام شامخ این مردان خدا را بدرستی درک کنیم .
🌘🍁شبتون معطّربه عِطرِشهدا 🍁🌘
🌴هو المعز والمذل
به نام تو ای والاترین
به نام تو که عزت میدهی و خوار میگردانی
به نامت یا علیم یا قدیر
با توکل به اسماء اعظمت ....
🌻اولین روز از ِآخرین هفته از آخرین ماه فصل تابستان را آغاز میکنیم ....کم کم شور و طنین ماه مهر و مدرسه به گوش میرسد
الهی حال خوش ایامی خوش ،وروزگاری پرعزت و عافیت برای همه مسلمانان و مردم کشورم 🌸🍃
🤲الهی به قدرتت ایمان داریم اگر تو بخواهی هر محالی ممکن میشود
اجابت دعایمان به دستهای مهربان توست
و امیدمان تنها خودت
محال های زندگی ما را ممکن ساز...
دلتون صادق و صاف پراز آرامش
وخدایی که همین نزدیکی هست در امانش باشید
لحظه هاتون به رنگ شیرین اجابت دعاهایم برای همه شما .
روزتون بخیر همسنگران محفل شهدایی 🌷🌷
❣#سلام_امام_زمانم❣
السّلام علیکَ ایُّها المقدَّمُ المأمول...
🌱سلام بر تو ای مولایی که آرزوی آمدنت بهترین آرزوهاست و آرزومندان و منتظرانت، برترین مردم تاریخ...
سلام بر تو و بر روز آمدنت...
🌴🌿🌴🌿🌴🌿
🍂مائیم و درد بیمداوایی که داریم
شب تا سحر چشمان دریایی که داریم
🍂مائیم و دلشورههای بیتو بودن
مائیم و این «آقا بیا»هایی که داریم
🍂تا کِی فقط خواب ظهورت را ببینیم؟
کِی میشود تعبیر رویایی که داریم؟
#اللهــمعجـللـولیکالفــرج
#امام_زمان
کلام بزرگان :
#امام_مهدی_علیه_السلام :
«ما از همه خبرهاى شما آگاهيم و چيزى از خبرهاى شما از ما پنهان نيست».
⁙ «إنّا يُحيطُ عِلمُنا بأنبائِكُم و لايعَزُبُ عَنّا شَى ءٌ مِن أخبارِكُم».
بحار الأنوار: ج۵۳
#امام_زمان علیهالسلام
#اللهم_عجل_بظهورالحجه
🍂هرگزگره ام ازعَلمت واشدنی نیست
غیراز کسی در،دل من جاشدنی نیست
از نوکربد هم که بپرسند بگوید
ارباب به خوبی توپیداشدنی نیست
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
#عزیزم_حسین
#امام_حسین_زندگیم_ارباب
زیارتنامه شهدا
🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴🌷
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَاءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُؤمِنینَ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِساءِ العالَمینَ،
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ،
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَ مَعَکُم.
#الّهی_بدماء_شهدائنا_عجل_لولیک_الفرج
@shohadabarahin_amar
کلام امام
▪️آنهایی که در برابر خطرهایی که متوجه اسلام شده است قیام نکنند، مقابله نکنند و به دفاع برنخیزند، آنها در اعداد مردگانند.
#امام_خمینی
#حجاب_وعفاف
#جمهوری_اسلامی_حَرم_است
صحیفه امام ،جلد ١
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال شهدایی براهین وعمار بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما که شاگرد علمداری آن سرداریم
این محال است که دست از سرتان برداریم...🇵🇸🇮🇷
الیس صبح بقریب
#سنصلی_فی_القدس
#الیوم_یوم_الانتقام
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال شهدایی براهین وعمار بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🇮🇷🌷دو سال پیش درست همین ایام بود ..فتنه ای که خوراکش را رسانه های معاند و گرگ صفتان و مخلّان امنیت و آرامش این سرزمین فراهم کردند و گروهی را مقابل هم قرار دادند ....
فراموشتان نمیکنیم! حافظان و جانفدایان ملت و ولایت
شهدای فتنه ۱۴۰۱
🕊شادی روح بلندشان صلوات
#شهادت_هنرمردان_خداست
#سلام_خدابرشهیدان 🥀
به کانال شهدایی براهین وعمار بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
🍁چقد این روزا این بیت شعر رو خوب درک میکنم:
مبر ز موی سپیدم گمان به عمر دراز
جوان ز حادثه ای پیر می شود گاهی
🥀سلام بر آنان که زندگی مجبورمان کرد بیآنها روزگار بگذرانیم،حال آنکه آنها،در قلبمان،زیباترین داستانها بودند
قتلگاه شهدای امنیت تیپ نیروی مخصوص صابرین 1403/6/21
#شهدای_امنیت
#سلام_خدابرشهیدان
به کانال شهدایی براهین وعمار بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
2_144238335521420488.mp3
11.61M
📚حکایت
#قصه
#روایت شهدایی
#دلنوشته همسر شهید...🦋
#شهیدمصطفی(کمیل)صفری تبار🕊️🥀
#شهدا🕊️🥀
#باشهدا_گم_نمیشویم 🥀
#یاد_امام_شهدا🕊️🥀
به کانال شهدایی براهین وعمار بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 عاشقانی که مدام از فرجت میگفتند
عکسشان قاب شد و از تو نیامد خبری..
✅ سخنان تاریخی شهید رئیسی درمورد امام زمان در سازمان ملل...
#امام_زمان
#گشایش_امرظهور
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال شهدایی براهین وعمار بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ داستانی زیبا از توکل به خدا در زندگی
💐🍃💐 ازدواج به شرط چک سفید امضاء!
با این داستان معنای #توکل روشن میشه⬆️
توکل اینه که به وعده الهی ندیده ایمان بیاریم ...
#حجت_الاسلام_راجی به مناسبت سالروز ازدواج نبی مکرم اسلام با حضرت خدیجه(س)
#سالگردازدواج_حضرت_محمد(ص)
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال شهدایی براهین وعمار بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿وضو بگیر به رسم شهدا
اول وقت دلبری کن برای معدن عشق و جود ...الهی انظر الینا ...🤲
#نمازاول_وقت_سفارش_یاران_آسمانی
#سپهبد_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی