🌹 بسیجی خامنه ای بودن از سرباز خمینی بودن سخت تر است و صد البته شیرینی بیشتری هم دارد...
ما نه امام را دیدیم نه شهدا را ...با این حال ،هم پای امام مانده ایم هم میخواهیم شهید شویم ...
🥀به این فکر میکنم این شانه ها تا به کی تحمل این بار مسئولیت را خواهند داشت؟و این قلب تا به کی در هوای عشق به ولایت خواهد تپید؟...
ما خون دل خوردن پای این انقلاب را جهاد میدانیم و اصلا آمدهایم که فدایی ولایت باشیم...
میدانید!غربت بسیجی های خامنه ای را
تنها آغوش مهدی فاطمه(عج) تسکین خواهد بود...
هفته بسیج بر بزرگترین ،شجاعترین بادرایت ترین ،سیاستمدارترین و دلسوزترین بسیجی عمرم امام خامنه ای مبارکباد
#بسیج_خدمتگزارملت🌷
#لبیک_یاخامنه_ای
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال همراه باشهدا تا آسمان بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مادر شهید قربانخانی: به مجیدم خیلی افتخار میکنم
۹ سال است که اشکهایم از دلتنگی قطع نشده. ولی استخوانسوختههای مجیدم بهترین هدیهای بود که خدا به من داد بود.
#شهیدمجیدقربانخانی
#مدافعان_حریم_آل_الله
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال همراه باشهدا تا آسمان بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
23.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷🌷 صحنهی جالب روبرو شدنِ شهید زینالدین با سرهنگ عراقی که به او سیلی زده بود
یکی از زیباترین کلیپهایی که برا شهدا تولید شده؛ قطعاً همینه.
#دفاع_مقدس
#شهید_مهدی_زینالدین
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال همراه باشهدا تا آسمان بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
🌷🌷 ″برشی از خاطرات″
عارفی سلحشور که حماسه هایش در هر سرزمینی رخ میداد،چه روایتهای قهرمانانه جهانی برایش نمی ساختند ...شهدا را نگذاریم غبار زمان بر روی نام و دلاوریهایشان گرد فراموشی بنشاند.
#تداوم_راه_شهدا
#علی_صیاد_شیرازی
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال همراه باشهدا تا آسمان بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 دستور العمل شهید برونسی در وقت گرفتاری...با لهجه شیرین مشهدی ..
#سلام_خدابرشهیدان
#شهیدبرونسی
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال همراه باشهدا تا آسمان بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
🌷همراه باشهدا تا آسمان🌷
💥💥رمان #سپر_سرخ💥💥 قسمت 7⃣6⃣ ▫️دستم از چنگی که به انگشتانم زده بود، آتش گرفته و چشمانم از وحشت
📕رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت 8⃣6⃣
▫️درد از پهلو تا ستون فقراتم میدوید و مطمئن بودم دیگر هیچ راهی برای فرار ندارم که به اجبار با زینب از ماشین پیاده شدیم و طفل معصوم زبانش به لکنت افتاد: «من میترسم... بابا کجاست؟... بریم پیش بابا...»
▪️و همین لحن معصومانه و شنیدن نام مهدی کافی بود تا دلم از غصۀ نبودنش بمیرد و یک قطره اشک گوشه چشمانم کِز کند که فقط توانستم دستش را محکمتر بگیرم و آهسته زمزمه کردم: «نترس عزیزم. زود برمیگردیم پیش بابا!»
▫️فائق جلوتر میرفت، رانا پشت سر ما با اسلحه کشیک میکشید و من میترسیدم این خانه مقتل من و زینب باشد که در هر قدم فقط چشمان مهدی و نگاه نگرانش در قلبم جان میگرفت و با هر نفس، حسرت حضورش جانم را آتش میزد.
▪️گامهای کوچک زینب پیش نمیرفت، به زحمت او را دنبال خودم میکشیدم و در این برزخ وحشتناک، شرمندۀ فاطمه بودم که خوب امانتداری نکردم و دخترش را به این معرکه کشانده بودم.
▫️وارد خانه شدیم؛ از در و دیوارش وحشت میبارید و انگار هیچکس در این ساختمان بزرگ حضور نداشت که سکوت ترسناک فضا دلم را بیشتر خالی کرد.
▪️جز یک دست مبل ساده و چند کمد قدی و بزرگ، وسیلهای در خانه نبود و فائق اشاره کرد تا روی یکی از مبلها بنشینم.
▫️باورم نمیشد این مرد ترسناکی که روبرویم ایستاده، همان راننده تاکسی مقابل بیمارستان باشد که زیرلب فقط دعایم میکرد و حالا تنها شباهت فائق به آن پیرمرد، ریش و موی سفیدش بود و مثل اینکه دنبال مدرکی باشد، با چشمانی خیره، سر تا پایم را برانداز میکرد.
▪️رانا روسریاش را از سرش برداشته و با موهایی طلایی و مثل یک سگ نگهبان با اسلحه بالای سرم ایستاده بود.
▫️فائق مقابلم نشست و انگار میخواست اعتمادم را با کلامش بخرد که با لبخندی کمرنگ عذرخواهی کرد: «اگه تو مسیر اذیت شدید، متاسفم!»
▪️سپس نفس بلندی کشید و مثل اینکه صحبتهایش از قبل آماده باشد، شمرده شروع کرد: «ما از نیروهای مبارزه با تروریسم هستیم. همونطور که میدونید ایران تشکیلات مخفی تروریستی در عراق ایجاد کرده و همسر شما یکی از نیروهای اصلی این تشکیلاته. شما یه عراقی هستید و قطعاً امنیت کشورتون براتون خیلی مهمه. ما میدونیم بنا به شرایطی مجبور شدید با این آدم ازدواج کنید، اما الان باید به ما کمک کنید.»
▫️از اینکه دنبال مهدی بودند، حالم به هم ریخته و او فهمید تمام تنم برای همسرم به لرزه افتاده که با آرامش تاکید کرد: «نگران نباشید! ما نمیخوایم بهش آسیب بزنیم. فقط اطلاعاتی داره که برای ما خیلی مهمه.»
▪️حرفهایش به ردیف و بیقافیه از دهانش بیرون میزد و از اراجیفی که به هم میبافت، فکرم زیر و رو شده بود؛ یک کلمه پاسخ نمیدادم و از سکوتم خیال کرد خامم کرده که با لبخندی فاتحانه، تکلیفم را مشخص کرد: «ما کار سختی از شما نمیخوایم. فقط انتظار داریم در چند مورد ساده با ما همکاری کنید.»
▫️من و زینب را از مقابل بیمارستان ربوده و انتظار داشت خیرخواهیاش را باور کنم که فقط زینب را محکم در آغوشم گرفته بودم و باز هم چیزی نگفتم تا با اعتماد به نفس بیشتری ادامه دهد: «امشب یکی از دوستان ما مقابل در خونه منتظر شماست. فقط کافیه تلفن همراه مهدی رو با خودتون بیارید دم در. گوشی چند دقیقه دست همکار ما میمونه و بعد بهتون تحویل میده.»
▪️میدانستم همسرم از نیروهای نظامی ایران است؛ در همین مدت زندگی مشترکمان متوجه شده بودم تلفن همراهش لحظهای از دستش جدا نمیشود و مطمئن بودم اطلاعات مهمی در موبایلش دارد که تمام ترس و وحشتم را با نفسی کوتاه فرو خوردم و صدایم همچنان میلرزید: «اگه گوشیاش رو بردارم متوجه میشه. من نمیتونم این کارو بکنم.»
▫️فائق سرش را بالاتر گرفت، ریشخندی نشانم داد و به طعنه پرسید: «دنبال دردسر که نمیگردی؟»
▪️مظلومانه نگاهش کردم که زن هر دو دستش را سر شانهام فشار داد، سرش را پایین آورد و کنار گوشم تهدیدم کرد: «اگه امشب موبایل رو تحویل ندی، جنازه هر سه نفرتون فردا صبح تو خونهتون پیدا میشه! همونجوری که جنازه اون یارو رو پیدا کردن!»
▫️از تهدیدش تمام تنم تکان خورد، طوری که متوجه کنایۀ کلام آخرش نشدم و انگار نقشهایشان را تقسیم کرده بودند که رانا تهدید میکرد و فائق با مهربانی راهکار پیشنهاد میداد: «بلاخره شما تو اون خونه زندگی میکنید، یجوری برنامهریزی کنید تا چند دقیقهای همسرتون مشغول کاری بشه و هر ساعتی مناسب بود، به ما اطلاع بدید.»
▪️سپس با چشمان باریکش به صورتم دقیق شد و با حالتی بهظاهر دلسوزانه نصیحت کرد: «جونتون انقدر ارزش داره که گوشی همسرتون رو چند دقیقه با خودتون بیارید دم در. خیالتون راحت، ما نمیخوایم گوشی رو سرقت کنیم، دوباره میتونید گوشی رو از همکارم تحویل بگیرید و بیسر و صدا بذارید سر جاش.»...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🍀برگی از عاشقانه های شهدا با معبود در دل سنگرها...
نیمه شب با صدای گریه بیدار شدم
دیدم عزیز کمی دورتر مشغول راز و نیاز و مناجات و گریه است.
کنارش رفتم و گفتم:
جوان مگر چی کار کردهای که اینطور به درگاه خدا ضجه میزنی و طلب آمرزش میکنی؟ تو که گناهی نداری من پيرمرد گنهکار بايد اين جور در پیشگاه خدا ناله کنم
با چشمان خیسش گفت:
من هنوز پاک نشدهام، اگر پاک شده بودم تا حالا به شهادت رسيده بودم...
🌷🍀🌷🍀🌷🍀🌷
بارالها !این مردان سرزمینم چگونه تو را یافتند که اینطور دلداده وصال تو بودند ....ما کجای این چرخ گردون قرار گرفته ایم که اینقدر عقب مانده ایم و در اضطرار و روزمرگیهای دنیوی غرق .
الهی !دریاب این دل پرآشوب و به خطا رفته ما را ..و مارا در دریای غفران و رحمتت شستشو بده .
پاکیزه بپذیر این بنده ات را .
همچون شهدا 🌷🌷
🕊عاقبتتون ختم به شهادت🕊