هدایت شده از 🌷همراه باشهدا تا آسمان🌷
🕋 نماز اول وقت 🌙حی علی خیرالعمل
#التماس_دعای_ظهوروشهادت
#مثل_شهدا_زندگی_کنیم
🥀عکس دخترشو زده بود تو دفتر فرماندهیش
بهش گفتم مرتضی اون عکسو بردار اینجوری دلت گیره نمیتونی بپریا..
گفت: نه میخام با همه وابستگیام فدایی امام زمان عجل الله فرجه بشم...
#شهید_مرتضی_مسیبزاده
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال شهدایی براهین وعمار بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
🌷همراه باشهدا تا آسمان🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀روایتی از مخوف ترین عملیات سپاه رو ببینید....! ⬆️👆
👈سردار مدحی طوری به سیستمهای امنیتی غرب نفوذ کرده بوده که ٢٠ سال از افسران بلند پایه موساد بوده و انقدر بهش اطمینان داشتن که جواهرات ملکه انگلیس رو هم ایشون تهیه میکرده....!!
#شهیدسردارمدحی
#سلامبـــَرشُهَـدآ...
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال شهدایی براهین وعمار بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️بریم کمی روضه قاسم رو گوش بدیم با تصاویری از عزیز ملت ...😔
🍂برو ای دل من…کربلای حسین…
شده قاسم سلیمانی فدای حسین ...
بوده گریه کنه ،روضه های حسین
کم نزاشته تا آخرین نفس برای حسین ..
#سربازولایت
#جانفدا
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال شهدایی براهین وعمار بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
1_13124281626.mp3
3.37M
که شبیه مادرت فاطمه تو بیحرمی💔
السلام علیک یا کریم اهل بیت
▪️باور کنید قامت حیدر خمیده است
رنگ از عذار حضرت زهرا پریده است
▪️باور کنید بغض حسن مانده در گلو
خونِ دل حسین به صورت چکیده است
#شهادت_پیامبر_اکرم(ص)
#شهادت_امام_حسن(ع)
🏴 #تسلیت_باد🕯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
العجل بقــــیة اللّه...
🌿 آیت الله بهجت رحمة الله علیه:
اگر در راه #امام_زمان باشیم چنانچه به ما ناسزا هم بگویند نباید ناراحت شویم بلکه همچنان باید در آن راه حق و حقیقت ثابت قدم و استوار بوده و در ناملایمات صبر و استقامت داشته باشیم.
آجرک الله یا صاحب الزمان
#اللهم_عجل_بظهورالحجه
نماز اول وقت سیره شهدا
آخرین نماز یک سردار فاتح
🌿🌷 دو رکعت نماز برای شهادت از شهید کاوه
🍂 در عملیات کربلای دو، محمود کاوه، فرمانده لشکر ۵۲ ویژه شهدا، کار عجیبی کرد. نیروهای خط شکن را که جلو فرستاد، آمد و نمازی دو رکعتی را اقامه کرد.
علت نماز را ایشان پرسیدم وگفت:« این نماز را فقط به دو دلیل خواندم، اول برای پیروزی بچه های خط شکن و بعد ...»
میخواست ادامه ندهد که یکی از بچه ها پرسید: «بعد چه؟»
🥀گفت: « دلم می خواهد اگر خدا لایقم بداند، این نماز، آخرین نمازم باشد.»
و خدا لایقش دانست و محمود کاوه در همان عملیات شهید شد.
🌿 برگرفته از کتاب پیشانی و خاک| ص 96
🌿 رهبر معظم انقلاب درباره سردار شهید محمود کاوه میفرماید:
«من شهیدمحمودکاوه را از بچگىاش مىشناختم. پدر این شهید جزو اصحاب و ملازمین همیشگى مسجدامام حسن(ع) بود.
این جوان جزو عناصر کمنظیرى بود که من او را در صدد خودسازى یافتم؛ هم خودسازى معنوى و اخلاقى و تقوایى، هم خودسازى رزمى.
#سردار_شهید_محمود_کاوه
#دفاع_مقدس
#آخرین_نماز
16009558590076534251393.mp3
4.59M
🎙مداحی زیبای حسین طاهری
قربون کبوترای حرمت امام حسن
🍃🌹🍃
#شهادت_پیامبر_اکرم (ص)
#امام_حسن(ع)
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال شهدایی براهین وعمار بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
💞معرفی شهید💞
🇮🇷🌷شهید مدافع حرم خلیل تختی نژاد
سومین فرزند خانواده ی محمد تختی نژاد متولد۱۰ مرداد سال ۷۲ در محله آیت الله غفاری بندرعباس(شهنازقدیم)
شهید خلیل وقتی یکساله بود به دلیل شغل پدرش که نظامی بود به همراه خانواده تا سال ۷۴به کردستان می روند.
🥀دبیرستان تا پیش دانشگاهی را در رشته تجربی در مدرسه شهید ذاکری بندرعباس ادامه داد
و بعد از آن وارد دانشگاه افسری و تربیت پاسداری امام حسین (ع) شد.
شهید تختی نژاد مقطعی را در شهرستان های خمیر و قشم خدمت می کرد.
🌷خلیل تختی نژاد یکی از جوان ترین شهیدان مدافع حرم حضرت زینب(س) است که در سه مرحله به سوریه عازم و آخرین مرحله ماه شعبان راهی سوریه شد
درحالی که ۲۴ساله بود، ۱۴خرداد همزمان با ۱۹ ماه مبارک رمضان در نبرد با تروریست های تکفیری در منطقه درعا در سوریه به شهادت رسید. 🕊🌷
خلیل تختی نژاد دومین شهید مدافع حرم از استان هرمزگان بود.
#سلام_خدابرشهیدان
#مارامدافعان_حرم_آفریدند
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال شهدایی براهین وعمار بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
🌷شهید مدافع حرم ذوالفقار عزالدین
شهیدی که امام حسین به او مژده شهادتش را داد.
🥀درست یکسال پس از شهادت شهید بیسر مدافع حرم «محسن حججی», حال پیکر شهید بیسر مدافع حرم حزب الله لبنان شهید«ذوالفقار حسن عزالدین» به آغوش خانواده باز میگردد. شهید هجده سالهای که در آبان سال 92 به اسارت تروریستهای تکفیری داعش در میآید و تروریستها پس از اسارت دقیقاً مانند شهید حججی سر از تنش جدا میکنند و او را به شهادت میرسانند.
▪️ذوالفقار عزالدین از اهالی منطقه صور لبنان و متولد یازدهم اردیبهشت ماه سال 1374 بود که در اولین روزهای درگیریهای منطقه غوطه سوریه توسط اصابت مین مجروح شد و به اسارت تکفیریها درآمد و تروریست ها او را به شهادت میرسانند. تروریستهای تکفیری قبل از به شهادت رساندن ذوالفقار چندین سؤال از او میپرسند و پس از آن, ذوالفقار را مانند سرور و سالار شهیدان امام حسین(علیهالسلام), سر از تنش جدا کرده و او را به شهادت میرساندند.
🥀ذوالفقار قبل از شهادتش در خواب دیده بود که سرش بریده میشود.او بیدار میشود و مجدداً به خواب میرود که این بار امام حسین(علیه السلام) را در خواب می بیند که ایشان به ذوالفقار میفرماید: «عزیز من! سر تو را خواهند برید همانطور که بر سر من در واقعه کربلا گذشت. اما دردی حس نخواهی کرد، چون فرشتگان از هر طرف تو را دربر خواهند گرفت». چندی بعد, خوابش تعبیر شد و همانگونه که در خواب دیده بود به دیدار مولایش امام حسین(علیهالسلام) شتافت.
#اللهم_ارزقنا_شهادت
#شهدای_مقاومت
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال شهدایی براهین وعمار بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
🌷همراه باشهدا تا آسمان🌷
🌷🌷 داستان #نامزد_شهادت🌷🌷
#قسمت_پنجم
▪️سپس با لبخندی معنادار مقنعه سبزم را نشانه رفت و دلیل آورد: «اما بخاطر همین رنگ سبزی که همهتون استفاده میکردید و تو تجمعاتتون میدیدید همه سبز هستن، این احساس براتون ایجاد شده بود که شما اکثریت هستید، درحالیکه اصلا اینجوری نبود. الانم همهچی تموم شده، دیگه باید برگردیم سر زندگی خودمون...»
و نگذاشتم حرفش به آخر برسد که دوباره کاسه صبرم سر رفت: «هیچی تموم نشده! تو هنوزم داری دروغ میگی! شماها تقلب کردید، دروغ میگید! اکثریت جامعه ما بودیم، اما شماها رأی مون رو دزدیدید!»
▫️سفیدی چشمان کشیدهاش از عصبانیت سرخ شد و من احساس میکردم دیگر در برابر این مرد چیزی برای از دست دادن ندارم که اختیار زبانم از دستم رفت: «شماها میخواید هر غلطی بکنید، همه مردم مثل گوسفند سرشون رو بندازن پایین و هیچی نگن! اما من گوسفند نیستم! با تو هم سر هیچ خونه زندگی نمیام!»
از شدت عصبانیت رگ پیشانیاش از خون پُر شد. میدیدم قلب نگاهش میلرزد و درست در لحظهای که خواست پاسخم را بدهد صدای بلندی سرش را چرخاند.
▪️من هم از دیوار کَندم و قدمی جلوتر رفتم تا ببینم چه خبر شده که دیدم دوستانم به همراه تعداد دیگری از بچههای دانشگاه در انتهای راهرو و در محوطه باز بین کلاسها، چند حلقه تو در تو تشکیل داده و میچرخند.
میچرخیدند، دستانشان را بالای سرشان به هم میزدند و سرود "یار دبستانی من" را با صدای بلند میخواندند.
▫️اولین باری نبود که دانشگاه ما شاهد این شکل از تجمعات بود و حالا امروز دانشجوها در اعتراض به تقلب در انتخابات، بار دیگر دانشکده را به هم ریخته بودند.
میدانستم حق دارند و دلم میخواست وارد حلقه اعتراضشان شوم، اما این چادر دست و پایم را بند کرده بود.
▪️دیگر حواسم به مَهدی نبود، محو جسارت دوستانم شده بودم که برای گرفتن حق شان قیام کرده و اصلاً نمیدیدم مَهدی چطور مات فرشتهای شده است که انگار دیگر او را نمیشناخت.
قدمی به سمتم آمد، نگاهش سرد شده بود، اصلاً انگار دلش یخ زده بود که با نفسی که از اعماق سینهاش به سختی بیرون میزد، صدایم کرد: «دیگه نمی شناسمت فرشته...»
▫️هنوز نگاهم میکرد اما انگار دیگر حرفی برای گفتن نداشت که همچنانکه رویش به من بود، چند قدمی عقب رفت.
نگاهش به قدری سنگین بود که احساس کردم همه وجودم را در هم شکست و دیگر حتی نمیخواست نگاهم کند که رویش را از من گرداند و به سرعت دور شد.
▪️همهمه یار دبستانی من، دانشجویانی که برای مبارزه به پا خواسته بودند، عشقی که رهایم کرد و دلی که در سینه ام بیصدا جان داد؛ اصلاً اینها چه ارتباطی با هم داشتند؟
راستی مَهدی کجا میرفت؟ بیاختیار چند قدمی دنبالش رفتم، به سمت دفتر بسیج دانشکده میرفت، یعنی برای خبرچینی میرفت؟
▫️بهانه خوبی بود تا هم عقده حرفهایش را سرش خالی کنم هم انتقام عشقم را بگیرم که تقریباً دنبالش دویدم.
دفتر بسیج چند متری با حلقه دانشجویان فاصله داشت و درست مقابل در دفتر، به او رسیدم. بیتوجه به حضورم وارد دفتر شد و در دفتر تنها بود که من پشت سرش صدا بلند کردم :«چیه؟ اومدی گرای بچه ها رو بدی؟»
▪️به سمتم چرخید و بیتوجه به طعنه تلخم، با چشمانی که از خشمی مردانه آتش گرفته بود، نهیب زد: «اگه خواستی بری قاطی شون، فقط با چادر نرو!» نمیدانم چرا، اما در انتهای نهیبش، عشقی را میدیدم که همچنان نگرانم بود.
هیاهوی بچهها هرلحظه نزدیکتر میشد و بهگمانم به سمت دفتر بسیج میآمدند. مَهدی هم همین را حس کرده بود که نزدیکم شد و میخواست باز هم عشقش را پنهان کند که آهسته نجوا کرد: «اینجا نمون، خطرناکه! برو خونه!» و من تشنه عشقش، تنها نگاهش میکردم!
▫️چقدر دلم برای این دلواپسیهایش تنگ شده بود و او با لحنی محکم تکرار کرد: «بهت میگم اینجا نمون، الانه که بریزن تو دفتر، برو بیرون!» و همزمان با دست هُلم داد تا بروم، اما من مطمئن بودم دوستانم وحشی نیستند و دلم میخواست باز هم پیشش بمانم که زیر لب پاسخ دادم: «اونا کاری به ما ندارن، فقط حق شون رو میخوان.»
از بالای سرم با نگاهش در را می پائید تا کسی داخل نشود و با صدایی که در بانگ بچه ها گم میشد، پاسخ خوشخیالیام را به تلخی داد: «حالا میبینی چجوری حق شون رو میگیرن!»
▪️سپس از کنارم رد شد و در حالی که به سمت در میرفت تا مراقب اوضاع باشد، با صدایی عصبی ادامه داد: «تو نمیفهمی اینا همش بهانهاس تا کشور رو صحنه جنگ کنن! امروز تا شب نشده، دانشگاه که هیچ، همه شهر رو به آتیش می کشن...» و هنوز حرفش تمام نشده، شاهد از غیب رسید و صدای خُرد شدن شیشههای آزمایشگاههای کنار دفتر، تنم را لرزاند.
مَهدی به سرعت به سمتم برگشت، دید رنگم پریده که دستم را گرفت و همچنان که مرا به سمت در میکشید، با حالتی مضطرب هشدار داد: «از همین بغل دفتر برو تو یکی از کلاسها!»...
✍فاطمه ولی نژاد
#ادامه_دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🥀و سلام بر او که جانفدا بود برای عزت و اعتلای کشور و ملتش ..
سلام بر او که میگفت:نگران ناخالصها نباشید خودشان می بُرند کشش و توان این خط را ندارند ...
سلام بر تو ای قهرمان من و عزیز ملت ...دلتنگی هایت روز و زمان نمی شناسد عزیز دلها...😔
#مکتب_حاج_قاسم
#رفیق_خوشبخت_ما
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال شهدایی براهین وعمار بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
برگی از خاطرات شهدا 🌷🌷
🌙 غروب ماه رمضان بود،ابراهيم آمد در خانه ما و بعد از سلام و احوالپرسی يــک قابلمه از من گرفت.
بعد داخل کله پزی رفت، به دنبالش آمدم و گفتم: ابرام جون کله پاچه برای افطاری!
عجب حالی ميده؟
گفت: راســت ميگی، ولي براي من نيست، يك دست کامل کله پاچه و چند تا نان ســنگک گرفت، وقتی بيرون آمد ايرج با موتور رسيد، ابراهيم هم سوار شد و خداحافظی کرد .
🍂با خودم گفتم: لابد چند تا رفيق جمع شــدند و با هم افطاري ميخورند،از اينکه به من تعارف هم نکرد ناراحت شــدم فــرداي آن روز ايرج را ديدم و پرسيدم: ديروز کجا رفتيد؟
گفت: پشت پارک چهل تن، انتهاي کوچه، منزل کوچکي بود که در زديم و کله پاچه را به آنها داديم، چند تا بچه و پيرمردي که دم در آمدند خيلی تشکر کردند، ابراهيم را کامل ميشناختند، آنها خانوادهاي بسيار مستحق بودند، بعد هم ابراهيم را رساندم خانهشان.
شهیدانه زندگی کن تا شهید بروی از دنیا ...
🌘🍁شبتون معطّر به عِطرِشهدا🍁🌘
📚زندگی_با_فرمانده...🦋
#شهید_حاج_حسین_خرازی🕊️🥀
#رفیق شهید..،شهیدت میکند..🕊🥀
#قصه
#شهدا🕊️🥀
#باشهدا_گم_نمیشویم 🥀
#یاد_امام_شهدا🕊️🥀
#سلام_خدابرشهیدان 🕊️🥀
#شهادت_هنرمردان_خداست
#شهداگاهی_نگاهی
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال شهدایی براهین وعمار بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
2_144238335485978883.mp3
4.47M
📚زندگی_با_فرمانده...🦋
#نمیتونم_بگم_نفهم...
#شهید_حاج_حسین_خرازی🕊️🥀
#رفیق شهید..شهیدت میکند🕊🥀
#سلام_خدابرشهیدان 🕊️🥀
#شهادت_هنرمردان_خداست
#شهداگاهی_نگاهی
#یادشهداباصلوات🥀
#قصه
#شهدا🕊️🥀
#باشهدا_گم_نمیشویم 🥀
#یاد_امام_شهدا🕊️🥀
به کانال شهدایی براهین وعمار بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
2_144238335485983252.mp3
4.43M
📚زندگی_با_فرمانده...🦋
#پدرش_را_در_آورد..
#شهید_حاج_حسین_خرازی🕊️🥀
#رفیق شهید..،شهیدت میکند🕊🥀
#سلام_خدابرشهیدان 🕊️🥀
#شهادت_هنرمردان_خداست
#شهداگاهی_نگاهی
#یادشهداباصلوات🥀
#قصه
#شهدا🕊️🥀
#باشهدا_گم_نمیشویم 🥀
#یاد_امام_شهدا🕊️🥀
به کانال شهدایی براهین وعمار بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
2_144238335485987706.mp3
13.17M
📚زندگی_با_فرمانده...🦋
#به_همه_راستش_بگو....🦋
#شهید_حاج_حسین_خرازی🕊️🥀
#رفیق شهید..شهیدت میکند🕊🥀
#سلام_خدابرشهیدان 🕊️🥀
#شهادت_هنرمردان_خداست
#شهداگاهی_نگاهی
#یادشهداباصلوات🥀
#قصه
#شهدا🕊️🥀
#باشهدا_گم_نمیشویم 🥀
#یاد_امام_شهدا🕊️🥀
به کانال شهدایی براهین وعمار بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar