فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🌷پیکر شهیدی که با صحبتهای همسرش اشک ریخت!
😔همسر شهید مرتضی عطایی:
وقتی بهش گفتم سلام خوبی؟ دلمون برات تنگ شده بود، یهو رَگِ چشمش سبز شد و...
#سالروزشهادت
#مدیون_شهداییم
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال شهدایی براهین وعمار بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویژه
مردان واقعی
🕊🌷آهنگ خیلی زیبا با تصاویر شهدا...ببینید و نشر دهید
🥀...تو آغوش خدا خوابیدی شاید ،
که دیگه قصد کردی برنگردی
کدوم حاجت را میخواستی بگیری ؟؟
که حتی دست و پاتم رو نذر کردی 😔
🥀...چقدر قدم زدی میدون مین و ...که من هر جا قدم میزارم اَمنه..
چجوری خاک و تو دیوار بستی
که خونه حتی بی دیوار اَمنه..
🌷🍁🌷🍁🌷🍁
🍂گمنامی تنها برای شهرت پرستان دردآور است
وگرنه همه اجرها در گمنامیست
محکمه خون شهداء محکمه عدلیست که ما را در آن به محاکمه میکشند...
#تاابدمدیون_شهداییم
#سلام_خدابرشهیدان
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال شهدایی براهین وعمار بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
🇮🇷🌷 به او گفتم:《 سید! حرفی، صحبتی، چیزی!》 گفت:《 انشالله بریم، سالم برگردیم؛ به حق فاطمه زهرا، پیروی از آن ما باشه. طلوع نزدیکه.》 اشک در چشمانش حلقه زده بود. ادامه داد:
《 ایشالله بچهها، رزمندهها همه بیان، بسیجی ها؛ جاشون خیلی خالیه.》 گفتم:《 شهید نشی تا ما برگردیما.》 مکثی کرد و گفت:《 تا یار که را خواهد و میلش به که باشد.》
کتاب مرتضی و مصطفی ، خاطرات خودگفتهی شهید مرتضی عطایی
#سالروزشهادت
#شهیدمرتضی_عطایی(ابوعلی)
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال شهدایی براهین وعمار بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره مادر شهید خلیلی
از بوی پیراهن خونی شهید
#شهید_رسول_خلیلی🌷🌿
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال شهدایی براهین وعمار بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 از تبار کوثر | شجرهنامه رهبر معظم انقلاب اسلامی #امامخامنهای مدظلهالعالی، از زبان مبارک خودشان
🍃🌹🍃
🌺اللهم عجل لولیک الفرج و العافیه والنصر
اللهم احفظ قائدناسیدعلی الحسینی الخامنه ای
#لبیک_یا_خامنه_ای
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال شهدایی براهین وعمار بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
🌱امام حسن عسکری (ع):
▪️هرکس در دنیا در مقابل دوستان و هم نوعان خود متواضع و فروتنی نماید، در پیشگاه خداوند در زُمره صِدّیقین و از شیعیان امام علی (ع) خواهد بود.
بحارالانوار
🏴شهادت یازدهمین نور ولایت است…
فرزند غایبش را سر سلامت بگویید…
و باران اشکتان را در بیشکیبی انتظار بهانه سازید…
شهادت مظلومانه #امام_حسن_عسکری (علیه السلام) را به محضر مولایمان #امام_زمان و همهی عاشقان و شیعیان
حضرتش تسلیت میگوییم 💔🏴
2_144238335513192863.mp3
2.09M
#عشق امام «ره»...🦋
📚چشم_به_راه_پدر...🦋
#سید_علی_حسینی🕊️🥀
#قصه
#شهدا🕊️🥀
#باشهدا_گم_نمیشویم 🥀
#یاد_امام_شهدا🕊️🥀
2_144238335513194226.mp3
4.3M
#غروب خورشید...🦋
📚چشم_به_راه_پدر...🦋
#سید_علی_حسینی🕊️🥀
#قصه
#شهدا🕊️🥀
#باشهدا_گم_نمیشویم 🥀
#یاد_امام_شهدا🕊️🥀
2_144238335513386255.mp3
12.67M
#سید علی کجایی ؟!
📚چشم_به_راه_پدر...🦋
#سید_علی_حسینی🕊️🥀
#قصه
#شهدا🕊️🥀
#باشهدا_گم_نمیشویم 🥀
#یاد_امام_شهدا🕊️🥀
🥀شهید هانی عزالدین از نیروی های حزب الله سه روز دیگه جشن عقد و ازداوج بودش،
خوش به حال شیعیانی که دارند به کاروان اباعبدالله ملحق میشن
#شهادتمبارکت
#شهدای_طریق_القدس
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال شهدایی براهین وعمار بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷داستان شهیدی ۱۹ ساله ای که هیچکس پیکرش را تحویل نگرفت...
وصیتنامهاش قلب ادم را بدرد می آورد:
مادران و خواهران بر سرمزار من گریه کنید که من در این شهر غریب هستم...
#سلام_خدابرشهیدان
#شهیدرجبعلی_غلامی
#یادشهداباصلوات🥀
به کانال شهدایی براهین وعمار بپیوندید↙️↙️
@shohadabarahin_amar
🌷همراه باشهدا تا آسمان🌷
#سپر_سرخ
#قسمت_ششم
▫️خودروی وانت باری مقابل درِ بیمارستان پارک بود و به نظرم اراّبه مرگم همان بود که مرا تا پای ماشین مثل اسیری کشید و به جای والی فلوجه خواب دیگری برایم دیده بود که همانجا روبنده را از صورتم کَند، چند لحظه بیپروا نگاهم کرد و دلش به حال اینهمه اشکم نمیسوخت که چشمانم را با کرباس سیاهی بست و داخل ماشین پرتم کرد.
پشت سیاهی پارچهای که چشمانم را کور کرده بود، از ترس در حال جان دادن بودم و او فقط یک جمله گفت: «مجازاتت ۲۰ ضربه شلاقه که والی فلوجه باید حکمش رو بده!»
▪️وصف خرابههای زندان زنان داعش را شنیده و میدانستم آن خانه برایم آخر دنیا خواهد بود که دیگر ناامید از این شیطان به خدا التماس میکردم معجزهای کند.
مچ دستانم در تنگنای زنجیری که با تمام قدرت پیچیده بود، آتش گرفته و تاریکی چشمانم داشت جانم را میگرفت که حس کردم از شهر دور شدیم.
▫️سکوت مسیر و سرعت ماشین به خیابانهای شهری نمیآمد و مطمئن شدم از فلوجه خارج شدیم که جیغ کشیدم: «کجا داری میری؟»
حالا دیگر به زندان زنان و والی فلوجه راضی شده بودم و با هقهق گریه ضجه میزدم: «منو برگردون فلوجه!مگه نگفتی باید والی حکم کنه، پس منو کجا میبری؟»
▪️چشمانم بسته بود و ندیدم به سمتم چرخیده که از فشار سیلی سنگینش، حس کردم دندانهایم شکست و جیغم در گلو خفه شد.
سرم طوری از پشت به صندلی کوبیده شد که مهرههای گردنم از درد به هم پیچید و او با نجاست لحنش حالم را به هم زد: «خفه شو! مگه عقلم کمه تو رو ببرم پیش والی؟»
▫️تنم سست و سنگین به صندلی ماشین چسبیده بود، حس میکردم در حال جان کندنم و او به همین حال خرابم مستانه میخندید و با زبان نحسش زجرم میداد.
میدانستم رهایم نخواهد کرد و نمیدانستم میخواهد زنده آتشم بزند یا سرم را از تنم جدا کند که از وحشت نحوه مردنم همه بدنم میلرزید.
▪️چند روز بیشتر تا نیمهشعبان نمانده بود و دلم بیاراده در هوای صاحبالزمان (علیهالسلام) پَرپَر میزد که لبهای خشکم را به سختی تکان دادم تا صدایش بزنم، اما فرصت نشد.
انگار مهلت دعا کردنم هم تمام شده و به قتلگاهم رسیده بودم که ماشین ایستاد و صدایی در گوشم پیچید: «کجا میری برادر؟»
▫️درِ ماشین باز نشده و حس میکردم صدای کسی از بیرون میآید و داعشی پاسخ داد: «این اطراف خونه دارم.» و این ایستگاه بازرسی، مزاحم غارتگریاش شده بود که با حالتی کلافه سوال کرد: «تفتیش قبلی رد شدم، خبری نبود!»
او مکثی کرد و با لحنی گرفته پاسخ داد: «ارتش و ایرانیها این چند روزه نزدیکتر شدن، برا همین ایستگاههای تفتیشمون بیشتر شده!» و حضور این دختر توجهش را جلب کرده بود که دوباره بازخواستش کرد: «این کیه؟»
▪️دلم میخواست خیال کنم معجزه امامزمان (علیهالسلام) همین است و حداقل به اجبار همین تفتیش داعش هم که شده مرا به فلوجه برمیگرداند که صدایش را صاف کرد: «زن خودمه!»
افسر داعشی طوری دروغش را به تمسخر گرفت که صدای نیشخندش را شنیدم: «اگه زنته، چرا دستاشو بستی؟»
▫️به هر ریسمانی چنگ میزد تا مرا به فلوجه برنگرداند و دوباره بهانه تراشید: «نماز نمیخونه! میخوام ببرم حدّش بزنم!»
دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم که از چنگال این داعشی به دامن افسر تفتیششان پناه بردم بلکه مرا به فلوجه برگرداند و مظلومانه ضجه زدم: «دروغ میگه! من زنش نیستم!من فقط یه لحظه روبندهام رو نزدم که بازداشتم کرد!» و اجازه نداد نالهام به آخر برسد که با عربدهای سرم خراب شد: «خودم زبونت رو میبُرم!»
▪️افسر تفتیش از همین چند کلمه آیه را خوانده بود که صدایش را از او بلندتر کرد: «کی به تو اجازه داده خودت حکم اجرا کنی؟»
پشت این چشمان بسته از وحشت آنچه نمیدیدم، حالت تهوع گرفته بودم و او نمیخواست از من بگذرد که به سیم آخر زد: «این دختر غنیمت من از جهاده!»
▫️لبهایم از وحشت میلرزید و فریاد افسر تفتیش در صدای کشیدن گلنگدن پیچید: «کی به تو این غنیمت رو بخشیده؟ خلیفه یا والی فلوجه؟»
نمیدانستم کدامیک اسلحه کشیدهاند و آرزو میکردم به جای همدیگر من را بکشند تا این کابووس تمام شود که صدای زشت داعشی به لرزه افتاد: «اگه قبول نداری،برمیگردیم پیش والی!»
▪️از همین دست و پا زدن حقیرانهاش میتوانستم بفهمم مقابل سرعت عمل و اسلحه حریفش به دام افتاده و امید دیدن دوباره فلوجه در دلم جان میگرفت که نهیب افسر تفتیش، همین شیشه نازک امیدم را هم شکست: «اگه برگردیم فلوجه، نصیب هیچکدوممون نمیشه!»
میدانستم به دل این حیوانات وحشی ذرهای رحم نمانده و چارهای برایم نمانده بود که تیغ گریه گلویم را برید و به نفسنفس افتادم: «شما رو به خدا قسم میدم بذارید برگردم فلوجه!»
▫️اما همین چشمان بسته و صورت شکستهام، دل افسر تفتیش را هم برده بود که از لحنش نجاست چکید: «من حاضرم این دختر رو ازت بخرم!»...
✍فاطمه ولی نژاد
#ادامه_دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴ویژه #شهادت_امام_حسن_عسکری
🎙با نوای حاج مهدی رسولی
▪️سلام ای پناه دل شیعهها...
▪️بازم عالمی مبتلای شما...
#آجرک_الله_یاصاحب_الزمان
🌷یادی از خلوص مردان نیک و بی ادّعای روزگار ما ....
🥀یاد شهید رجبی بخیر که پول قرض الحسنه به دیگر نیروها میداد و میگفت وام است و وقتی میگفتند دفترچه قسطش را بده میگفت کسی دیگر پرداخت میکند.
🥀یاد شهید بابایی بخیر که یکی از دوستانش تعریف میکرد که : دیدم صورتشو پوشونده و پیرمردی رو به دوش کشیده که معلوله ... شناختمش و رفتم جلو که ببینم چه خبره که فهمیدم پیرمرد رو برا استحمام میبره !!
🥀یاد شهیدحسین خرازی بخیر که قمقمه آبش را در حالی که خودش تشنه بود به همرزمانش میداد و خودش ریگ توی دهانش گذاشت که کامش از تشنگی به هم نچسبه !!
🥀یاد شهیدمهدی باکری بخیر که انبار دار به مسئولش گفت : میشه این رزمنده رو به من تحویل بدی، چون مثل سه تا کارگر کار میکنه طرف میگه رفتم جلو دیدم فرمانده لشگر مهدی باکریه که صورتشو پوشونده کسی نشناسدش و گفت چیزی به انباردار نگه !!
🌷▪️🌷▪️🌷▪️🌷▪️
🍁آره یاد خیلی از شهدا به خیرکه خیلی چیزها به ما یاد دادند که بدون چشم داشت و تلافی کمک کنیم و بفهمیم دیگران رو، اگر کاری میکنیم فقط واسه رضـای خـدا باشه و هـر چیزی رو به دید خودمون تفسیـر نکنیم..
آخر مگر میشود دل و ذهن به سبک و سیره این مردان خدا بست به خیر ختم نشود آنچه که باید بشود سرلوحه کردار و رفتار ما ...
با شهدا انس داشته باشیم که ره گم نکنیم .
🌘🍁عاقبتتون شهدایی🍁🌘