اما اینقدر میدانم که...
کسی که سرم روی سینهاش
بود جان داد
{این را از یازهرایش فهمیدم}💔
نمیدانم چه شده بود
هی میخواست بلند شود
هی میگفت :مادر خوش آمدی✨
سید مهدی چقدر تعارف میکرد؛نمیدونم لابد مهمون مهمی داشته:)
الان که برایت مینویسم اینجا
آب تمام شده؛چند ساعت پیش
اما یک قمقمه آب داشتیم
سه بار تا نفر آخرِ رفت قمقمه.
اما هنوز قمقمه خالی نشده!
آره سه نفر مانده به نفر آخر
میگوید تشنه نیستم.
من اما باور نمیکنم...
درست نمیدیدم اما فکر کنم کاغذهایش را مرتب میکرد...
+این پسرم کاغذهایش حکایتی شده
روزی که میومدیم جبهه مادرش میگفت: این حسین ما عاشق شده هواشو داشته باش...
+هرروز مینوشت
میگفت:( اینا یه روزی میرسه به دست اون که میخوام
دیگر وقت نیست بنویسم..
هرخط که مینویسم برای شما
آن صدا نزدیکتر میشود
گمان کنم بفهمد من زندهام
چون نمیتوانم سرفه نکنم😓
_حالا فهمیدم چرا اینقدر
بچهها میگویند یازهرا
نگو اول لگد به پهلو میزند...