eitaa logo
『‌شُھداۍِدهه‌هشتـٰادۍ』
1.8هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
34 فایل
در ایــن کـانـــال یاد میگیریم کـــ چگونھ #شہیدانــھ زندگے کنیم ٵندَکے شࢪٵیِــِطٓ @sharaete80
مشاهده در ایتا
دانلود
•~💣✌🏻 اگھ‌یه‌روز‌خواستۍ تعریفی‌براۍ‌شھید‌پیدا‌کنی، بگو‌شھید‌یعنی‌باران.. حُسْنِ‌باران‌اینھ‌کھ‌⇣ زمینیه‌ولے آسمانے‌شده، و‌به‌امدادِ‌زمین‌مـےآید!(:🌸 🌱|Shohadae80
📿 تلنگر 🔹 دقت‌ کردی‌‌ وقتے شارژِ‌ گوشیمون در‌ حالتِ‌ اخطارِ‌ چقدر‌ سریع‌ میزنییم‌ بہ‌ شارژ ⁉️ الان هم‌ ؛ زمان‌ِ غیبت‌ تو حالتِ‌ وضعیت‌ قرمز ‼️ + باید‌ سریع‌ تقوا مونو بزنیم بہ‌ شارژ .. 🌱|Shohadae80
[🌿] . . گفت: کسے‌ مثلِ چمران ندیده بودم، تا وقتی با حاج قاسم آشنا شدم:) 🌱|Shohadae80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میشھ ۍ صلواٺ بفرستید؟ 🤗
رفیق... این‌رو‌همیشہ‌یادت‌باشھ! قول‌هایـے‌رو‌کہ هنگام‌ِطوفان‌بہ‌خد‌امیدۍ هنگامِ‌آرامش‌ فراموش‌نکنۍ !! 🌱|Shohadae80
『‌شُھداۍِدهه‌هشتـٰادۍ』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌸 از کلاس ششم تقریبا متوجه شدن که بیماری به نام دیستروفی عضلانی دارم و تواناییمو کم کم از دست میدم ... خلاصشو بخوام بگم چند ساله الان تحت نظر دکتر شیراز هستم و از اونجایی که بیماری هنوز درمونش کشف نشده دارو هایی که تجویز شده فقط جلوی پیشرفت بیماری رو کم و بیش گرفته ... خب بگذریم به نظر میاد رسیدیم بندر عباس و برای صبحانه ایستادیم 🤗 توی حیاط مسجد شهرک طلائیه ی بندر وایساده بودم تا بقیه بیان که چشمم خورد به یه دختر ، حدس میزدم همسفرمون باشه چون از تو اتوبوس خودمون اومد بیرون.. خلاصه از خدا ک پنهون نیست از شما چ پنهون یکمی هم ذوق کردم چون یه دوست جدید پیدا میکردیم. خیلی خوشحال شدم و از اونجایی ک من خیلی دختر کنجکاوی هستم رفتم جلو و ازش پرسیدم (بدون سلام وعلیک) من= کلاس چندمی ؟! دختره= امسال میرم هشتم و فکر کردم همین قدر بسه و بقیه ی کنجکاویمو بزارم واسه بعد برا همین یه لبخندی زدم به روش و رفتم دنبال محدثه تا بریم برای صبحانه داخل مسجد. حدود دو ساعت بود ، تو اتوبوس بودیم و حالا فهمیده بودم اون مرده که از میناب دنبالمون بود مداح و این یکی که از بندر با ما همراه شد سر کاروان اقای یکرنگی هست . حسنا و مامانی جای خودشون و عوض کرده بودن البته برای دقایقی چون منو حسنا پیش هم باشیم یه جنگ کوچیکی به راه میوفته البته به دلایل الکی ولی خوب بهتره احتیاط های لازمو داشته باشم😜🙈 محدثه از تنهایی دلش پکید برا همین اومد پیشمون و با هم حرف میزدیم که از حرف زدن خسته شدیم و من از یکی از کانالای تلگرام چند تا جوک خوندم ک باعث خنده ی محدثه شد و از اونجا ک خنده های محدثه خودش دلیل خندس هر سه مون زدیم زیر خنده 😂آخه خیلی با مزه میخنده در حالی که با خنده دستمو جلو دهنم گذاشته بودم برا محدثه هیس هیس🤫 میکردم تا یواش تر بخنده چشمم خورد به همون دختره ، نگاهمو ازش گرفتم و رو به محدثه گفتم: -محدثه این دختره هست تقریبا اخر نشستن میدونی کیه؟!🤨 محدثه = من که خیلی نمیشناسم ولی یکی از دوستام میگفت قراره بیاد کربلا ینی همسفر بشیم من=اها خوب محدثه=برا چی پرسیدی من‌‌=باید بگم؟! محدثه=نه راحت باش من= خوبه ، اوه اوه محدث داره میاد اینور نگاش نکن ضایست محدثه=بنده خدا نمی بینی لیوان دستشه آب میخواد ، اگه یکم دقت کنی آب سرد کن هم دقیقاً چسپیده با صندلی جنابالی… وقتی فکر کردم محدثه راست میگفت آب سرد کن درست پشت صندلی من چسپیده بود 😑 دوباره سعی میکردم این دخترو یه جوری به خودمون نزدیک کنم ، آخه ناحقی بود ما بهش محل نزاریم و تنها دخترای هم سن و سال خودش هم ما بودیم... وقتی از فکر بیرون اومدم داشتم نگاش میکردم و اون دختره فک کنم تعجب کرده بود و چهرش اینو داد میزد میخواست بره که بهش گفتم : من= اسمت چیه؟! دختره= عقیله من=اها و دوباره چون چیزی نداشتم بگم لبخند زدم همون لحظه اونم خندید😄 و من متوجه چال گونش شدم و چقدر چال گونه رو دوست داشتم ک هر وقت چشمم بهش میخورد خود بخود لبخند میزدم و اونم همینطور و چال گونه هاشو دوباره میدیدم... از شما چ پنهان این مقدمه ی یه دوستی بود که اولش از راه کربلا شروع شد. توی راه خیلی با هم گپ و گفت نداشتیم و بیشتر با محدثه حرف میزدیم و خودمونو سرگرم میکردیم البته نگاه های زیر چشمیم به عقیله هم جای خودش رو داشت فقط منتظر یه فرصت بودم ک با اونم دوست بشیم ک تنها نباشه. ظهر ک واسه نماز وایسادیم از قضا گوشی محدثه از دستش افتاد و دیگه روشن نشد (این روز واسه هیچکی پیش نیاد که خیلی سخته) البته محدثه هم همچین عین خیالش نبود😂 بعد از نماز دوباره تو راه بودیم و چند ساعت بعدش برا نهار وایسادیم اونجا هم خوب همه رو برسی کردم خاله سمیه (دوست مامانم)و مامانش خاله معصومه(دوست مامانم) هم بود محدثه با مامانش و دو تا داداشاش بودن دیگه عمه مامانم (عمه فائزه)با نوه اش زهرا که یه سال از حسنا کوچیک تر بود یعنی کلاس سوم حالا ک یادم میاد اولین باری ک رفتم کربلا کلاس چهارم بودم امتحاناتمون ، تازه تموم شده بود و هیچ اثری از بیماری هم تو بدنم نبود.. یادش بخیر. ادامه دارد...
Clip-Panahian-DeletKojast.mp3
1.63M
❣️با کی صفا می‌کنی؟ دلت کجاست؟🤔 💯👌 🌱|Shohadae80
رفقایۍ که تازه به جمعمون اضافه شدن این کانال فروشگاهمون هستش😊 @Shopzamen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صفحه 180 ʝơıŋ➘ |❥ @shohadae80 《🥀شهدای دهه هشتادی🥀》
🍃 💚 ڪاشکے آقامون‌‌ بہ اندازه‌ۍ طرفداراۍ قرمز‌ و‌ آبـے یاور‌ داشت!! 🌱|Shohadae80
[❤️✨] همسر شهید: توۍ وصیت نامہ اش برایم نوشتہ بود: اگر بهشت نصیبم شد ؛ منتظرت میمانم باهم برویم .. "شهید‌ اسماعیل دقایقی" 🌱|Shohadae80
. ° اگر دیدید جایی داره غیبت کسی میشه ساکت نباشید. از اون کسی که غیبتش میشه دفاع کنید! حتی اینکه مثلا بگید: "نه اینطور نیست من که ازش فلان کار رو ندیدم.." @shohadae80
『‌شُھداۍِدهه‌هشتـٰادۍ』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『‌شُھداۍِدهه‌هشتـٰادۍ』
#قسمت‌دوم #مینویسم‌تا‌بماند🌿🌸 از کلاس ششم تقریبا متوجه شدن که بیماری به نام دیستروفی عضلانی دارم
🌿🌸 دم دمای عصر بود که مداح برامون مداحی کرد و با سوز دعای کمیل میخوند ، هر کی تو حس و حال خودش بود منم مثل همیشه چشمامو بسته بودم دل سپرده بودم به مداح و هر چی زمزمه میکرد تو ذهنم تصور میکردم و اشک از چشمم بی صدا میبارید.. این یکی از ویژگی های منه ک هر چیزی رو تصور میکنم و معتقدم ک اینطور بیشتر روضه یا هر چیزه دیگه ای به دلت میشینه و حتی ممکنه تو رو از فرش به عرش برسونه درسته بعضی چیزا تصورش سخته مثل همین صحنه کربلا و عاشورا ولی به تصویر کشیدن همچین واقعه ای یه درس برا آدمه شاید هم برا ساخت یه آدم مؤثر باشه📚.. اگه به همچین چیزایی فکر کنیم و همچین به هدف امام حسین (ع) در واقعه ی عاشورا هیچوقت شاید مثه خیلیا دین رو به مسخره نمیگرفتیم واقعا اگه آدم درک و شعور داشته باشه و یکم فکر کنه شاید... هی روزگاار ، انشاءالله ک همگی ب راه راست هدایت بشیم. دعا تموم شده و من هنوز غرق کلمات دعا ی کمیلی ک خوانده شده بود ، بودم مداح زیارت نامه ادا میکرد و من بازم آخر مجلس از اونا خیلی عقب تر بودم ک هنوز اشکم جاری بود ، البته دست خودم نیست وقتی روضه شروع بشه مختص به هر شخصی بشه ناخود آگاه یاد سه ساله ی ارباب میوفتم و چشمه ی اشکام دوباره میجوشه... شب ک برا نماز وایسادیم با یه مکافاتی از پله های اتوبوس پیاده شدم چون زیادی نشسته بودم فشار رو پاهام اومده و راه رفتن برام سخت بود..ولی به هر مکافاتی بود نمازمو خوندم و تو اون شلوغی مسجد سریع ب دور از چشم بقیه از زمین به سختی بلند شدم و با حسنا و خانوم دهیار به سمت اتوبوس قدم بر داشتیم. با نوری که به چشمام هجوم میوورد خودمو از دل صندلی بیرون کشیدم و به شیشه نگاه کردم... از بعد نماز صبح خواب بودم تا الان ک کمرم از بس نشته بودم داشت آزارم میداد ، فکر میکردم یه ده ساعتی خوابیم غافل از اینکه بیشتر از سه ساعت هم نتونستم بخوابم.. تقریبا داشتیم به مرز نزدیک میشدیم چون تابلو ها اینو نشون میدادن و منو محدثه هر چی تلاش کردیم عکسی از تابلوی کربلا بگیریم و استوریش کنیم نشد ک نشد 😄👐🏻 بعد از گذشت زمان کمی بلاخره رسیدیم به مرز ، بعد از بازرسی و هر چیزی ک لازم بود... با یه بسم الله از سالن بیرون اومدیم ، در کمال ناباوری یه جاده ی بلندی رو پیش رو دیدم. چمدون ها رو سوار ماشین کردیم و هر چی مامان ماشینی اصرار کرد با ماشین تا اون طرف این خیابون رو برم ولی قبول نکردم و ترجیح دادم مثل بقیه با پای پیاده بیام تا شاید کمی از راه اربعینو ک هیچ وقت فکر نکنم بتونم بیام رو رفته باشم و هم یکم پام از درد میوفتاد از بس نشستن رو صندلی اتوبوس...همین ک راه افتادیم حسنا خانومِ ما فکر کرد وارد لُسانجِلِس شده که چادرشو در آورد چند تار از موهاشو هم داد بیرون عینک آفتابی زد چشمش، روسریشو هم تنظیم کرد و کوله ی منو برداشت و اونو بخیر مارو به سلامت😑 اگه دویدن بلد بودم و میتونستم بدووم ،حتما میدوییدم دنبالش یه پس گردنی حوالش میکردم😕 تنها شانسایی ک پیش من در این زمان داشت اول این بود ک کوچیکه و دوم اینکه من توانایی دوییدن رو ندارم ولی جدا از اینا اگه بهش نمیگید بلاخره دختر خالمه و یه جورایی خواهرم حساب میشه و دوسش دارم😐👐🏻 بلاخره رسیدیم به پایان این جاده ی مرزی یهو گفتن همه بیان اینور و کیفاتون رو به ردیف همینجا بزارید ، بعد از کلی استرس که میخوان چیکار کنند سر و کله ی یه مرد با یه سگ پیدا شد😥 اه اینم شانس چشمام فقط رو سگه بود ک هر جا میره ، بره فقط بدنش به کیف من نخوره و خدا را شکر این اتفاق نه تنها برای من بلکه برای هیچ کدوم از همسفران پیش نیومد ، البته شاید هم اومد😐 بعد از اونجا و بررسی دوباره ی چمدون ها مجددا به راه افتادیم تو مسیر یکی از خانومای همسفرمون گفت چمدونتو بده دست من میارمش ، ولی قبول نکردم ‌و ایشون دوباره گفت که: معلومه خسته شدی و دسته ی چمدون رو از دستم برداشت 😕 هر چی اصرار کردم ک بده خودم میارمش ولی انگار باید کار خودشو میکرد🥺 هر چی هم گفتم حداقل یه چیز از وسایل خودتو بده دست بگیرم ولی فایده ای نداشت🙌🏻😥 و من موندم و چهار پایه ی جدای ناپذیرم . بین این همه زائر که میرفتن خیلی معذب بودم چیزی دستم نیست و این دقیقا یکی از اون زمان هایی بود ک من شرمنده ی دور و بری هام میشدم. وارد سالن که شدیم بعد از کلی معطلی بلاخره مهر همه گذرنامه ها زده شد و ما دوباره بیرون اومدیم و رسما وارد کشور همسایه شدیم..یعنی از این جا به بعد دیگه ایران نیست و با اینکه امن هست ولی هیچ امنیتی مثل امنیت ایران نمیشه و باید اماده ی هر نوع دفاعی باشی 🥋🥊😂 سوار یه اتوبوس شدیم و... ادامه دارد...
🚰و نماز شب📿 فراموش نشه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از فروشگاه‌ضامن‌آهو
{پڪ شهدایۍ شهید احمد محمد مشلب} ⇦استند چوبـے جنسMDF محکم ⇦کارت ملـے شهید بزرگوار ⇦پیکسل با کیفیت و فلزی ⇦پلاڪ و زنجیر فلزی با کیفیت تصویر بالا ⇦بقیه شهدا هم موجود میباشد.... ‌ قیمت⇦25000تومان🔥 ارسال به سراسر کشور🌍 آیدی جهت ثبت سفارش⇩ @nokaragha فروشگاه ‌محصولات‌ فرهنگےومذهبے ضامن‌آهو 《https://eitaa.com/joinchat/325910653C57987f00c7