#هر_روز_با_قران
صفحه 190
ʝơıŋ➘
|❥ @shohadae80
《🥀شهدای دهه هشتادی🥀》
بدون اخلاص انسان بھ جایۍ نمیرسد!
#سید_هاشم_حداد'رھ'🌿
@shohadae80 🌿
عارفی را پرسیدند:
از اینجا تا #خـــــدا چه مقدار "راه" استـــــ❓
فرمود: "یڪ قدم"🚶
🍃 گفتند:این #یڪ قدم ڪدام استـــــ⁉️
فرمود: 👈🏻"پا بگذار روی خودتـــــ 👞"👉🏻
❣اعوذُ بِاللهِ مِن نَفسی❣
🔔#خــــــداخــــواهــــــی
یعنی👈🏻 #ترڪ_خودخواهی
ببینم امروز ڪیا میتونن اون یڪ قدم رو بردارن برا #رسیدن به خــــــدا 😉🌹
@shohadae80 🌿
-🍂🥀
عـالم منتظر امـام زمـٰانھ و امـام
زمان؏ـج منتظرِ آدمایـے کھ بلند
بشن و خودشون را بسازن . . .
#استادپناهیان🌱 !'
#جمعه
#حسینی_باش
.•°🌱
با ضریحش دل درآید
از خماری بهشت
آدم اینجا تا قیامت
مست انگور "علی" است...
#غدیر #جمعه
🌱|Shohadae80
حال دلمان بی تو دچار تغییر؛
برگرد که شد آمدنت خیلی دیر...
پایانِ تمام #جمعه هامان گریه؛
آغاز تمام شنبه هامان دلگیر!
🌱|Shohadae80
『شُھداۍِدهههشتـٰادۍ』
#قسمتهشتم #مینویسمتابماند🌿🌸 به همین چند لحظه مرور مداحی صورتم پر از اشک شد ، سرمو که بلند کردم م
#قسمتنهم
#مینویسمتابماند🌸🌿
از ماشین ک پیاده شدیم دستفروشی جلو امد ک موجب شد خاله سمیه زبان عربی اش گل کند و به دست فروش بیچاره ک داد میزد:
هنا، تعال إلى هنا وأنظر (بیا بیا اینجا ببین )
بگه:+انت فقیر انت بد بخت
و بعد متوجه شد که عربی را به زمین مالیده و شخص مقابل(دستفروش) را فردی فقیر و بد بخت خوانده 😂
بعد از وارد شدن به محوطه و وضو گرفتن و تپتیش که ان هم بعد از اینکه ما به داخل امدیم ماجرایی داشته که به ان هم میرسیم و یک ساعت معطلی درب مسجد و تمام شدن دعا وارد قسمت اصلی مسجد شدیم
چند رکعت نماز خواندیم و... آنقدر با عقیله و محدثه در محوطه قدم زده بودیم که متوجه خارج شدن بقیه از مسجد نبودین با سرعت خارج و با بقیه همراه شدیم
با مامانی ماشینی و عقیله سریع تر از بقیه به طرف اتوبوس قدم برداشتیم.
ک چشم مامانی به ظرف های دم راهمان خورد من نمیدونم این مادر ها از جون ظرف و ظروف چ میخواهند
فکر خود را به زبان اوردم:
-مامانی این همه ظرف میخرید آخه واسه چی ایران مگه نیست؟! فقط داری بارتو سنگین میکنی و بس
مامانی ماشینی خندید و گفت:+ی مادر خوبه ک خودت دختری میبینم وقتی خودت خانوم خونه شدی چطور هی وسیله میخری🙄
جواب دادم: -آدم ک تازه عروس باشه معلومه چیزی میخره (ادمو وادار به چ جوابایی میکنن هاااع)😐
خندید
+از دست توو
-ندیدی مسجد کوفه ک رفته بودیم بعد از اینکه چند نفر سینی و قاشق های پسره رو خریدن جلو تر ک رفتیم چقدر به ایران و ایرانی فحش میداد ندیدی اقا یکرنگی چقدر اعصبانی شدواقعا ک کوفی های اون زمان با این زمان فرقی ندارند
+بریم ک دنبال تو به خرید کردن اصلا خوب نیست بیا بریم آدمو منصرف میکنی.
-مگه من چی گفتم فقط خواستم بگم ک بهتره همون ایرانِ خودمون خرید کنی ای باباااا🙁🤫
بعد از اونکه همه سوار اتوبوس شدند به سمت کربلا حرکت کردیم شهری ک بی صبرانه هوای رسیدن بهش رو داشتم
🕊 تا کی به تو از دور سلامی برسانم
|•°جان بی تو به لب آمده، ای پارهٔ جانم
درست سمت چپ اتوبوس نشسته بودیم عقیله کنار شیشه بعدش هم من بعد من هم محدثه اومد کف راه رو پهن کرد و نشست.
چند تا مداحی گذاشتم و با هم آروم خوندیم بعدش هم محدث هندزفری زد و خودش به تنهایی گوش میداد
با دست زدم به پهلو عقیله و با سر محدثه رو نشونش دادم
+تو فازه ولش کن🤤
-چشماشو هم بسته دیگه جدی جدی تو فازه😂👌🏻
با صدای اقای یکرنگی ک چند مدت بود رنگ رنگی صداش میکردیم چشمامو باز کردم ، انگار داشت یه چیزایی میگفت و بعدش هم همه داشتن وسایلاشون رو جمع و جور میکردند و این یعنی کم کم داریم میرسیم و من استرسی ک داشتم چندبرابر شد
آینه رو از کیفم بیرون کشیدم و روسریم و ک شل کرده بودم با گیره سفت کردم و چادرمو از روی پام برداشتم و سرم کردم .
همه رفته بودن پایین و من از روی عادتی ک داشتم با اینکه پله های اولی نزدیک تر بود ولی باید از درب جلویی پایین میرفتم هیچکس تو اتوبوس نبود با احتیاط از پله ها پایین میرفتم ک یهو یادم اومد برا پله آخری نیاز به پایه ی جدا ناپذیر خودم دارم ک چهره ی خندان عقیله ک خم شده بود جلوم و پایه رو کنار اتوبوس میذاشت نمایان شد دستشو گرفت طرفم، دستشو گرفتم با یه ببخشید و دمت گرم اومدم پایین ، پایه رو ازش گرفتم به زور چمدون رو از مامانی گرفتم و کولم و گذاشتم روش و روی زمین کشیدمش بعد از تپتیشی رسما وارد زمین کربلا شده بودیم بعد از یه خیابون ک رد شدیم گنبدی نمایان شد ک معلوم میشد به حرم نزدیکیم وقتی کامل گنبد مشخص شد همه زانو زدند ، به گریه افتادند و سجده کردند ، من فقط به یک دست بر سینه نهادن و کمی خم شدن اکتفا کردم بغض به گلویم چنگ میزد آقا جان میبینی نمیتوانم برای رسیدن به کربلایت سجده ی شکر بر زمین خاکی ات بگذارم؟ و با همان حالت به راه افتادیم اینقدر غرق فکر بودم ک خبرم نشد کی به درب هتل رسیدیم
بعد از تحویل دادن کلید ها گفتند بلافاصله بعد از گذاشتن وسایل خود در اتاق ها به رستوران ک طبقه ی پنجم هستش بیاید
بعد از نهار تصمیم بر این شد ک بعد از استراحت بریم حرم این بار منو مامانی ماشینی و حسنا هر سه توی یک اتاق بودیم
اصلا خوابم نمیبرد به عقیله و محدثه پیام دادم اگه کاری ندارید بیاین تو راهرو، بعد از گرفتن پیامک هاشون ک نشون میداد الان سر میرسن چادرمو ورداشتم و رفتم بیرون از اتاق ...
محدثه و مامانیناش اینا سمت چپ انتهای راهرو البته با کمی پیچ و خم و اتاق عقیله و خاله سمیه و خاله معصومه و مامان بشراا و مامان معصومه هم سمت چپ بعد از دو اتاق دیگه بود وما تقریبا وسط قرار داشتیم .
درو ک بستم عقیله رو دیدم رفتیم روی مبلی ک درست روب روی اسانسور قرار داشت و خوشبختانه چیزی ک اینجا خیالمو راحت کرد این بود ک اینجا دو تا آسانسور بود وخدا نکنه حادثه رو ک تو نجف ب وجود اومد اینجا تکرار بشه .
ادامه دارد...
لطفانظراتتونروراجببهرمانتااینجابفرمایید😊🍃
https://harfeto.timefriend.net/16258504641008