eitaa logo
『‌شُھداۍِدهه‌هشتـٰادۍ』
1.8هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
34 فایل
در ایــن کـانـــال یاد میگیریم کـــ چگونھ #شہیدانــھ زندگے کنیم ٵندَکے شࢪٵیِــِطٓ @sharaete80
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🌸 از کلاس ششم تقریبا متوجه شدن که بیماری به نام دیستروفی عضلانی دارم و تواناییمو کم کم از دست میدم ... خلاصشو بخوام بگم چند ساله الان تحت نظر دکتر شیراز هستم و از اونجایی که بیماری هنوز درمونش کشف نشده دارو هایی که تجویز شده فقط جلوی پیشرفت بیماری رو کم و بیش گرفته ... خب بگذریم به نظر میاد رسیدیم بندر عباس و برای صبحانه ایستادیم 🤗 توی حیاط مسجد شهرک طلائیه ی بندر وایساده بودم تا بقیه بیان که چشمم خورد به یه دختر ، حدس میزدم همسفرمون باشه چون از تو اتوبوس خودمون اومد بیرون.. خلاصه از خدا ک پنهون نیست از شما چ پنهون یکمی هم ذوق کردم چون یه دوست جدید پیدا میکردیم. خیلی خوشحال شدم و از اونجایی ک من خیلی دختر کنجکاوی هستم رفتم جلو و ازش پرسیدم (بدون سلام وعلیک) من= کلاس چندمی ؟! دختره= امسال میرم هشتم و فکر کردم همین قدر بسه و بقیه ی کنجکاویمو بزارم واسه بعد برا همین یه لبخندی زدم به روش و رفتم دنبال محدثه تا بریم برای صبحانه داخل مسجد. حدود دو ساعت بود ، تو اتوبوس بودیم و حالا فهمیده بودم اون مرده که از میناب دنبالمون بود مداح و این یکی که از بندر با ما همراه شد سر کاروان اقای یکرنگی هست . حسنا و مامانی جای خودشون و عوض کرده بودن البته برای دقایقی چون منو حسنا پیش هم باشیم یه جنگ کوچیکی به راه میوفته البته به دلایل الکی ولی خوب بهتره احتیاط های لازمو داشته باشم😜🙈 محدثه از تنهایی دلش پکید برا همین اومد پیشمون و با هم حرف میزدیم که از حرف زدن خسته شدیم و من از یکی از کانالای تلگرام چند تا جوک خوندم ک باعث خنده ی محدثه شد و از اونجا ک خنده های محدثه خودش دلیل خندس هر سه مون زدیم زیر خنده 😂آخه خیلی با مزه میخنده در حالی که با خنده دستمو جلو دهنم گذاشته بودم برا محدثه هیس هیس🤫 میکردم تا یواش تر بخنده چشمم خورد به همون دختره ، نگاهمو ازش گرفتم و رو به محدثه گفتم: -محدثه این دختره هست تقریبا اخر نشستن میدونی کیه؟!🤨 محدثه = من که خیلی نمیشناسم ولی یکی از دوستام میگفت قراره بیاد کربلا ینی همسفر بشیم من=اها خوب محدثه=برا چی پرسیدی من‌‌=باید بگم؟! محدثه=نه راحت باش من= خوبه ، اوه اوه محدث داره میاد اینور نگاش نکن ضایست محدثه=بنده خدا نمی بینی لیوان دستشه آب میخواد ، اگه یکم دقت کنی آب سرد کن هم دقیقاً چسپیده با صندلی جنابالی… وقتی فکر کردم محدثه راست میگفت آب سرد کن درست پشت صندلی من چسپیده بود 😑 دوباره سعی میکردم این دخترو یه جوری به خودمون نزدیک کنم ، آخه ناحقی بود ما بهش محل نزاریم و تنها دخترای هم سن و سال خودش هم ما بودیم... وقتی از فکر بیرون اومدم داشتم نگاش میکردم و اون دختره فک کنم تعجب کرده بود و چهرش اینو داد میزد میخواست بره که بهش گفتم : من= اسمت چیه؟! دختره= عقیله من=اها و دوباره چون چیزی نداشتم بگم لبخند زدم همون لحظه اونم خندید😄 و من متوجه چال گونش شدم و چقدر چال گونه رو دوست داشتم ک هر وقت چشمم بهش میخورد خود بخود لبخند میزدم و اونم همینطور و چال گونه هاشو دوباره میدیدم... از شما چ پنهان این مقدمه ی یه دوستی بود که اولش از راه کربلا شروع شد. توی راه خیلی با هم گپ و گفت نداشتیم و بیشتر با محدثه حرف میزدیم و خودمونو سرگرم میکردیم البته نگاه های زیر چشمیم به عقیله هم جای خودش رو داشت فقط منتظر یه فرصت بودم ک با اونم دوست بشیم ک تنها نباشه. ظهر ک واسه نماز وایسادیم از قضا گوشی محدثه از دستش افتاد و دیگه روشن نشد (این روز واسه هیچکی پیش نیاد که خیلی سخته) البته محدثه هم همچین عین خیالش نبود😂 بعد از نماز دوباره تو راه بودیم و چند ساعت بعدش برا نهار وایسادیم اونجا هم خوب همه رو برسی کردم خاله سمیه (دوست مامانم)و مامانش خاله معصومه(دوست مامانم) هم بود محدثه با مامانش و دو تا داداشاش بودن دیگه عمه مامانم (عمه فائزه)با نوه اش زهرا که یه سال از حسنا کوچیک تر بود یعنی کلاس سوم حالا ک یادم میاد اولین باری ک رفتم کربلا کلاس چهارم بودم امتحاناتمون ، تازه تموم شده بود و هیچ اثری از بیماری هم تو بدنم نبود.. یادش بخیر. ادامه دارد...