#قسمتدوم
#مینویسمتابماند🌿🌸
از کلاس ششم تقریبا متوجه شدن که بیماری به نام دیستروفی عضلانی دارم و تواناییمو کم کم از دست میدم ... خلاصشو بخوام بگم چند ساله الان تحت نظر دکتر شیراز هستم و از اونجایی که بیماری هنوز درمونش کشف نشده دارو هایی که تجویز شده فقط جلوی پیشرفت بیماری رو کم و بیش گرفته ...
خب بگذریم به نظر میاد رسیدیم بندر عباس و برای صبحانه ایستادیم 🤗
توی حیاط مسجد شهرک طلائیه ی بندر وایساده بودم تا بقیه بیان که چشمم خورد به یه دختر ،
حدس میزدم همسفرمون باشه چون از تو اتوبوس خودمون اومد بیرون..
خلاصه از خدا ک پنهون نیست از شما چ پنهون یکمی هم ذوق کردم چون یه دوست جدید پیدا میکردیم.
خیلی خوشحال شدم و از اونجایی ک من خیلی دختر کنجکاوی هستم رفتم جلو و ازش پرسیدم (بدون سلام وعلیک)
من= کلاس چندمی ؟!
دختره= امسال میرم هشتم
و فکر کردم همین قدر بسه و بقیه ی کنجکاویمو بزارم واسه بعد برا همین یه لبخندی زدم به روش و رفتم دنبال محدثه تا بریم برای صبحانه داخل مسجد.
حدود دو ساعت بود ، تو اتوبوس بودیم و حالا فهمیده بودم اون مرده که از میناب دنبالمون بود مداح و این یکی که از بندر با ما همراه شد سر کاروان اقای یکرنگی هست .
حسنا و مامانی جای خودشون و عوض کرده بودن البته برای دقایقی چون منو حسنا پیش هم باشیم یه جنگ کوچیکی به راه میوفته البته به دلایل الکی ولی خوب بهتره احتیاط های لازمو داشته باشم😜🙈
محدثه از تنهایی دلش پکید برا همین اومد پیشمون و با هم حرف میزدیم که از حرف زدن خسته شدیم و من از یکی از کانالای تلگرام چند تا جوک خوندم ک باعث خنده ی محدثه شد و از اونجا ک خنده های محدثه خودش دلیل خندس هر سه مون زدیم زیر خنده 😂آخه خیلی با مزه میخنده
در حالی که با خنده دستمو جلو دهنم گذاشته بودم برا محدثه هیس هیس🤫 میکردم تا یواش تر بخنده
چشمم خورد به همون دختره ، نگاهمو ازش گرفتم و رو به محدثه گفتم:
-محدثه این دختره هست تقریبا اخر نشستن میدونی کیه؟!🤨
محدثه = من که خیلی نمیشناسم ولی یکی از دوستام میگفت قراره بیاد کربلا ینی همسفر بشیم
من=اها خوب
محدثه=برا چی پرسیدی
من=باید بگم؟!
محدثه=نه راحت باش
من= خوبه ، اوه اوه محدث داره میاد اینور نگاش نکن ضایست
محدثه=بنده خدا نمی بینی لیوان دستشه آب میخواد ، اگه یکم دقت کنی آب سرد کن هم دقیقاً چسپیده با صندلی جنابالی…
وقتی فکر کردم محدثه راست میگفت آب سرد کن درست پشت صندلی من چسپیده بود 😑
دوباره سعی میکردم این دخترو یه جوری به خودمون نزدیک کنم ، آخه ناحقی بود ما بهش محل نزاریم و تنها دخترای هم سن و سال خودش هم ما بودیم...
وقتی از فکر بیرون اومدم داشتم نگاش میکردم و اون دختره فک کنم تعجب کرده بود و چهرش اینو داد میزد میخواست بره که بهش گفتم :
من= اسمت چیه؟!
دختره= عقیله
من=اها
و دوباره چون چیزی نداشتم بگم لبخند زدم
همون لحظه اونم خندید😄 و من متوجه چال گونش شدم و چقدر چال گونه رو دوست داشتم ک هر وقت چشمم بهش میخورد خود بخود لبخند میزدم و اونم همینطور و چال گونه هاشو دوباره میدیدم...
از شما چ پنهان این مقدمه ی یه دوستی بود که اولش از راه کربلا شروع شد.
توی راه خیلی با هم گپ و گفت نداشتیم و بیشتر با محدثه حرف میزدیم و خودمونو سرگرم میکردیم البته نگاه های زیر چشمیم به عقیله هم جای خودش رو داشت
فقط منتظر یه فرصت بودم ک با اونم دوست بشیم ک تنها نباشه.
ظهر ک واسه نماز وایسادیم از قضا گوشی محدثه از دستش افتاد و دیگه روشن نشد (این روز واسه هیچکی پیش نیاد که خیلی سخته)
البته محدثه هم همچین عین خیالش نبود😂
بعد از نماز دوباره تو راه بودیم و چند ساعت بعدش برا نهار وایسادیم اونجا هم خوب همه رو برسی کردم خاله سمیه (دوست مامانم)و مامانش
خاله معصومه(دوست مامانم) هم بود
محدثه با مامانش و دو تا داداشاش بودن
دیگه عمه مامانم (عمه فائزه)با نوه اش زهرا که یه سال از حسنا کوچیک تر بود یعنی کلاس سوم
حالا ک یادم میاد اولین باری ک رفتم کربلا کلاس چهارم بودم امتحاناتمون ، تازه تموم شده بود و هیچ اثری از بیماری هم تو بدنم نبود.. یادش بخیر.
ادامه دارد...