『شُھداۍِدهههشتـٰادۍ』
#قسمتسوم #مینویسمتابماند🌿🌸 دم دمای عصر بود که مداح برامون مداحی کرد و با سوز دعای کمیل میخوند ،
#قسمتچهارم
#مینویسمتابماند🌿🌸
و خدا را شکر که جناب سر کاروان گذرنامه ها رو خواست چون گذرنامه همه تحویل داده شد به جز عمه فایزه (عمه مامانم) از ماشین پیاده اش کردن نوه اش زهرا گریه میکرد بلاخره فقط ۹سال سن داشت و میترسید، یهو یه مرد عرب اومد داخل یه نگاه خشمگینی به همه کرد که راستش من ترسیدم ازش چه برسه به کوچیک تر ها ، همه جا رو گشتن ولی پیدا نمیشد که نمیشد.
همه تو کیفاشون تو وسایلاشون تو هر چی داشتن گشتن ولی اثری ازش نبود ، به گفته ی خوده عمه تا تو سالن همراهش بود و گذاشته تو کیف دستیش ولی حالا ناپدید شده بسم الله ، همه داشتن نا امید میشدن یه نفر گذرنامه رو به لطف خدا از زیر صندلی دیده بود و جالب اینجا بود ک همین محل رو چندین بار افراد گشته بودن اما حالا به خیر گذشت و حتما حکمتی تو کار بوده...
بلاخره همه سوار شدن و همگی با یه صلوات عازم شهر نجف و دیدار با شاه آنجا شدیم.
به گفته ی بقیه بزرگتر ها قرار بود پنج یا شش ساعت دیگه در نجف اشرف باشیم.
بعد از گذشت دقایقی نهار رو پخش کردن.
نوشابمو باز کردم و داشتم میخوردم که حسنا از تبعیت از من در نوشابشو باز کرد ، از قضا نوشابش ریخت تو ظرف غذا و تموم ناگتاش رو نوشابه داشتن شنا میکردن و برا حسنا دست تکون میدادن😂
بنده خدا درب ظرفشو بست و گذاشت تو کیسه ی زباله ی چسپیده به دسته ی صندلی...
سرمو تکیه داده بودم به شیشه و داغیشو برا خودم ذخیره میکردم
ک دستی از پشت صندلی چشممو گرفت ... انگشتای نسبتا تپلشو که لمس کردم مطمئن شدم خوده شخصه شخیصه محدثه ست و وقتی صورتم رو طرفش چرخوندم گفت :
حوصلم سر رفته یه چیزی بگو ن🙄
جواب دادم: چی بگم آخه! میبینی ک تو این گرما دارم میپخم 🥴
محدثه: ایش تو هم😕
من: خوب الان صبر کن یه دیقه
خودمو از رو صندلی بر گردوندم و جهت مخالف صندلی نشستم یعنی کلا مثل آدمیزاد ننشسته بودم
یه نگاهی به دور و بر انداختم ، جلوی صندلی من و حسنا، خاله سمیه و مامانش نشسته بودند و دقیقا سمت راست خاله سمیه ، خاله معصومه و عقیله نشسته بودن ، از اونجایی که کم کم داشتم از کنجکاوی میترکیدم ک چرا عقیله دقیقا پیش خاله معصومه نشسته ...
ولی بر خودم مسلط شدم و سعی کردم کنجکاویمو بزارم واسه بعدا.
سمت راست من و حسنا ، مامانی ماشینی و خانم دهیار نشسته بودن و پشت سر ما محدثه و مامانش جا گرفته بودن.
وقتی متوجه شدم همه تقریبا خوابن رو به محدثه گفتم :
-حالا خودمون چی کار کنیم
+هیچی همو ببینیم
-صبر کن
تبلتو روشن کردم و رفتم تو فیلم ها ، همینطور که یکی یکی منو محدث داشتیم نگاه میکردیم رسیدیم به سرود ای ایران ای مهد عاشقان سر زمین صاحب الزمان و منو محدث شروع کردیم باهاش زمزمه کردن ...
محدثه ک کلا رفته بود تو حس و فک کنم خیال میکرد خوده خواننده ست😁
سرمو بر گردوندم طرف عقیله ک در کمال تعجب دیدم پاهاشو گذاشته تو راه رو و درحالی که سرشو به صندلیش تکیه داده ، داره یه چیزی میخونه هر چی تلاش کردم متوجه نشدم چی میگه یا چی میخونه ...
چنان با دست زدم رو پا حسنا ک یهو پرید بهش گفتم کمر درد میگیری اینطوری خوابیدی،
بیا اینجا کنار شیشه... پرده رو کشیدم و گفتم کیف رو بزار زیر سرت و بخواب، مثل دخترای خوب و حرف گوش کن بلند شد ، جا بجا که شدیم، تبلتو دادم دست محدثه و خودم رو هی کش میدادم تا ببینم عقیله چی میگه😬 ، بعد از تلاش های بسیار متوجه شدم داره دنبال اهنگی ک محدثه گذاشته زمزمه میکنه ، داشتم به این فکر میکردم که چطور نزدیکش بشیم و دوست بشیم ک یهو اهنگ تموم شد و دختره چشماشو باز کرد ، حالا مونده بودم چی بگم که احمقانه ترین سوال اومد تو ذهنم😐
-معدلت چندشد؟!
+نوبت اول ۲۰ برا نوبت دوم بخاطر اینکه مریض شدم و علوم رو نتونستم خیلی بخونم ۱۹/۹۸آوردم ، تو چی؟!
-چی من؟! معدلم؟!
+اره
- ن کلاس هشتمم و امسال میرم نهم و هر دو نوبت ۲۰ شدم.
+اها موفق باشی
-تو هم همینطور
با ضربه ی کندی ک به مغذم وارد شد سرمو چرخوندم که محدثه گفت خوب گرم گرفتین هاااع بیا رمز اینو باز کن دوباره به مکالمت برس ...😜
عصر بود ک وارد نجف شدیم ، راننده میخواست خیابون اصلی پیادمون کنه که انتهاش به هتل میخورد ولی سر کاروان گرامی به عربی و فارسی یه چیزایی بهش گفت
حالا نمیدونم چی گفت که مارو اینجا پایین نکنه خلاصه که یه دعوای لفظی پیش اومد ک مارو برد تو کوچه ی هتل پیاده کرد (خیابون کجا کوچه کجا)
بعد از تحویل کلید های اتاق ها همه به طرف طبقات خودشون رفتند.
و از اونجایی ک ما ایرانی ها هر چند که میخواستیم قانون رو رعایت کنیم ولی نمیشد به جای چهار نفر تو آسانسور بدبخت ، هفت نفر توش جا گرفتیم...
و به راحتی تا طبقه ی سوم صعود کردیم و در اتاق ۱۰۴جای گرفتیم
وقتی دقت کردم اتاقا دو نفره بود و حسنارو با دهیار فرستادن به یه اتاق دیگه منو مامانی ماشینی هم یکی دیگه...
ادامه دارد...