eitaa logo
『‌شُھداۍِدهه‌هشتـٰادۍ』
1.8هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
34 فایل
در ایــن کـانـــال یاد میگیریم کـــ چگونھ #شہیدانــھ زندگے کنیم ٵندَکے شࢪٵیِــِطٓ @sharaete80
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صفحه 182 ʝơıŋ➘ |❥ @shohadae80 《🥀شهدای دهه هشتادی🥀》
🕊️ ✨ دلم هوای شهادت که میکند🥺💓 پناه میبرم به چادرم✨ کهـ تا آسمان راه دارد💕 چادر مان بوی شهادت می دهد💫🕊️ چرا که چشم شهدا به اوست!✨ که مبادا چون چادر مادرشان فاطمه♥️ خاکی شود! 🌱|Shohadae80
•🕊• نمیدانم‌شهادت شرط‌زیبادیدن‌است یادل‌به‌دریا‌زدن؛ ولی‌هرچه‌هست،جزدریادلان دل‌به‌دریانمیزنند(: @Shohadae80🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم رفقاۍ دهه هشتادۍ امشب ان شاالله ساعت 23:00 محفل داریم✋🏽 جانمونین مشتۍ ها
『‌شُھداۍِدهه‌هشتـٰادۍ』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『‌شُھداۍِدهه‌هشتـٰادۍ』
#قسمت‌چهارم #مینویسم‌تا‌بماند‌🌿🌸 و خدا را شکر که جناب سر کاروان گذرنامه ها رو خواست چون گذرنامه همه
🌿🌸 بعد از دو ساعت قرار بود همگی با هم برای اقامه نماز مغرب و عشا و عرض ادب خدمت شاه نجف بریم حرم . درست یادم هست حرم شلوغ بود قلبم داشت تند تند میزد اصلا باورم نمیشد الان در یکی از صحن های حرم امامم علی (ع) ایستادم و بعد چهار سال دوباره پا به این مکان مقدس گذاشتم. بعد از خواندن نماز در بین جمعیت ، همگی وارد حرم شدیم تا زیارتی کنیم بخاطر شلوغی گوشه کناره ایی تکیه به کتابخانه داده بودم ، و بقیه را که به طرف ضریح میرفتند با بهت و بغض نظاره میکردم ، خاله سمیه از بین جمعیت خودش رو بهم رسوند گفت: بیا ببرمت کنار ضریح ولی اصلا نمیتونستم قدمی بر دارم پاهام قفل شده بود به زمین و ارادم دست خودم نبود فقط به رو ب رو خیره شده بودم که اشک جلوی دیدم رو گرفت قبل از باریدن با دست پاکش کردم ولی کجا بهتر از اینجا که زار بزنم و دردمو به پدر شیعیان بگم؟! خاله هر چی اصرار کرد تا باهاش برای زیارت برم ولی نمیتونستم...شاید میترسیدم برم بین جمعیت، از اون لحظه واهمه داشتم که بیوفتم و دیگه نتونم پاشم ، ولی انگار قرار بود یه بار هم ک شده من امشب زانوهام به زمین بشینه، زنی پایین پام نشسته بود ک چادرمو کشید و موجب شد به طرف زمین کشیده بشم ، چشمام تار میدید و برای لحظاتی نفهمیدم چی شد .فقط گوشام هر از گاهی صدای خاله سمیه رو میشنید که با کسی حرف میزد ، لیوان آبی ک به دهنم چسپید وادارم کرد چشمامو باز کنم.. کلی آدم داشت نگام میکرد ، شرمنده آبو پس زدم و سرمو به زانو گرفتم و با صدای بلند زدم زیر گریه آخه کی تموم میشه خسته شدم دیگه طاقت ندارم خدا آخه چرا من، من یه بنده ی ضعیف و خطا کار بیش نیستم من نمیتونم ، توانایی ندارم منو ببخش ولی دیگه نمیکشم دیگه بسه این همه آدم دور و بر من چرا این نه چرا اون نه من چرا باید این شکلی باشم جمله ای توی ذهنم قدم میزد( اگه خدا من رو گرفتار کرده و اون گرفتاری اثر روحی بدی روی من گذاشته ...امکان داره این یک امتحان الهی باشه ، به نظرم اینجور وقت ها خدا یه جور دیگه بهت توجه میکنه اون میخواد تو بزرگ بشی) وقتی از افکارم بیرون اومدم ، در حال بلند شدن بودم ولی نمیشد هر کاری میکردم نمیشد حسی تو بدنم نبود که بتونم خودمو بالا بکشم ، توان ایستادن نداشتم ک با هر بار بلند شدن با کمک بقیه، میوفتادم زمین ، یه دختر ۱۳ ساله چطور میتونه وضعیتش مثل پیرزنی باشه ک ۸۳ سال سن داره ، چطور میتونست این همه طعنه و کنایه رو به جون بخره و دم نزنه؟ صدای همه با هم قاطی شده بود ، خاله سمیه منو تو بغلش گرفت و با گریه نوازشم میکرد یاد اجراهایی ک تو محرم و صفر سال های قبل داشتیم افتادم ، حضرت علی رو به سه ساله ی ابی عبد الله قسم دادم ک بتونم حداقل الان بلند بشم مامانی ماشینی به سرش میزد و میگفت یا علی ما رو شرمنده ی مادر و پدرش نکن ، به امیدی فرستادنش پابوس شما ، یا علی خودت نگاهی ب دل بچه ی منم کن ، نوکر شماست ...دوباره این ائمه بودن ک به دادم رسیدن و بلاخره بعد از دقایقی با یه یا علی بلند شدم(یادم میاد وقتی به مدرسه جدید(راهنمایی) وارد شدم خیلیا مسخرم میکردن خیلیا اذیتم میکردن و من تنها جوابی ک براشون داشتم لبخند بوده و سعی میکردم با شوخی قضیه رو جمع و جور کنم نه به خاطر شخص مقابل بلکه به خاطر خودم من باید با شرایط پیش اومده میساختم و بسازم من تو یه نبرده طبیعی گیر افتادم یه نبردی ک اگر شاید به یه دختر دیگه تعلق میگرفت زود شکست میخورد ولی من خودمو شناخته بودم درسته شاید وسط راه کم بیارم و صلاحی نداشته باشم ولی من خدا رو دارم من به حضرت رقیه متوسل شدن من با خیال های قشنگ و زیبا و روز های خوش دارم زندگی میکنم یه روزی میاد که قول میدم همه سختیا یادم میره بعد با خیال راحت میشینم و دفترچه خاطراتتمو نگاه میکنم میبینم چقدر زمان زود میگذره. صبح بعد صبحانه تو اتاق نشسته بودم که حسنا وارد شد و گفت: بیا که عقیله سراغتو میگرفت.. چادر پوشیدم و بیرون رفتم ، با هم دست دادیم و برای اولین بار گرم صحبت شدیم. عقیله انگار چیزی یادش اومد باشه گفت: + راستی ، خونه دختر عمم که روضه بود مامانت رو دیدم ، سمیه هم پیشش نشسته بود به من گفت دختر ایشون هم همراه خودمون میاد کربلا ولی برا من فایده ای نداشت چون من تورو نمیشناختم.. با خنده ی دندون نمایی رو بهش گفتم: حالا خو شناختی منو، من دختر همون مامانم😁 +اره فهمیدم😂 -اهل کدوم محله های مینابی؟! +فخر اباد -نمیدونم کجاست همون موقع بود که گفتن آماده شیم برای اینکه بریم خونه امام خمینی رو ببینیم ، با گرمایی که داشتیم میپختیم ، به نظرم اولین باری بود ک من این همه راه رو تو این چند مدت میرفتم و احساس خستگی نمیکردم،تو خونه امام همه چی عادی و بی آلایش بود... تازه من رفتم تو اشپز خونه ی خونش دستامو شستم ادامه دارد...
🥀بسم‌رب‌‌الحـسین🥀
_bikalam7.mp3
10.75M
پـس زمینہ محفلمون💔
رفقا بنده حقیر رو در حین جنونتون با سیدالشھدا از یاد نبرید(:
لطف حسین ما را تنہا نمیگذارد گر خلق وا گذارد او وا نمیگذارد
او ڪشتی نجات و کشتے شکسته‌ماییم مـولا به کام غربال ما را نمیگذارد...💔
زهرا به دوستانش قول بہشت داده‌ست بر روۍ گفته ی خویش او پا نمیگذارد
ما مستحق ناریم از بس گنه‌کاریم باید که سوخت اما زهرا نمیگذارد😔
وقتۍ پیغمبر خدا به صدیقہ طاھره خبر‌ داد که فرزندت حسـین رو میکشند پرسید بابا کجـا میکشنش؟!💔
گفت بابا اون روزی که میکشنش تو هستی یا نھ؟! فرمود نه دخترم😭💔
باباش علۍ در قید حیات هست یا نھ؟! زهرا جان نھ دخترم😔
بابا من چی من هستم یا نہ؟! نه بابا جان💔 گریہ فاطمه بیشتر شد😭
بابا جان پس کی هست تا بر پسره من گریہ کنه؟!😭
فرمود دخترم:غصہ نخوریا امتی میان مثل مادر بچه مرده بر حـسین تو زار میزنن💔
گریہ بانو بند اومد با لبخندی فرمود: بابا خیالم رو راحت کردی🥀