[❤️✨]
همسر شهید:
توۍ وصیت نامہ اش
برایم نوشتہ بود: اگر بهشت نصیبم شد ؛
منتظرت میمانم باهم برویم ..
"شهید اسماعیل دقایقی"
🌱|Shohadae80
.
°
اگر دیدید جایی داره غیبت کسی میشه ساکت نباشید. از اون کسی که غیبتش میشه دفاع کنید! حتی اینکه مثلا بگید: "نه اینطور نیست من که ازش فلان کار رو ندیدم.."
@shohadae80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو آرایشگاه های زنانه چ خبره؟!!!!😳
@shohadae80
『شُھداۍِدهههشتـٰادۍ』
#قسمتدوم #مینویسمتابماند🌿🌸 از کلاس ششم تقریبا متوجه شدن که بیماری به نام دیستروفی عضلانی دارم
#قسمتسوم
#مینویسمتابماند🌿🌸
دم دمای عصر بود که مداح برامون مداحی کرد و با سوز دعای کمیل میخوند ، هر کی تو حس و حال خودش بود منم مثل همیشه چشمامو بسته بودم دل سپرده بودم به مداح و هر چی زمزمه میکرد تو ذهنم تصور میکردم و اشک از چشمم بی صدا میبارید..
این یکی از ویژگی های منه ک هر چیزی رو تصور میکنم و معتقدم ک اینطور بیشتر روضه یا هر چیزه دیگه ای به دلت میشینه و حتی ممکنه تو رو از فرش به عرش برسونه
درسته بعضی چیزا تصورش سخته مثل همین صحنه کربلا و عاشورا ولی به تصویر کشیدن همچین واقعه ای یه درس برا آدمه شاید هم برا ساخت یه آدم مؤثر باشه📚..
اگه به همچین چیزایی فکر کنیم و همچین به هدف امام حسین (ع) در واقعه ی عاشورا هیچوقت شاید مثه خیلیا دین رو به مسخره نمیگرفتیم واقعا اگه آدم درک و شعور داشته باشه و یکم فکر کنه شاید...
هی روزگاار ، انشاءالله ک همگی ب راه راست هدایت بشیم.
دعا تموم شده و من هنوز غرق کلمات دعا ی کمیلی ک خوانده شده بود ، بودم مداح زیارت نامه ادا میکرد و من بازم آخر مجلس از اونا خیلی عقب تر بودم ک هنوز اشکم جاری بود ، البته دست خودم نیست وقتی روضه شروع بشه مختص به هر شخصی بشه ناخود آگاه یاد سه ساله ی ارباب میوفتم و چشمه ی اشکام دوباره میجوشه...
شب ک برا نماز وایسادیم با یه مکافاتی از پله های اتوبوس پیاده شدم چون زیادی نشسته بودم فشار رو پاهام اومده و راه رفتن برام سخت بود..ولی به هر مکافاتی بود نمازمو خوندم و تو اون شلوغی مسجد سریع ب دور از چشم بقیه از زمین به سختی بلند شدم و با حسنا و خانوم دهیار به سمت اتوبوس قدم بر داشتیم.
با نوری که به چشمام هجوم میوورد خودمو از دل صندلی بیرون کشیدم و به شیشه نگاه کردم...
از بعد نماز صبح خواب بودم تا الان ک کمرم از بس نشته بودم داشت آزارم میداد ، فکر میکردم یه ده ساعتی خوابیم غافل از اینکه بیشتر از سه ساعت هم نتونستم بخوابم..
تقریبا داشتیم به مرز نزدیک میشدیم چون تابلو ها اینو نشون میدادن و منو محدثه هر چی تلاش کردیم عکسی از تابلوی کربلا بگیریم و استوریش کنیم نشد ک نشد 😄👐🏻
بعد از گذشت زمان کمی بلاخره رسیدیم به مرز ، بعد از بازرسی و هر چیزی ک لازم بود...
با یه بسم الله از سالن بیرون اومدیم ، در کمال ناباوری یه جاده ی بلندی رو پیش رو دیدم. چمدون ها رو سوار ماشین کردیم و هر چی مامان ماشینی اصرار کرد با ماشین تا اون طرف این خیابون رو برم ولی قبول نکردم و ترجیح دادم مثل بقیه با پای پیاده بیام تا شاید کمی از راه اربعینو ک هیچ وقت فکر نکنم بتونم بیام رو رفته باشم و هم یکم پام از درد میوفتاد از بس نشستن رو صندلی اتوبوس...همین ک راه افتادیم حسنا خانومِ ما فکر کرد وارد لُسانجِلِس شده که چادرشو در آورد چند تار از موهاشو هم داد بیرون عینک آفتابی زد چشمش، روسریشو هم تنظیم کرد و کوله ی منو برداشت و اونو بخیر مارو به سلامت😑
اگه دویدن بلد بودم و میتونستم بدووم ،حتما میدوییدم دنبالش یه پس گردنی حوالش میکردم😕
تنها شانسایی ک پیش من در این زمان داشت اول این بود ک کوچیکه و دوم اینکه من توانایی دوییدن رو ندارم ولی جدا از اینا اگه بهش نمیگید بلاخره دختر خالمه و یه جورایی خواهرم حساب میشه و دوسش دارم😐👐🏻
بلاخره رسیدیم به پایان این جاده ی مرزی یهو گفتن همه بیان اینور و کیفاتون رو به ردیف همینجا بزارید ، بعد از کلی استرس که میخوان چیکار کنند
سر و کله ی یه مرد با یه سگ پیدا شد😥 اه اینم شانس چشمام فقط رو سگه بود ک هر جا میره ، بره فقط بدنش به کیف من نخوره و خدا را شکر این اتفاق نه تنها برای من بلکه برای هیچ کدوم از همسفران پیش نیومد ، البته شاید هم اومد😐
بعد از اونجا و بررسی دوباره ی چمدون ها مجددا به راه افتادیم تو مسیر یکی از خانومای همسفرمون گفت چمدونتو بده دست من میارمش ، ولی قبول نکردم و ایشون دوباره گفت که: معلومه خسته شدی و دسته ی چمدون رو از دستم برداشت 😕
هر چی اصرار کردم ک بده خودم میارمش ولی انگار باید کار خودشو میکرد🥺
هر چی هم گفتم حداقل یه چیز از وسایل خودتو بده دست بگیرم ولی فایده ای نداشت🙌🏻😥
و من موندم و چهار پایه ی جدای ناپذیرم .
بین این همه زائر که میرفتن خیلی معذب بودم چیزی دستم نیست و این دقیقا یکی از اون زمان هایی بود ک من شرمنده ی دور و بری هام میشدم.
وارد سالن که شدیم بعد از کلی معطلی بلاخره مهر همه گذرنامه ها زده شد و ما دوباره بیرون اومدیم و رسما وارد کشور همسایه شدیم..یعنی از این جا به بعد دیگه ایران نیست و با اینکه امن هست ولی هیچ امنیتی مثل امنیت ایران نمیشه و باید اماده ی هر نوع دفاعی باشی 🥋🥊😂
سوار یه اتوبوس شدیم و...
ادامه دارد...
هدایت شده از 『شُھداۍِدهههشتـٰادۍ』
#وضو 🚰و نماز شب📿 فراموش نشه
هدایت شده از فروشگاهضامنآهو
{پڪ شهدایۍ شهید احمد محمد مشلب}
⇦استند چوبـے جنسMDF محکم
⇦کارت ملـے شهید بزرگوار
⇦پیکسل با کیفیت و فلزی
⇦پلاڪ و زنجیر فلزی با کیفیت تصویر بالا
⇦بقیه شهدا هم موجود میباشد....
قیمت⇦25000تومان🔥
ارسال به سراسر کشور🌍
آیدی جهت ثبت سفارش⇩
@nokaragha
فروشگاه محصولات فرهنگےومذهبے ضامنآهو
《https://eitaa.com/joinchat/325910653C57987f00c7 》
هدایت شده از فروشگاهضامنآهو
{پڪ شهدایۍ شهید جهاد مغنیه}
⇦استند چوبـے جنسMDF محکم
⇦جانماز چفیه دار جنس مخملے
⇦کارت ملـے شهید بزرگوار
⇦پیکسل با کیفیت و فلزی
⇦پلاڪ و زنجیر فلزی با کیفیت تصویر بالا
⇦بقیه شهدا هم موجود میباشد....
قیمت⇦30000تومان🔥
تعداد محدود 🤷🏻♂🤷🏻♀
ارسال به سراسر کشور🌍
آیدی جهت ثبت سفارش⇩
@nokaragha
فروشگاه محصولات فرهنگےومذهبے ضامنآهو
《https://eitaa.com/joinchat/325910653C57987f00c7 》
#هر_روز_با_قرآن
صفحه 181
ʝơıŋ➘
|❥ @shohadae80
《🥀شهدای دهه هشتادی🥀》
#چادرانه❤️
#شهیدانه🌱
یکی گره روسری شو شل کرد😒
رفت جلو دوربین📸
واسه لایک👍🏻😏
یکی بند پوتینش رو سفت کرد👞
رفت رو مین
واسه خاک✌️🏻
🌱|Shohadae80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واجبی که قضا ندارد!!!
استاد علی تقوی
@shohadae80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 تاحالا براتون پیش اومده در یک جمعی بخواهید به یک رفتار یا عقیده غلط اعتراض کنید، ولی بخاطر ترس از "انزوا" و "طرد شدن" توسط اون جمع #سکوت کنید؟
⚠️کلیپ رو #ببینید تا متوجه بشید چطور این #گرداب_سکوت باعث رخ دادن فاجعه در سطح جامعه میشه
@shohadae80
#حاجحسینیکتا🌱
هرگاه مایل به گناه بودے این سہ نڪتہ رو فراموش نڪن ‼️
▫️خدا میبینہ👌🏻
▫️ملائڪ مینویسن
▫️در هر حال مرگ میاد
حواسمون به اعمالمون هست؟
شهدا حواسشون به اعمالشون بود ...
🌱|Shohadae80
『شُھداۍِدهههشتـٰادۍ』
#قسمتسوم #مینویسمتابماند🌿🌸 دم دمای عصر بود که مداح برامون مداحی کرد و با سوز دعای کمیل میخوند ،
#قسمتچهارم
#مینویسمتابماند🌿🌸
و خدا را شکر که جناب سر کاروان گذرنامه ها رو خواست چون گذرنامه همه تحویل داده شد به جز عمه فایزه (عمه مامانم) از ماشین پیاده اش کردن نوه اش زهرا گریه میکرد بلاخره فقط ۹سال سن داشت و میترسید، یهو یه مرد عرب اومد داخل یه نگاه خشمگینی به همه کرد که راستش من ترسیدم ازش چه برسه به کوچیک تر ها ، همه جا رو گشتن ولی پیدا نمیشد که نمیشد.
همه تو کیفاشون تو وسایلاشون تو هر چی داشتن گشتن ولی اثری ازش نبود ، به گفته ی خوده عمه تا تو سالن همراهش بود و گذاشته تو کیف دستیش ولی حالا ناپدید شده بسم الله ، همه داشتن نا امید میشدن یه نفر گذرنامه رو به لطف خدا از زیر صندلی دیده بود و جالب اینجا بود ک همین محل رو چندین بار افراد گشته بودن اما حالا به خیر گذشت و حتما حکمتی تو کار بوده...
بلاخره همه سوار شدن و همگی با یه صلوات عازم شهر نجف و دیدار با شاه آنجا شدیم.
به گفته ی بقیه بزرگتر ها قرار بود پنج یا شش ساعت دیگه در نجف اشرف باشیم.
بعد از گذشت دقایقی نهار رو پخش کردن.
نوشابمو باز کردم و داشتم میخوردم که حسنا از تبعیت از من در نوشابشو باز کرد ، از قضا نوشابش ریخت تو ظرف غذا و تموم ناگتاش رو نوشابه داشتن شنا میکردن و برا حسنا دست تکون میدادن😂
بنده خدا درب ظرفشو بست و گذاشت تو کیسه ی زباله ی چسپیده به دسته ی صندلی...
سرمو تکیه داده بودم به شیشه و داغیشو برا خودم ذخیره میکردم
ک دستی از پشت صندلی چشممو گرفت ... انگشتای نسبتا تپلشو که لمس کردم مطمئن شدم خوده شخصه شخیصه محدثه ست و وقتی صورتم رو طرفش چرخوندم گفت :
حوصلم سر رفته یه چیزی بگو ن🙄
جواب دادم: چی بگم آخه! میبینی ک تو این گرما دارم میپخم 🥴
محدثه: ایش تو هم😕
من: خوب الان صبر کن یه دیقه
خودمو از رو صندلی بر گردوندم و جهت مخالف صندلی نشستم یعنی کلا مثل آدمیزاد ننشسته بودم
یه نگاهی به دور و بر انداختم ، جلوی صندلی من و حسنا، خاله سمیه و مامانش نشسته بودند و دقیقا سمت راست خاله سمیه ، خاله معصومه و عقیله نشسته بودن ، از اونجایی که کم کم داشتم از کنجکاوی میترکیدم ک چرا عقیله دقیقا پیش خاله معصومه نشسته ...
ولی بر خودم مسلط شدم و سعی کردم کنجکاویمو بزارم واسه بعدا.
سمت راست من و حسنا ، مامانی ماشینی و خانم دهیار نشسته بودن و پشت سر ما محدثه و مامانش جا گرفته بودن.
وقتی متوجه شدم همه تقریبا خوابن رو به محدثه گفتم :
-حالا خودمون چی کار کنیم
+هیچی همو ببینیم
-صبر کن
تبلتو روشن کردم و رفتم تو فیلم ها ، همینطور که یکی یکی منو محدث داشتیم نگاه میکردیم رسیدیم به سرود ای ایران ای مهد عاشقان سر زمین صاحب الزمان و منو محدث شروع کردیم باهاش زمزمه کردن ...
محدثه ک کلا رفته بود تو حس و فک کنم خیال میکرد خوده خواننده ست😁
سرمو بر گردوندم طرف عقیله ک در کمال تعجب دیدم پاهاشو گذاشته تو راه رو و درحالی که سرشو به صندلیش تکیه داده ، داره یه چیزی میخونه هر چی تلاش کردم متوجه نشدم چی میگه یا چی میخونه ...
چنان با دست زدم رو پا حسنا ک یهو پرید بهش گفتم کمر درد میگیری اینطوری خوابیدی،
بیا اینجا کنار شیشه... پرده رو کشیدم و گفتم کیف رو بزار زیر سرت و بخواب، مثل دخترای خوب و حرف گوش کن بلند شد ، جا بجا که شدیم، تبلتو دادم دست محدثه و خودم رو هی کش میدادم تا ببینم عقیله چی میگه😬 ، بعد از تلاش های بسیار متوجه شدم داره دنبال اهنگی ک محدثه گذاشته زمزمه میکنه ، داشتم به این فکر میکردم که چطور نزدیکش بشیم و دوست بشیم ک یهو اهنگ تموم شد و دختره چشماشو باز کرد ، حالا مونده بودم چی بگم که احمقانه ترین سوال اومد تو ذهنم😐
-معدلت چندشد؟!
+نوبت اول ۲۰ برا نوبت دوم بخاطر اینکه مریض شدم و علوم رو نتونستم خیلی بخونم ۱۹/۹۸آوردم ، تو چی؟!
-چی من؟! معدلم؟!
+اره
- ن کلاس هشتمم و امسال میرم نهم و هر دو نوبت ۲۰ شدم.
+اها موفق باشی
-تو هم همینطور
با ضربه ی کندی ک به مغذم وارد شد سرمو چرخوندم که محدثه گفت خوب گرم گرفتین هاااع بیا رمز اینو باز کن دوباره به مکالمت برس ...😜
عصر بود ک وارد نجف شدیم ، راننده میخواست خیابون اصلی پیادمون کنه که انتهاش به هتل میخورد ولی سر کاروان گرامی به عربی و فارسی یه چیزایی بهش گفت
حالا نمیدونم چی گفت که مارو اینجا پایین نکنه خلاصه که یه دعوای لفظی پیش اومد ک مارو برد تو کوچه ی هتل پیاده کرد (خیابون کجا کوچه کجا)
بعد از تحویل کلید های اتاق ها همه به طرف طبقات خودشون رفتند.
و از اونجایی ک ما ایرانی ها هر چند که میخواستیم قانون رو رعایت کنیم ولی نمیشد به جای چهار نفر تو آسانسور بدبخت ، هفت نفر توش جا گرفتیم...
و به راحتی تا طبقه ی سوم صعود کردیم و در اتاق ۱۰۴جای گرفتیم
وقتی دقت کردم اتاقا دو نفره بود و حسنارو با دهیار فرستادن به یه اتاق دیگه منو مامانی ماشینی هم یکی دیگه...
ادامه دارد...