✨احمد همیشه لبخند روی لبهایش بود و مثل نور همیشگی بود...✨✨
ذکر ده صلوات برای #شهید_احمد_مشلب🌹
ٜٜ ٜ❰♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ❰♥️❱
🔴 شیرصحرا 🔴
🟠فرمانده ای که صدام شخصا برای سرش جایزه تعیین کرد .
🟡وی فقط با هشت نفر کلاه سبز در دشت عباس کاری کرد که رادیو عراق اعلام کردکه یک لشکر از نیروهای ایرانی در دشت عباس مستقرشده است.
🟢درسال 1335 وارد ارتش شد سریعا به نیروهای ویژه پیوست .
🟡فارغ التحصیل اولین دوره رنجری درایران بود .
🔵دوره سخت چتربازی و تکاوری را در کشور اسکاتلند گذراند.
🟣دراسکاتلند در مسابقه نظامی بین تکاوران ارتشهای جهان اول شد وقدرت خود وایران رابه رخ کشورهای صاحب نام کشاند .
⚪️وی اولین کسی بود که در دفاع مقدس نیروهای عراقی را به اسارت گرفت...
#شهید_حسن_آبشناسان🌹
ٜٜ ٜ❰♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ❰♥️❱
💢قبل از مراسم عقد علی آقا نگاهی به من کرد و گفت :
" شنیدم که عروس هر چی بخواد اجابتش حتمی است "
گفتم :
" چه آرزویی داری .. ؟ "
در حالی که چشمان مهربانش را به زمین دوخته بود گفت :
" اگر علاقه ای به من دارید و به خوشبختی من می اندیشید ، لطف کنید از خدا برایم آرزوی شهادت کنید "
از این جمله تنم لرزید چنین آرزویی برای یک عروس در استثنایی ترین روز زندگی اش بی نهایت سخت بود ، سعی کردم طفره برم اما علی آقا قسم داد که این دعا را در این روز در حقش بکنم .
وقتی خطبه جاری شد هم برای خودم و هم برای علی طلب شهادت کردم ، و بلافاصله با چشمانی پر از اشک ، نگاهم را به علی دوختم .
آثار خوشحالی در چهره اش پیدا بود .. !
مراسم ازدواج ما در حضور آیت ا... مدنی و جمعی از برادران پاسدار برگزار شد .
نمی دانم این چه رازی بود که همه پاسداران این مراسم و داماد و آیت ا... مدنی همه به فیض شهادت رسیدند ‼️
#شهید_علی_تجلایی🌹
@shohadaei_zistan
💓ما متوجه غیبتش می شدیم و از این غیبت کوتاه مدتی که بخاطر رفتنش به جهاد بود احساس ناراحتی میکردیم چون با حضورش بین دوستان احساس برادری شدیدی بینمان ایجاد میشد.او برای ما مثل یک قلب تپنده بود که وقتی (از جهاد) می آمد وقت های زیادی را با ما می گذراند تا روزهای غیبتشی را جبران کند.روزها و ساعات زیادی باهم وقت می گذراندیم و بعد از شهادتش از زمانهایی که در اختیار ما قرار داده بود قدردانی میکنیم چون او اگر میخواست میتوانست تمام وقت خود را فقط با خانواده اش باشد...
💓
#شهید_احمد_مشلب🌹
#امام_صادق
@shohadaei_zistan
⬅️از صفحه اول شناسنامه اش یه کپی گرفت بعد 1349 رو کرد 1339،
می خواست دوباره از روش کپی بگیره که باباش از دور پیداش شد.
پرسیدداری چیکار می کنی؟جواب داد اومدم برا ثبت نام کپی بگیرم
اما نگفت واسه چه ثبت نامی.
توی مجلس سومش ،صاحب عکاسی به باباش گفت محمد تقی از
شناسنامه اش چندبار کپی گرفت ، شما نمی دونید برای چی
میخواست؟
و باباش تازه متوجه شده بود ثبت نامی که پسرش اون روز جلوی
درب عکاسی بهش گفت ، کاروان کربلا بوده و باباش حالا به این
نتیجه رسید که نباید برای نرفتنش به جبهه مانع تراشی می کرد.
چون پسرش گلچین شده بود...➡️
#شهدا🌹
@shohadaei_zistan
🌿💔میگفتمنیہچیزوفہمیدم
خداشہآدتوهمیشہبہ
آدماییدادهکهتوکار
سختڪوشبودن ... !💔🌿
#شهیدمحمودرضابیضائی🌹
@shohadaei_zistan
✨✨✨فقط زیارت امام✨✨✨
در سال های دشوار جنگ، به خصوص نبردهایی که در کردستان داشت. وقتی مشکلات و نارسایی ها و نامهربانی ها بر او چیره می شدند، می رفت خدمت حضرت امام. خودش می گفت: «هر وقت نزد امام می روم، با آن که خیلی حرف و مشکل دارم که بازگو کنم، اما وقتی شخصیت با ابهت و قاطع ایشان را می بینم، همه آنها فراموشم می شود. با خودم می گویم تو سردار چنین امامی هستی که آمریکا را به زانو درآورده است؟ آن وقت تو به این راحتی پا پس می کشی؟»، لذا می گفت فقط زیارت امام برایم کافی است تا همه مشکلات را حل شده ببینم...
#شهید_صیاد_شیرازی🌹
@shohadaei_zistan
🕊عراق پاتک شدیدی زد تا جزایر مجنون رو پس بگیره
شهید بابایی توی اون عملیات شیمیایی شد
سرش پر شده بود از تاولهای ریز و درشت
سرش می خارید و با خاراندن زیاد ، تاولها ترکیده بود
بنده خدا خیلی اذیت شده بود
بهش گفتم برو بیمارستان دوا و درمان کن
می گفت اگه برم بستری ام می کنن و از کارم جا می مونم ... ... چند روز بعد بیرون جزیره یه برکه آب پر از نیزار دیدیم
عباس لحظه ای ایستاد و به جریان آب دقت کرد
بعد با حالت خاصی بهم گفت:
حسن! می دونی این آب ، کدوم آبه؟
با تعجب گفتم: یعنی چی؟ خب این آب هم مث بقیه آبها ، فرقش چیه؟
گفت: اگه دقت کنی می بینی این آب ، انشعابی از آب فراته
آبی که امام حسین و حضرت عباس ع تو کربلا دستشون رو باهاش شستشو دادن
عباس معتقد بود اگه سرش رو با اون آب بشوید ، تاول های سرش خوب میشه
اتفاقا سرش رو شست و شفا گرفت
چند روز بعد تمام تاول ها خوب شد و اثری ازشون نموند...🕊🕊
#شهید_عباس_بابایی🌹
ٜٜ ٜ❰♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ❰♥️❱
#شهید_حسین_خرازی نشست ترک موتورم بین راه، به یک نفربر پی ام پی، برخوردیم که در آتش میسوخت. فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده میسوزد؛ من و حسین آقا هم برای نجات آن بندهی خدا با بقیه همراه شدیم. «گونی سنگرها را برمیداشتیم و از همان دو سه متری، میپاشیدیم روی آتش جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت میسوخت، اصلاً ضجه و ناله نمیزد و همین موضوع پدر همهی ما را درآورده بود!»بلند بلند بلند بلند فریاد میزد: خدایا.....الان پاهام داره میسوزه!می خوام اون ور ثابت قدمم کنی
خدایا!الان سینهام داره میسوزه این سوزش به سوزش سینهی حضرت زهرا(س) نمیرسه....
خدایا!الان دستهام سوخت می خوام تو اون دنیا دستهام رو طرف تو دراز کنم.... نمیخوام دستهام گناه کار باشه!خدایا!صورتم داره میسوزه!
این سوزش برای امام زمانه برای ولایته اولین بار حضرت زهرا(س) این طوری برای ولایت سوخت!آتش که به سرش رسید، گفت:
خدایا! دیگه طاقت ندارم،
دیگه نمیتونم، دارم تموم میکنم...
#شهدایی #شهید #شهدا #شهیدانه #تلنگر #امام_زمان
ٜٜ ٜ❰♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ❰♥️❱
🌱خداوندا! این تو هستی که قلبم را مالامال از عشق به راهت، اسلامت، نظامت و ولایتت قرار دادی.
🌱خدایا! تو خود می دانی که همواره آماده بوده ام آن چه را که تو خود به من دادی، در راه عشقی که به راهت دارم، نثار کنم. اگر این نبود، ان هم خواست تو بود.
🌱پروردگارا! رفتن در دست تو است؛ من نمی دانم چه موقع خواهم رفت، ولی می دانم که از تو باید بخواهم مرا در رکاب امام زمانم قرار دهی و آن قدر با دشمنان قسم خورده است بجنگم تا به فیض شهادت برسم...
#وصیتنامه_شهدا #وصیتنامه #شهید_صیاد_شیرازی🌹
ٜٜ ٜ❰♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ❰♥️❱
🌹شُهَدایی🌹
#شهید_حسین_خرازی نشست ترک موتورم بین راه، به یک نفربر پی ام پی، برخوردیم که در آتش میسوخت. فهمیدیم
حال حسین آقا از همه بدتر بود. دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه میکرد و میگفت:خدایا!
ما جواب اینا را چه جوری بدیم
ما فرمانده ایناییم؟
اینا کجا و ما کجا؟
اون دنیا خدا ما رو نگه نمیداره بگه جواب اینا رو چی میدی؟
زیر بغلش را گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم. تمام مسیر را، پشت موتور، سرش را گذاشت روی شانهی من و آن قدر گریه کرد که پیراهن و حتی زیر پوشم خیسِ اشک شد...
#شهید_حسین_خرازی🌹
ٜٜ ٜ❰♥️❱ @shohadaei_zistan ٜ❰♥️❱