eitaa logo
شهدای نیروی انسانی
293 دنبال‌کننده
14هزار عکس
4.8هزار ویدیو
5 فایل
این کانال بمنظور ترویج فرهنگ ایثار و شهادت، زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا و تجلیل از ایثارگران به ویژه خانواده محترم و معزز شهدا تشکیل شده است. آدرس کانال در تلگرام https://t.me/shohadanirooensani ارتباط با ادمین: @shohadayad72
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🇮🇷 * 🇮🇷🌹 🌹السلام علیکم یا اولیاءالله و احبائه 🌹 🌹السلام علیکم یا اصفیاءالله و اودائه 🌹 🌹السلام علیکم یا انصار دین الله 🌹 🌹السلام علیکم یا انصار رسول الله 🌹 🌹السلام علیکم یا انصار ابی عبدالله 🌹 * 🌹سلام بر شهیدان راه حق 🌹 🌹سلام بر شهیدان دفاع مقدس 🌹 🌹سلام بر شهیدان نیروی انسانی🌹 🌹 🌹 🌹 🕊 🌹تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۱۹🕊 🌹محل شهادت: شلمچه 🕊 🌹نام عملیات: کربلای پنج 🕊 سی و ششمین سالگرد شهادت افتخار نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران، شهید والامقام را گرامی می داریم و سالروز آسمانی شدن و کسب * ایشان را به خانواده محترم شهید تبریک عرض می نماییم. به ارواح طیبه و ملکوتی تمامی شهدا بویژه این شهید عزیز درود و سلام می فرستیم و از درگاه خداوند متعال تقاضای علو درجات مسئلت می نماییم. * 🌹🌸🌹🌸🌹 کانال شهدای نیروی انسانی https://eitaa.com/shohadaenirooensani
🌹🇮🇷 * 🇮🇷🌹 🌹السلام علیکم یا اولیاءالله و احبائه 🌹 🌹السلام علیکم یا اصفیاءالله و اودائه 🌹 🌹السلام علیکم یا انصار دین الله 🌹 🌹السلام علیکم یا انصار رسول الله 🌹 🌹السلام علیکم یا انصار ابی عبدالله 🌹 * 🌹سلام بر شهیدان راه حق 🌹 🌹سلام بر شهیدان دفاع مقدس 🌹 🌹سلام برشهیدان نیروی انسانی🌹 🌹سلام برشهیدان عزیز درخشان 🌹 🌹 🌹 🌹 🕊 🌹تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۱۹ 🕊 🌹محل شهادت: شلمچه 🕊 🌹نام عملیات: کربلای ۵🕊 سی و ششمین سالگرد شهادت افتخار نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران، شهید والامقام را گرامی می داریم و سالروز آسمانی شدن و کسب * ایشان را به خانواده محترم شهیدان درخشان تبریک عرض می نماییم. به ارواح طیبه و ملکوتی تمامی شهدا بویژه شهیدان عزیز محمدرضا و علیرضا درود و سلام می فرستیم و از درگاه خداوند متعال تقاضای علو درجات مسئلت می نماییم. * 🌹🌸🌹🌸🌹 کانال شهدای نیروی انسانی https://eitaa.com/shohadaenirooensani
🌹🇮🇷 * 🇮🇷🌹 🌹السلام علیکم یا اولیاءالله و احبائه 🌹 🌹السلام علیکم یا اصفیاءالله و اودائه 🌹 🌹السلام علیکم یا انصار دین الله 🌹 🌹السلام علیکم یا انصار رسول الله 🌹 🌹السلام علیکم یا انصار ابی عبدالله 🌹 * 🌹سلام بر شهیدان راه حق 🌹 🌹سلام بر شهیدان دفاع مقدس 🌹 🌹سلام برشهیدان نیروی انسانی🌹 🌹سلام برشهیدان عزیز واضحی فرد🌹 🌹 🌹 🌹 🕊 🌹تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۱۹ 🕊 🌹محل شهادت: شلمچه 🕊 🌹نام عملیات: کربلای ۵🕊 سی و ششمین سالگرد شهادت افتخار نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران، شهید والامقام را گرامی می داریم و سالروز آسمانی شدن و کسب * ایشان را به خانواده محترم شهیدان واضحی فرد تبریک عرض می نماییم. به ارواح طیبه و ملکوتی تمامی شهدا بویژه شهیدان عزیز آقا جواد، حمیدرضا و عباس درود و سلام می فرستیم و از درگاه خداوند متعال تقاضای علو درجات مسئلت می نماییم. * 🌹🌸🌹🌸🌹 کانال شهدای نیروی انسانی https://eitaa.com/shohadaenirooensani
🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹 خلاصه زندگینامه شهید والامقام سومين شهيد خانواده معزز 🌹 🌹 مسئول پرسنلي لشكر حضرت محمد رسول الله ص جواد در تاريخ دهم شهريور 1341 در خانواده‌اي با تقوا و مذهبي در تهران و در محله ميدان شهدا به دنيا آمد. پس از طي كردن دوران تحصيل در مقاطع دبستان و راهنمايي وارد مدرسه علوي شد و در مقطع ديپلم توانست با معدل بسيار عالي قبول شود. برادر كوچك جواد واضحي فرد در مورد اين مقطع از زندگي برادرش مي گويد: «در دوران دبيرستان در مدرسه علوي درس خواندند و با معدل عالي قبول شد با توجه به استعدادي كه داشت و با عنايت به اين نكته كه شرايط دانشگاه رفتن را نيز داشت ولي به دانشگاه نرفت و همزمان با آغاز جنگ به جبهه رفت. جواد هيچوقت از اين دانشگاه نرفتن خود پشيمان نبود و هميشه مي گفت من طبق وظيفه عمل كردم . اين حتي در نامه هايي كه از جبهه مي نوشت نيز درج شده بود». پس از تجاوز گسترده ماشين جنگي رژيم بعث عراق كه با حمايت ابرقدرتها صورت مي گرفت، جواد نيز مانند بسياري از هم سن و سالان خود براي دفاع از اين خاك راهي جبهه ها مي شود. اين در حالي بود كه ديگر برادر وي به شهادت رسيده بود. برادر وي در مورد چگونگي حضور جواد در جبهه گفت: «جواد بعد از گرفتن ديپلم در سال 1358 به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در آمد. البته برادر اول ما شهيد عباس واضحي فرد در فروردين 1361 در عمليات فتح المبين به شهادت رسيده بود. ايشان در سال 1360 پس از طي دوره كوتاهي به جبهه رفت كه اين حضور پس از شهادت برادر اول ( شهيد عباس واضحي فرد) به صورت يكسره در آمده بود و خيلي كم به پشت جبهه مي آمدند.». شهيد جواد واضحي فرد مسئول نیروی انسانی لشگر حضرت رسول ص بود. در شب عمليات پيروزمندانه كربلاي پنج كه در آن عمليات رزمندگان اسلام توانستند ضربات جبران ناپذيري به ماشين جنگي عراق وارد كنند جواد واضحي فر در حين عزيمت به جلسه‌اي در مورد عمليات به شهادت مي رسد. يكي از همرزمان شهيد جواد واضحي فرد درباره او مي گويد: جواد با اينكه مسئوليت پرسنلي لشكر را بعهده داشت و به تعبيري يك سمت دفتري در پشت خط داشت اما هرگز از بعد نظامي دور نبود. او هميشه در همه عمليات ها حضور پيدا مي كرد. يعني شب عمليات همراه ساير رزمندگان به خط مقدم مي رفت. بيشتر هم همراه رزمندگان گردان حبيب بود. او حتي در مورد نيروهايي كه در پرسنلي لشكر فعاليت مي كردند، معتقد بود نيرويي كه شب عمليات نخواهد پرسنلي را ترك كند و به جلو برود به درد پرسنلي لشكر نمي خورد. برادرش در مورد نحوه شهادت جواد مي گويد: «شب قبل از عمليات كربلاي پنج، جواد با ماشين در حال حركت براي حضور در جلسه‌اي در مورد عمليات بود كه با برخورد گلوله مستقيم توپ به ماشين ايشان به شهادت رسيد. جواد سومين شهيد خانواده پس از عباس و حميد بود و شهادت او براي خانواده ضربه سنگيني بود و ليكن پدرم محكم تر بودند و شكر گذار خداوند بودند». گفتني است برادر دوم شهيد جواد واضحي فرد، حميد بود كه در 29 بهمن 1364 در عمليات والفجر 8 در فاو به شهادت رسيد و جنازه اش نيز سالها در فاو باقي مانده بود كه در نهايت در سال 78 در تفحص شهدا پیدا شد و به خانواده اش تحويل داده شد. برادر وي در مورد ويژگيهاي اخلاقي جواد گفت: «ايشان خيلي منضبط بودند و در مورد مسايل ديني بسيار مقيد عمل مي كردند، در كار هم بسيار دقيق بودند». مادر شهیدان واضحی‌فرد: فرزندانم در عملیات‌هایی که رمز آن‌ها «یا زهرا» بود شهید شدند. مادر ۳ شهید واضحی‌فرد گفت: هر سه پسرم در ایام فاطمیه به شهادت رسیده‌اند؛ آن هم در عملیات‌هایی که رمز آن‌ها «یا زهرا» بود. لازم به ذکر است که « صغری فتحی» مادر مهربان شهدا و «عبدالحسین واضحی‌فرد» پدر شهدا، پس از عمری زندگی با برکت و همراه با عزت و کرامت و تقدیم سه شهید گرانقدر و عزیز که هر کس کوچکترین آشنایی با این عزیزان داشت شیرینی و حلاوت دوستی و آشنایی اش را هرگز فراموش نخواهد کرد؛ این والدین مرحوم سالها پیش به فرزندان شهید شان ملحق شدند. و روح پاک و ملکوتی آنها اکنون در جوار رحمت الهی متنعم به رزق و روزی بهشتی می باشد. خاطرات از زبان مادر بیان شده و گاهی خواهر نکاتی را که از قلم افتاده بود به آن اشاره می‌کرد. *شهدا گلچین‌اند! 6 فرزند داشتم، 5 پسر و یک دختر. اولین فرزندم پسر است و دومی دخترم. سومی "شهید جواد" بود، چهارمی "شهید عباس" و پنجمی "شهید حمیدرضا". آخرین فرزندم هم پسر است. خداوند خوب‌ها را گلچین می‌کند... البته نمی خواهم بگویم آنهایی که مانده‌اند خوب نبودند، اما
بهرحال شهدا گلچین‌اند... هر 3 در قطعه 24 به خاک سپرده شده‌اند. رمز عملیات هر 3 فرزندانم «یا زهرا» بود. عباس اولین شهید بود که سال 61 در عملیات فتح‌المبین به شهادت رسید. حمیدرضا سال 64 در والفجر 8 شهید شد که پیکرش را نیاوردند. سالگرد حمیدرضا با چهلم جواد که سال ۶۵ در کربلای 5 به شهادت رسید، همزمان شد؛ هر 3 برادر در ایام فاطمیه شهید شدند و رمز عملیات هر 3، یا زهرا (سلام الله علیها) بود. اولین شهید محله خواهر ادامه می‌دهد: عباس چهارم فروردین شهید شد و تا جنازه به تهران برسد، روز هشتم به خاک سپرده شد. عباس اولین شهید محله میدان موتور آب بود و پایگاه مسجد امام محمد تقی علیه السلام آنجا به نام عباس است. شهید عباس واضحی‌فرد ماجرای عکس شاه، سوار بر الاغ! در روزهای تظاهرات، عباس و حمیدرضا عکسی از شاه را آماده کرده بودند که در آن محمدرضا پهلوی سوار الاغ بود که با زنجیری، او را می‌‌کشیدند. عباس چهارپایه را از کوچه ما که بن‌بست بود به خیابان آن طرف خانه برد تا عکس را به دیوار نصب کند. یکی از همسایه‌ها آمد و گفت چهارپایه‌ای در خیابان است که مثل چهاپایه شماست! رفتم دیدم. چهارپایه ما بود و عکس شاه هم انگار کسی فرصت نصب نداشته باشد، ناقص روی دیوار نصب بود. عباس هم به خانه برنگشت! با دیدن این اوضاع، خیلی ناراحت و مضطرب شدم. دیگر تقریباً مطمئن شدم که او را دستگیر کرده‌اند. چرا که عکس، کامل به دیوار نصب نشده و چهارپایه هم در خیابان مانده بود... شب عباس آمد! به او گفتم "کجا بودی؟ چرا چهارپایه را در کوچه گذاشتی؟" گفت "بگذار آنجا بماند. نمی‌خواهد بروی آن را بیاوری چون اگر همسایه‌ها متوجه شوند برای چه کسی است، ممکن است خبر به گوش حکومت برسد." گویا وسط کار چند نفر از نیروهای شاه او را دیدند و عباس فوراً پا به فرار گذاشت. چهارپایه در کوچه ماند! عباس به خانه خواهرش رفته بود. اتاق پر از اعلامیه در همه‌جای اتاق بچه‌ها، پر بود از اعلامیه! حتی یکبار آمدند و خانه را گشتند اما چیزی پیدا نکردند... نمی‌دانم چطور پنهان می‌کردند. عبا و عمامه امام جماعت مسجد در خانه ما! قبل از شهادت بچه‌ها، خانه ما در محله سرآسیاب بود. یک‌بار حاج آقا شیرزاد، امام جماعت مسجد محل، در حین سخنرانی، حرف‌هایی زد که مثلاً بر علیه نظام شاهنشاهی بود! خبر به مأموران حکومتی رسیده بود و آمدند تا حاج آقا را دستگیر کنند. مسجد به هم ریخت. عباس، عبا و عمامه حاج آقا را گرفت و او را از در دیگری فراری داد و خودش از یک در دیگر بیرون آمد. حاج آقا شیرزاد به مسافرت رفت و لباس‌هایش مدتی در منزل ما ماند. به او می‌گفتم "اینها را ببر به صاحبش بده." می‌گفت "من خودم طلبه هستم و اگر بیایند ببینند، می‌گویم برای خودم است." دل نترسی داشت. عباس طلبه حاج آقا مجتهدی تهرانی بود. مدتی مانده بود تا لباس طلبگی بپوشد که قسمت نشد و به شهادت رسید دوستانش حدوداً 2 ماه بعد از شهادت عباس، ملبس شدند. اگر دختر شما را بگیرند... به عباس می‌گفتم "چرا وقتی به تهران می‌آیی، عجله داری که به جبهه برگردی؟" می‌گفت "مادرجون، 4 دختر را پیدا کردیم که موهای سرشان از خاک بیرون بود... اگر دختر یا عروس شما را بگیرند، تا دم در دنبالشان نمی‌روی که ببینی او را کجا می‌برند؟ الآن هم دشمن تا آبادان، اهواز و... جلو آمده!‌ فکر می‌کنید می‌ترسند به تهران بیایند؟ اگر نرویم، تهران را هم می‌گیرند. چه کنیم؟ نرویم؟" دیگر چیزی نگفتم؛ یعنی حرفی برای گفتن نداشتم. گفتم "برو!" تو نرو! معمولاً عباس ماه رمضان‌ها به جبهه می‌رفت. آخرین‌بار، 2 ماه قبل از عید، عازم رفتن شد. ‌گفتم "چرا عید به جبهه می‌روی؟ هنوز زمستان است..." گفت "زمستان، تابستان ندارد! جنگ است دیگر..." گویا پسر یکی از همسایه‌ها که تک پسر آنها بود، عازم جبهه بوده که عباس مانع شد و به او گفته بود "تو نرو، من می‌روم. جای من 2 برادر دیگرم هستند، اما اگر تو بروی پدر و مادرت تنها می‌شوند. تو بمان من جای تو می‌روم." اینها را به ما نگفت، ما بعدها فهمیدیم. بعد از آن هم خبر شهادتش را آوردند. در ایام شهادت عباس، هرکس به خانه ما می‌آمد می‌گفت یک روحانی آمده و کنار عکس بزرگ عباس که در کوچه گذاشته‌اند، نشسته و همینطور بی‌تابی می‌کند و اشک می‌ریزد! هرکاری می‌کنیم بلند نمی‌شود، فقط گریه می‌کند و می‌گوید "عباس تو از من پیش‌دستی کردی! این شهادت مال من بود، تو پیش‌دستی کردی و از من گرفتی..." شده بود سوأل لاینحل! چیز دیگر هم نمی‌گفت. گویا مدتی بعد از شهادت عباس، این دوست روحانی عباس هم شهید شد! پیکرش را هم نیاوردند. با خاله این شهید دوست بودم. او به من گفت که عباس به خواهرزاده او گفته بود که "من جای تو می‌روم..." این روحانی، در عملیات والفجر 8، منطقه عملیاتی فاو، شهید شد. 12 سال بعد پیکرش را آوردند. عباس خیلی شوخ طبع بود. یادم هست تازه عروس گرفته بودیم. عباس سر به سرش می‌گذاشت. می‌گفتم
"به او چیزی نگو بد است!" می‌گفت "چیزی نگفتم! فقط گفتم وقتی پله‌ها را تمیز می‌کنی، آستین‌هایت را پایین بکش!" بنده خدا آستین‌هایش هم پایین بود، اما باز هم تذکر می‌داد. * جای عباس... حمیدرضا 4 سال با عباس اختلاف سن داشت و حدوداً 15 ساله بود. از بهشت زهرا که به خانه آمدیم، خانه شلوغ بود و مهمان‌های زیاد آمده بودند. بین آن‌ همه شلوغی، حمیدرضا آمد و گفت "با مادر کار دارم." گفتم "مادر تازه از بهشت زهرا آمده و حال مناسبی ندارد، اگر کاری داری به من بگو." گفت "نه، با مادر کار دارم." به ناچار مادر را صدا کردم. حمیدرضا به مادر گفت "مادر، من به پایگاه مسجد امام محمدتقی علیه السلام رفتم و از آنها خواستم نام عباس را خط بزنند و بنویسند حمیدرضا... الآن هم آمده‌ام از شما اجازه بگیرم که جای عباس بروم." مادر رضایت داد. عباس مسئول پذیرش آن پایگاه بود و حمیدرضا به جای عباس قرار گرفت. عباس خبر شهدا را به خانواده‌هایشان می‌داد. یک‌بار که مادر از او پرسید "چگونه می‌توانی این خبر را به آنها بدهی؟" ‌گفت "خبر افتخار را به آنها می‌دهم..." *همکلاس پسر رئیس جمهور خواهر شهید می‌گوید؛ حمیدرضا هم طلبه بود. در مدرسه‌ای درس می‌خواند که خط‌شان با امام یکی نبود. هنوز هم این مدرسه هست... این مدرسه از لحاظ علمی جز مدارس قوی بود منتهی جو انقلابی نداشت. حمیدرضا از بچه‌های انقلابی مدرسه بود، به همین دلیل اذیتش می‌کردند. خیلی با استعداد بود. ذوق هنری زیادی داشت و نقاش بسیار خوبی بود. دفتر شعر هم داشت... حمیدرضا وقتی به جبهه رفت، دیگر مدرسه راهش ندادند. سال دوم یا سوم بود، وقتی رفت کارنامه‌اش را بگیرد، گفتند تو امتحان نداده‌ای! رفت آموزش و پرورش. آن زمان امام خامنه‌ای، رئیس‌جمهور بودند. خیلی پافشاری کرد تا مدرک گرفت. وزیر آموزش و پرورش و رئیس‌جمهور را دید تا کارنامه بگیرد. معدلش 17 شده بود. بعد از آن رفت حوزه. قم درس می‌خواند. اتفاقاً با یکی از پسران امام خامنه‌ای همکلاس شد و بعد از آن باهم به جبهه می‌رفتند. شهید حمیدرضا واضحی‌فر *نباید برود... وقتی حمیدرضا تصمیم گرفت درس طلبگی بخواند، اول رفت پیش آقای مجتهدی، بعد گفت می‌روم مشهد. همه وسایلش را آماده کردم، حتی رختخوابش را. روزهای آخر قبل از رفتن به مشهد، با خودم گفتم "حالا آنجا برود با کی رفیق می‌شود؟ چه کسی هدایتش کند؟ کی معلمش باشد؟..." با اینکه خودم کارهای سفرش را انجام می‌دادم، بی‌دلیل نگران شدم. دلم شور می‌زد. با خودم گفتم "نه! نباید برود." مصمم شدم که نرود! باید به سفری می‌رفتم. به یکی از همسایه‌ها که روحانی بود سپردم که هوای حمیدرضا را داشته باشد. ناراحت است که نمی‌خواهم به مشهد برود. به او گفتم "حمیدرضا را راضی کن و از مشهد رفتن منصرف‌اش کن." بعد از آن حمیدرضا به حوزه آقای مجتهدی رفت. *کارنامه بعد از اینکه حمیدرضا طلبه شد، از مدرسه ... به او پیغام دادند چرا به مدرسه نمی‌آیی؟ گفته بود "من تنها می‌خواستم به شما ثابت کنم که می‌توانم پرونده‌ام را به مدرسه برگردانم و کارنامه‌ام را از همین‌جا بگیرم!". اول به مدرسه آقای مجتهدی رفت و بعد از آن وارد حوزه قم شد که البته بیشتر جبهه بود و رفت و آمد می‌کرد. *خجالت می‌کشم به خانه بروم! حمیدرضا 12 سال مفقود بود. سال 64 در عملیات فاو شهید شد، سال 76 پیکرش را آوردند. در همان اعزام اول شهید شد... جواد ‌گفته بود "دیگر خجالت می‌کشم به خانه بروم..." جنازه‌اش هم برنگشت.. جواد تا سال‌ها به من می‌گفت "هیچ‌وقت منتظر جنازه حمید نباش. حمید جایی شهید شده که نباید منتظر بازگشتش باشی." * فقط من نمی‌دانستم... مدتی بود که می‌دیدم اهل محل طور دیگری مرا نگاه می‌کنند. یک‌بار هم به تعاونی محل رفته بودم از من پرسیدند "از حمید آقا خبری دارید؟" گفتم "مگر طوری شده؟" گفتند "نه، همین‌طور سؤال کردیم." با خودم می‌گفتم نکنه طوری شده باشد؟ نمی‌خواستم به خودم بقبولانم که اتفاقی افتاده. به خانه برگشتم. اهل محل می‌دانستند و فقط من نمی‌دانستم. برای فاطمیه، لباس سیاه تنم بود. جواد به خانه آمد، مرا صدا زد. به حیاط رفتم. گفت "برای من هم خیلی سخت است با شما روبه‌رو شوم..." دستش را روی سینه من گذاشت و همینطور روی آن کشید... گفت "این را گذاشتم تا تو آرامش پیدا کنی..." خدا می‌داند این حرکت او آرامش عجیبی به من داد. گفت "از خدا می‌خواهم خدا آرامش ویژه‌ای به تو بدهد. مخصوصاً اینکه حمید جنازه هم ندارد... حالا لباس مشکی‌ات را دربیاور... اگر بدانی حمید چه تعداد از نیروهای دشمن را کشت تا خودش شهید شد، افتخار می‌کنی و هیچ‌وقت لباس مشکی نمی‌پوشی." می‌گفت "حمیدرضا تا لحظه آخر که توانایی و امکانات داشت، ایستادگی کرد. واقعاً می‌توان گفت 2 لشکر را نجات داد. حالا تو می‌توانی ناراحت باشی؟" گفتم "راضی‌ام به رضای خدا." *هنوز هم باور نمی‌کنم... سال‌ها بعد، جنازه حمید را آوردند. باورم نمی‌شد، هنوز
هم تردید دارم... می‌گویم حتماً چیزی بوده که جواد آنطور می‌گفت. البته پلاک و بعضی از وسایل او بود که با جنازه‌اش آوردند، اما من هنوز باورم نمی‌آید... *چه‌ کنیم؟ قبل از انقلاب، عباس می‌گفت "حاج آقا مجتهدی به ما گفته آقای طالقانی در زندان است و خیلی شکنجه می‌شود... حتی با سیگار پشتش را سوزانده‌اند... خیلی سخت است! چه‌کنیم مامان؟" گفتم "تو که تنها نمی‌توانی کاری کنی؟" گفت"با همین یک نفر یک نفر می‌توان کاری انجام داد!" *نمی‌شناختمش! در اوایل انقلاب، عباس را دائماً تهدید می‌کردند که تو را می‌کشیم! یکی از نامه‌های تهدید آمیزش را که در حیاط خانه انداخته بودند را پدرش پیدا کرد و ما فهمیدیم. می‌خندید می‌گفت "من در تهران کشته نمی‌شوم!". دائماً با لباس‌های مبدل بود. موهایش را بلند می کرد، کوتاه می‌کرد! گاهی با عبا بود، گاهی با کت گاهی اورکت! حتی گاهی نمی‌شناختمش! به ما نمی‌گفت که در بحث انقلاب فعال است.    *برای نمره درس نمی‌خوانم جواد به دبستانی اسلامی که نزدیک منزل بود می‌رفت. بعد از آن نیز تا دیپلم به مدرسه ... که امتحان ورودی داشت رفت. همه پسرها دبیرستان را این مدرسه بودند. خواهر می‌گوید: جواد سال چهارم دبیرستان در همان مدرسه حمیدرضا، با معدل 20 قبول شد. یادم هست که تنها از قرائت فارسی 25 صدم نگرفته بود و بقیه درس‌ها 20 بود. هرچه گفتم به مسئول مدرسه بگو تا نمره‌ات درست شود و همه نمراتت کامل شود، قبول نکرد! می‌گفت "ول کن! مگر برای نمره درس می‌خوانم؟" او هم استعداد بالایی داشت. جواد مسئول پرسنل لشگر محمد رسول‌الله بود که حاج آقا کوثری فرماندهی آن لشکر را به عهده داشت. بعد از ازدواج هم، وقتی فرزندش 2 ، 3 ماهه شد، آنها را با خود به منطقه برد. در منزلی با سردار کوثری زندگی می‌کردند. وقتی عملیاتی در پیش بود، همسرش با پدر جواد تماس می‌گرفت که آنها را به تهران بیاورد. چندبار پدرش رفت و عروس و نوه‌اش را آورد. جواد بعد از عملیات آنها را نزد خود می‌برد. *خدا هست! گاهی به جواد می‌گفتم "دیگر کافی است. تو ازدواج کرده‌ای و باید به زندگی‌ات برسی." می‌گفت "خدا هست و شما هم هستی! زندگی‌ام را سپردم به خدا." نام فرزند جواد، عباس بود. وقتی برادرش عباس شهید شد، پسرش را بغل می‌کرد، می‌گفت "دائم نگو عباس، عباس! این هم عباس..." خودش به نام پسرش امیر اضافه کرد و شد "امیرعباس". الآن برای خودش مرد یک زندگی شده است. *شماها دیگر نروید! بعد از شهادت عباس، زبانم باز نمی‌شد که بچه‌ها بگویم "شماها دیگر نروید...". فقط جواد که متأهل شد، به او می‌گفتم "حالا دیگر زن داری و باید مراعات کنی و کمتر بروی." می‌گفت "مادر، من همه این شرایط را به این خانم گفته‌ام...". وقتی پسرش امیر عباس، به دنیا آمد، گفت که می‌خواهد آنها را هم به منطقه ببرد. می‌گفت بقیه هم هستند و می‌توانند آنجا بمانند. اندیمشک ماندند. *وضعیت قرمز یادم هست یک بار با امیرعباس در خانه بودیم، رادیو هم روشن بود تا اگر وضعیت قرمز شد متوجه شویم. می‌خواستم روبالشی‌ها را در حیاط بشویم. امیرعباس بازی می‌کرد. یک دفعه تا صدای آژیر و وضعیت قرمز بلند شد، این بچه یک سال و نیمه، از ترس با زبان بی‌زبانی می‌گفت "وضعیت قرمز، وضعیت قرمز، ماما بریم..." آنقدر ترسیده بود که رفت زیر پله‌ها، به حالت چمباتمه نشست و مثل بید می‌لرزید. آن روز 9ـ8 موشک انداختند که البته اطراف ما نبود و فقط صدایش به ما می‌رسید. این بچه آنقدر در اندیشمک این صداها را شنیده بود که دائم دلهره صحنه‌های آنجا به ذهنش می‌آمد. حتی یکبار جواد می‌گفت بعد از وضعیت قرمز تا امیرعباس را بغل کردم، همانجا یک موشک به زمین نشست! تمام این دلهره‌ها در بچه مانده بود. *اسلام در خطر است جواد علاقه داشت در پزشکی ادامه تحصیل دهد. استعداد خوبی هم داشت. همه هم به او می‌گفتند هر کسی مثل تو استعداد ندارد، تو جبهه نرو، بمان، درس بخوان. به او می‌گفتند "جامعه هم به تو نیاز دارد. اینجا انجام وظیفه کن!" جواد می‌گفت "الآن اسلام در خطر است. امام گفته‌اند که جبهه رفتن واجب کفایی است. واجب کفایی یعنی الآن به همه ما واجب است. هر کس که توانایی دارد به او واجب است. من الآن می‌روم، اگر یک زمانی جنگ تمام شد و به سلامت برگشتم بعداً ادامه تحصیل می‌دهم». هر کس می‌گفت 2 تا از برادرانت شهید شده‌اند، تو دیگر نرو، می‌گفت؛ «آنها وظیفه خودشان را انجام داده‌اند، من باید وظیفه خودم را انجام دهم.» واقعاً این احساس را داشت که اسلام در خطر است. *آلبوم عکس بچه‌ها خیلی به حجاب حساس بودند. کاملاً هم به روی طرف می‌آوردند؛ مخصوصاً جواد. مثلاً حتی آلبوم‌های هیچ‌کس را نگاه نمی‌کردند. قبل از آن سؤال می‌کردند، آلبوم را می‌توانم ببینیم یا نه؟ یادم هست یکبار همسر جواد آلبومی را به او نشان داد که همه آن عکس‌های خودشان بود. از بین عکس‌ها فقط یک عکس
از خانم دیگری بود که کمی از موهای سرش بیرون بود. یادم هست به خاطر آن عکس با خانمش بحثش شد! می‌گفت "چرا این را به من نشان دادی؟" عصبانی شده بود... *حیف جوانی جوان‌ها! گاهی که از جبهه برمی‌گشت می‌گفت "وقتی می‌بینم جوون‌ها در خیابان فوتبال‌بازی می‌کنند، تعجب می‌کنم..." می‌گفتم "خب بازی می‌کنند. چه اشکالی دارد؟ مگر بد است؟" می‌گفت "بد نیست، اما اینها جوانند، حالا که دانشگاه تعطیل است، به جای اینکه اینجا بی‌خود در خیابان بگردند، بیایند جبهه! مثلاً ما دیده‌بان نداریم، دیده‌بان خیلی کم است. اصلاً حمید باید بیاید برای دیده‌بانی!" گفتم "حالا می‌گذاری بماند؟" گفت "نه دیگر! ما دیده‌بان نداریم! اما الآن با خودم نمی‌برمش، خودش گفته می‌آید." طولی نکشید که حمید هم رفت. صبح فردای آن شبی که حمید رفت، جواد با من تماس گرفت و گفت "پسرت را فرستادم یک شب پیش تو بماند و باز بیاید." گفتم "چرا؟ چرا او را برگرداندی؟" گفت "آقا پایگاه نرفته! خودش همینطور آمده جبهه! شهید، مجروح، اسیر یا هر اتفاقی بیفتد هیچ جا مسئولیت او را به عهده نمی‌گیرند و هیچ‌جا قبولش ندارند. اگر شهید شود، من با چه مدرکی به شما بگویم که شهید شده؟ او را فرستادم که اول پایگاه برود و بعد بیاید. برادر من با بقیه فرقی ندارد." گفتم "این بچه تمام مسیر در قطار ایستاده بود تا برسد! جای نشستن نداشته، حالا تو او را برگرداندی؟" می‌گفت "اشکالی ندارد مادر، حمید جوان است. انرژی دارد...". وقتی آمد به پایگاه رفت، ثبت نام کرد و برگشت. باز هم جا نداشت و ایستاده برگشت... *دشمن را دیگر نمی‌دیدم... خواهر شهدا خوابی از جواد را به‌خاطر آورده است: جواد 2 - 3 ماه قبل از شهادتش خواب زیارت کربلا را دیده بود. می‌گفت "دیدم با پدر در جبهه بودیم و نیروهای دشمن ما را تعقیب کردند. در حین این تعقیب و گریز، از نیمه راه پدر را گم کردم و بابا جا ماند. من آنقدر دویدم که از مرز گذشتم و به حرم امام حسین(ع) رسیدم. آنجا بود که آرامش پیدا کردم و دیگر نیروهای دشمن را ندیدم. می‌گفت کاملاً یادم هست که حرم را زیارت کردم و دنبال شش گوشه حرم می‌گشتم." یاد هست که بسیار با نشاط از این خواب یاد می‌کرد، اما هر وقت که آن را تعریف می‌کرد دل من زیر و رو می‌شد. خیلی واضح بود که این خواب خبر شهادتش را به همراه دارد. *تسبیح مشکی با مهره‌های سرخ... مادر ادامه داد: "من یک، 2 ماه قبل از شهادت جواد خواب دیدم آقای خامنه‌ای به منزل ما آمد. ایشان یک تسبیح مشکی به من داد که 3 تا از دانه‌هایش قرمز بود! خواب را به یکی از دوستانم که تعبیر خواب می‌دانست تعریف کردم. تعبیرش را فهمید، اما به من گفت سؤال می‌کنم و بعداً خواهم گفت. از کس دیگری هم سؤال کرده بود و او هم گفته بود اینها در خانواده‌شان شهید خواهند داشت اما به من چیزی نگفت. تا آن زمان 2 شهید داشتیم. بعدها به من گفت هر وقت کسی درِ خانه‌مان را می‌زد، می‌دویدیم! می‌گفتیم حتماً سومین نفر از این خانواده هم شهید شده... *عکس بهشت زهرا خواهر ادامه می‌دهد: جواد با پسرش عکسی انداخته بود که خیلی عکس قشنگی بود. به او می‌گفتیم "این عکس خیلی زیباست!" می‌گفت "بله! به درد بهشت‌زهرا می‌خورد." یک سال به اتمام جنگ مانده بود که خبر شهادتش را آوردند. *یلدای به یاد ماندنی حدوداً شانزده سال پیش امام خامنه‌ای به منزل قدیمی ما تشریف آوردند. آقا شب یلدا تشریف آورده بودند. خیلی برایمان خاطره‌انگیز بود، شاید بهترین خاطره‌ای که در ذهن همه خانواده ما مانده است. آمدند گفتند از طرف سپاه می‌خواهند به منزل شما بیایند. چون جواد پاسدار بود، همیشه به او سر می‌زدند. مثل دیگر مهمان‌ها منتظر بچه‌های سپاه بودیم، یک دفعه رهبر آمدند! اصلاً باورمان نمی‌شد... خیلی شب خوب و قشنگی بود. *راضی‌ام به رضای خدا خدا به آدم آرامش می‌دهد و به خاطر او راضی به رضایش هستیم. اما عزیزی اولاد هیچ‌وقت از بین نمی‌رود و کم نمی‌شود. خیلی سخت است، اما چون برای خدا و برای نگهداری دین و مملکت است، برای اسلام و قرآن است، باید صبر کنیم. فقط وقتی که وضع حجاب را می‌بینم در دلم احساس ناراحتی می‌کنم... *به خوابم نمی‌آیند، مگر... مادر می‌گوید "بچه‌ها زیاد به خوابم نمی‌آیند." و با لبخند ادامه می‌دهد "البته اگر با آنها دعوا کنم به خوابم می‌آیند." *پسر چهارم‌ام را هم راهی کردم... بعد از شهادت بچه‌ها، دائم می‌گفتم خدایا! با تو معامله کرده‌ام... هرکس دیگری بود مگر می‌توانستم فرزندانم که نور چشمانم است را برایش فدا کنم؟ البته واقعاً این توان را خدا به ما داده بود و ما هیچ نبودیم. حتی اینکه خدا ما را راضی کرد تا خودم آنها را راهی جبهه کنم، چه اولی، چه دومی و چه سومی. حتی پسر چهارم‌ام، اسماعیل را هم راهی کردم، اما او را بیش از دو تا سه روز نگه نداشتند، بازگرداندنش. به او گفته بودند دیگر برای خانواده شما کافی است برو، او را به آبادان برگردانده بودند، خیلی
هم اصرار کرد که بماند، اما سردار کوثری اجازه نداد که او بماند. *اشک و آرامش حاج آقا کمتر دلتنگی‌هایش را نشان می‌دهد... اما من نمی‌توانم... یک وقت‌هایی گریه هم می‌کنم! البته گریه اشکالی ندارد، دل آدم آرام می‌شود. نشانه نارضایتی نیست... راضیم به رضای او ... *چرا ما را نبردند؟ از پدر که دقایقی در کنار ما بود سوال کردم، ناراحت نیستید که بچه‌ها تنهایتان گذاشته‌اند؟ گفت "آنها تنهایمان نگذاشتند، چرا ما را نبردند..." گفتم بچه‌های خوبی بودند؟ گفت "از خوب هم خوبتر...". گفتم دلتنگی‌نمیکنید برای آنها؟ گفت "راضی‌ام به رضای خدا!" می‌گفت "از مردم هیچ توقعی ندارم! برای چه توقع داشته باشم؟ بچه‌ها برای برپایی اسلام رفتند. برای اینکه مملکت، دین و ناموس بماند که خدا رو شکر محقق شد. فقط ادامه دهنده خون شهدا باشند." *دلتنگی‌های مادرانه... هر وقت دلم تنگ می‌شود می‌روم با آنها حرف می‌زنم... چراغ را روشن می‌کنم، روبه‌روی عکس آنها می‌نشینم و با آنها حرف می‌زنم، درد دل می‌کنم، برایشان صحبت می‌کنم... حتی گاهی شب‌ها به آنها شب‌بخیر هم می‌گویم. اما به هر حال با خدا معامله کرده‌ام... . کانال شهدای نیروی انسانی https://eitaa.com/shohadaenirooensani
🌹🇮🇷 🇮🇷🌹 🌹السلام علیکم یا اولیاءالله و احبائه 🌹 🌹السلام علیکم یا اصفیاءالله و اودائه 🌹 🌹السلام علیکم یا انصار دین الله 🌹 🌹السلام علیکم یا انصار رسول الله 🌹 🌹السلام علیکم یا انصار ابی عبدالله 🌹 🌹سلام بر شهیدان راه حق 🌹 🌹سلام بر شهیدان دفاع مقدس 🌹 🌹سلام بر شهیدان 🌹 🌹 🌹 🌹 🕊 گردان علی اصغر ع لشگر ۱۰ سید الشهدا ع 🌹تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۱۹🕊 🌹محل شهادت: شلمچه 🕊 🌹نام عملیات: کربلای پنج 🕊 سی و ششمین سالگرد شهادت شهید والامقام افتخار نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران، شهید را گرامی می داریم و سالروز آسمانی شدن و کسب ایشان را به خانواده محترم تبریک عرض می نماییم. به ارواح طیبه و ملکوتی تمامی شهدا بویژه درود و سلام می فرستیم و از درگاه خداوند متعال تقاضای علو درجات مسئلت می نماییم. 🌹 . 🌹 . 🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹 کانال شهدای نیروی انسانی https://eitaa.com/shohadaenirooensani