دیدار خانواده سردار شهید سلیمانی رهبر انقلاب
کانال شهدای نیروی انسانی
https://eitaa.com/shohadaenirooensani
مقاومت بالگرد آپاچی را هدف قرار داد
🔹گردانهای قسام و گردانهای مجاهدین در عملیاتی مشترک یک بالگرد آپاچی ارتش رژیم صهیونیستی را در جنوب محله الزیتون در شهر غزه با موشک «سام ۷» هدف قرار دادند.
کانال شهدای نیروی انسانی
https://eitaa.com/shohadaenirooensani
6.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
طراح تونل های غزه کیست⁉️
⭕️احمد الهادی عضو جنبش حماس در لبنان:
#حاج_قاسم سلیمانی چند بار به غزه سفر کرد و طرح حفاری تونلهای زیر زمینی به طول ۳۶۰ کیلومتر ، پیشنهاد "عماد مغنیه"و "حاج قاسم سلیمانی" بود.
#طوفان_الاقصی #فلسطین #حاج_قاسم
کانال شهدای نیروی انسانی
https://eitaa.com/shohadaenirooensani
💢فرزندانم باید با شهادت آشنا باشند
🔻همسر شهید: وقتی در منزل بود با فرزندانش بازی می کرد.یکی از بازی هایش اینگونه بود که خود را درون ملحفه ای پوشانده و به دخترش می گفت که اگر من روزی شهید شدم من را اینگونه می بینی. وقتی اعتراض می کردم می گفت فرزند یک مرزبان باید با جمله شهادت آشنا باشد.
🔻زمانی که پیکر شهید را برای وداع آوردند دختر شهید که تنها 9 سالش بود به راحتی کنار پیکر پدر با او به صحبت پرداخت.
🔻شهید امیر نامدار از مرزبانان مرز خراسان رضوی دهم دیماه ۹۵ در درگیری با اشرار در هنگ مرزی تایباد به شهادت رسید.
کانال شهدای نیروی انسانی
https://eitaa.com/shohadaenirooensani
بخشی از کتاب " از چیزی نمیترسیدم"
🔰پدرم نهصد تومان به بانک تعاون روستایی بدهکار بود . تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی قرض پدر را ادا کنم، اما پدر و مادرم مخالفت کردند.
✍️ خلاصه اینکه با احمد و تاجعلی برای کار به کرمان رفتم. اولین بار بود که شهر و ماشین را می دیدم. احساس غریبی می کردم.
درِ هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاهی را می زدم و می گفتم: «کارگر نمی خواهید؟» و همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیفم می کردند و جواب رد می دادند.
به یک خانه در حال ساخت وارد شدم. استادکار به من نگاهی کرد و گفت:« اسمت چیه؟» گفتم:« قاسم» گفت:«چند سالته؟» گفتم:«سیزده سال» گفت:« مگه درس نمی خونی!؟» گفتم:« ول کردم.» گفت:« چرا؟!» گفتم:« پدرم قرض دارد.» وقتی این را گفتم اشک در چشمانم جمع شد. منظره دستبند زدن به دست پدرم جلوی چشمم آمد و اشک بر گونه هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم: «آقا، تو رو خدا به من کار بدید.» اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت: « می تونی آجر بیاری؟» گفتم:« بله.» گفت: « روزی دو تومان بهت میدم، به شرطی که کار کنی.» خوشحال شدم که کار پیدا کرده ام. به مدت شش روز بعد از طلوع آفتاب تا نزدیک غروب در ساختمان نیمه ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم. جثه نحیف و سن کم من طاقت چنین کاری را نداشت. از دستهای کوچکم خون می آمد. اوستا بیست تومان اضافه مزد بهم داد و گفت: « این هم مزد این هفتهات.»
حالا حدود سی تومان پول داشتم. با دو ریال بیسکویت خریدم و پنج ریال دادم و چهار عدد موز خریدم. خیلی کیف کردم، همه خستگی از تنم بیرون رفت. اولین بار بود که موز می خوردم.
شب در خانه عبدالله تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم. عبدالله معتقد بود من نمی توانم این کار را ادامه بدهم، باید دنبال کار دیگری باشم.
پولهایم را شمردم.، تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادر و خواهر و برادرانم افتادم. سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم و با حالت گریه به خواب رفتم. صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم. از دوران کودکی نماز می خواندم. نمازم را که خواندم به یاد امامزاده سیدِ خوشنام، پیر خوشنام در روستا افتادم. ازش طلب کردم و نذر کردم اگر کار خوبی پیدا کردم یک کله قند داخل امامزاده بگذارم.
صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله راه افتادیم. به هر مغازه، کافه، کبابی و هر درِ بازی که می رسیدیم سرک می کشیدیم و می گفتیم: «آقا، کارگر نمی خوای؟» همه یک نگاهی به جثه ضعیف ما می کردند و می گفتند:« نه.» تا اینکه یک کبابی گفت که یک نفرتان را می خواهم با روزی چهار تومان. تاجعلی رفت و من ماندم. جدا شدنم از او در این شهر سخت بود. هر دو مثل طفلان مسلم به هم نگاه می کردیم، گریه ام گرفته بود. عبدالله دستم را کشید و من هم راه افتادم، تا آخر خیابان به پشت سرم نگاه می کردم.
حالا سه روز بود که از صبح تا شب به هر درِ بازی سر می زدم. رسیدیم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود. به آخر خیابان رسیدیم و از پله های ساختمانی بالا رفتم. مردی پشت میز نشسته بود و پول می شمرد. محو تماشای پولها شده بودم و شامه ام مست از بوی غذا. آن مرد با قدری تندی گفت:« چکار داری؟!» با صدای زار گفتم:« آقا، کارگر نمی خوای؟» آن قدر زار بودم که خودم هم گریه ام گرفت. چهره مرد عوض شد و گفت:« بیا بالا.» بعد یکی را صدا زد و گفت:« یک پرس غذا بیار.» چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آوردند. اولین بار بود که آن خورشت را می دیدم. بعداً فهمیدم به آن چلوخورشت سبزی می گویند. به خاطر مناعت طبعی که پدرم یادم داده بود با وجود گرسنگی زیاد و خستگی زیاد گفتم:« نه، ببخشید، من سیرم.» آن شخص که بعداً فهمیدم نامش حاج محمد است، با محبت خاصی گفت:« پسرم، بخور.» غذا را تا ته خوردم. حاج محمد گفت:« از امروز تو می تونی این جا کار کنی و همین جا هم بخوابی و غذا هم بخوری. روزی پنج تومان هم بهت می دهم.» برق از چشمانم پرید و از امامزاده سید خوشنام، پیر خوشنام تشکر کردم که مشکلم را حل کرد.
پس از پنج ماه کار کردن شبی آهسته پولهایم را شمردم. سرجمع هزار و دویست و پنجاه تومان شد. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم، هزار تومان برای پدرم پول فرستادم تا قرضش را ادا کند.
📚برگرفته از کتاب «از چیزی نمی ترسیدم»
خاطرات خود نوشت شهید حاج قاسم سلیمانی.
کانال شهدای نیروی انسانی
https://eitaa.com/shohadaenirooensani
6.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صادق مزدستان ۱۲ روز بعد از ازدواجش در فکه به شهادت رسید.
صادق در گروه جنگهای نامنظم دکتر چمران شرکت داشت و در سوسنگرد در کنار او جنگيد.
در عمليات فتح المبين، بيت المقدس و رمضان حضور داشت و چند بار مجروح شد ولی همچنان در حساسترين مناطق حاضر بود. در عمليات محرم نقش مهمی را ايفا کرد و مفتخر به دريافت پاداش از حضرت امام (ره) گرديد.
او فرماندهی را به عنوان يک تکليف می نگريست و به چيز ديگری غير از شهادت در راه خدا نمی انديشيد.
يکبار از ناحيه گردن و گوش زخمی شد و با سروگردن باند پيچی شده به خانه برگشت.
در ۲۷ آذر ۱۳۶۱ با خانم صالح پور ازدواج کرد. دو روز بعد از ازدواج به اتفاق همسر برای زيارت مرقد امام رضا (ع) به مشهد مقدس رفتند.
در آنجا صادق به همسرش گفت: اگر اين بار افتخار شهادت در جبهه نصيبم نشد خانه ای اجاره می کنم و زندگی مشترک را آغاز می کنيم.
پس از بازگشت از مشهد دوباره به مناطق عملياتی رهسپار شد و در منطقه فکه در يک عمليات شناسايی در خط مرزی بر اثر اصابت ترکش مين والمر به ناحيه سر در ۹دی ۱۳۶۱ به شهادت رسيد درحالی که تنها دوازده روز از ازدواجش می گذشت.
پیکر شهيد صادق مزدستان در گلزار شهدای قائمشهر به خاک سپرده شد
شش ماه بعد برادرش علی مزدستان در نيمه سال ۱۳۶۲ منطقه عملياتی پنجوين به شدت مجروح شد و يک چشم و بخشی از استخوانهای کاسه چشم ديگرش را از دست داد
يک سال بعد برادر ديگرش منوچهر در عمليات والفجر۶ در چيلات اسفند ماه ۱۳۶۲بر اثر انفجار توپ، شهيد و پیکرش متلاشی و مفقودالاثر شد.
#روحشان_شاد_یادشان_گرامی_باد
کانال شهدای نیروی انسانی
https://eitaa.com/shohadaenirooensani