به زندگی ساده و بی پیرایه ی خود قناعت نمود. او حساسیت عجیبی نسبت به وضع اقتصادی و مشکلات مردم داشت و از هر فرصتی جهت کمک و ایثار به یتیمان و بی سرپرستان و درماندگان استفاده می نمود. او اعتقاد داشت که راه رسیدگی به مستضعفین فقط از طریق اجرای کامل احکام خداست و ریشه کن کردن فقر را آن گونه که اسلام حکم می کند مد نظر داشت.
6.تهذیب نفس: از خصوصیات بارز شهید عبدالله گلشن دائم الذکر بودن او بود و بر این اعتقاد بود که ذکر موجب آرامش قلب و استکمال نفس می شود و موجب می شود که این اذکار در سکرات موت یار انسان باشد و انسان غافل تاسف می خورد که چرا ذکر خدای تعالی را نگفته و لحظات دنیوی را به غفلت گذرانده است.
او بسیار بر نماز شب تاکید داشت و خود شب ها زود می خوابید و اصل را بر خواندن نماز شب می نهاد و اگر شبی موفق نمی گشت با تاسف می گفت: «خدای من چه گناه و غفلتی در روز توفیق خواندن نماز شب را از من گرفت.» نماز اول وقت به جماعت، دائم الوضو بودن، خواندن مرتب قرآن در صبحگاهان، مداومت بر نماز نافله، مداومت بر خواندن سوره واقعه قبل از خواب، دقت در انجام مستحبات و ترک مکروهات از دیگر نکات برجسته ی این شهید بزرگوار بود. او همیشه حامل یک قرآن بود که بسیار با آن مانوس بود. او براستی حبیب خدا بود.
اهمیت فقه و فقاهت: او جوهره و مایه اصلی حرکت طلبگی را دارا بود. بر این اعتقاد بود که اسلام در زیر چراغ های کم نور و در زیر زمین های نمور (مانند کسانی که تا به حال اسلام را و فقه را حفظ کرده اند) و با سختی کشیدن محفوظ می ماند. با وجود اینکه او دانشجوی دانشگاه بود اما محیط دانشگاه را محیط غربی می دانست و بر این مطلب اصرار می ورزید که مطالعه صرف دروس علمی و دانشگاهی و... برای وجود عظیم انسان کافی نیست و به اعتبار خودش یک نیرو و یک جاذبه ی خاصی وی را به سوی مطالعه دروس اسلامی و خواندن احادیث، روایات و .... می کشاند؛ آن گونه که به موازات دروس دانشگاهی دروس فقهی را نیز شروع نمود.
او اهمیت و ارزش زیادی برای فقهای اسلام قائل بود و این تفکر را که با فقهاء گزینشی عمل می کنند را انحراف از اصول و مبادی اسلامی می دانست او را اعتقاد بر این بود که فقه اسلامی جامع و نافع است و نیازی به الحاق قوانین شرقی و غربی به دستورات متعالی اسلامی نبوده و نیست و با این تفکر که فقه اسلامی را ناقص و محتاج به تکمیل؛ آنهم توسط تفکرات التقاطی و انحرافی می داند به شدت مبارزه می نمود.
8. امر به معروف و نهی از منکر: او اعتقاد داشت که امر به معروف و نهی از منکر امری واجب است که رژیم گذشته در جهت نفی آن سعی وافر مبذول داشته بود و در این رابطه دوستان طلبه اش را جهت رفتن به جبهه مهیا می نمود.
وی بر این اعتقاد بود که در دانشگاه شورای امر به معروف و نهی از منکر ایجاد کند چرا که دانشگاه است که مرکز مسئولین آینده این مملکت است و طبعا اصلاح دانشگاه؛ اصلاح جامعه را در پی دارد. در این رابطه او نفوذ کلام؛ جاذبه و دافعه و قدرت بحث خاصی را دارا بود.
#روحش_شاد_یادش_گرامی_باد.
https://eitaa.com/shohadaenirooensani
🌹🇮🇷 #سالروز_شهادت 🇮🇷🌹
🌹السلام علیکم یا اولیاءالله و احبائه 🌹
🌹السلام علیکم یا اصفیاءالله و اودائه 🌹
🌹السلام علیکم یا انصار دین الله 🌹
🌹السلام علیکم یا انصار رسول الله 🌹
🌹السلام علیکم یا انصار ابی عبدالله 🌹
#سالگرد_لاله_سرخی_از_نیروی_انسانی
🌹سلام بر شهیدان راه حق 🌹
🌹سلام بر شهیدان دفاع مقدس 🌹
🌹سلام بر شهیدان نیروی انسانی🌹
🌹 #سلام_بر_شهید_گرانقدر🌹
🌹 #حاج_محمود_نوریان 🕊
🌹تاریخ شهادت: ۱۳۶۴/۱۲/۴🕊
🌹محل شهادت: فاو 🕊
🌹نام عملیات: والفجر ۸🕊
سی و نهمین سالگرد شهادت افتخار نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران، شهید والامقام
#حاج_محمود_نوریان را گرامی می داریم و سالروز آسمانی شدن و کسب #شایستگی_مقام_شهادت ایشان را به خانواده محترم شهید تبریک عرض می نماییم.
به ارواح طیبه و ملکوتی تمامی شهدا بویژه این شهید عزیز درود و سلام می فرستیم و از درگاه خداوند متعال تقاضای علو درجات مسئلت می نماییم.
#نثار_روح_ملکوتی_اش_صلوات
🌹🌸🌹🌸🌹
کانال شهدای نیروی انسانی
https://eitaa.com/shohadaenirooensani
🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹
#شهیدحاج_عبدالله_نوریان: احساس کردم تمام وجودم نماز می خواند.
درس هایی از زندگی شهید حاج عبدالله نوریان
شهید حاج عبدالله (محمود) نوریان، متولد ۱۳۴۰محله رستم آباد شمیران، فرمانده گردان تخریب و یگان مهندسی رزمی لشکر ۱۰سیدالشهدا (علیه السلام) تهران در نبرد والفجر۸ (فاو) بود که روز چهارم اسفندماه ۱۳۶۴ پس از سه روز حالت اغماء و بی هوشی بر اثر اصابت ترکش، در بیمارستان اهواز به شهادت رسید.
امدادهای غیبی
در عملیات «فتح المبین» با برادری عازم جبهه شدیم. این برادر خیلی ضعیف بود. برای همین خدا، خدا
می کرد تا بتواند پا به پای برادران راه بیاید. با این حال توی عملیات شرکت کرد و نمی دانم چه شد که گردان را گم کرد؟ اما پس از راه پیمایی زیاد، گوشه ای چند نفر را می بیند و فکر می کند که آنان باید خودی باشند! بنابراین داد می زند، برادرها! بیایید این جا. ولی تا این را می گوید آنان اسلحه های شان را زمین می گذارند و تسلیم می شوند! تازه درمی یابد که اینان نیروهای سرگردان دشمن هستند و از ترس تسلیم شده اند.
این برادر به این ترتیب، هجده نفر اسیر می گیرد! جالب این که وقتی می خواست تیراندازی کند،
حتی نمی توانست چشم چپش را ببندد؛ این بود که چشم چپش را با دستمال می بست!
خود من، پس از این که ساعت ده و نیم شب تا یازده صبح به همراه نیروها راه رفتم، در جایی که مستقر شدیم، با تجهیزات خوابم برد؛ اما یک دفعه با صدای انفجار از خواب پریدم: دیدم هواپیماها دارند بمباران می کنند. از آن طرف هم بچه ها داد می زدند که تانک ها دارند می آیند. در آن موقع ما سی چهل نفر بیش تر نبودیم و تنها سلاح مان
دو سه قبضه آر.پی.جی۷ و چندتایی هم اسلحه کلاشینکف و نارنجک بود.
تانک ها جلو می آمدند و من دیدم که یک تانک در فاصله سی چهل متری من است و دارد نزدیک و نزدیک تر می آید. هر چه داد زدم، اما بچه ها نشنیدند. انگاری کسی توی آن گیر و دار، متوجه من و تانک نبود. اگر از بغل می آمد، بیش تر بچه ها را شهید می کرد. خودم را آماده مرگ کردم: دو سه تا نارنجک برداشتم و شهادتین را زیر لب خواندم. بعد به طرف تانک خیز برداشتم. یک دفعه از سمتی دیگر، متوجه شدم که تانک های دشمن دارند فرار می کنند! باور کنید که اگر آن موقع این مزدورها رامی گرفتی و ازشان می پرسیدی که برای چه دارید فرار می کنید؟ خودشان هم نمی دانستند چرا؟!
در مقابل امکانات و تجهیزات آن ها، ما تقریبا دست خالی بودیم اما به واسطه عنایت خداوند تبارک و تعالی و امدادهای غیبی اش و خوفی که خداوند با فرشته هایش در دل دشمن انداخته بود، تانک ها فرار کردند. با چه؟ با فریاد «الله اکبر» و اخلاصی که بچه ها داشتند.
تعدادی ازشان کشته شدند و چند دستگاه تانک را به جا گذاشتند و گریختند؛ اما ما فقط یک شهید، به نام برادر «فرید» از واحد اطلاعات و عملیات سپاه دادیم.
واقعا فتح بزرگی بود! پیش از شروع حمله، یک تیر به طور اتفاقی از اسلحه یکی از برادرها شلیک شد و ما سه ربع زیر آتش بودیم: از هر طرف گلوله می آمد. ولی یک دانه از این ها به کسی نخورد. انگار یکی این تیرها را به طرف بالاهدایت می کرد! بعد هم بلدچی راه را گم کرد و از آن جا به بعد، نه فرمانده گردان را دیدیم و نه مسوول دیگری! عجیب تر از همه، این که بعد از ساعتی پیش روی، متوجه شدیم هشت کیلومتر از توپخانه دشمن جلوتر رفته ایم! واقعا صحنه نبرد شگرفت و فتح بزرگی بود. (راوی: شهید عبدالله نوریان)
اعتکاف
در ایام ماه رجب، اگر گردان ماموریتی در پیش نداشت، سه روز تمام معتکف می شد: از شب تولد آقا امیرالمومنین علیه السلام تا نیمه رجب. با گروهی از بچه های گردان به راز و نیاز می پرداخت و اعمال «ام داوود» را به جای می آورد.
هر روز بعد از نماز صبح و زیارت عاشورا به مراسم ورزش صبحگاهی می رفتیم. حاجی اعتقاد داشت که خورشید را باید با صلوات بیرون آورد و با صلوات پایین فرستاد. آن گاه می گفت، صلوات بفرستید تا خورشید بالابیاید. در تمام صبحگاه ها کارمان همین بود: هفتاد مرتبه صلوات می فرستادیم تا خورشید بالابیاید. و چه قدر این کار زیبا بود! منتهی غروب آفتاب که می شد، اغلب خودش به تنهایی این کار را انجام می داد: می رفت یک جای مناسب و به قرص نارنجی و کمرنگ خورشید زل می زد. چنان به خورشید خیره می شد که انگاری می خواهد خودش را توی فروغ آن ذوب کند! و چه قدر صحنه رویارویی این دو تماشایی بود!
یادم می آید، یکی از سال ها، با چندتا از بچه های تخریب توی منطقه بازی دراز معتکف شده بودند: روزه می گرفتند و خودشان را تا چندین ساعت از روز سرگرم خنثی سازی مین ها می کردند. استدلال شان این بود که باید کاری کنند که هیچ مین و گلوله عمل نکرده ای در منطقه باقی نماند تا اگر آیندگان خواستند از روی آن تپه ها بگذرند، جان شان در خطر نباشد. چنان کار می کردند که انگار کار دیگری از دست شان ساخته نیست و یا ثواب اعتکاف تنها در این صورت بدان ها تعلق خواهد گرفت! این گونه اسباب خیر برای دیگران و ارتقای روحیه معنوی خودشان واقع می شدند. نوع کاری که در پیش گرفته بودند، واقعا سخت و پرمخاطره بود، اما روحیه قوی تخریب چی ها همه چیز را زایل می کرد و حتی روزه گرفتن به توکل شان به خدا می افزود. (راوی: آقای ابراهیم قاسمی، همرزم شهید)
موتور بیت المال
اولش می گفت:«معصومه! سعی کن با صرفه جویی، کم، کم ده هزار تومان از حقوقم رو کنار بذاری.»
گفتم، خیر است ان شاءالله! گفت:
«موتورم رو یه خدانشناس دزدیده؛ تحویلی بود. باید پولش رو جور کنم و بریزم به حساب سپاه.»
و بعد طبق معمول، این آیه از سوره انبیاء را برایم قرائت کرد:
«اقترب للناس حسابهم و هم فی غفلته معرضون».
و این حدیث امام صادق علیه السلام که می فرمایند، حاسبوا انفسکم قبل ان تحاسبوا.
دست آخر، یک بار وقتی که از جبهه آمده بود، پول را خواست. گفتم:
«داخل کمد گذاشتمش؛ البته نشمردمش، نمی دونم چه قدره اما فکر می کنم شش هزار تومنی شده باشد.»
مطمئن نبودم به حد کافی رسیده یا نه؟ به طرف کمد رفت. چند لحظه بعد، دیدم دارد پول ها را می شمارد. بعد ناگهان دیدم رو به من ایستاده و دارد لبخند می زند
«خانم! درسته؛ ده هزار تومنه! وقتی که نیت کنی حق مردم و بیت المال رو بدی، خدا هم کمکت می کنه.»
می گفت که آدم اگر به خدا توکل کند، خودش همه چیز را درست می کند. گاهی مساله ای پیش می آمد و با نامه و یا رودررو با او در میان می گذاشتم. می گفت:
«وقتی صلوات بفرستی و بری سراغ مشکلات، خدا هم خودش مشکلت رو حل می کنه.»
پس از شانزده سال از مفقود شدن این موتورسیکلت در بهشت زهرا تهران، اداره آگاهی نیروی انتظامی در تاریخ ۱۳۷۶/۹/۱۲ در تماسی با منزل پدر شهید، اطلاع داد که موتور مسروقه کشف شده است. به همین جهت، متوجه شدیم که حاج محمود بلافاصله پس از گم شدن موتور سپاه، مراتب را به اداره آگاهی شهرری گزارش داده بوده؛ اما از طرف دیگر، برای این که دینی به گردنش نماند، پول موتور را که در آن زمان ده هزار تومان برآورد کرده بودند، به تدارکات سپاه تحویل می دهد.
این موتور با رضایت خانواده به برادر پاسداری داده شد که او نیز موتور امانی متعلق به سپاه در محل کارش به سرقت رفته بود، تا مشکل وی به این طریق حل شود.
(راوی: همسر شهید)
باید بزنی زیر گوشم!
یکی از روزهای بهار سال۶۱ در آستانه آزادسازی خرمشهر و عملیات «بیت المقدس» بود: توی دشت نشسته و در حد و مرزی که مین های دشمن برایم تعیین کرده بود، سرگرم بودم که ناگاه به خودم آمدم و دیدم ای وای! توی میدان مین گیر کرده ام. نه راه پس داشتم و نه راه پیش. دست پاچه شدم اما سرآخر دل به دریا زدم و از لابه لای چند عدد مین یک راه فرضی در نظر گرفتم و راه افتادم تا بیش از آن درنگ نکنم؛ چون نه سر رشته ای از تخریب و خنثی سازی مین داشتم و نه فرصت و حوصله کافی برای نشستن و پاک سازی راهی را که می بایست می پیمودم. همان مسیر را رزمنده دیگری هم آمد و رفت روی مین! از آن روز با خودم عهد بستم که تخریب را یاد بگیرم؛ اما فرصت پیش نمی آمد؛ تا این که یک روز شهید «سید محمد زینال حسینی» که معاون گردان تخریب و جانشین حاج عبدالله بود، با یک تویوتا وانت آمد و من و چندنفر دیگر را به عنوان نیروی جدید گردان تخریب، سوار ماشین کرد و به پشت تپه ها برد. فهمیدم مقر گردان تخریب لشکر۱۰ (تیپ) سید الشهدا علیه السلام و معروف به امام زاده عبدالله (الوارثین) است. آن جا حدود ده کیلومتر با «چنانه» در منطقه فکه فاصله داشت و به عنوان مقر دایمی گردان تخریب شناخته می شد. پیش از این تاریخ نامش قرارگاه «شهید کهن» بود؛ اما بعدها شهید حاج «سیدمحمد زینال حسینی» با استشاره و مشورت با قرآن و الهام از آیه «و نرید ان نمن علی الذین استضعفوا فی الارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثین» نام آن را به «الوارثین» تعییر داد.
گویا قبلاشخصی با مشخصات من که تمایلات سیاسی داشته و برخوردهایی هم با مسوولان گردان تخریب پیدا کرده بوده است، وقتی فهمیده لو رفته، فرار می کند. این شخص موهایش کوتاه بود و مثل من کلاه سربازی روی سرش
می گذاشته؛ برای همین آمدند و یقه مرا گرفتند و به دفتر ارزیابی و قضایی بردند؛ اما بالاخره اسم و کارت و نشانی مرا که دیدند، برای شان محرز شد که اشتباه کرده اند و من فقط تشابه چهره با آن کسی که دنبالش هستند دارم. هرچند که کارشان با معذرت خواهی از من تمام شد، ولی من با سید محمد بگو، مگو کردم و کمی به او پریدم که این جا دیگر کجاست؟!
فردای آن روز، دیدم یکی از برادران آمده و از من در مورد برخورد دیروز پرس و جو می کند. آن قدر مساله دار بودم که به او هم پرخاش کردم. بی مقدمه گفت:
«برادر یشلاقی! باید فردا توی صبحگاه جلوی همه نیروهای گردان بخوابونی زیر گوش من!»
گفتم، چرا؟
گفت: «تقصیر من بوده؛ کوتاهی از من بوده که به شما توهین شده. سوءتفاهم پیش آمده بود. حالاهم اگه حلال نمی کنی، می تونی وسط صبحگاه، جلوی همه بزنی توی گوش من!»
خیلی جا خوردم! پیش خودم گفتم که این بابا دیگر کیست؟! اما هنوز هم متوجه نشده بودم که این خود حاج عبدالله نوریان، فرمانده گردان تخریب است؛ از بس که سر و وضعش معمولی و مثل همه بود.
چندنفر مثل خودش ساده و صمیمی از راه رسیدند و دوره اش کردند. تازه فهمیدم او که می تواند باشد؛ همان حاج عبدالله که وصفش توی یگان ها و دوکوهه پیچیده است.
این شد که رفتم جلو و گفتم: «شما باید ما رو حلال کنی، حاجی! ما یه چیزایی توی دل مان بود؛ اما بعد رفع شد. اتفاقه دیگه، پیش می آد.» (راوی: امیر یحیوی یشلاقی، همرزم شهید)
شیفته گمنامی
پس از مدت ها، تازه فهمیدم که توی جبهه چه کاره است؟! فقط موقع خواستگاری از قول پدر آقامحمود شنیده بودم که مین یاب است و مین ها را خنثی می کند. حالاکه متوجه شده بودم، هراس برم داشت که شوهرم این کاره است! بعدها پی بردم که فرمانده یک گردان است. تصورم این بود که لابد شخصا دست به مین نمی زند و فقط نقش فرماندهی دارد؛ اما از خودم می پرسیدم، این که خیلی افتخار است پس چرا از من مخفی نگه می دارد؟! سپس به فکرم رسید که او به دور از هرگونه غرور،
نمی خواهد خودش را جلوی دیگران سرشناس نشان بدهد. من هم به روی خودم نمی آوردم. برایم سخت بود که حرفی را از او پنهان کنم؛ تا این که روزی فرارسید که برای حضور در یک مجلس، سرگرم پوشیدن لباس و آماده شدن برای خروج از خانه بودیم. همانند یک شکارچی لحظه ها، پرسشی را که از پیش در خاطرم کنار گذاشته بودم، به زبان آوردم:
«شما خودتان هم دست به مین و بمب می زنی یا فقط نیروها و بسیجی ها این کارها را می کنند؟«
انگاری کمی جا خورد؛ ولی پاسخ داد:
«خب، معلومه دیگه دست می زنم؟! چطور مگه؟«
گفتم، مگر شما فرمانده نیستی؟ فرمانده ها که... حرفم را برید و گفت:
«نمی دونم چطور فهمیدی؟! ولی اون جا همه از هم سبقت می گیرن.»
سپس درنگی کرده و با حسی از افسوس و آه، ادامه داد:
«ولی اون جا همه با هم برادر و برابرند. این مسوولیت هم که به من محول شده، روی دوشم سنگینی می کنه.»
هنگام خروج از منزل خواهش کرد که زیاد راجع به کارهایش با دیگران صحبت نکنم؛ چرا که از شهرت و زبانزد شدن اصلا خوشش نمی آمد.
وارد مجلس که شدیم، سرش را پایین انداخت و با حجب و حیا در جایی نشست که محل رفت و آمد زن ها نباشد. هر جا که می رفتیم و یا کسی به خانه مان می آمد، خیلی مقید بود و مراعات می کرد. شرم و حیای فوق العاده ای داشت؛ آن قدر که بعضی از خانم ها از من می پرسیدند:
«چه طوری با هم زندگی می کنید؟! مشکل نیست که همه اش نگاهش را به زمین می دوزد؟ انگار تلویزیون هم زیاد نگاه نمی کند؟!»
البته تا اندازه ای راست می گفتند؛ چرا که آقا محمود کم تر پای تلویزیون می نشست و هر وقت زن های بی حجاب را توی فیلم های خارجی بعضی برنامه ها نشان می دادند، اصلا نمی دید؛ اما این چیزها برای من مشکل نبود.
می گفتم:
«من به آقا محمود خیلی علاقه دارم و بهش احترام می گذارم؛ ایشان هم به من و خواسته هایم اهمیت می دهد.» (راوی: همسر شهید)
استارت و قل هو الله
به قدری باران باریده بود که آب رودخانه»کرخه«تمام زمین های اطراف و جاده را زیر آب برده بود؛ اما ما
می خواستیم به هر قیمتی که شده، از آب عبور کنیم: سوار ماشین شدیم و به رودخانه زدیم. چندمتر جلوتر، آب تا سر باطری و شمع های موتور ماشین بالاآمد و وقتی آن ها خیس شد، پشت بندش ماشین هم خاموش شد. بعد هر چه استارت زدیم، ماشین روشن نشد که نشد. حاج عبدالله گفت، بچه ها! یک قل هو الله بخوانید. خواندیم؛ اما بی فایده بود. دوباره رو به من که پشت فرمان نشسته بودم کرد و گفت، بسم الله بگو و استارت بزن. بسم الله را هی تکرار می کردم و سوئیچ را می چرخاندم؛ ولی باز هم مایوسانه دست از استارت می کشیدم. استارت هم دیگر ضعیف شده بود و درست جواب نمی داد. گفت، بلند شو تا من بنشینم پشت فرمان. تا جای مان را با هم عوض کردیم گفت، قل هو الله را این طوری می خوانند!
سپس چنان با حزن خاصی آن را تلاوت کرد و دست برد طرف سوئیچ که گفتم الان روشن نمی شود و بغضش می ترکد! اما با یک بار چرخاندن سوئیچ، بلافاصله ماشین روشن شد و راه افتادیم! (راوی: جعفر طهماسبی)
مرا خاموش نکنید!
می خواستیم پل»طلاییه«را منهدم کنیم. تخریب دژهای جزایر مجنون در مرحله حساسی از نبرد خیبر قرار گرفته بود. چندین تیم برای انفجار آن ها تشکیل دادیم. حاج عبدالله به هر نیرویی، متناسب با توان هر فرد، ماموریتی در گردان های عمل کننده و خط شکن محول کرده بود.
گروه هایی را هم برای ایجاد موانع، کاشت و برداشت مین و ایجاد شکاف توی دژ معین کرد. بقیه را هم که نیروهای تازه کار بودند، توی یک گردان پشتیبان سازماندهی کرد.
«حاج موسی انصاری» را هم که به لحاظ جثه خیلی ضعیف بود، به تیم من فرستاد. ماموریت ما خیلی حساس و سنگین بود؛ بنابراین رفتم پیش حاجی و اعتراض کردم و گفتم، من هر کاری که به این انصاری بگویم توی آن می ماند پس یک کاری کن که... حرفم را برید و گفت:
«امیرخان! درسته که توانایی جسمی نداره، ولی بچه با دل و جراتیه. خیلی هم خودساخته و به دردبخوره. هر کاری بهش بگی، نه نمی گه. هر کجا هم که بگی بشین، محال است که از سر جاش بلند بشه. برو ببینم چه کار می کنی!»
قرار بود جلوتر از نیروهای خودی، روی یک دژ، مین گذاری داشته باشیم. من انصاری را پنجاه متر جلوتر از بقیه تیم گذاشتم که احیانا اگر دشمن تحرکی کرد یا نیروهای گشتی شان سر رسیدند، ما را خبردار کند.
بچه ها کارشان را شروع کردند. شب های پیش که برای مین گذاری می رفتیم، یک نفر از گردان های رزمی برای نگهبانی همراه خودمان می بردیم؛ اما هر دفعه که با ما می آمدند، مدام محل نگهبانی را ول می کردند و پیش ما می آمدند و مثلامی پرسیدند که نماز شده یا نه؟! اما این بنده خدا انصاری، یک بار هم نیامد پیش ما و چیزی را بهانه نکرد تا پستش را ترک کند!
کارمان که تمام شد، من بچه های گروه را فرستادم عقب. ناگهان، یک لحظه یاد انصاری افتادم: فراموش کرده بودم انصاری را با خودم بیاورم! دویدم و به دنبالش رفتم. وقتی رسیدم
بالای سرش، پرسیدم، انصاری! خبری نیست؟ خیلی خون سرد گفت، برادر یشلاقی! آن عقب ها تحرکات مشکوکی هست ولی این طرف ها کسی نیامد. حتی یک کلمه نپرسید که پس ما کجا بودیم و چرا او را تنها گذاشته و از قلم انداختیم؟!
از آن شب به بعد تیم های تخریب سر انصاری دعوای شان می شد و هر کدام شان می خواست انصاری را با خودش به ماموریت و کار پیشقراولی و نگهبانی ببرد.
در حقیقت این هوش و ذکاوت حاج عبدالله بود که انصاری را ارزیابی و پیدا کرده بود. شاید خود انصاری هم نمی دانست تا این حد لیاقت و توانایی دارد. اگر من ده سال هم با انصاری کار می کردم، باز هم نمی فهمیدم که این آدم به چه دردی می خورد و چه جوری می شود توی جبهه ازش استفاده کرد؟ احتمالا می فرستادمش به واحد تدارکات یا تعاون!
توی نبرد کربلای۱ در تابستان۱۳۶۵ که برای آزادسازی دوباره شهر مهران روی داد، حاجی انصاری کاری کرد که تا امروز سر زبان ها مانده است: با این که در حین معبر زدن با انفجار مین منور بدنش آتش گرفت، نمی گذاشت او را نجات بدهند و آتش را خاموش کنند. فقط می گفت:
«بذارید رزمنده ها با نور منور آتیش، راه رو پیدا کنند! منو خاموش نکنید... منو خاموش نکنید... بذارید بسوزم... بذارید بسوزم!.... »(راوی: امیر یحیوی یشلاقی)
بسم الله گفتی؟
مثل همیشه که کار گره می خورد یا مشکلی توی پاکسازی پیش می آمد، مین قمقمه ای که به سیدی معروف بود را برداشتم و به سوی حاج عبدالله راه افتادم: حاجی هم یک گوشه از میدان مین و در زاویه ای از ارتفاع نشسته بود و کار می کرد. تا بالای سرش رسیدم، با خستگی و کلافه گی گفتم:
حاجی! اینو هر کار می کنیم خنثی نمی شه. توی دره هم پرت کردیم، ولی بازم منفجر نشد. چی کار کنیم؟ مستاصل مون کرده.
حاج عبدالله بلند شد، مین را از دستم گرفت و گفت، لابد بدون بسم الله پرتاب کردی. گفتم، نه حاجی! با بسم الله هم طوریش نمی شود. سپس به گونه ای که گویی حرفم را باور نکرده باشد، نگاهی به من انداخت و گفت، چرا! می شود ولی باید این طوری بسم الله بگویی. ناگهان ذکر بسم الله... را بر زبان راند و بلافاصله آن را به سوی دره پرتاب کرد: مین با برخورد به صخره ها ترکید و خیال همه را راحت کرد.
او به حقیقت بسم الله ایمان داشت که هرازگاه با یاد خدا و تکرار اسماء مقدس پروردگار گره گشایی می کرد.
و من در طول هفته هایی که توی مریوان بسر می بردیم، چندین بار این گونه از او کارهای شگرف و مرموز مشاهده کردم. (راوی: دکتر علی زاکانی)
نقطه اتصال دو خاکریز
دشمن از پهلو به نیروهای مستقر توی پدهای کارخانه نمک هجوم آورده بود. حاج عبدالله با تلاش فراوان می خواست با لجن ها و گل و لای زمین منطقه، خاکریز احداث کند. نیروهای دشمن هم بو برده و تیرباری را گذاشته بودند تا با زدن رانند ه های لودر و بلدوزر، از این کار جلوگیری کنند. حاجی گفت:
«یکی بره و این تیربار رو خفه کنه!»
همه دست، دست کردند؛ تا این که خودش رفت سر وقت تیربارچی دشمن. لحظاتی بعد از سمت سنگر تیربار صدای انفجاری بلند شد و دودش رفت هوا. گفتیم که یا ابوالفضل! حاجی را زدند! اما بلافاصله حاجی پیدایش شد: دوتا گلوله خمپاره شصت هم توی دستش بود. گفتیم، حاجی! نصف عمر شدیم! این ها دیگر چیست؟! گفت:
«وقتی رفتم سنگر تیربارچی رو منهدم کنم، این ها رو هم برداشتم و آوردم؛ آخه دیدم زیر دست و پا افتاده و اسرافه به خدا!»
توی آن موقعیت هم به فکر صرفه جویی بود و جزییات را فراموش نمی کرد.
گفتم:
«حاج عبدالله! این کارا رو نکن؛ می زننت ها!
همین طوری تفریح کنون صاف، صاف راه می ری! ما همش دویست سیصدمتر با دشمن فاصله داریم.»
خندید و جواب داد، نترس! من می دانم کی شهید می شوم! پرسیدم، کی؟! درحالی که داشت باز هم می خندید، جواب داد:
«هر وقت این بنده خدا شهید بشه!»
و به «موسوی» که کمی آن سوتر ایستاده بود، اشاره کرد.از آن لحظه به بعد، ما به جای آن که چشم مان به حاج عبدالله باشد، مواظب سیدموسوی بودیم؛ چرا که به ادعای حاج عبدالله ایمان داشتیم.
چند روزی گذشت؛ موسوی شهید شد؛ ولی هیچ کس نتوانست برود جلو و جنازه اش را بیاورد به طرف خط خودی؛ همان طور وسط ما و دشمن افتاده بود؛ سرانجام خود حاج عبدالله سینه خیز رفت و پیکر موسوی را به دوش گرفت و برگشت.
آن روز رفتم روی پشت بام یکی از خانه های شهر فاو (فاطمیه) و دیدم که حاج عبدالله نشسته رو به آفتاب: صورتش مثل غنچه شکفته بود. پرسیدم، چرا لباست خونی شده؟ تو که زخمی نشده بودی! گفت:
«جنازه سید موسوی مونده بود زیر آتیش. رفتم آوردمش عقب و تحویل امدادگرها دادمش. بعد هم با همین لباس خونی مجبور شدم وایستم به نماز.»
لحظاتی که گذشت و حرف مان گل انداخت، گفت:
«موقع نماز احساس می کردم که از فرق سر تا نوک انگشتای پام داره نماز می خونه! توی عمرم فقط یه بار تونستم این جوری دو رکعت نماز بخونم؛ یعنی می شه این نماز یه بار دیگه تکرار بشه؟ یه بار دیگه من.... »
بعد خندید و گفت، نه! دیگر فکر نمی کنم بشود و شاید هم فقط بایستی همان یک بار آن را چشید.
بعدها، وقتی من این مطلب را به مرحوم آیت الله حق شناس، عالم و عارف نامی که توی حوزه «امین الدوله» تهران درس اخلاق می داد، تعریف کردم، گفت:
«انا لله و انا الیه راجعون. حاج عبدالله نوریان اهل مکاشفه و کرامات بوده و مسایل قطعا برایش بارز بوده.... »
مسوول تدارکات مقداری انار از یزد به فاو آورده و گذاشته بود روی پشت بام مقر. من هم رفتم برای به اصطلاح «تک زدن» که دیدم حاج عبدالله هم آن بالا یک گوشه ای نشسته و دارد توی خلوت گریه می کند و با خودش می گوید:
«خدایا! کمکم کن این دو سه روز رو خراب نکنیم؛ همش دو سه روز مونده!...»
شرمگین و ناراحت برگشتم پایین. توی دلم گفتم، خدایا! چه کار کنم؟ منظورش چه بود که همه اش دو سه روز بیش تر نمونده؟!
از آن به بعد، توی عملیات نمی گذاشتم حاج عبدالله از جلوی چشمم دور شود: هر جا می رفت، دنبالش می رفتم؛ مگر این که مرا به جایی می فرستاد؛ تا این که منطقه را دشمن شیمیایی کرد و صورت حاجی حسابی از بمب های آتش زا ناپالم و شیمیایی سوخت و مجروح شد؛ طوری که روزها دستمال می گرفت روی صورتش تا نور خورشید چشم هایش را اذیت نکند.
بلند می شدیم و تیراندازی می کردیم. شاید بین ما و دشمن چندصد قدم بیش تر فاصله نبود؛ اما حاج عبدالله راست، راست راه می رفت و عین خیالش هم نبود. انگاری تیر بخورد و بهش اثر نکند! ناگهان تیری به دست «سیدمحمد زینال حسینی» که معاون او توی گردان تخریب بود خورد. گفتم، چی شد سید؟ جواب داد، هیچی برو به کارت برس. بعد گفت، استغفرالله! حاج عبدالله تا این را شنید، پرسید:
«استغفرالله دیگه واسه چیته؟!»
سید گفت، هیچی فقط وقتی تیر خوردم سرم یک خورده گیج رفت. بعد دوباره بلند شدیم برای زدن خاکریز. می خواستیم آب کارخانه نمک بیفتد آن طرف که سمت دشمن بود.
¤ از دور برایش دست تکان دادم و نزدیک شدم تا باهاش سلام و علیک کنم. دیدم حاج عبدالله هیچ واکنشی نشان نمی دهد! انگاری من را به جا نیاورده و نشناخته باشد. داد زدم، سلام حاجی! گفت:
«ا! تویی...؟ »
روبوسی کردیم. از صدایم من را شناخته بود! آخر،
نمی توانست خوب ببیند. می گفت که ما باید خیلی سریع لب اروند برای رزمنده ها جان پناه و اسکله بسازیم. این گونه شد که بیش ترین خاکریز را تیپ سیدالشهدا علیه السلام زد.
حاجی می گفت:
«باید با موانع میدون مین، برش دژهای اونا و هدایت آب به طرف شون، جلوی پاتک شون رو بگیریم؛ یا اگه قرار شد نیروها عمل کنند، میدونای مین رو پاک سازی کنیم و معبر بزنیم.»
بعد من را برای برش یک جاده و مین گذاری اطراف آن فرستاد جلوتر. قبل از راه افتادن، بی سیم چی گردان که چسبیده به حاج عبدالله جست و خیز می کرد را کناری کشیدم و گفتم:
«سیدنادر! حواست رو خوب جمع کن. چشم از حاجی بر نمی داری. بچسب بهش. یه وقت نذاری حاجی زیاد جلو بره ها!»
و حد خاکریز را نشانش دادم.
گفت:
«چشم برادر یشلاقی!»
کلاه آهنی را پایین تر کشیدم و با تمام وجود و عین آدم های آتش گرفته، دویدم به طرف جاده.
فردا صبح، وقتی کارم تمام شد، برگشتم: وسط راه دیدم یک خشایار هم دارد به سمت عقبه و اروندرود می رود. وقتی رسید به من، شل کرد. من هم سریع پریدم بالا. یک گوشه که برای خودم پیدا کردم و نشستم، متوجه شدم توی یک پتوی سبز رنگ چیزی را پیچیده اند. کنجکاوم کرد و فهمیدم جنازه است. لحظاتی بعد، یک نفر دیگر هم سوار شد؛ بی سیم چی حاج عبدالله بود!
برگشتم و نگاهش کردم تا شاید علت تعجبم را بفهمد. او هم متوجه و به من خیره شد. پرسیدم:
«پس حاج عبدالله کو؟! مگه من به تو نگفتم ولش نکن؟»
سرش را پایین انداخت و جوابی نداد. دوباره سوال کردم؛ گفت: «خود حاجی گفت که بمانم تا برگردد. خب، من چی کار می تونستم بکنم؟! چند روزه که اصلا استراحت نکردم. وقتی حاجی دید من خیلی خستم و آتیش خمپاره هم زیاده، منو با خودش نبرد.
بعدش یکی دو ساعت هر چی صبر کردم، پیداش نشد؛ واسه همین شروع کردم به گشتن توی یه کانال که یه دفعه مجروح و بی رمق پیداش کردم. دیدم ترکش خورده پس کلهاش و جمجمهاش رو شکسته.»
و بعد چشمانش را دوخت به پتوی سبز رنگ. چشمان من هم دنبالش رفت. قلبم کرخت شد و شاید برای چند لحظه از تب و تاب ایستاد...
(راویان: سیدنادر و سیدناصر حسینی، امیر یشلاقی و تنی چند از همرزمان شهید).
و لا تحسین الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون.
#روحش_شاد_یادش_گرامی_باد.
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀🕊
https://eitaa.com/shohadaenirooensani
15.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿 #ایثار_باورنکردنی
آنچه بر رزمندگان اسلام در عملیات عاشورایی #خیبر گذشت!؟
📽 روایت شنیدنی و بعض آلود سردار شهید #حاج_احمد_کاظمی فرمانده لشگر هشت نجف اشرف از #عملیات_خیبر در #جزیره_مجنون
بیان سختی ها و رشادت های رزمندگان اسلام در این عملیات.
✌️عملیات غرورآفرین خیبر در سوم اسفند ماه ۱۳۶۲ با رمز مبارک یا رسولالله (ص) در منطقه شرق رودخانه دجله و داخل هورالهویزه آغاز گرديد که به انهدام گسترده نیروهای سپاه سوم عراق و تصرف جزایر مجنون شمالی و جنوبی عراق منجر گردید.
#دفاع_مقدس
#عملیات_خیبر
کانال شهدای نیروی انسانی
https://eitaa.com/shohadaenirooensani
🌴 #عملیات_خیبر
عصر روز چهارشنبه
سوم اسفند ۱۳۶۲
دشت #جفیر
محوطۀ قرارگاه فرعی فتح
ساعاتی پیش از «عملیات خیبر»
🌷 #حاج_همت برای ادای #نماز عصر، آمادۀ گرفتن #وضو شده است
کانال شهدای نیروی انسانی
https://eitaa.com/shohadaenirooensani