مادر شهید مشلب روایت میکند
زمانیکه خبر شهادت احمد را به مادادند تنها کسی که گریه نکرد حُنین بود😊من بدنبالش رفتم🚶♀️
دیدم رفت توی اتاقش تمام عروسک هایی را که احمد برایش خریده بود جمع کرد دورش و پرسید:شماهامیدونین سوریه کدوم طرفیه!؟🤔
میخام شماهارو بدم به بانوی ساکن سوریه و بهش بگم
"داداشمو پس بده...😔"
دیگر تاب نیاوردم رفتم درآغوشش گرفتم و گفتم:آرام باش...
احمد برمیگردد...
اشک در چشمانش حلقه زد و گفت:آری بر میگردد ولی دیگر برایم عروسک نخواهد خرید🥺😔
@shohaday_110
علیالهادیدوماهقبلشهادتش
میگفتیکشبتوخواب
دوستشهیدمودیدم.
پرسیدمشماشهیداحمد
مشلب هستی؟
گفت:بله
گفتمازشمایک
درخواستدارموآناینکه
اسممنرانیزجزوشهدا،
درلیستیکهحضرتزهرا
سلاماللهعلیهامینویسدوشمارا
گلچینمیکندبنویسی؟
شهیداحمدمشلببهمنگفت:
اسمتچیست؟!
گفتم:علیالهادی!
شهیداحمدمشلبگفت:
ایناسمبرایمنآشناست،
مناسمتورادرلیستیکهنزد
حضرتزهرا(سلاماللهعلیها)
بوددیدهاموبهزودیبه
ماملحقخواهیشد.
@shohaday_110
- نمیدانم
شهادت ،شرط زیبا دیدن است
یا دل به دریا زدن؟
ولی هر چه هست
جز دریادلان
دل به دریا نمیزنند:)))
@shohaday_110
#برگه_امتحان📑
+سرکلاس استاد از دانشجویان پرسید:🤔
+این روزها شهدای زیادی رو پیدا میکنن و میارن ایران...😐
+به نظرنتون کارخوبیه⁉️🤔
+کیا موافقن؟؟؟ ✅
+کیامخالف؟؟؟؟ ❌
_اکثر دانشجویان مخالف بودن❕ ❌😡
_بعضی ها میگفتن: کارناپسندیه....نباید بیارن...😏
_بعضی ها میگفتن: ولمون نمیکنن ...گیر دادن به چهار تا استخوووون... ملت دیوونن❕"😤
_بعضی ها میگفتن: آدم یاد بدبختیاش میفته❕😰
+تا اینکه استاد درس رو شروع کرد ولی خبری از برگه های امتحان جلسه ی قبل نبود...📄
_همه ی سراغ برگه ها رو می گرفتند.🤔
+ولی استاد جواب نمیداد...😐
_یکی از دانشجویان با عصبانیت گفت:استاد برگه هامون رو چیکار کردی❓
_ شما مسئول برگه های ما بودی❓😡😤
+استاد روی تخته ی کلاس نوشت: من مسئول برگه های شما هستم...🤔📝
+استاد گفت: من برگه هاتون رو گم کردم و نمیدونم کجا گذاشتم؟🤔⁉️
_همه ی دانشجویان شاکی شدن.
استاد گفت: چرا برگه هاتون رو میخواین⁉️⁉️
_گفتند: چون واسشون زحمت کشیدیم😓
_درس خوندیم📚📖🖊
_هزینه دادیم💵💶💷
_زمان صرف کردیم...🕒
+هر چی که دانشجویان میگفتند استاد روی تخته مینوشت...📝
+استاد گفت: برگه های شما رو توی کلاس بغلی گم کردم هرکی میتونه بره پیداشون کنه❓
_یکی از دانشجویان رفت و بعداز چند دقیقه با برگه ها برگشت ...📄📄📄
+استاد برگه ها رو گرفت و تیکه تیکه کرد.
_صدای دانشجویان بلند شد.😱😱😱
+استاد گفت: الان دیگه برگه هاتون رو نمیخواین! چون تیکه تیکه شدن!😌
_دانشجویان گفتن: استاد برگه ها رو میچسبونیم.
+برگه ها رو به دانشجویان داد و گفت:شما از یک برگه کاغذ نتونستید بگذرید و چقدر تلاش کردید تا پیداشون کردید،پس چطور توقع دارید مادری که بچه اش رو با دستای خودش بزرگ کرد و فرستاد جنگ؛ الان منتظره همین چهارتا استخونش نباشه⁉️🤔
+بچه اش رو میخواد، حتی اگه خاکستر شده باشه.😔
_+چند دقیقه همه جا سکوت حاکم شد!
و همه ازحرفی که زده بودن پشیمون شدن!!😔😔😔
💔تنها کسی که موافق بود ....
💔فرزند شهیدی بود که سالها منتظر باباش بود... 😔
@shohaday_110
#تلنگرانه
به فکر نمازت باش
مثل شارژ موبایلت!
با صدای اذان بلند شو
مثل صدای موبایلت!
از انگشات واسه اذکار
استفاده کن
مثل صفحه کلید موبایلت!
قرآن رو همیشه بخون
مثل پیامهای موبایلت!
@shohaday_110
#تلنگرانه 🦋
دیدی وقتی رفیقت پیامتو دیر سین میکنه چقدر ناراحت میشی؟!☹️
حالا فکرشو کن..😔🥀
خدا اون بالا پیام فرستاده منتظرته..🥀
ولی دیر سین میکنی..
دلش میشکنه💔
پاشو نیت کن
نماز اول وقت میچسبه
#حی_علی_العاشقی 📿
#نزار_نمازت_سرد_بشه
@shohaday_110
💌 #رفیقشهید
❤️❤️❤️❤️
می گویند با هر کسے
بگردے ،شبیه او میشوے...
آنقدر با شما شهدامےگردم
تا شبیه تاݧ شوم...
@shohaday_110