eitaa logo
شهدایۍ🌹
361 دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
133 فایل
مقام معظــم رهبرے: امروزهـ زندهـ نگہ داشتن یاد و خاطره شہدا ڪمتــر از شہادٺ نیسٺ❤🌱 با‌من‌حرف‌بزن‌هم‌سنگرے @shohaday110 کانال مهدوی ما: @Akharinkhorshid تبادݪ↓ 🌹 @ABO_GOOMNAM_314 🌹 @gomnom_110 +ڪݒے؟ _باذکࢪصݪواٺ بࢪاے ظهوࢪ آزادھ(:🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
اسم شهید+با اسم خودتون
شهدایۍ🌹
به هردوشرکت کننده جایزه تعلق میگیرد
رضایت کاربریامهدے🌹
رضایت برنده چالشمون کاربریاعلے🌷
تا‌جوانی‌‌‌دویدن‌توانی! در راهِ‌ خدا دویدند! باید در راه خدا بدویم!
روی‌دنیادیده‌بستن قفس‌تن‌روشکستن...💔:)
😂 فکر کردم مغزم 🧠ریخته کف دستم!☠😱 مدت زیادی بود که خبری از عملیات نبود🤨، گرمای🌕 هوا همه را کلافه کرده بود؛ بر و بچه‌های تیپ 25 کربلا،‌ هر کدام خودشان را مشغول می‌کردند تا گرما رو کمتر حس کنند، یک عده نامه ✍🏻می‌نوشتن، یک عده فوتبال⚽️و والیبال🏐 بازی می‌کردن عده‌ای هم به کارهای دیگر سرگرم بودند؛ یک عده هم طبق معمول مشغول راز و نیاز🤲🏻 بودند؛ سید عبدالرضا جزو این دسته بود؛ عابدین (شهید سیدعابدین حسینی) همیشه به‌ همین خاطر سر به سر عبدالرضا می‌گذاشت و می‌گفت :عبدالرضا! این همه نماز نخون یک وقت نورانی🧖🏻‍♂️ میشی بعدش شهید میشی‌ها🤩؛ من حوصله گریه😭 برای تو رو ندارم. اصلاً وقتی شهید بشی یادت که بیفتم به جای گریه 😭خنده‌ام 😊😂می‌گیره. معمولاً سید عابدین به اینجاهای صحبتش که می‌رسید بقیه هم با او هم‌صدا 🗣می‌شدند و سر به سر عبدالرضا می‌گذاشتند ولی عبدالرضا دست‌بردار🤷🏻‍♂️ نبود. یکی از این روزها سید عابدین داخل سنگر آمد🚶‍♂️ و دید که عبدالرضا مشغول نماز🤲🏻 خواندن است؛ یک لحظه مکث کرد فکری به ذهنش 🤔رسید و سریع از سنگر خارج شد🏃‍♂️؛ هندوانه‌های زیادی که کمک‌های مردمی بود یک قسمت از محوطه تیپ جمع شده بود و از بس زیاد بود بعضی از آنها تو این گرمای زیاد پلاسیده و لزج شده بودند. عابدین به طرف هندوانه رفت و نگاهی به هندوانه‌ها انداخت؛ جلوتر رفت و یکی از هندوانه‌ها را که کاملاً پلاسیده و لزج بود را برداشت و خیلی آرام داخل سنگر آمد و رفت پشت عبدالرضا ایستاد؛ به بچه‌ها اشاره کرد که صداتان درنیاید🤫، عبدالرضا در این لحظه به قنوت🤲🏻 نماز رسیده بود؛ چشهایش 👀را بست و شروع کرد به خواندن یک قنوت 🤲🏻جانانه. سید عابدین هم معطل نکرد و با هندوانه پلاسیده محکم کوبید پشت 😥سر عبدالرضا و فرار کرد؛ هندوانه پشت سر عبدالرضا پخش شد 😵و کمی از آن هم ریخت تو دستای عبدالرضا؛ بچه‌ها که صدای خنده‌شان😂 توی سنگر پیچید، دیدند که عبدالرضا نقش 🤯زمین شد؛ همه ترسیدند😨 و به طرف عبدالرضا رفتند😦؛ عبدالرضا بیهوش شده 😵بود، عابدین هم که نگران شده بود آهسته داخل سنگر سرک 😥می‌کشید؛ سریع آب آوردن و عبدالرضا را به‌هوش آوردن، به هوش که آمد دستی به سرش کشید و گفت «من زنده‌ام🤔!!، من شهید نشدم🤔؟ چطور من زنده‌ام🤔؟ مگه ترکش به سرم نخورد🤔؟ حال عبدالرضا که بهتر شد»،‌ همسنگرا گفتند :عبدالرضا خجالت نمی‌کشی😒؟ با یه هندوانه به این روز افتادی🙁؟ چرا غش کردی🙃؟ عابدین با یه هندونه تو رو به این روز انداخت😂؟! عبدالرضا که تازه ماجرا رو فهمیده بود زد زیر خنده 😂و گفت «خدا بگم عابدین رو چی کار نکنه؛ من بارها در مورد کسانی که شهید🤩 می‌شدند، شنیدم که وقتی تیری به اون‌ها می‌خوره اصلاً دردی احساس نمی‌کنن🙂 و سریع شهید می‌شن🤩؛ وقتی اون ضربه به سرم خورد و هندونه ریخت تو دستام🤲🏻،‌ چون خیلی لزج بود، یه لحظه خیال کردم که مغزم🧠 ریخته کف دستم و دارم شهید 🤩می‌شم. با این جمله بود که شلیک 😂خنده بچه‌ها فضا را پر کرد؛ یک لحظه نگاه عابدین که داشت داخل سنگر سرک می‌کشید با نگاه عبدالرضا تلاقی 👀کرد؛‌ عبدالرضا،‌ خنده😊 عابدین رو که دید جستی زد و افتاد 🏃‍♂️🏃‍♂️دنبال عابدین، جیغ 🗣و داد🗣 عابدین و کمک‌ خواستن او در هیاهو و خنده‌های 😂😂بچه‌ها گم شد. منبع : نرم افزار داستان های دفاع مقدس 🌈 @shohaday_110
مرد‌میدان‌تو‌بودی! کہ‌حالامردان‌ماراهےبرای‌ نفس‌کشیدن‌دارند✨ روزت‌مبارڪ‌مردترین‌مردان❤ ღـیدھ.. 「°•:.اَلٰلهُم‌َعَجِل‌ِلوَلیِڪ‌َالْفَرَجْ.•°」♡°• 🌈 @shohaday_110
♡•[ ࢪوزتون مباࢪڪ مࢪدان واقعے ]•♡ . ڪجایید اے شهیدان خدایے بلاجویان دشت ڪࢪبلایے✨💓 . . 🌙♥️ ³¹³ 🌈 @shohaday_110