معرفی شهید🌺برای انتخاب رفیق شهید☺️
✍نام:محمود رضا بیضایی
🇮🇷ملیت: ایرانی
🏳مذهب:شیعه
🎈تاریخ تولد: ۱۸ آذر ماه سال۱۳۶۰
🌇محل تولد: تبریز
🏴تاریخ شهادت: ۲۹ دی ماه سال۱۳۹۲
🌃محل شهادت:سوریه،منطقه قاسمیه در جنوب شرقی دمشق
⛰محل دفن:گلزار شهدای تبریز
🔴🔵#اختصاصی_کانال🔵🔴
#هر_هفته_یک_شهید
🌹 @shohaday110🌹
#ادمین_گمنام☺🙃🙃
#خاطرات_شهدا ||🌸🍃
در محضر #شـــهید||💚
یڪ روز در حیاط خانہ نشسته بودیم ڪه یڪی از همڪلاسیهاے حیدر دم در خانہ آمد و گفت: پسر شما مے خواهد برود جبهہ و همہ پرونده هایش تڪمیل اسٺ و مے خواهد برود...
گفتم: برو به سلامت
خودش هم آمد و گفت: پدر مڹ مي خواهم بروم #جبهہ و الآن تنها چیزی ڪه مانده رضایٺ پدر و مادر اسٺ؛
مڹ گفتم: از مڹ ڪه راضے هستم وقتے ایڹ جملہ را گفتم #حیدر عیڹ گل شکفته شد و شوق و شادی در چهره او نمایان شد، وقتی رضایت را از مڹ گرفت نزد مادرش رفٺ و مادرش گفت: مے روی شهید مے شوی، او هم در جواب گفت: اســـلام بہ خوڹ ما نیاز دارد مرگ با عزٺ اگر خونیڹ بهتر از زندگے ننگین...
#شهید_سیدحیدر_حمیدی🌷
🌹 @shohaday110🌹
#ادمین_گمنام☺🙃🙃
#شهدایی 💔
نگاهت به ڪجاست
ڪه آسمان را هدف رفته ای؟
زمین لایق بودن و ماندن #تو نبود...
زمین
حقیر بود برای داشتنت
آسمان🌈
به #توبیشترمےآید...🙂
#رفیقشهیدم #شهیدمحمدرضادهقانامیری
🌹 @shohaday110🌹
#ادمین_گمنام☺🙃🙃
•{ ✨🍃🐾 #ٺلنگـرانہ }•
هرچقدر به بالای قلهی #ظهور
نزدیڪ میشیمـ
هوا کم میشه! دیگه به شُشِ
هرکسی نمیسازه!
بیهوا میخرَن، بیهوا میبَرَن، بیهوا میاد! خیلی حواستونُ جمع ڪُنید؛
میزان هواےِ نَفسه...
#حاجحسینیڪتا
#هواےنفس
@shohaday110
•┈┈••❥•🌺•❥••┈┈•
#گفتار_شهدا
نمازهایت را عاشقانه بخوان
حتی اگر خسته ای یا حوصله نداری
قبلش فکر کن چرا داری نماز میخوانی
و با چه کسی قرار ملاقات داری ...
آن وقت ڪم ڪم لذت میبری
از ڪلماتی ڪه در تمام عـمر
داری تڪرارشان می کنی...
تڪرار هیچ چیز جز نـماز
در این دنیا قشنگ نیست...
#شهید_مصطفی_چمران
🌹 @shohaday110🌹
#ادمین_گمنام☺🙃🙃
#ارسالی
⭐️ بلیط سه نفره برای بهشت ⭐️
در کتاب « شهید گمنام » به نقل از حاج حسین کاجی آمده است : « تو لشکر 17 علی بن ابیطالب (علیه السلام ) یک پیرمرد ترک زبان داشتیم که خود رو بسیجی لَر معرفی میکرد و سعی میکرد کسی از احوالش مطلع نشه. تو جواب سوالها همیشه یک کلام میگفت: من بسیجی هستم.
گردان که به مرخصی رفت به همراه شهید جنابان این پیرمرد رو تعقیب کردیم... تو یکی از روستاهای حاشیه ی شهر قم خونه داشت. در زدیم وقتی ما رو دید خیلی ناراحت شد که چرا منو تعقیب کردید. تو جواب گفتیم ما فرمانده تو هستیم و لشکر هم به نام علی(علیه السلام ) . امیرالمؤمنین(علیه السلام ) دستور داده که از احوال زیردستان و رعیت خودمون آگاه باشیم.
داخل منزل شدیم یه زیرزمین بسیار کوچک با دیوارهای گچی و خاکی بدون وسایل و یک پیرزن نابینا که گوشهای نشسته بود. از پیرمرد درباره زندگیش، بسیجی شدنش و احوال اون پیرزن سوال کردیم.
گفت: ما اهل شاهین دژ استان آذربایجان بودیم. تو دنیا یه فرزند داشتیم که اون هم فرستادیم قم تا سرباز و فدایی امام زمان(عج) بشه. بعد از مدتی تو کردستان جنگ در گرفت. فرزندمون یه روز تو نامه نوشته بود که میخواد به کردستان بره. اومد با ما خداحافظی کرد و رفت. بعد از مدتی خبر آوردند که پسرت رو قطعه قطعه کردند. بعد از اون خبر آوردند که پسرت رو سوزوندند و خاکسترش رو هم به باد دادند، دیگه منتظر جنازه نباشید. از اون به بعد، مادرش شب و روز کارش گریه بود، تا اینکه چشماش نابینا شد. از اون پس تصمیم گرفتم هر خواهشی که این مادر دلشکسته داره به خاطر خدا برآورده کنم. یک روز گفت: میشه بریم قم، کنار حضرت معصومه (س) ساکن بشیم؟
اومدیم قم و اینجا ساکن شدیم. من هم دستفروشی میکردم. یه بار که سر سجاده مشغول عبادت و گریه بود گفت: آقا! میشه یه خواهش بکنم؟ گفتم: بگو! گفت: میخوام به جبهه بری و اسلحه فرزندم رو برداری و تو راه خدا و در پیشگاه امام زمان(عج) با دشمنان خدا بجنگی! منم اومدم ثبتنام کردم و اعزام شدم. همسرم رو به خدا و امام زمان(عج) سپردم. همسایهها هم گاهی بهش سر میزنند.
اون ماجرا گذشت و برگشتیم جبهه؛ شب عملیات کربلای پنج اون پیرمرد هرچه اصرار کرد اجازه شرکت تو عملیات رو بهش ندادم. گفتم: هنوز چهره اون پیرزن معصوم و نابینا تو ذهنم هست.
در جواب گفت: اشکالی نداره! اما من میدونم پسرم این قدر بیمعرفت نیست که منو اینجا بگذاره. حتما میاد و منو با خودش میبره.
از پیش ما رفت به گردانی دیگه... موقع عملیات یادم افتاد که به مسئولین اون گردان سفارش کنم مواظبش باشند. بعد از سراغ گرفتن از احوالش، فرمانده گردان گفت: دیشب به شهادت رسیده و جنازه ش رو هم نتونستیم بیاریم.
بعد از عملیات یکسره به منزلش رفتم. در زدم. همسایهها اومدند و سوال کردند شما چه نسبتی با اهل این خونه دارید؟ گفتم از دوستانشون هستم. گفتند: چهار روز پیش وقتی رفتیم به اون پیرزن سر بزنیم دیدیم همونطور که روی سجاده مشغول عبادت بوده جون داده و به معبودش پیوسته. »
برای شادی روحشان:
♥اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ و عَجِّلْ فَرَجَهُمْ♥
🌹 @shohaday110🌹
#ادمین_گمنام☺🙃🙃
شهید علی خلیلی
شاید خیلی کم شما این شهید را بشناسید😩
👇👇👇
🌹 @shohaday110🌹
#ادمین_گمنام☺🙃🙃
شهدایۍ💚
شهید علی خلیلی شاید خیلی کم شما این شهید را بشناسید😩 👇👇👇 🌹 @shohaday110🌹 #ادمین_گمنام☺🙃🙃
#حتما_بخوانید
شهید علی خلیلی گفته شده است
که شهید علی خلیلی با دوستانشان در حال گوش دادن اهنگ غیر مجاز و با صدای بلند بودند که شهید علی خلیلی به انها تذکر میدهد و همین میشود که دوستان علی خلیلی با ان به دعوا میگیرند و علی خلیلی را چاقو میزنند شهید علی خلیلی فلج میشوند و بعد از ۲ سال به شهادت میرسند ولی شهید علی خلیلی اینطور میگویند که دوستانم در حال سوار کردن ۲ دختر بودند به زور و منم رفتم کمک ان ۲ دختر ولی واقعیت این نیست
تا صبح شهید علی خلیلی روی زمین افتاده بودند که یک رهگذار ان را میبینند و خبر میدهند یک پیرمرد میگوید حالا خوب شد اینطور شدی اصلا به تو چه شهید علی خلیلی با صدای ضعیفی میگویند حاج اقا فکر کردم دختر شماست خواستم از ناموستان محافظت کنم😔😔
🌹شادی روح شهید علی خلیلی صلوات🌹
🌹 @shohaday110🌹
#ادمین_گمنام☺🙃🙃
*صحبت های خواستگاری*
صحبتهای ما خیلی کوتاه بود، اما در همان فرصت کوتاه روی یک چیز خیلی تأکید کرد؛ او بارها گفت که یک همسنگر میخواهد.
شاید کسی که به خواستگاری میرود بگوید همسر و همدم میخواهد، اما مصطفی گفت که همسنگر میخواهد.
بعد از چند سال به او گفتم: «ما که الآن در زمان جنگ نیستیم، علت اینکه همسنگر خواستی چی بود؟»
گفت: «جنگ ما، جنگ نظامی نیست؛ جنگ الآن ما جنگ فرهنگی است. اگر همسنگر خواستم، به خاطر کارهای فرهنگی است تا وقتی من کار فرهنگی انجام میدهم، همسرم هم در کنار من کار فرهنگی کند.»
منبع 📚: ابروباد، شهید مدافع حرم، مصطفی صدرزاده.
راوی: همسر شهید
🌹 @shohaday110🌹
#ادمین_گمنام☺🙃🙃
گویند #شهادت مهر قبولی ست
که بر دلتـ❤️ می خورد...
#شهدا...
دلم لایق مهر شهادت نیست
💥اما...
#شما که نظر کنید...
این کویر تشنه، دریا می شود
با عطر #شهادت 🌹
🌹 @shohaday110🌹
#ادمین_گمنام☺🙃🙃
#طنز_جبهه
یڪبار سعید خیلے از بچہها کار کشید...
فرمانده دستہ بود
شب برایش جشن پتو گرفتند...
حسابے کتکش زدند
من هم کہ دیدم نمےتوانم نجاتش
دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا
شاید کمے کمتر کتک بخورد..!😕
سعید هم نامردی نڪرد، بہ تلافے
آن جشن پتو ، نیمساعت قبل از وقت نماز صبح، اذان گفت...
همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!😄
بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ
بچہها خوابند... بیدارشان ڪرد وَ گفت:
اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟🤔
گفتند : ما نماز خواندیم..!✋🏻
گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟😳
گفتند : سعید شاهدی اذان گفت!
سعید هم گفت من برایِ نماز شب اذان گفتم نہ نماز صبح😂
🌹 @shohaday110🌹
#ادمین_گمنام☺🙃🙃