3.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از خودت غافل نباش!!!!
🌱@stikersaze
آیت الله بهجت ره :
دائم سوره قل هو الله احد را بخوانید
و ثوابش را هدیه کنید به #امام_زمان عج که این کار عمر شما را با برکت میکند
و مورد توجه خاص حضرت قرار می گیرید.💚
@stikersaze
6.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 وقتی انگیزهام برای حرکت به سمت خدا کم میشه، چیکار کنم؟
➕یک راه حل جالب!
#استادپناهیان
@stikersaze
هدایت شده از 💞 نماز شب 💞
ختم قرآن هدیه ای که از ما برمیاد . شب جمعه بارانی
پیشکش عزیزان خدا ❤️معصومین خدا💞 شهدای خدا 💚و اموات که عاجزند از خواندن یک آیه و این وظیفه ماست ..💜
خدارو شاکر باشیم این فرصت رو در این زمان داریم🙏💚
برای گرفتن حزب یا جزء در خدمتتونم
@Souri2326
3.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎤حجت الاسلام عالی
🎥 نحوه ارتباط اموات با عالم دنیا
#استاد_عالی
@stikersaze
2.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر وقت زندگی گره خورد، این دعا رو بخون...
سوره فجر آیه 30
وَادْخُلِي جَنَّتِي
و در بهشتم وارد شو!
@stikersaze
🔴درآمد شخصی #رهبر_انقلاب
🔹دکتر غلامعلی حداد عادل: آقا یک خانهای قبل از ریاست جمهوریشان داشتند، در جنوب تهران. ایشان آن را اجاره دادهاند و خرج زندگیشان را از آن در میآورند. ایشان هیچ حقوقی بابت رهبری نمیگیرند و از وجوهات هم استفاده نمیکنند.
🌐منبع: خبرگزاری فارس
7.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوریخام |🌹❤️|
720p• شب جمعه هوایت نکنم میمیرم
اللّٰھمعجللولیڪالفرج• #امام_زمان #شب_جمعه @stikersaze
🇨🇿بسم الله الرحمن الرحیم 🇨🇿
داستان ملقب به ابولعاص
🇪🇸نویسنده ملیکا ملازاده 🇪🇸
#پارت_سیزده
لشکر قریشان با حالی داغون به شهر رسیدند. زینب نگران در خانه خود به راز و نیاز با خداوند یکتا مشغول بود هنگامی که صدای ناله و شیوه و فریاد را بجای سرور و شادکامی شنید از جای خود بخواست چندی به نواها گوش فرا داد شاید اشتباه شنیده باشد اما هنگامی که مطمئن شد، لباسی مناسب بر تن کرد و به بیرون دوید. لشکری خونین و افسرده و زن هایی که به سر و صورت خود می کوفتند را نگریست و سرش را بالا برد و گفت:
🇬🇦
- شکر خداوند یکتا را باد!
آمد به داخل خانه برگردد که صدایی مانع اش شد.
- ای لعنت خدایان بر تو و بر پدر تو ای زینب!
زینب لبخند کوچکی زد و بی توجه به حرف زن در خانه را باز کرد که اینبار دیگری گفت:
- فکر نکن که تنها همسران ما مرده یا اسیر شده اند و ما سیه بخت شده ایم، ابولعاص را نیز پدرت به اسارت گرفته است.
🇬🇲
زینب به سرعت به سمت زن برگشت زن با چشم های تیز خود به زینب نگاه کرد.
- مردهای ما به زودی پدر و همراهان پدرت را به گور خواهند سپرد.
زینب پوزخندی زد.
- شما به مردانتان امید داشته باشید و ما به خداوند یکتا.
🇭🇰
حرفش به انتها نرسیده بود که زنان به او حمله گشتند و حتی مردانی که توانایی شرکت در جنگ را نداشتند حرص خویش را با تازیانه زدن بر تن زینب خاموش کردند. غلامان کار ابولعاص را تمام شده می دانستند پس خود را ضامن درد خانم خانه نمی دیدند و وی به تنهایی خود را از دست آنها رهانید و تن خونینش را بر کف خانه انداخت. زمانی گذشت زینب در میان طعنه های مردم شهر و نگرانی برای همسرش شب را به صبح می گذراند تا روزی قاصدی آمد و گفت که (محمد حاضر است برای آزادی اسیران فدیه بگیرد)
🇮🇪
زینب با شنیدن این سخن لحظه ای فکر کرد سپس به سمت سرای خود فدیه هایی آماده کرد اما گمان برد که آنها برای آزادی ابولعاص کم است پس بر سر جعبه جواهراتش رفت نگاهی به آنها انداخت و عزیز ترینشان یعنی گردنبدی که مادرش خدیجه در زمان عروسی اش به او داده بود را برداشت و در مقابل نگاه خود گرفت سپس آن را در چنگ فشرد و به بیرون رفت تا ببیند چه کسی فدیه ها رو می برد.
🇬🇧+++🇬🇧
پیامبر <صلی الله> در حال بررسی فدیه ها بود که گردنبدی آشنا حواسش را به خود برد. دست پیش برد و گردنبد را برداشت. مگر می توانست جان را فراموش کند! مگر می توانست چهره خوشحال همسر عزیزش خدیجه را فراموش کند! مگر می توانست چهره زیبای دخترکش را با آن بزک دوزک فراموش کند! اشک در چشمان پیامبر (صلی الله) حلقه زد. خدا می دانست چقدر دلش برای دخترش تنگ گشته و نگران حالش بود. کم کم حجم چشم های زیبایش جایی برای اشک نداشت و قطره ای به آرامی پایین ریخت و قطره دیگر... آنهایی که اطراف او بودن با تعجب به اشک هایش نگاه کردن یکی شان گفت:
🇬🇳
- یا رسول خدا؟ چه شده است؟ چه اشک شما را در آورده است؟
پیامبر خدا (ص) رویش را برگرداند تا اشک هایش آنها را آزار ندهد. دیگران که با شنیدن این سخن به نزدیکی پیامبر (صلی الله) آمده بودند به گردنبد در دستان ایشان نگاه کردند یکی شان گفت:
- این گردنبد را می شناسم؛ این را خدیجه در زمان پیوند ابولعاص و زینب داده است.
دیگران که موضوع را فهمیده بودند همدیگر را نگریستند یکی شان آرام گفت:
🇭🇲
- و زینب آن را برای آزادی شویش فرستاده!
غم نه تنها در چشم های پیامبر خدا (ص) بلکه در چشم های همه نو نو می زد یکی شان گفت:
- یا رسول! این را به دخترک باز گردان و شوهرش را نیز آزاد گردان.
پیامبر خدا (صلی الله) به مرد جوان خیره شد دیگری گفت:
- راست می گوید ما را به گردنبد زینب نیازی نیست. بخاطر خدا و پیامبرش آن را به او می بخشیم.
پیامبر (ص) اشک چشم هایشان را پاک کردند و گفتند:
🇮🇲
- اگر این را شما می گویید باید از دیگر مسلمانان نیز بپرسیم که آیا حاضرند از حق خود بگذرند.
تمامی مسلمان ها پذیرفتند پیامبر (صلی الله) فرمان دادند:
- ابولعاص را پیش من بیاورید.
سپس خودشان به سوی سنگی رفتند و بر روی آن نشستند. دو نفری به سوی خانه ای که اسیران در آن بودند رفتند و در را گشاییدن. قرشیان با باز شدن در از جا پریدند. از اسارت خسته شده بودند و با یاد آوری عذابی که به محمد داده بودند، شب را با وحشت از انتقام به صبح می رساندند. یکی شان پرسید:
🇪🇺
- چه شد؟! آیا ما را آزاد خواهند کرد؟
مرد اول به ابولعاص نگاه کرد.
- به همراه ما بیا.
رو به مرد سوال کنند کرد.
-آری فدیه ها رسیده است و به زودی شما را به مکه خواهیم فرستاد.
بعد دوباره به ابولعاص نگاه کرد.
- پس چرا نمی آیی؟
😎بسم الله الرحمن الرحیم😎
داستان ملقب به ابولعاص
🤗نویسنده ملیکا ملازاده🤗
#پارت_چهارده
ابولعاص چند قدم آرام به سوی وی برداشت. ترسیده بود اما نمی خواست آن را نشان دهد. از طرفی با خود فکر می کرد آیا زینب نیز فدیه ای برای او فرستاده است یا نه؟ بالاخره به جایی رسید که پیامبر (صلی الله) در آنجا بود. با دیدن او و افرادی که در کنارش بودند دیگر نتوانست ترسش را پنهان سازد. محمدی که در قریش هیچ کس و هیچ دفاعی برای خویش نداشت، محمدی که در قریش به دیوانه لقب گرفته بود و بر او سنگ می زدند، حال به عنوان امیر شهری در رو به روی او نشسته بود و افرادش در دور و برش. در نزدیک ترین فاصله علی دیده می شد که همچون دیگران به ابولعاص زل زده بود.
😏
ابولعاص که گمان می برد محمد می خواهد تقاص فرزندش را از او بگیرد، مرگ را به خود نزدیک می دید. حال در سه قدمی محمد ایستاده بود و در حالی که دستانش بسته و رنگش پریده و موهایش آشفته منتظر بر حرف زدن خلیفه مومنان بود.
- آیا می توانی حدث بزنی تو را برای چه به اینجا خواندم؟
- برای چه به اینجا خوانده باشی جز مجازات من!
رسول خدا (صلی الله) لبخند کمرنگ خود را پرنگ تر کرد.
😴
- پس خود را لایق مجازات می دانی.. حال که چنین است خود بگو که چه مجازاتی برایت در نظر بگیرم؟
- دور کردنو عذاب دختری از پدرش کینه قلب را جز مرگ خاطی درمان نمی کند.
پیغمبر اکرم (صلی الله) خندید.
- عجیب است برایم که چرا مرا اینگونه شناختی!
دیگران نیز که فهمیدند بازی پیامبرشان با داماد خود تمام شده است خندیدند. ابولعاص با تعجب به انجها نگاه می کرد. اینبار علی (علیه السلام) به سخن آمد:
😃
- وای بر تو و تفکرت ابولعاص! همسرت فدیه هایی برای آزادیت فرستاده است اما مسلمانان تصمیم گرفته اند تا داماد پیامبر <صلی الله> را به همراه فدیه های دختر ایشان آزاد سازند.
ابولعاص با تعجب به علی چشم دوخته بود. مگر می شود؟! رسول خدا (صلی االله ادامه حرف پسر عموی خود را گرفت:
😍
- در اضای این بخشش تو نیز باید قولی به من بدهی.
ابولعاص اینبار نگاه متعجب خود را به او دوخت.
- قولی بدهم؟! چه قولی؟!
-هنگامی که به مکه رسیدی، زینب را آزاد بگذار تا به پیش مومنان بیاید.
رنگ از صورت ابولعاص پرید. فکر نبود زینب دیوانه اش می کرد.
😍
- خیر، من هیچ گاه اینچنین نمی کنم.
یکی از کسانی که اطراف پیغمبر اکرم (صلی الله) بود، گفت:
- ای دیونه! پیامبر خدا به تو رحم کرده است. تو داماد او هستی اما دخترش را اسیر گرفته ای، از پدر دور ساختی و در صف دشمنان او ایستادی. حال برای پیامبر ناز می کنی؟
به او نگریست.
- من هرگز به این عذاب تن نخواهم داد.
🤩
پیامبر (صلی الله) نگاهشان را از وی گرفت و فرمود:
- به او فرصت تفکر دهید. حال او را ببرید.
مردی که ابولعاص را آورده بود او را بازگردانید. هنگامی که او را در مکانی که دیگر اسیران در آنجا حضور داشتند رساند و در را بست، آنها به سویش دویدن یکی شان گفت:
- آه ابولعاص! آیا تو سلیم هستی؟! نگرانی بودیم تو را بکشند.
😣
- چه شد؟! به ما بگو که تو را برای چه برده اند؟!
- آیا شکنجه ات داده اند؟!
سپس نگاهی به جسم سالم وی انداخت و دوباره گفت:
-نکند علی برای تو واسطه شده است! بگو ببینم چه شده؟!
ابولعاص هنگامی که جمعیت را منتظر و در سکوت مشاهده کرد ماجرا را تعریف کرد، سپس در میان بهت و حیرت آنها به سوی دیوار رفت و در کنار آن نشست. چند دقیقه ای طول کشید تا دیگران به خود آمده و خود را به او برسانند.
😄
- ای دیوانه چه کردی؟!
- تو عقل خود را از دست داده ای؟! می خواهی برای آن دختر کافر جان خود را از دست بدهی؟!
- اگر با فدیه ها ما را آزاد کرده و تصمیم خود را از آزادی تو بر دارند، می کشنت!
همانث مرد اولی خواست وی را بترساند.
- راست می گویند ابولعاص، تو را مثله مثله خواهد کرد.
😅
ابولعاص گیج و خشمگین روی خود را برگرداند و با این کار به آنها فهماند که دیگر نمی خواهد سخنشان را بشنود. منظورش را فهمیدند و از او دوری گزیدند. ابولعاص آن شب را تا صبح به فکر گذراند. با بالا آمدن خورشید به دنبال اسیران آمدند. ابولعاص نگاه مردی که دیروز او را با خود برده بود حس کرد پس به سویش بازگشت. مرد پرسید:
🥰
- خوب ابولعاص، فکرهایت را کردی؟