「 اینقدری که برای ظاهرت وقت میزاری برای خودسازیِ باطنت هم وقت میزاری:/؟! 」
⇢|● https://eitaa.com/joinchat/1954742346Cc27a5cc8ec
↻
#سنجاقشدیمبهکفایندنیا !!📌
#کانالشعطرخدامیده:)☝️🏼🌸🙂
#تَــلَنـگـر... ⃠🚫
روزِحسابکتابڪہبرسھ..
بعضےازگُناهاټروکہبهتنِشوڹمیدڹ،
مےبینےبراشوڹاستغفارنڪردۍ،
اصݪاًیادٺنبوده !
امّازیرِهࢪگُناهټیہاستغفارنوشتہشده..
اونجاسٺکہتازهمیفهمۍ
یکۍبہجاټتوبهڪرده....
یکےڪہحواسشبھټبوده..؟
یہپدردݪسوز..
یکےمثلِمهدے"عج" :)
#امام_زمان
انتهای شب
نگرانی هایت را به خدا بسپار
آسوده بخواب خدا بیدار است.
شبتونآروم🖤🦋
┅═🌸﷽🌸═┅
🌹🍃 امروز هم پیغمبر اکرم در حال بعثت است. [یعنی] شما که قرآن را میخوانید، درسی میگیرید، انگیزهای پیدا میکنید و یک حرکت را شروع میکنید، ادامهی بعثت پیغمبر است. ملّت ایران که پشت سر یک شخصیّت عظیمی مثل امام بزرگوار قرار میگیرد، از موانع عبور میکند، سختیها را تحمّل میکند، سختیها را زیر پا لِه میکند و به جلو حرکت میکند، یک بنای پوسیدهی طاغوتیِ خبیثِ چندهزارساله را در مهمترین نقطهی منطقه یعنی در ایران به هم میریزد و یک بنای اسلامی درست میکند، همان ادامهی بعثت پیغمبر است. انقلاب، ادامهی بعثت پیغمبر بود، جمهوری اسلامی ادامهی بعثت پیغمبر است؛ حرف ما این است. آن که با انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی دشمن است، مثل همان دشمنانِ صدر اسلام، با بعثت اسلامی و با حرکت توحیدی دشمن است. ۹۸/۱/۱۴
✨✨✨✨✨✨
🍃یا قاضی الحاجات، ۱۰۰ مرتبه🍃
🌺 امروز دوشنبه
🗓 ۹ اسفند ۱۴۰۰ هجری شمسی
🗓 ۲۶ رجب المرجب ۱۴۴۳ قمری
🗓 28 فوریه 2022 میلادی
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
─═༅🍃🌸🍃༅═─
راستی؟
شکرگزاری ما با شکرگزاری قانون جذبی ها خیلی فرق داره🙂
من قانون جذب رو تا ۸۰درصدشو قبول ندارم اصن😅
اگه میخوای شکرگزاری کنی تا فقطططط به یه چیز دنیایی برسی اینو بدون که شکرگزاریت خالصانه نیس
بند بند وجودت باید خالصانه از خدا تشکر کنه
یسری چیزا واست خوب نیس
یسری چیزا واست رشد نداره
یسری چیزا قسمتت نیس
یسری چیزا به تلاش بستگی داره
به امتحان های زندگیمون بستگی داره
پس با شکرگزاری نمیتونیم اینارو دور بزنیم🙂
همه ی اینارو باید در نظر بگیری
بعد شروع کنی
بگی آخدا اگه دادی شکرت اگرم ندادی شکرت ...
هدف چیه؟
هدف اینه که بابا جان
خدا اییییییین همه بهت نعمت داده
از خودت خجالت نمیکشی که سپاسگزار نیستی؟
یکسره فکر نداشته هاتی...
این انصافه(:
اگر نمیخوای که هیچی
بمون توی همین حال بدت🙂
جھت مطالعہ ۍ هࢪ قسمٺ از رمان
ذڪࢪ¹صلواٺ بہ نیٺ تعجیل دࢪ فرج،الزامےسٺ.
✨🥀✨🥀✨🥀
🥀✨🥀✨🥀
✨🥀✨🥀
🥀✨🥀
🥀✨
#تنها_میان_داعش
#قسمت_پنجم
انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مردانهاش به نرمی میلرزید.
موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانهاش چسبیده بود که بیاختیار خندهام گرفت.
خندهام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم.
تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا میدیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و عاشق شده است. اصلاً نمیدانستم این تحول عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!»
سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمهای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم. میدونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی.»
از اینکه احساسم را میفهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.»
مستقیم نگاهش میکردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او صادقانه گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اونروز اون بیغیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!»
پس آن پستفطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بیشرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامشبخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اونروز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط غیرتم قبول نمیکرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.»
کلمات آخرش بهقدری خوشآهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر میخواهد.
سپس نگاه مردانهاش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار میکنم! وقتی گریهات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اونروز روم نمیشد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!»
احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش خجالت کشید!
میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت برادرانهاش بود؛ به این سادگی نمیشد نگاه خواهرانهام را در همه این سالها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم میخواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما امانت عمو بودید! اما تازگیها هر وقت میدیدمت دلم میخواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، میخواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمیفهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمیتونم تحمل کنم کس دیگهای...»
و حرارت احساسش بهقدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای عاشقی برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که میخواست بهت بگه. اما من میدونستم چیکار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!»
سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خندهاش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت.
دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!»
سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خندهای که لبهایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزهاس؟»
من هم خندهام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزهای شده!»
با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خندهام را پنهان کنم و او میخواست دلواپسیاش را پشت این شیطنتها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپشهای قلبش میلرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم میکنی؟»...
#ادامه_دارد
نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shohaday_gommnam
جھت مطالعہ ۍ هࢪ قسمٺ از رمان
ذڪࢪ¹صلواٺ بہ نیٺ تعجیل دࢪ فرج،الزامےسٺ.
✨🥀✨🥀✨🥀
🥀✨🥀✨🥀
✨🥀✨🥀
🥀✨🥀
🥀✨
#تنها_میان_داعش
#قسمت_ششم
حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم عشقم انقلابی به پا شده و میتوانستم به چشم همسر به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم.
از سکوت سر به زیرم، عمق رضایتم را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظهای که زندهام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!»
او همچنان عاشقانه عهد میبست و من در عالم عشق امیرالمؤمنین علیهالسلام خوش بودم که امداد حیدریاش را برایم به کمال رساند و نهتنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد.
به یُمن همین هدیه حیدری، 13رجب عقد کردیم و قرار شد نیمه شعبان جشن عروسیمان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود.
نمیدانستم شمارهام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه میخواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو میبینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!»
نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم.
از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچهام دارم میام!»
پیام هوسبازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریختهام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمیخواستم بترسونمت!»
همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانهام را گرفت و صورتم را بالا آورد.
نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانهام را روی انگشتانش حس میکرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیامگیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند.
ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم میرسید که صدای گریه زنعمو فرشته نجاتم شد. حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زنعمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بیقراری گریه میکند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداریاش میداد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟»
هنوز بدنم سست بود و بهسختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بیصدا گریه میکنند.
دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانهای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :«موصل سقوط کرده! داعش امشب شهر رو گرفت!»
من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پلههای ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :«تلعفر چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم.
بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از ترکمنهای شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی میکرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمیدانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است.
عباس سری تکان داد و در جواب دلنگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم جواب نمیدن.»
گریه زنعمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزادهها به تلعفر برسن یه شیعه رو زنده نمیذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت.
دیگر نفس کسی بالا نمیآمد که در تاریک و روشن هوا، آوای اذان مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد.
همه نگاهش میکردند و من از خون غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریهام گرفت.
رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا میآمد، مردانگیاش را نشان داد :«من میرم میارمشون.»
زنعمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم میزنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»...
#ادامه_دارد
نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shohaday_gommnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میشه یه سوالی کنم؟!
ای شیعیان و محبین صاحب العصر و الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف......
#فوقالعاده
#پیشنهاددانلود
@shohaday_gommnam
دنیا هم تحمل نبودنت را ندارد؛
به هم ریخته است...
#شهدای_گمنام
••ʲᵒᶦⁿ↴
|♥️| @shohaday_gommnam |♥️|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عید مبعث را به تمامی مسلمانان جهان تبریک عرض میکنم🌷🌷
•#خادمالرقیه
•#شهدای_گمنام
••ʲᵒᶦⁿ↴
|♥️| @shohaday_gommnam |♥️|
🌹یاد آوری اعمال قبل از خواب🌹
حضرت رسول اکرم فرمودند هر شب پیش از خواب :
👌😘
1. قرآن را ختم کنید
(=٣ بار سوره توحید)
💙
2. پیامبران را شفیع خود گردانید
(=۱ بار: اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم، اللهم صل علی جمیع الانبیاء و المرسلین)
💛
3. مومنین را از خود راضی کنید
(=۱بار: اللهم اغفر للمومنین و المومنات)
💞
4. یک حج و یک عمره به جا آورید
( ۱ بار: سبحان الله والحمد لله ولا اله الا الله والله اکبر)
❤️
5. اقامه هزار ركعت نماز
(=٣ بار: «یَفْعَلُ اللهُ ما یَشاءُ بِقُدْرَتِهِ، وَ یَحْكُمُ ما یُریدُ بِعِزَّتِهِ» )
😍
آیا حیف نیست هرشب به این سادگی از چنین خیر پربرکتی محروم شویم ؟
@shohaday_gommnam
⚠️ #تلنگرانه
راز هایت را به دو نفر بگو ...
#خودت و #خدایت
در تنگنا به دو چیز تکیه کن...
#صبر و #دعا
در دنیا مراقب دو چیز باش...
#پدر و #مادر
از دو چیز نترس که به دست خداست...
#روزی و #مرگ
و به یک چیز هیچ وقت خیانت نکن..
#رفاقت_با_خدا یا رَفیقَ من لا رَفیقَ لَه
تا وقتی نگاه خدا
به سوی توست از روی
گرداندن دیگران غمگین مباش...
دنیاے مجازے هم میتواند سبب گناه شود
-یڪ پست اشتباه
-یڪ لایڪ
-یڪ ڪامنت
میتواند گناهے عظیم را برایت ثبت ڪند:(
+مراقب ڪانال وگروه وپیج هایے ڪہ آنها را دنبال میڪنے باش
اگر نشر دهنده ے فحشا هستند از آنها خارج شو :)
مراقب باشیم‼️
#تلنگرانه
- گمنـامے براۍ شهرت پرست ها دردآور است، اگر نـھ همه اجر ها در گمنامے است✨؛ تا آنجـا ڪه فرمودھاند : آنگونه در راھ خدا انفاق ڪن ڪه دست دیگرت هم با خبر نشود 🖐🏻!
.
•
[ شھید سیـد مرتضےٰ آوینے🕊 ]
#حـالوهواییدارھاینگمنامے❤️(:
🌱🍃
از شما بزرگواران خواهشی دارم..
بعد از نمازهای یومیه دعای فرج
فراموش نشود و تا قرائت نکردید
از جای خود بلند نشوید زیرا امام
منتظر دعای خیر شما است..!
هر گناه ما مانند سیلی است
برای حجتابنالحسن..!
#شهید_سجادزبرجدی💚
.
+ هر وقت بیکار شدی،
یه تسبیح بگیر دستت و هی بگو
#اللّهُمَّعجِّللِوَلیِّکَالفَرَج🤍
هم دلِ خودت آروم میگیره
هم دل آقا که یکی داره برایِ
ظهورش دعا میکنه...
💐✨اعمال عبادی روز مبعث✨💐
بیایید ۲۷رجب مان یک فرقی با روزهای دیگر داشته باشد!
اول: غسل کردن
دوم: روزه گرفتن و آن یکی از چهار روزی است که در طول سال برای روزه گرفتن امتیاز ویژه ای دارد.و ثوابی برابر با روزه هفتاد سال دارد.
سوم: صلوات زیاد فرستادن.
چهارم: زیارت حضرت رسول ص و امیرالمومنین ع
پنجم: دو نماز ۱۲رکعتی.*
ششم: دعای "یَامَن أمَزَ بِالعَفو ِ و التَّجاوُزِ".*
هفتم: دعای "اللهمَ انی اسئَلُکَ بالتجلی الاَعظَم".*
*به مفاتیح رجوع کنید.
#مبعثمبارڪــــــــــــ🌹
خدايا اگر ما بد كنيم، تو را
بنده های خوب بسيار است،
اما اگر تو ما را مدارا نكنی
ما را خدای ديگری نيست♥️
#شبتوندرگیرآرامش🖐🏻🌙
دعآمونکنید🙃🌱
#تَــلَنـگـر
حاجآقادانشمندمیگفتن↯
یہجوونےاومدپیشمنبدنشمیلرزید؛
شرو؏ڪردبہحرفزدن:
گفتخوابامامزمانرودیدم!
میگفتخواببودمصداۍ آیفونتصویریخونہاومد؛
رفتمجلوۍدردیدمتصویرھیہ سیدھ!!
جوابدادمگفتمشما؟!
گفتمنسیدمهدیام
راهممیدیخونٺ!!؟
گفتمآقاقربونتبرمیہ چندلحظہ
سریعشرو؏ڪردمبہجمعڪردنِ
ماهواره،پاسور،هرچیزےڪہ
ازنظرامامزمانخوبنیست!
رفتمجلوۍآیفوندیدمنیسٺـ💔'
دویدمتوڪوچہ
دیدمآقادارھ میره
همینڪهمیرفٺیہلحظہبرگشت!
اشڪ توچشاشودیدم💔😭'!
میگفت:خدایا.درتڪتڪخونہهاروزدم..
ولےهیچڪسمنوراهمنداد🖤🚶🏾♂ :
توبهڪنرفیق..!