بسم الله الرحمن الرحیم
#هر_روز_با_قرآن
📖 صفحه۴۶
شرکت در ختم قرآن برای فرج
#اللهمعجللولیکالفرج
@shohaday_gommnam
4_6001491767025732979.mp3
2.57M
✅ نماز یکشنبه های #ماه_ذی_القعده که خواندن این نماز باعث پاک شدن #حق_الناس میشود
🔰 لطفا این صوت استاد ابراهیم افشاری رو تا انتها گوش بدین تا اهمیت این نماز رو بیشتر دریابید
#التماسدعایفرج
#اللهمعجللولیکالفرج
@shohaday_gommnam
🟢"فضیلتهاینمازماهذیالقعده.
#نماز_یک_شنبه_های_ذی_القعده
#نماز_توبه
#الـسلامُعـلَیـــڪیاابٰـاصٰالِـحَالــمَھـــــدے
#اللهمعجللولیکالفرج
@shohaday_gommnam
سلام امام زمانم
السَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ فاطِمَةَ الزَّهْرآءِ ...
سلام بر تو ای یادگار بهانه خلقت ، ای امیدِ مادر ...
سلام بر تو و بر روزی که دولت زهراییات جهان را منور خواهد ساخت ...
مولای من !
کعبه زیباست به شرطی که تو در کعبه درآیی
به حرم تکیه نهی ، روی به عالم بنمایی
خواستم تا که دعایی بکنم بهر ظهورت
چه دعایی بکنم یوسف زهرا ، تو دعایی ...
اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْ
#او_منتظر_است
کانال شهدای گمنام 👇
@shohaday_gommnam
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═
📗#نهج_البلاغه
📿أَيُّهَا النَّاسُ! إِنَّ اللهَ قَدْ أَعَاذَکُمْ مِنْ أَنْ يَجُورَ عَلَيْکُمْ، وَ لَمْ يُعِذْکُمْ مِنْ أَنْ يَبْتَلِيکُمْ
♨️ اى مردم! خداوند به شما تأمين داده که هرگز بر شما ظلم روا ندارد، ولى هرگز تأمين نداده است که شما را آزمايش نکند
✍اشاره به اينکه اين گونه زمان ها، دوران آزمايش و امتحان مردم است و همه بدون استثنا - از انبياى بزرگ الهى گرفته تا افراد عادى - بايد در آزمون بزرگ الهى شرکت کنند! آزمون هايى که گاهى جنبه فردى و گاه جنبه جمعى دارد; خداوند همگان را در يک آزمون سراسرى شرکت مى دهد، تا صادقان از کاذبان و مؤمنان از منافقان شناخته شوند.
📘#خطبه_103
#اللهمعجللولیکالفرج
@shohaday_gommnam
#زیارتنامه_شهدا🕊
✨اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم✨
#سردارشهیدمحمدجعفرسعیدی
شادی_روح_شهدا_#صلوات
#اللهمعجللولیکالفرج
@shohaday_gommnam
#شهیدسیدمصطفی_موسوی
#حضرتزهرا(سلاماللهعلیها) گفتند:
🌿 فردا خودم عملیات را فرماندهی میکنم
🔸روز قبل از شهادتش به اتفاق جمعی از دوستانش منطقهای را گرفته بودند و دو شهید هم داده بودند. دوستان انصار که همراهش بودند گفتند بعد از عملیات و گرفتن روستا خوابید و روز بعد با چهره بشاش گفت دیشب مادرم #حضرت_زهرا (سلام الله علیها) را در خواب دیدم که گفت شب گذشته که عملیات کردید، لحظه لحظه آن را دیدم. اما عملیات فردا را خودم فرماندهی میکنم. عملیات انجام شد و منطقه مهمی را هم در سوریه آزاد کردند.
#راوی: سردار علی اصغر #گرجیزاده فرمانده حفاظت سپاه درباره شهید مدافع حرم #فاطمیون
#اللهمعجللولیکالفرج
@shohaday_gommnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#درمحضرشهدا
#شهیدعباسدانشگر
♦️حرکت درمسیر مجاهدت....
بیداری روح ، بیداری جان و بیداری فکر
#اللهمعجللولیکالفرج
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زینالدین
📔کتاب ستارگان حرم کریمه
#قسمت- چهل وهفتم
رشد معنوی نیروها برایش اهمیت زیادی داشت. توی یکی از سخنرانی هایش در مقر انرژی اتمی گفت(( من نیمه شب ها میام می بینم تعداد نماز شب خون ها کم شده.)) تاسف می خورد از این که چرا سرباز امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) نباید نماز شب بخواند.
✍🏻نویسنده کتاب #مهدی_قربانی
🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زینالدین #صلوات
#ادامه_دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
@shohaday_gommnam
━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
#فرمانده_قلب_ها
5531610153.mp3
9.56M
#کتاب_صوتی 🎧
📕حاجقاسم
قسمت 9⃣
#شهیدحاجقاسمسلیمانی
#اللهمعجللولیکالفرج
═════°✦🌹✦°═════
قسمت8 👇🏻
https://eitaa.com/shohaday_gommnam/21040
🗂 مجموعه #عکس_نوشت ویژگی ها ، زندگی و اندیشه ی #شهیدآیتاللهسعیدی
#نسالاللهمنازلالشهدا
#اللهمعجللولیکالفرج
@shohaday_gommnam
🌟رفیق مثل رسول 🌟۸۰
حواسم به ساعت نبود،فکر کنم سه یا چهارساعتی طول کشید تا توانستم اجزای بدن سید جعفر را از میان آوار آن خانه پیدا کنم😔😢وضعیت روحی من قبل از آمدن به منطقه این طور بود که اگر خون میدیدم،از هوش میرفتم.نمیدانم چطور خم میشدم و از روی ردخونی که لابه لای مشتی خاک و آجر ریخته بود ،بدن سید را جمع میکردم.😭
چفیه ام را پهن کردم و همه یادگاری که برای خانوادش توانستم جمع کنم را داخل چفیه ام
پیچیدم.مسیر برگشت را مثل آدم های گیج رانندگی میکردم.از سفیره خارج شدم،بی سیمم را روشن کردم، یک راست رفتم پیش ابوحسنا.از ماشین پیاده شدم،به سمت من آمد و گفت:مردم از دل شوره،چرا بی سیمت خاموشه؟بچه ها گفتن شهید شدی،این چه سر و وضعیه؟سرم را روی شانه ابوحسنا گذاشتم و زدم زیر گريه. فقط توانستم بگویم،سید شهید شده و همه تنش شده چیزی که داخل چفیه پیچیدم.من ماندم با حسرت اینکه روز عید غدیر را به سید تبریک بگویم و عیدی بگیرم،ولی امید داشتم به زودی به دیدنش بروم.خیلی زمان برد تا حالم بهتر شد،اما با خودم عهد کردم تا وقتی زنده هستم،صورت پر از خنده و زیبای سید جعفر.برایم آخرین تصویر باشد.
درگیری ها روز به روز بیشتر میشد و ما تلاشمان را برای عقب زدن دشمن و شکستن محاصره حلب را انجام میدادیم.بین همه شلوغی های جنگ،حواسم به ورق خوردن تقویم نبود.دل در دلم نبود که برای محرم خودم را به تهران برسانم.اما نیروی جایگزین به منطقه نیامده بود.یک شب آمدم اکادمی،به قول بچه ها یک تلفن بیکار پیدا کردم،اول با خانواده تماس گرفتم و بعد به حسین زنگ زدم.بین حرف ها گفتم:حسابی هوای هیئت ریحانه به سرم زده.بعد تلفن نگاهی به تقویم اتاقم کردم،دیدم فردا روز اول ماه محرم است و برای همین حسین به من گفت:من به نیت تو برم خوبه؟؟به حاج محمد زنگ زدم و گفتم:حاجی من میخوام بیام محرم تهران باشم،خوش بحالتون.حاج محمد به من گفت:انشالله جور میشه ،میآی،ولی جایی که هستی و کاری که میکنی خود عاشوراست.حرف های حاج محمد آرامشی به دلم انداخت.همه چیز را به حضرت زهرا س سپردم و آرزو کردم سربازی من را تایید کنند
😔😔
🌟رفیق مثل رسول 🌟۸۱
پاییز با همه رنگارنگی اش آمد.حلب به لحاظ جغرافیایی آب و هوای مدیترانه ای داشت و به همین دلیل سهم بیشتری از مزارع کشاورزی و باغ های میوه در این منطقه قرار گرفته است.این روزها درگیر آتش جنگ شده بود،اما طبیعت درست مثل زن های باسلیقه در سخت ترین شرایط،زیبایی خودش را حفظ میکرد.ما به سمت تل حاصل حرکت کردیم،ولی تمام هماهنگی ها و جلسات در آکادمی برگزار میشد و این فرصت خیلی خوبی بود که من میتوانستم دوستانم را در فاصله های زمانی کمتری ببینم.تب و تاب روزهای محرم،شوری را در بین بچه هاانداخته بود.همگی شاکر به درگاه خدا بودیم که فدایی حضرت زینب س هستیم.بین تل عرن و تل حاصل کار گره خورد و اصطلاحا ما زمین گیر شدیم.هوا کمکم تاریک شد،صدای هلهله و الله اکبر مسلحین در فضا پیچیده بود .آن ها با تمام توان تلاش میکردند که به لحاظ روانی ما را تضعیف کنند.بچه ها بغض شدیدی کرده بودند.صدای هلهله برای همه ما تداعی ظهر عاشورا و تنهایی امام حسین ع را داشت.یکی از بچه ها گفت:بچه ها هیچی عوض نشده،این شامی ها هنوز اخلاق پدرانشون و دارند.من سمت راست ابوحسنا نشسته بودم،یکی از بچه ها شروع کرد به زمزمه کردن یک مداحی،بغض بچه ها سرباز کرد.بچه ها یکی یکی شروع به همراهی کردند،همانجا گوشه سنگر برای ما شدیک حسینیه کوچک و همانطور که نشسته بودیم،شروع کردیم به سینه زدن و مداحی کردن.بچه ها ثابت کردند با شور و شعور حسینی پا به این میدان گذاشته اند.
شب عاشورا تا نیمه های شب درگیر بودیم.وضعیت که آرام شد ،برای استراحت به آکادمی آمدم.هوا خیلی سرد شده بود.وارد اتاق که شدم،دیدم بچه ها یک پتو زیر انداز و یکی هم رو انداز کردند و خوابیدند.یک گوشه جا پیدا کردم و روی زمین خوابیدم
🌟رفیق مثل رسول 🌟۸۲
آنقدر خسته بودم که نه سرمای زمین و نه رطوبت لباس هایم را حس نمیکردم.بعداز چند لحظه حس کردم یک نفر روی من پتو کشید،چشم هایم را باز کردم،دیدم ابوحسناست.فقط دستی تکان دادم و گفتم:(دمت گرم)و خوابیدم.نزدیک اذان صبح یکی از بچه ها صدا کرد و گفت:بچه ها بیدار شید،نماز صبحه.من بیدار شدم،پتو را دور خودم پیچیدم و نشستم.ابوحسنا سرنماز بود،به دو نفر نیروی دفاع وطنی که همراهم بودند،گفتم:(ببینید ما ایرانی ها هوای هم رو داریم.نصفه شب ابوحسنا اومد پتو کشید روی من.شما هم باید این طوری باشید،توی هر وضعیتی هوای هم را داشته باشید.ایوحسنا سلام نمازش را داد.صدایش کردم و گفتم:حاجی من خواب دیدم.ابوحسنا همان طور که ذکر میگفت،نگاهی به من کرد و گفت:خیره،چی خواب دیدی؟از جا بلند شدم و آستینم را تا زدم برای وضو،چند قدم به سمتش آمدم و کنار دست ابوحسنا نشستم،گفتم:خواب دیدم با هم داشتیم جایی میرفتیم،به یک دشت سرسبزی رسیدیم.همین طور که جلو میرفتیم، به یک دالان سرسبزی رسیدیم و تو پشت سر هم میگفتی از چپ یا راست بریم؟آخرش من راه خودم رو رفتم،تو هم راه خودت رو.میدونی حاجی تعبیرش چیه؟انگشتر و ساعتم را از دستم در آوردم داخل جیب شلوارم گذاشتم و گفتم؛تعبیرش این که یکی از ما دونفر تو این سفر شهید میشه.ابوحسنا خم شد،تسبیح را داخل جانمازش گذاشت و گفت:(این طوری هم نیست،تعبیر تو اشتباهه)،یکی از بچه ها پرسید:تعبیر درست چیه؟ابوحسنا گفت:(من زن و بچه دارم،ماموریت که تموم بشه برمیگردم ایران.،ولی محمدحسن قراره اینجا بمونه،آخر ماموریت راه ما از هم جدا میشه،من از جا بلند شدم و گفتم:ولی یکی از ما شهید میشه .ابوحسنا خندید و گفت:((بیا با من از این شوخی ها نکن.من میخوام دخترامو عروس کنم.)).یکی دو قدم رفتم و برگشتم به صورتش نگاه کردم و گفتم؛((حالا ببین ،یکیمون شهید میشه)).