هدایت شده از *آرشـیـومـداحـےو روضـہنـاب*🇵🇸
`
به جز از علی نباشد به جهان گرهگشایی
طلب مدد از او کن چو رسد غم و بلایی
#السلامعلیکیاامیرالمومنین
هدایت شده از *آرشـیـومـداحـےو روضـہنـاب*🇵🇸
4_5992424219185515728.mp3
7.98M
آی مردم آی مردم!!
از دستتون پیر شد علی💔
سلام امام زمانم
السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا السَّبَبُ الْمُتَّصِلُ بَیْنَ الْأَرْضِ وَ السَّمَاءِ ...
سلام بر گوشهی روشن قبایت که آسمان را بر ما زمینگیران دوریات میتکاند ...
سلام بر تو و بر ریسمان مهربان دستانت که تنها راه نزول ملکوت آسمانها بر برهوت غفلت زمیناند ...
چه شود که نازنینا ، رُخ خود به من نمایی
به تبسّمی ، نگاهی ، گره ای زِ دل گشایی
به کدام واژه جویم ، صفت لطیف عشقت
که تو پاک تر از آنی که درون واژه آیی ...
اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْ
#او_منتظر_است
۲۲ فروردین ماه ، #سالروز_شهادت #شهید_سید_احمد_پلارک گرامی باد . 🥀
از اون بچه هیئتی های عاشق بود عاشق مادرش حضرت زهرا (س) ...
گردانمون یه هیئت داشت به اسم گردان متوسلین به حضرت زهرا (س) توی هیئت همه بچه ها بی قرار بودن اما حال سید با همه فرق داشت ،
تا اسم حضرت زهرا (س) میومد مثل بارون بهار گریه میکرد حالش عوض میشد ؛ خیلی
به مادرش ارادت داشت ،
یه دست نوشته ازش مونده که سند عاشقی سید به حضرت زهرا (س) ست ؛
خطاب به امام زمان(عج) :آقا جان وقتی که ما به جبهه میرویم به این نیت میرویم که انتقام سیلی حضرت زهرا(ع) که آن نامرد ها به روی مادر شیعیان زده اند رو بگیریم ...
برای انتقام آن بازوی ورم کرده میرویم . برای انتقام آن سینه سوراخ شده میرویم . سخت است شنیدن این مصیبت ها .
نام شهید : سید احمد
نام خانوادگی شهید : پلارک
تاریخ تولد :1344/02/07
محل تولد : تهران
تاریخ شهادت : 1366/01/22
محل شهادت : شلمچه ،عملیات والفجر ۸
وضعیت تاهل : مجرد
محل مزار شهید : گلزار شهدای بهشت زهرا سلام الله علیها
#شهید_سید_احمد_پلارک 🌷
#سالروزشهادت🕊
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدا
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
کانال شهدای گمنام 👇
@shohaday_gommnam
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═
#نکاتکلیدی #جزءبیستمقرآنکریم
1- در فرهنگ قرآنی، خواستگاری پدر دختر از داماد، اشکالی ندارد. (قصص: 27)
2- خداوند به کسانی که در برابر بدرفتاری،بردباری کرده و برای خدا انفاق می کنند؛ دو بار پاداش می دهد. (قصص: 54)
3- تا زمانی که ظلم و ستم نکنید خدا شهرهایتان را برای عذاب ویران نمی کند. (قصص: 59)
4- با نعمت هایی که خدا به شما داده، آخرت را بسازید و از دنیا برای گذران زندگی استفاده کنید. (قصص: 77)
5- خدا را صدا بزنید که خواسته ی هر درمانده ای را برآورده کرده و گرفتاری و ناخوشی را برطرف می سازد. (نمل: 62)
6- گمان نکنید که چون گفتین اسلام آوردید، به حال خود رها شده و امتحان پس نمی دهید. (عنکبوت: 2)
7- احسان به والدین، مطلق و همیشگی است. امّا اطاعت از آنها تا جایی است که نافرمانی خدا را نخواهند. (عنکبوت: 8)
8- حال کسانی که غیر خدا را به دوستی گرفته اند، مانند خانه عنکبوت سست و بی اساس است. (عنکبوت: 41)
9- خواندن نماز با آدابش، غفلت زدایی کرده و یقیناً شمارا از کارهای زشت و ناپسند باز می دارد. (عنکبوت: 45)
#اللهمعجللولیکالفرج
@shohaday_gommnam
📜وصاياى مهم امام عليه السلام در بستر شهادت
📗#نهج_البلاغه
▪️اللهَ اللهَ فِي الاَْيْتَامِ، فَلاَ تُغِبُّوا أَفْوَاهَهُمْ، وَلاَ يَضِيعُوا بِحَضْرَتِکُمْ
🌓«خدا را خدا را، که يتيمان را رعايت کنيد، نکند آنها گاهى سير و گاهى گرسنه بمانند و در حضور شما ضايع شوند
🖊آرى! روح يتيمان تشنه محبّت است و کارى که محبّت و نوازش با آنها مى کند هيچ اکرام و احترامى نمى کند.
📘#نامه_47
#اللهمعجللولیکالفرج
@shohaday_gommnam
Tahdir joze20.mp3
3.95M
💠 تلاوت تحدیر (تندخوانی)
جزء بیستم #قرآن_کریم
⏲ «در ۳۰ دقیقه یک جزء تلاوت کنید»
کانال شهدای گمنام 👇
@shohaday_gommnam
╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اهدای نشان طلای ورزشکار دختر ملایری به #شهیدگمنام
#زهراجعفرپور،دختر ورزشکار ملایری
🏅نشان طلای کشوری خود را به شهید گمنام دفاع مقدس که میهمان مردم ملایر بود هدیه کرد.
#اللهمعجللولیکالفرج
@shohaday_gommnam
•ڪاڹاݪ شھداےگمناݦ•🇵🇸
۲۲ فروردین ماه ، #سالروز_شهادت #شهید_سید_احمد_پلارک گرامی باد . 🥀 از اون بچه هیئتی های عاشق بود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#کتاب_گویای « #نیمه_پنهان_ماه » روایتگر بخشی از زندگی سردار #شهیدحجتالاسلامحاجمصطفیردانیپور است.
شهیدی که مسلح به سلاح تقوی بود و در توصیه دیگران به تقوی و خصایل والای اسلامی، تلاش زیادی داشت. شنیدن این کتاب گویا را به شما پیشنهاد میکنیم.
#اللهمعجللولیکالفرج
@shohaday_gommnam
#متنبند۲۰استغفار
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
۲۰- اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ قَدَّمْتُ فِيهِ شَهْوَتِي عَلَى طَاعَتِكَ وَ آثَرْتُ فِيهِ مَحَبَّتِي عَلَى أَمْرِكَ وَ أَرْضَيْتُ نَفْسِي فِيهِ بِسَخَطِكَ إِذْ رَهَّبْتَنِي مِنْهُ بِنَهْيِكَ وَ قَدَّمْتَ إِلَيَّ فِيهِ بِأَعْذَارِكَ وَ احْتَجَجْتَ عَلَيَّ فِيهِ بِوَعِيدِكَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ.
بند ۲۰: بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که شهوت خود را بر طاعتت مقدم داشتم، و دوست داشتن خود را بر امر تو ترجیح دادم، و نفس خویش را با خشم تو راضی ساختم، زیرا با نهی از آن مرا ترسانده بودی و پیشاپیش راه عذر را بر من بسته بودی و با وعده ی عذابت حجت را بر من تمام کرده بودی، پس بر محمد و آل محمد درود فرست و اینگونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!
#اللهمعجللولیکالفرج
@shohaday_gommnam
_ مبارک باشه شهادت تون🌱
#خبر_شهادت
🌷رئیس مبارزه با مواد مخدر رودان به شهادت رسید.
🔴سرگرد «سعید مریدی» در منطقه رودخانه بر رودان طی درگیری مسلحانه با قاچاقچیان مواد مخدر و بر اثر اصابت گلوله به سینه به شهادت رسید. 🌷🌷🕊🕊🕊
🌷 #دختر_شینا – قسمت 106
✅ فصل نوزدهم
💥 برادرها، خواهرها، پدر، مادرش و حاجآقایم دورتادور تابوت حلقه زدند. دلم میخواست شینا پیشم بود و توی بغلش گریه میکردم. این اواخر حالش خوب نبود. نمیتوانست از خانه بیرون بیاید. جایی کنار صمد برای من و بچهها نبود. نشستم پایین پایش و آرام گریه کردم و گفتم: « سهم من همیشه از تو همین قدر بود؛ آخرین نفر، آخرین نگاه. »
💥 پدرشوهر و مادرشوهرم بی تابی میکردند. از شهادت ستار فقط دو ماه گذشته بود. این دومین شهیدشان بود. برادرهای صمد تابوت را برداشتند و گذاشتند توی آمبولانس. خواستم سوار آمبولانس بشوم، نگذاشتند. اصرار کردم اجازه بدهند تا باغبهشت پیشش بنشینم. میخواستم تنهایی با او حرف بزنم، نگذاشتند. به زور هلم دادند توی ماشین دیگری. آمبولانس حرکت میکرد و ما دنبالش.
💥 صمد جلوجلو میرفت، تند تند. ما پشت سرش بودیم، آرام و آهسته. گاهی از او دور میشدیم. گمش میکردیم. یادم نمیآید راننده چه کسی بود. گفتم: « تو را به خدا تندتر بروید. بگذارید این دم آخر سیر ببینمش. »
راننده، آمبولانس را گم کرد. لحظهی آخر هم از هم دور بودیم. دلم تنگ بود. یک عالمه حرف نگفته داشتم. میخواستم بعد از نه سال، حرفهای دلم را بزنم. میخواستم دلتنگیهایم را برایش بگویم. بگویم چه شبها و روزها از دوریاش اشک ریختم. میخواستم بگویم آخرش بدجوری عاشقش شدم.
ادامه دارد...
🌷 #دختر_شینا – قسمت 107
✅ فصل نوزدهم
💥 💥 به باغبهشت که رسیدیم، دویدم. گفتم: « میخواهم حرفهای آخرم را به او بگویم. »
چه جمعیتی آمده بود. تا رسیدم، تابوت روی دستهای مردم هم به حرکت درآمد. دنبالش دویدم. دیدم تابوت آن جلو بود و منتظر نماز. ایستادم توی صف. بعد از نماز، صمد دوباره روی دستها به حرکت درآمد. همیشه مال مردم بود. داشتند میبردندش؛ بدون غسل و کفن، با همان لباس سبز و قشنگ. گفتم: « بچههایم را بیاورید. اینها از فردا بهانه میگیرند و بابایشان را از من میخواهند. بگذارید ببینند بابایشان رفته و دیگر برنمیگردد. »
💥 صدای گریه و ناله باغبهشت را پر کرده بود. تابوت را زمین گذاشتند. صمد من آرام توی تابوت خوابیده بود. جلو رفتم. خدیجه و معصومه را هم با خودم بردم.
من که اینقدر بی تاب بودم، یکدفعه آرام شدم. یاد حرف پدرشوهرم افتادم که گفت: « صمد توی وصیتنامهاش نوشته به همسرم بگویید بعد از من زینبوار زندگی کند. »
💥 کنارش نشستم. یک گلوله خورده بود روی گونهی سمت چپش. ریشهایش خونی شده بود. بقیهی بدنش سالمسالم بود. با همان لباس سبز پاسداریاش آرام و آسوده خوابیده بود. صورتش مثل آن روز که از حمام آمده بود و آن پیراهن چهارخانهی سفید و آبی را پوشیده بود، قشنگ و نورانی شده بود. »
💥 میخندید و دندانهای سفیدش برق میزد. کاش کسی نبود. کاش آن جمعیت گریان و سیاهپوش دور و برمان نبودند. دلم میخواست خم شوم و به یاد آخرین دیدارمان پیشانیاش را ببوسم.
زیر لب گفتم: « خداحافظ. » همین.
ادامه دارد...
🌷 #دختر_شینا – قسمت آخر
✅ فصل نوزدهم
💥 دیگر فرصت حرف بیشتری نبود. چند نفر آمدند و صمدم را بردند. صمدی که عاشقش بودم. او را بردند و از من جدایش کردند. سنگ لحد را که گذاشتند و خاکها را رویش ریختند، یکدفعه یخ کردم. آن پارهی آتشی که از دیشب توی قلبم گر گرفته بود، خاموش شد. پاهایم بیحس شد. قلبم یخ کرد. امیدم ناامید شد. احساس کردم بین آن همه آدم، تنهای تنها هستم؛ بییار و یاور، بیهمدم و همنفس. حس کردم یکدفعه پرت شدم توی یک دنیای دیگر، بین یک عده غریبه، بیتکیهگاه و بیاتکا. پشتم خالی شده بود. داشتم از یک بلندی میافتادم ته یک درهی عمیق.
💥 کمی بعد با پنج تا بچهی قد و نیمقد نشسته بودم سر خاکش. باورم نمیشد صمد آن زیر باش؛ زیر یک خروار خاک. هر کاری کردم بگذارند کمی کنارش بنشینم، نگذاشتند. دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند. وقتی برگشتیم، خانه پر از مهمان بود. دوستانش میآمدند. از خاطراتشان با صمد میگفتند. هیچکس را نمیدیدم. هیچ صدایی نمیشنیدم.
💥 باورم نمیشد صمد من آن کسی باشد که آنها میگفتند . دلم میخواست زودتر همه بروند. خانه خالی بشود. من بمانم و بچهها. مهدی را بغل کنم. زهرا را ببوسم. موهای خدیجه را ببافم. معصومه را روی پاهایم بنشانم. در گوش سمیه لالایی بخوانم. بچههایم را بو کنم. آنها بوی صمد را میدادند. هر کدامشان نشانی از صمد توی صورتشان داشتند. همه رفتند. تنها شدم. تنها ماندم. تنها ماندیم. مهدیِ سه ساله مرد خانهی ما شد.
اما نه، صمد هم بود؛ هر لحظه، هر دقیقه. میدیدمش. بویش را حس میکردم. آن پیراهن قشنگی را که از مکه آورده بود، اتو کردم و به جا لباسی زدم؛ کنار لباسهای خودمان. بچهها که از بیرون میآمدند، دستی روی لباس بابایشان میکشیدند. پیراهن بابا را بو میکردند. میبوسیدند. بوی صمد همیشه بین لباسهای ما پخش بود. صمد همیشه با ما بود.
💥 بچهها صدایش را میشنیدند: « درس بخوانید. با هم مهربان باشید. مواظب مامان باشید. خدا را فراموش نکنید. »
گاهی میآمد نزدیکِ نزدیک. در گوشم میگفت: « قدم! زود باش. بچهها را زودتر بزرگ کن. سر و سامان بده. زود باش. چقدر طولش میدهی. باید زودتر از اینجا برویم. زود باش. فقط منتظر تو هستم. به جان خودت قدم، اینبار تنهایی به بهشت هم نمیروم. زودباش. خیلی وقت است اینجا نشستهام. منتظر توام. ببین بچهها بزرگ شدهاند. دستت را به من بده. بچهها راهشان را بلدند. بیا جلوتر. دستت را بگذار توی دستم. تنهایی دیگر بس است. بقیهی راه را باید با هم برویم . . .
🌟پایان🌟