❤️قصّه دلبری ❤️۴۵
میگفتم:(درسته که چمران شهید شد و به آرزویش رسید،ولی اگه بود شاید بیشتر به درد کشور میخورد)زیر بار نمیرفت. میگفت:(ربطی نداره).جمله شهید آوینی را میخواند:(شهادت لباس تک سایزیه که باید تن آدم به اندازه اون دربیاید.هروقت به سایز این لباس تک سایز دراومدی،پرواز میکنی ،مطمئن باش 😭
نمیخواست فضای رفتن را از دست بدهد،میگفت:همه چی رو بسپار دست خدا.پدرومادر خیر بچه شون رو میخوان،خدا که بنده هاش رو از پدرومادرشون بیشتر دوست داره.
حاج آقا و حاج خانم حالشان را نمیفهمیدند، باخودشان حرف میزدند، گریه میکردند.آن قدر دستانم میلرزید که نمیتوانستم امیرحسین را بغل کنم،مدام میگفتم:(خدایا خودت درست کن،اگه تو بخوای با یه اشاره کارا درست میشه ).نگران خونریزی محمدحسین بودم.حالت تهوع عجیبی داشتم، هی عق میزدم،نمیدانم از استرس بود یا چیز دیگر. حاج آقا دلداری ام میداد و میگفت:(گفتن زخمش سطحیه،با هواپیما آوردنش فرودگاه،احتمالا باهم میرسیم بیمارستان.) باورم شده بود.سرم را به شیشه تکیه دادم.صورتم گُر گرفته بود.میخواستم شیشه را بدهم پایین،دستانم یاری نمیکرد، چشمانم را بستم،چیزی مثل شهاب از سرم رد شد.انگار در چشمم لامپی روشن کردند.یک نفر در سرم دم گرفت شبیه صدای محمدحسین:( از حرم تا قتلگه زینب صدا میزد حسین
دست و پا میزد حسین/زینب صدا میزد حسین)
بغضم ترکید ،میگفتم؛خدایا چرا این روضه اومده توی ذهنم،بی هوا یاد مادرم افتادم،یاد رفتارش در این گونه مواقع،یاد روضه خواندن هایش.هرموقع مسئله ای پیش میآمد، برای خودش روضه میخواند،دیدم نمیتوانم جلوی اشک هایم را بگیرم،وصل کردم به روضه ارباب.
نمیدانم کجا بود،باید ماشین را عوض میکردیم. دلیل تعویض ماشین را هم نمیدانم.حاج آقا زودتر از ما پیاده شد.جوانی دوید جلو،حاج آقا را گرفت در بغل و ناغافل به فارسی گفت:(تسلیت میگم)😭نفهمیدم چی شد.اصلا این نیرو از کجا آمد که توانستم به دو خودم را برسانم پیش حاج آقا. یک لحظه از آقایان دوره اش کرده بودند.پاهایش سست شد و نشست.نمیدانم چطور از بین نامحرمان رد شدم.جلوی جمعیت یقه اش را گرفتم.نگاهش را از من دزدید،به جای دیگری نگاه میکرد.با دستم چانه اش را گرفتم و صورتش را آوردم طرف خودم.برایم سخت بود جلوی مردها حرف بزنم،چه برسد به اینکه بخواهم داد بزنم ،گفتم:(به من نگاه کنید)اشک هایش ریخت😢پشت دستم خیس شد.با گریه داد زدم :مگه نگفتین مجروح شده؟نمیتوانست خودش را جمع کند.به پایین نگاه میکرد.مردهای دوروبر نمیتوانستند کمکی کنند،فقط گریه میکردند.دوباره داد زدم؛مگه نگفتین خونریزی داره؟اینا دارن چی میگن؟اشکش را پاک کرد،باز به چشم هایم نگاه نکرد و گفت:(منم الان فهمیدم)
نشستم کف خیابان،سرم را گذاشتم روی سنگ های جدول و گریه کردم.روضه خواندم،همان روضه ای که خودش در مسجد رأس الحسین ع برایم خواند:
من میروم ولی،جانم کنار توست
تا سال های سال،شمع مزار توست
عمه جانم،عمه جانم،عمه جان قد کمانم
عمه جانم،عمه جانم،عمه جان
نگرانم عمه جانم،عمه جانم،عمه جانِ مهربانم
انگار همه بی تابی و پریشانی ام را همان لحظه سر حاج آقا خالی کردم.بدنم شُل شد.بی حسِ بی حس.احساس میکردم یکی آرامشم داد،جسمم توان نداشت،ولی روحم سبک شد.ما را بردند فرودگاه.کم کم خودم را جمع کردم.بازی ها جدی شده بود.یاد روزهایی افتادم که هی فیلم آن مادر شهید لبنانی را میگرفت جلویم که(تو هم همین طور محکم باش).
حالا وقتش بود به قولم وفا کنم.کلی آدم منتظرمان بودند.شوکه شدند از کجا باخبر شده ایم.به حساب خودشان میخواستند نرم نرم به ما خبر بدهند.
خانمی دلداری ام میداد. بعد که دید آرام نشسته ام ،فکر کرد بُهت زده ام.هی میگفت:هی میگفت:اگه مات بمونی دق میکنی،جیغ بکش،داد بزن.با دو دستش شانه هایم را تکان میداد:یه چیزی بگو.
😔😔😔
❤️قصّه دلبری ❤️۴۶
گفتند:خانواده شهید باید برن.شهید رو فردا صبح زود یا نهایتا فردا شب می آریم.از کوره در رفتم .یک پا ایستادم که بدون محمدحسین از اینجا تکون نمیخورم.هرچه عزوجز کردند ،به خرجم نرفت،زیر بار نمیرفتم با پروازی که همان لحظه حاضر بود،برگردم.میگفتم:قرار بود باهم برگردیم.میگفتند:شهید هنوز تو حلب توی فریزه😔😔
گفتم می مونم تا از فریز درش بیارن😭
گفتند:پیکر رو باید با هواپیمای خاصی منتقل کنن.توی اون هواپیما یخ میزنی،اصلا زن نباید سوارش بشه،همه کادر پرواز مرد هستن،میگفتم:این فکر رو از سرتون بیرون کنین که قراره تنها برگردم
مرتب آدم ها عوض میشدند .یکی یکی می آمدند راضی ام کنند.وقتی یک دندگی ام را میدیدند، دست خالی برمیگشتند.آخر سر خود حاج آقا آمد، گفت؛بیا یه شرطی باهم بذاریم،تو بیا بریم،من قول میدم هماهنگ کنم دو ساعت با محمدحسین تنها باشی.خوشحال شدم ،گفتم:خونه خودم،هیچ کسی هم نباشه.حاج آقا گفت:چشم
داخل هواپیما پذیرایی آوردند. از گلویم پایین نمیرفت.حتی آب.هنوز نمیتوانستم امیرحسین را بگیرم.نه اینکه نخواهم،توان نداشتم. با خودم زمزمه کردم :(الهی بنفسی انت!آفريننده که خود تو بودی،نمیدونم شایدبرخی جون ها رو با حساب خاصی که فقط خودتم میدونی ،ارزشمندتر از بقیه خلق کردی که خودت خریدارشون میشی.
🖤🖤
بعد از ۲۸روز مادرم را دیدم،در پارکینگ خانه،پاهایش جلو نمیآمد. اشک از روی صورتش می غلتید،اما حرف نمیزد،نه او،همه انگار زبانشان بند آمده بود.بی حس و حال خودم را ول کردم در آغوشش.رفته بودم با محمدحسین برگردم،ولی چه برگشتنی😭
میگفتند:(بهش زده که برّ و برّ همه رو نگاه میکنه.دادو فریاد راه نمی انداختم،گریه هم نمیکردم.نمیدانم چرا،ولی آرام بودم.حالم بد شد.سقف دور سرم چرخید.چیزی نفهمیدم.از قطره های آب که پاشیده می شد روی صورتم،حدس زدم بیهوش شده ام.یک روز بود چیزی نخورده بودم،شاید هم فشارم افتاده بود.
شب سختی بود.همه خوابیدند اما من خوابم نمیبرد. دوست داشتم پیامهای تلگرامی اش را بخوانم.رفتم داخل اتاق، در را بستم.امیرحسین را سپردم دست مادرم.حوصله هیچکس و هیچ چیز را نداشتم و میخواستم تنها باشم.بعد از این مدت به تلگرام وصل شدم،وای خدای من،چقدر پیام فرستاده بود،
بار اول که دیدمت چنان بی مقدمه زیبا بودی که چند روز بعد یادم افتاد باید عاشقت میشدم .
جنگ چیز خوبی نیست،مگر اینکه تو مرا با خود به غنیمت ببری.
شق القمری،معجزه ای،/لاحول ولا قوه الا بالله
خندیدی و بر گونه تو چال افتاد
چاله درآمد دلم افتاده به چاه
دوستت دارم،بگو این بار باور کردی
عشق در قاموس من از نان شب واجب تر است
دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست
آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست
تو نیم دیگر من نیستی،تمام منی
تنها این را میدانم که دوست داشتنت،لحظه لحظه زندگی ام را می سازد و عشقت ذره ذره وجودم را.
مرا ببخش و با لبخندت بهم بفهمان که بخشیده ای مرا،که من هرگز طاقت گریه ات را ندارم. 😔😔
بهت فحش دادم .قبل از رفتن،خیالم را راحت کرده بود.گفت:(قبلش که نمیتونستم از تو دل بکنم،چه برسه به حالا که امیرحسینم هست،اصلا نمیشه. مطمئن بودم این آدم قرار نیست به مرگ طبیعی بمیرد.خیلی تکرار میکرد:(اگه شهید نشی می میری ).ولی نه به این زودی.غبطه خوردم.آخرین پیام هایش فرق میکرد. نمیدانم به خاطر ایام محّرم بود یا چیز دیگری:
هیئت سیار دارم،روضه های گوشی ام
این تناقض تا ابد شیرین ترین مرثیه است
سرترین آقای دنیا را خدا بی سر گذاشت
وقتی می میرم هیچ کسی به داد من نمیرسد الاّ حسین
ای مهربان تر از پدرومادرم حسین
پیامم به دستش نمیرسید. نمی دانستم گوشی اش کجاست،ولی برایش نوشتم:((نوش جونت،دیگه ارباب خریدت،دیدی آخر مارک دار شدی)).
🖤🖤
❤️قصّه دلبری ❤️۴۷🖤
هیچ وقت به قولش وفا نکرد.نمیدانم دست خودش بود یا نه.میگفت:۴۵ روزه برمیگردم،اما سر ۵۷ روز یا ۶۳ روز برمیگشت. بار آخر بهش گفتم:تا رکورد صد روز رو نشکنی،ظاهرا قرار نیست برگردی. گفت:نه، مطمئن باش زیر صد نگهش میدارم. این یکی را زیر قولش نزد.روز نودو نهم برگشت،ولی چه برگشتنی
همان طور که قول داده بود،یکشنبه برگشت.اجازه ندادند بیاورمش خانه.وعده دو ساعت دیدار شد نیم ساعت.روی پایم بند نبودم برای دیدنش.از طرفی نمیدانستم قرار است با چه بدنی رو به رو شوم.می گفتند:برای اینکه از زخمش خون نیاد،بدن رو فریز کردن. اگه گرم بشه،شروع میکنه به خونریزی و دوباره باید پیکر رو آب بکشن.ظاهرا چند ساعتی طول کشیده بود تا پیکر را برگردانند عقب.
میگفتند:(بیا معراج) حاج آقا قول داده بود باهم تنها باشیم،از طرفی نگران بود حالم بد شود.گفتم :مگه قرار نبود تنها باشیم؟شما نگران نباشین،من حالم خوبه.
خیالم راحت شد،سر به بدن داشت.آرزویش بود مثل اربابش بی سرشهید شود.پیشانی اش مثل یخ بود.به به ! زینت ارباب شدی/خرج ارباب شدی!
نوش جونت،حقت بود 😔
اول از همه ابروهایش را مرتب کردم، دوست داشت.خوشش می آمد.وقتی ابروهایش را نوازش میکردم،خوابش میبرد. دست کشیدم داخل موهایش،همان موهایی که تازه کاشته بود.همان موهایی که وقتی با امیرحسین بازی میکرد،میخندید:نکش!میدونی بابت هرتار اینا پونصد هزار تومن پول دادم.یک سال هم نشد.مشمای دور بدن را باز کرده بودند،بازتر کردم.دوست داشتم با همان لباس رزم ببینمش،کفن شده بود.
از من پرسیدند:کربلا و مکه که رفتید،لباس آخرت نخریدید؟گفتم:اتفاقا من چندبار گفتم،ولی قبول نکرد.میگفت: من که شهید میشم،شهیدم که نه غسل داره نه کفن.ناراحت بودم که چرا با لباس رزم دفنش نکردند.میخواستم بدنش را خوب ببینم.سالم سالم بود،فقط بالای گوشش یک تیر خورده بود.وقتش رسیده بود .همه کارهایی را که دوست داشت، انجام دادم.همان وصیت هایی که هنگام بازی هایمان میگفت.راحت کنارش زانو زدم،امیرحسین را نشاندم روی سینه اش،درست همان طور که میخواست. بچه دست انداخت به ریش های بلندش.:(یا زینب،چیزی جز زیبایی نمیبینم.)
گفته بود:اگه جنازه ای بود و من رو دیدی،اول از همه بگو نوش جونت.😔
بلند بلند میگفتم:نوش جونت،نوش جونت😭می بوسیدمش ،می بوسیدمش می بوسیدمش. این نیم ساعت را فقط بوسیدمش.بهش میگفتم؛(بی بی زینب س هم بدن امام را وقتی از میان نیزه ها پیدا کرد،در اولین لحظه بوسیدش...سلام منو به ارباب برسان 😔به شانه هایش دست کشیدم،شانه های همیشه گرمش،سردِ سرد شده بود.
چشمش باز شد.حاج آقا که آمد،فکر کرد دستم خورده یا وقت بوسیدن و دولا راست شدن باز شده.آن قدر غرق بوسیدنش بودم که متوجه چشمباز کردنش نشدم.حاج آقا دست کشید روی چشمش، اما کامل بسته نشد😔
هدایت شده از شــهـیـد نــوروزے
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از شــهـیـد نــوروزے
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نماز_اول_وقت #سیره_شهدا
🕌 نماز را به جماعت اقامه میڪرد و از بچه ها می خواست به هر شڪل(حتی بدون وضو و ...) در نماز شرڪت کنند و همیشه بعد از نماز دعای فرج را می خواند و اینچنین فرصت ارتباط بچه ها با امام مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) را فراهم می کرد. طلبه مدافع حرم #شهیدحجتاسدی #الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُمْ #امام_زمان#اللهمعجللولیکالفرج @shohaday_gommnam