eitaa logo
شهدای هویزه
3.7هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
687 ویدیو
30 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2875523072C71b2b4b72a 🌷 محفلی برای معرفی و زنده نگه داشتن یاد و نام شبیه ترین شهدا به شهدای کربلا در ایران... 🌍 خوزستان_ هویزه 🔰 کانال‌رسمی‌یادمان‌شهدای مظلوم کربلای هویزه؛ اولین یادمان دفاع مقدس ⬅️ ارتباط با ادمین: @h_media
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 7️⃣ قسمت هفتم 🔺 جمعی شش، هفت نفره رفتیم سمت ؛ جایی که حدود ۵۰۰متر از فاصله داشت، محوطه‌ای مسطح که از یک طرف توسط جاده ای که مردم ازش استفاده می کردند و از طرف دیگه توسط یک جاده قدیمی و غیر قابل استفاده محصور شده بود، با یک بزرگ فلزی در مرکز این محوطه. بعدها فهمیدم داستان از این قرار بود که سه سال و یک ماه پس از عملیات نصر تعدادی از شهدا در اون مکان تفحص شده بودند: و دو شهید . مقتل جای فوق العاده‌ای بود برای خلوت‌های شبانه و اینکه ساعت‌ها بشینم و خدا رو به خون شهدایی که در همین مقتل به زمین ریخته بود قسم بدم تا در حل علامت سوالم کمکم کنه «وظیفه‌ی من چیه؟ من باید چیکار کنم؟» 👈 ادامه دارد... * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh
✍️ 8️⃣ قسمت هشتم 🔺 اذان ظهر شد، قرارگذاشته بودیم همه برای نماز سروقت بیاییم مسجد تا نماز جماعت بخونیم، وقتی رسیدم به صحنه‌ی متفاوتی رو نسبت به صبح دیدم، مزار پُر بود از زائر، اکثرا دانشجو بودن با تیپ و قیافه‌های متفاوت، یکی چفیه رو بسته بود به پیشونیش، یکی چفیه به کمرش، یکی هم رفته بود گوشه‌ی یکی از حجره‌ها آروم اشک می ریخت. دوست داشتم ازش بپرسم تو دردت چیه؟ باخودم گفتم شاید اینم علامت سوالش مثل من:«وظیفه ی من چیه؟من باید چیکار کنم؟» هستش. انگار یکی آروم توی گوشم گفت، حواست به کارای خودت باشه؛ توی مسائل دیگران دخالت نکن. اما سروصدای بلندتری توجه‌ من رو جلب کرد، دور یکی از قبرها پُر بود از دانشجوهای پسر، رفتم نزدیک... شهید تو دل برویی بود، اینو از عکسش فهمیدم. جوونی با موهای فرفری و سبیل، اسمش بود، یکی از این دانشجوها با حال عجیبی سر قبر شهید نشسته بود، رفیقاش می گفتن ازدواجیه و دنبال همسر می گرده. این شهید هم ظاهرا دستی توی کار خیر داره و این گره ها رو زود باز می کنه، با اینکه سرم درد می‌کرد برای شوخی و خنده، اما چون از وقت نماز می‌گذشت خیلی سریع خودم رو به صف نماز رسوندم... 👈 ادامه دارد... * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh
✍️ 9️⃣ قسمت نهم 🔺 برگشتیم برای ناهار، بچه‌ها بهش می گفتن عدس پلو و خدا قبول کنه بیشتر شبیه یک دیگ خمیر بود که چنتا دونه عدس داخلش انداخته بودن! دست به کار شد و غذا رو بین بچه‌ها تقسیم کرد، بر خلاف ظاهرش دلنشین بود. وقت استراحت رو داخل اسکان نموندم و زدم بیرون، از بزرگتر ها شنیده بودم اینجا یک مزار دیگه‌ای هم داره به اسم مزار شهدای رفتم تا یه سری به این مزار بزنم، حدودا۲۰۰متر تا مزار شهدای هویزه فاصله داشت و مشخص بود که سعی کردند شبیه همون مزار بسازنش، سازه ای از آجر و کاشی های آبی که در هر گوشه‌ش یک گنبد کوچک با یک پرچم داشت و حجره‌های دوطرف هم پررنگ ترین وجه شبه این دو مزار بود. قبرها رو از نظر گذروندم. چند مورد خیلی توجهم رو جلب کرد: شباهت فامیلی ها، همه‌ی شهدا مرد بودن، سنین مختلفی داشتن: از۸۱ سال تا 17 سال. بعدها از راوی‌ها شنیدم که این شهدا مربوط به دو قبیله‌ی و هستن که بعثی ها میریزن داخل این دو روستا و همه جا رو خراب می کنند و مردهاشون رو به بیرون از روستا می‌برند و به شهادت می‌رسونن و در نهایت داخل یک گور دسته جمعی دفن می کنند. بعد از حدود ۶سال در تاریخ ۲۵فروردین ۱۳۶۵ تفحص میشن و کنار مزار شهدای هویزه آروم می‌گیرند. بعداز ظهر هم رفتیم مقتل و ادامه‌ی کار رو در کنار پشه‌های سِمِجش پی گرفتیم، پشه‌هایی که ول کن نبودن، نیش نمی‌زدن، ولی به شدت روی مخ آدم رژه می‌رفتن... 👈 ادامه دارد... * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh
✍️ 0️⃣1️⃣ قسمت دهم 🔺 اذان مغرب که شد همه رفتیم قرار عاشقی، خادم‌ها یکی یکی با آستین‌های بالا زده و کفش هایی با پاشنه‌ی خوابیده وارد مزار میشدن و خودشون رو به صف‌های نماز جماعت میرسوندن، فکر کردم بعد از نماز برنامه‌ای نیست و احتمالا همه خُر و پفشون بلند میشه، ولی ظاهرا باید داخل صحن مزار «واقعه» خوانی برگزار می شد. 🔹 بچه‌ها بین قبرها نشستن و شروع به همخوانی سوره‌ی واقعه کردند، حال و هوای عجیبی بود انگار دوباره بچه‌ها درحال شارژ شدن بودن، دوباره خودم رو بین شهدا دیدم. سید حسین علم‌الهدی با همون چفیه‌ی دور گردنش محور اصلی واقعه خوانی بود و با صدای زیبای خودش آیات رو می‌خوند، بعد از اتمام سوره قرارشد نفری یک دعا بکنیم به یاد یک شهید: -اللهم عجل لولیک الفرج به یاد شهید . - یکی اشاره کرد به کناریش و گفت خدایا همه ی مریضا رو شفا بده به یاد شهید جهاد . - خدا پاکم کن بعد خاکم کن؛ به یاد شهید . 🔹 نوبت به من رسید، دوباره اون علامت سوال اومد جلوی چشام، گفتم:«خدایا مارو به وظائفمون آشنا کن.» نا خود آگاه اسم شهید علم‌ا‌لهدی رو به زبون آوردم. 🔹 همه که دعا کردن یکی از خدام از یک گوشه ذکر «حسین حسین» گرفت و رفت کنار قبر شهید و سینه زنی شروع شد. واقعا لذت اون سینه‌زنی و روضه رو نمیشه با این واژه‌های محدود توضیح‌ داد. دوباره نسیمی وزید و دل همه هوایی کربلا شد با مداحی:«یه عالمه گریه به روضه بدهکارم...» 🔹 اصلا انگار ذکر حسین و روضه‌ی کربلا با یکی شده بود، این طرف تشنگی و مقاومت، اون طرف هم تشنگی و مقاومت. این طرف جسم محمد حسین و رفیقاش زیر شنی تانک، اون طرف پیکر عزیز زهرا زیر سُم‌های اسب... حالا هم همه‌ی ما وسط بین الحرمین سینه می‌زدیم. 👈 ادامه دارد... * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh
✍️ 1️⃣1️⃣ قسمت یازدهم 🔺 راوی یادمان شهدای هویزه حاج هستن، البته ایشون بین خادم‌ها به حاج عظیم معروفه. خیلی مشتاق بودم در مورد شهید بشنوم. حس خوبی داشتم، مثل اینکه یک نفر به من می گفت این شهید می تونه پاسخ علامت سؤالت رو بده، از حاج عظیم و دیگران در مورد شهید علم الهدی می شنیدم و این مطالب رو میذاشتم کنار هم، به مرور به این نتیجه رسیدم که هرکی اسم رو روی این یادمان گذاشته و شهدای این یادمان رو خطاب کرده، ترکونده!عجب دانشگاهی!عجب اساتیدی!الفاظش شبیه همین اساتید و دانشگاه‌های مادی است، اما شیوه تدریس، زمین تا آسمون فرق می کنه. شاید بشه اسمش رو گذاشت هدایت قلبی، چون به نظرم نمیشه این دانشگاه و اساتیدش رو اون طور که باید توصیف کنم. نه خودم رو اذیت می کنم نه شما رو. فقط توصیه میکنم حتما تجربه‌ش کنید، حتما! کم کم داشتم دلیل ارادت بزرگترها رو نسبت به این مکان می فهمیدم. کم کم برام جا می افتاد که چرا اسم هویزه که میاد همشون آه عمیقی میکشن؟ حالا فهمیده بودم که چرا بعضیهاشون شده بودن جَلد این دانشگاه و سالی نبود که حد اقل یکی دوبار زیارتش نکنن. 👈 ادامه دارد... * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh
✍️ 2️⃣1️⃣ قسمت دوازدهم 🔺 یکی از شب‌ها قرار شد مزار رو بشوریم، مراسمی خاص و پرطرفدار به نام ، چند نفر از بچه‌ها با «تی» اومدن داخل مزار و یکی دونفر دیگه دنبال راه انداختن پمپ آب بودن، یکی از خادم‌ها هم شلنگ به دست منتظر شروع کار بود، پاچه‌های بالا زده هم وجه اشتراک همه‌بود، از اتاق صوت، مداحی «یه عالمه گریه ...» پخش می‌شد، کار شستن مزار شروع شد بچه‌ها به نوبت تی‌ می‌زدند و تو دلشون غوغایی بود، کم کم شوخی‌ها شروع شد و چند نفر این وسط خیس شدن. حقیر هم به لطف خدا به مقام نائل اومدم. با بچه‌ها شوخی می‌کردم و می‌خندیدم، اما در درون، کاری جز التماس و خواهش انجام نمی‌دادم. -«ای که مرا خوانده‌ای راه نشانم بده» خیلی بعید بود بچه‌ها حالی متفاوت از من داشته باشند، انگار با شستن سنگ‌های مزار به شهدا التماس می‌کردیم که ما سنگ مزارتان را از غبار پاک می‌کنیم، شما دلمان را پاک کنید، ما زائرتان را راهنمایی می‌کنیم، شما در پیدا کردن راهمان ما را کمک کنید. داستان خادمی داستان غیر قابل توصیفیه، پر از درس و لذت، باید نفس درونت رو بشکنی و (سرویس بهداشتی) بشوری، باید در اوج خستگی جسمی به زائرا با چهره‌ی خندان خوشامد بگی، باید هوای رفیق خادمت رو داشته باشی ‌و گاهی جاش رو پر کنی، حتی گاهی لازمه کارهای سختی که هیچکس بهش تن نمی‌ده رو داوطلبانه برعهده بگیری، باید ولایت‌مداری رو تمرین کنی، و از همه مهم‌تر باید به این بلوغ برسی که نباید دیده بشی! 👈 ادامه دارد... * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh
✍️ 3️⃣1️⃣ قسمت سیزدهم 🔺 بازه مثل برق و باد تموم شد. مراسم اختتامیه که بر گزارشد مشخص بود بچه‌ها بدجور وابسته‌ی شده بودن. به هر نفر یک قرآن جیبی هدیه دادند تا هر موقع می‌بینیم به یاد ای بیافتیم که همین قرآن جیبی، استادش یعنی رو از سایر شهدا مشخص کرده‌بود، قرآنی که قبل از شهادت راهنمای راهش بود و حین شهادت قوت قلبش و بعد از شهادت عامل شناسایی‌. این چند روز خادمی ما تموم شد، همه دل‌هامون رو جا گذاشتیم و برگشتیم مثل همه‌ی خادم‌های . از هویزه گفتن سخته و توصیف کردنش تقریبا غیر ممکن. برای درکش فقط یک راه وجود داره، اون هم تجربه کردنشه. هویزه با همه جا فرق داره؛ رفیقایی که توی بازه‌های خادمی پیدا می‌کنی با همه‌ی رفیقا فرق دارن. حال‌ و هوای خادمی رو نمی‌شه هیچ جایی تجربه کرد. پوشیدن هیچ‌لباسی لذت پوشیدن لباس ساده‌ی خادمی رو نداره. 👈 ادامه دارد... * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh
✍️ 🔺 قسمت آخر 🔹 ما خادم‌های هویزه یا بهتره بگم دانشجو‌های هویزه، از مرور خاطرات هویزه خسته نمی‌شیم، با پوشیدن لباسش خودمون رو همیشه می‌بینیم و با همراه داشتن خیلی راحت می‌تونیم خودمون رو داخل مزار تصور کنیم، وقتی ورودی بیست‌متری با سقفی پر از سربند رو قدم می‌زنیم، از پله‌ی ورودی بالا می‌ریم و قبر‌‌ها رو تک تک از نظر می‌گذرونیم، دقیقا همون لحظاتی که خنکای نسیم و سنگ‌های مزار روحمون رو جلا می‌ده، دقیقا می‌تونیم خودمون رو کنار خادم‌های دیگه در حال همخوانی سوره‌ی واقعه تصور کنیم و شاید هم در کنار اساتید شهیدمون همون لحظاتی که کنار یکی از قبور شهدا زمین‌گیر می‌شیم. بعضی شبها هم به یاد خلوت های شب های مقتل، خلوت می کنیم واز اساتیدمون راهنمایی می خوایم، دقیقا لحظه‌ای که روی دو سه ردیف بلوک کنار لاله می شینیم، سکوتی که هر چند دقیقه یکبار با عبور ماشین از جاده پاره میشه، و حس حضور سید حسینی که همیشه در زندگی کمک‌کارمون هست. ان شاالله که دانشجو‌های خوبی برای اساتید باشیم و در نهایت پس از شهیدانه زیستن به اساتید شهیدمون بپیوندیم، آخه هنوز جا برای اضافه شدن چند قبر شهید هست، توی ردیف قبر شهید ، تصورش هم زیباست. همه‌ توفیق خادمی شهدا رو پیدا نمی‌کنند، معتقدم این دعوته، این رزقه از طرف خود شهدا، خواهش کنید تا بنویسند براتون. السلام * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh
✍️ (2) 🔹 برای عصر رفتم توی تیم ؛ یعنی تیمی که فضای مقتل را آماده می‌کند. برخلاف تصورم، مقتل یک محدوده‌ی کوچک است که با یک فرش سه در چهار هم پُر می‌شود. گفته می‌شود همین‌جا پیکر شهدا، سه سال روی زمین بوده. فقط یک دیوارِ سیمانیِ نیم متری دورش و یک گل لاله فلزی هم وسطش ساخته بودند. خلاصه به‌نظرم باید وقت درست‌وحسابی برای درست کردن اینجا بگذاریم. حیف است.کار امروز ما، نه در خود مقتل بلکه در مسیر آن بود. باید بین هر دو تیر چراغ برق، یک پرچم می‌زدیم، یکی این طرف جاده و یکی هم آن طرف. اینجا بود که برای اولین بار به جنس خاک اینجا توجه کردم. خاک اینجا، نه آنقدر سفت است که پا در آن فرو نرود، نه مثل ساحل آنقدر نرم است که رد پا سریع پاک شود. به‌نظرم چون تازه باران آمده این شکلی است.فکر کنم دل ما هم تازه باران خورده است. اینجا، دلمان شبیه خاکش شده، نه آنقدر سفت که نفهمیم دوروبرمان خبری هست و نه آنقدر شل که اثرش به این زودی برود. بعد از همه‌ی اینها، چقدر در خاکِ خیس اینجا دویدن سخت است. سینه‌خیز رفتن عجب مکافاتی است! کاش هیچ ابری هوس آسمانِ اینجا را نکند. * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh
✍️ (2) ⬅️ بازه یک خادمی شهدای هویزه / قسمت چهارم 🔺 اینجا ظهرها هوا خیلی خوب است. اصلاً لباس گرم نیاز نیست، ولی شب‌ها و بدتر از آن اول صبح خیلی سرد است. ولی چاره‌ای نبود. باید هرطور شده قبور شهدا و حیاط مسجد را می‌شستیم. طول روز، مزاحم زائرین می‌شدیم و وقت بهتری جز شب نبود.ما در اتاقی بالای مسجد ساکن هستیم. وقتی از راه‌پله پایین بیایی، سمت راستت یک در است که پشتش می‌شود حیاط. وقتی رسیدم، دیدم بچه‌ها از دَم این در کفش‌هایشان را بیرون آورده‌اند و با پای برهنه کار می‌کنند. باکی نیست آقا! پا لخت می‌کنیم.این‌طوری بود که تا بیست ثانیه اول مشکلی نداشت. فقط کمی سرد بود. بعد از آن، دردِ سرما در استخوان‌های پا نفوذ می‌کرد تا حدی که غیرقابل تحمل می‌شد. من دو بار «تی» را گرفتم، ولی دیدم واقعاً نمی‌توانم تحمل کنم. سریع می‌رفتم داخل مسجد. بعد دیدم بعد از دو روز گندگی زشت است اینجا خودی نشان ندهیم. خلاصه که هرطوری بود وارد کار شدم. اگر یک دقیقه تحمل می‌کردی، بعدش دیگر آسان می‌شد. آن یک دقیقه هم با سرعت بالا و مرتباً این پا و آن پا کردن روال می‌شد.تازه گرم شده بودم و داشتم تی‌ام را می‌کشیدم که سید آمد تی را ازم بگیرد. گفتم نه آقا من تازه دست به کار شده‌ام. اصرار کرد. گفتم حتماً نذری چیزی دارد، بالاخره جوانی است و کلی آرزو. تی را دادم، غافل از اینکه می‌خواستند خودم را «تیُ‌الشهدا» کنند! در تیُ‌الشهدا شدن کمرت در نقش سرِ تی و دست و پاهایت به‌عنوان دسته تی ظاهر می‌شوند. از پشت روی زمین می‌خوابی، دو نفر دست و پایت را می‌گیرند و بعد روی زمین با حداکثر سرعت ممکن کشیده می‌شوی. این در حالی است که با شلنگ و تی رویت آب می‌پاشند. دو نفر خوش‌مزه هم پیدا شده بودند که جلوتر از تی‌الشهدا با یک تی رو زمین می‌کشیدند و ادای هاکی را در می‌آوردند. الان که این پیام را می‌نویسم، شلوار یکی از رفقا پایم هست. خودم شلوار دیگری نداشتم. امشب لااقل تیِ شهدا شدیم. ان‌شاءالله کم‌کم مراتب سلوک بعدی را هم در این خادمی طی کنیم. * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh
✍️ (2) ⬅️ بازه یک خادمی شهدای هویزه / قسمت پنجم 🔺 دیگه یکی دو روز انتهایی بازه‌ی خادمی هم رسید، زمزمه‌ی ساعت و روز برگشت اذیت کننده است، تازه داشتیم در هوای اینجا حل می‌شدیم، همون هوایی که شهید علم‌الهدی و رفیقاش تنفس می‌کردند، حس می‌کنم با شهید و و و .... اندک شباهت‌هایی پیدا کرده‌ام، اما تفاوت‌هایی هم هست که باید جبران و فاصله را کم‌تر کنم، اما یک تفاوت غیر قابل جبران است، من در سال‌هایی زندگی می‌کنم که توفیق درک این شهدا را نداشته، صوت قرائت قرآن سید محمد حسین علم‌الهدی را نشنیده، هدیه دادن نهج‌البلاغه او را ندیده، این سال‌ها اربااربا شدن بدن‌ها را در ۱۶دی‌ماه ندیده، اما خب شباهت‌های غیر قابل انکاری هم هست؛ اینکه مشی‌شان هنوز هست؛ اینکه راه‌شان واضح و شفاف موجود است؛ اینکه مسائلی که همین شهدا درگیرش بودند وجود دارد و سوال بزرگی که در ذهن دارم، من کجای این قصه هستم؟ می‌توانم تفاوت‌های قابل جبران را، جبران کنم؟ می‌توان بشوم شهید علم‌الهدای دهه هفتادی و هشتادی؟ آیا وقتم را، وجودم را، می‌توانم برای این هدف «اربااربا» کنم؟ شهدا مدد کنید که سخت محتاجیم. شهدا جلو بیافتید تا پا در مسیر شما بگذاریم و هدایت شویم. شهدای کربلای هویزه السّلام... * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh
✍️ (2) ⬅️ بازه یک خادمی شهدای هویزه / قسمت آخر 🔺 سختی وداع را از ابتدا خیلی ها برای مان تعریف می کردند. از آن زمانی که باید قلب را از آغوش گرم شهیدان کَند! از آن زمان که پاهایت یاری ات نمی کنند و دست هایت بر مزار دخیل بسته اند؛ دلت آشوب است و سرت از عطش عشق، مدهوش. اما فرا رسید آن روز سِیه که لحظه لحظه اش درد بود و لذت! انفجاری از احساس محبت در وجودمان شعله می زد و همزمان دردی استخوان سوز، یادآور خاطرات روزهایی شیرین می شد. دانشگاه هویزه؛ مدرکش را بر قلبمان مهر کرده و امضای شهیدان بر دل مان حک شده است. پای درس شهیدان هویزه، بی قرار شده ایم؛ پرچم هدایت علم کرده و راه شهیدان را یافته ایم. از امروز بر سر در قلب، روزشمار بازگشت می زنیم و در دل، انتظار وصال یار می کشیم. زنهار! ما به پای خود بازنمی گردیم که اذن خدمت را شهدا به هرکس نمی دهند. درد دوری بر دل ماند و دعای رجعت به بهشت کار هر روزمان شد. وصف شاعر را حال بهتر درک می کنیم که می گفت: سعدی، چو جورش می بری نزدیک او دیگر مرو ای بی بصر من می روم؟ او می کشد قلاب را... * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh
✍️ (3) ⬅️ بازه دوم خادمی شهدای هویزه 1️⃣ بخش اول 🔸 امام صادقی ها در همه شرایط می‌توانند بحث کنند. ‌حتی وقتی بیست و خرده‌ای نفر آدم را در یک مینی‌بوس حدودا ۱۵ نفری چپانده باشند، تاریکی نسبی فضای ماشین را پُر کرده باشد و بیش از ۱۶ ساعت از زمانی که سوار شده‌ایم گذشته باشد! 🔸 این تنها یک سکانس از شروع بازه دوم خادمی هویزه است. از آخرین باری که پیاده شدیم ۲ ساعتی می‌گذرد. تمام مفاصلم خشک شده و بدنم درد می‌کند. کم‌کم اسکلتم دارد حالت صندلی را به خود می‌گیرد. قدیم‌تر‌ها که برای کنکور تجربی درس می‌خواندم و هنوز کله‌‌م بوی قرمه سبزیِ علوم انسانی نمی‌داد، در کتاب زیست می‌خواندیم که وقتی بدن زیاد در یک حالت باشد، سلول‌های برخی نقاط بدن در معرض خطر قرار می‌گیرند و لذا گیرنده‌های حسیِ آن قسمت، احساس "درد" را به ذهن مخابره می‌کنند. که چه بشود؟ که جناب مغز فرمان تغییر حالت بدهند و آن سلول‌ها را از خطر نابودی نجات دهند. خب تا این‌جایش همه چیز عادی است‌. اما امان از وقتی که مغز فرمان تغییر حالت بدهد و این فرمان امکان اجرایی نداشته باشد! دقیقا مثل همین وضعیتی که ما داخل مینی‌بوس دچارش هستیم. با خودت می‌گویی بگذار پاهایم را بیاورم بالا و به صندلی جلویی تکیه بدهم؛ نمی‌شود! بعد به سرت می‌زند که پاهایت زیر صندلی به دو طرف دراز کنی تا زانویت خشک نشود. آن هم نمی‌شود! تکیه دادن سر به شیشه کناری و جمع کردن پاها توی شکم؟ آن هم نمی‌شود! تقریبا هیچ تغییر حالتی نمی‌توان داد. در هر وضعی هستی، همان را باید تا توقف بعدی حفظ کنی که مبادا همان هم از دست برود. آن سلول‌های بیچاره هم محکوم به نابودی‌اند. فاتحه. 🔸 تنها نکته مثبت ماجرا، هوای مطبوع و نسبتا خنک است که سرریز شده داخل ماشین. بوی خوزستان از لای پنجره می‌ریزد داخل. آمیزه بوی خاک نرم و حاصلخیز جنوب. بوی رطوبت. بوی آبِ مانده در هور‌ها که هر چند متر یک‌بار اطراف جاده به چشم می‌خورند. بوی آهن زنگ زده‌ی ادوات جنگی قدیمی و شاید هنوز کمی بوی جنگ. 🔸 ، اما بویش کمی فرق دارد. نه که چیزی کم داشته باشد از بوی خوزستان. نه! که یک چیزهایی هم اضافه‌تر دارد. بوی چیست را نمی‌دانم. ولی می‌دانم کمی فرق می‌کند. من که خیلی سردر نمی‌آورم، ولی یک تابلویی گوشه مزار هست که از بوی و بوی عجیبش می‌گوید! 🔸 من تا به حال قرآن جیبی بو نکرده‌ام. راستش سنم قد نمی‌دهد. ولی به گمانم آن بویی که هویزه را متمایز می‌کند، بوی همین قرآن جیبی باشد... 🔸 رسیدیم پادگان حبیب اللهی. این‌جا باید به اصطلاح تجهیز شویم. یک دست لباس خادمی، یک جفت کفش و یک نشان خادم‌الشهدا. اتاق پذیرش‌شان شبیه مراکز اعزام به جبهه سال‌های جنگ است. البته دقیق‌تر بگویم، منظورم آن اتاق‌هایی است که در فیلم‌های دفاع مقدس دیده‌ایم. 🔸 چهار، پنج جوان ریشوی حزب‌اللهی با لباس خادمی و اورکت خاکی نشسته‌اند پشت سیستم. شوخ اند و صمیمی. آدم را یاد شهدا می‌اندازند. البته صادقانه در لحظه ورود، یک آن یاد تیم سایبری ملکوت در آن فیلمِ کذا هم افتادم. خدایا توبه! 🔸 بعد از تجهیز و شام، دوباره چپانده می‌شویم درون مینی‌بوس. روز اول‌‌مان که در مینی‌بوس و جاده گذشت. برای باقی‌اش هم تا یار چه پیش آرد و میلش به که باشد... 🔺 ادامه دارد... * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh
✍️ (3) ⬅️ بازه دوم خادمی شهدای هویزه 2️⃣ قسمت دوم 🔸 ساعت ۱ صبح بود که بالاخره رسیدیم هویزه. یکسال گذشت. انگار همین دیروز بود که با اشک از مزار جدا شدیم و برگشتیم تهران. 🔸 اسفند ۱۴۰۰، اولین باری بود که آمدم خادمی هویزه. همان روز اول و دوم بود که حس کردم شاید اگر اردوی دیگری را شرکت می‌کردم یا در خانه می‌ماندم، بهتر بود! اما چیزی نگذشت که نظرم کاملا متفاوت شد. آن قدر متفاوت که همان سال با خودم عهد کردم، تا جایی که امکانش را داشته باشم، این خادمی آخر سالِ هویزه را ترک نکنم. 🔸 گفتم که... با اشک جدا شدیم. و حالا دوباره هویزه! ایستاده‌ام رو‌به‌روی ورودی یادمان. همه بچه‌ها داخل می‌شوند. من اما مانده‌ام هنوز. این پا و آن پا می‌کنم. دلم نمی‌خواهد این لحظه را معمولی بگذرانم. چند وقتی هست منتظرش هستم. بالأخره قدم برمی‌دارم سمت مزار. 🔸 خلوت است و غریب. مثل اولین باری که دیدمش. دلم زیارت می‌خواهد و روضه. پایم اما همراهی نمی‌کند. سرم جلوی پایین است. آن‌چه قرار بوده بشود، نشده... هر چه هم بگویم توجیه است. آخر کم می‌آورم و برمی‌گردم سمت سوله‌ها برای استراحت. آخرش هم معمولی شد! 🔸 *می‌گویند اولین ها همیشه در ذهن می‌مانند. اولین خاطره از هر چیز، همه تجربه‌های بعدی را تحت تأثیر قرار می‌دهد. اگر بد باشد، شاید تجربه بعدی اصلا دیگر رخ‌ ندهد. اگر هم خوب باشد، بعدی‌ها با آن مقایسه می‌شوند و دیگر هیچ چیز طعم آن اولی را ندارد. خادمی پارسال بازه ۲ هم برای من همین‌طور است. یک اولینِ ویژه و یک خاطره خیلی خوب. همین است که امسال هر چه هم خوب باشد، احتمالا نمی‌تواند جای اولین خاطره را بگیرد. 🔸 صبح ساعت ۹ بیدار شدم. روز اول را به خاطر دیر رسیدن، بهمان رحم کردند و گذاشتند بعد نماز هم بخوابیم. بچه‌های بازه یک هنوز اینجا هستند. قرار است بعد از ظهر بروند. طبق رسم هر سال، هر روز صبح، لیست تقسیم کار مربوط به آن روز اعلام می‌شود. جلوی اسم من نوشته‌اند:«مسئول فرهنگیِ مزار»! فرهنگی مزار یعنی هماهنگی مراسم های مزار، انتظامات، هماهنگی با راوی‌ها، نظافت صحن مزار و ... 🔸 راستش کمی خورده تو ذوقم. دلم می‌خواست امسال فضاسازی مقتل باشم. بیابان های هویزه حال عجیبی دارند. دلم می‌خواست این چند روز را آنجا بگذارنم. آن وقت کمتر چشمم توی چشم علم‌الهدی می‌افتاد. شاید کمتر شرمنده می‌شدم. به نظرم انتخاب اشتباهی کرده‌اند. ولی فعلا چاره‌ای نیست. 🔸 پارسال سید مسئول مزار بود. من هم نیروی رسانه بودم. امسال جایش خالی‌ست. مثل جای خیلی‌های دیگر. چند روز قبل حرکت، آمدنش کنسل شد. سفارش کرده نائب الزیاره ا‌ش باشم. نمی‌داند من توی کار خودم مانده‌ام! خب این همه آدم‌! به نظرم او هم انتخاب اشتباهی کرده. ولی فعلا چاره‌ای نیست... 🔸 باید بروم داخل مزار. خیلی کار داریم. شاید همین "فرهنگیِ مزار" بشود شبیه کوچه‌های تنگِ آشتی‌کنانِ پائین شهر تهران. همان ها که به قول امیرخانی، اگر صدام و حاج همت از دو طرف اش وارد می شدند، سرِ خرّمشهر، قطعنامه امضا می‌شد. بلکه بین من و حسین علم‌الهدی هم آشتی‌کنانی چیزی بشود. یا حتی بین من و یکی بالاتر. مثلا... 🔺 ادامه دارد... * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh
✍️ (3) ⬅️ بازه دوم خادمی شهدای هویزه 3️⃣ قسمت سوم 🔸 بعد از صبح‌گاه، شابُزی عمومی داشتیم. همان جریان شبکه بنیادین انهدام زباله که خودتان می‌دانید. پسوند "عمومی" هم یعنی قرار است همه افراد در یک بازه مشخص و محدود در این شبکه فعالیت کنند. البته اینجا هیچ‌وقت واقعا تمیز نمی‌شود. همیشه یک حداقلی از زباله را دارد. ما فقط سعی ‌می‌کنیم وضعیت را حد همان‌حداقل نگه داریم.عمده زباله‌ها هم یا بسته‌بندی اجناس دست‌فروش‌هاست و یا رسید کارتخوان‌شان. خرید و فروش می‌کنند و بعد هم باد زباله‌ها را پخش می‌کند در محوطه. 🔸 از طرفی بهشان گفته‌اند بروید داخل بازارچه‌ای که در حاشیه پارکینگ است. اگر بروند، شاید اینجا هم تمیز بشود. ولی نمی‌روند. مقاومت می‌کنند. خیلی جدی و حتی گاهی خشن! حق هم‌ دارند البته. من هم بودم جای به این خوبی را ول نمی‌کردم و بروم توی یک بازارچه که احدی ازش عبور نمی‌کند. 🔸 می‌گویند خیلی حواسش به اهالی شهر و منطقه‌ش بوده. در اوج فضای شبهه‌ناک اول انقلاب، برنامه رادیویی برایشان تهیه می‌کرده که مسائل را تبیین کند. نامه می‌نوشته برای مسئولین. کار جهادی و تشکیلاتی می‌کرده. می‌جنگیده برایشان!البته ظاهرا هنوز هم حواسش هست بهشان. یکی دو ماه آخر سال را بنده‌‌های خدا از همین شلوغی‌های ورودی مزار نان می‌خورند... 🔸 برمی‌گردیم سر کار‌های خودمان. بازه ۲ معمولا خیلی شلوغ نیست. اغلب کاروان‌ها دانش‌آموزی اند و دانشجویی. جماعت اهل دانش(!) هم، همه با سه شانزدهم و غیبت و این حرف‌ها مسئله دارند. این است که اکثرا سعی می‌کنند دست‌کم یکی دو‌ روزی از سفرشان به آخر هفته بخورد. لذا این چند روز اول هفته را احتمالا مزار خلوت است. 🔸 فعلا کار سختی ندارم. یک سری امور روتین مثل پخش کردن اذان، مداحی مناسب، موسیقی بی‌کلامِ شهدایی و از این دست اصوات! دیگری هم هماهنگی میان کاروان‌ها و راوی است برای برنامه راویتگری و ایضا هماهنگی انتظامات جهت برقراری نظم و صد البته تفکیک خواهران و برادران!که البته با توجه به خلوتی مزار، فعلا بیشتر به همان وظیفه‌ اول مشغولم. 🔸 به قول علی، شده‌ام "پَخّاش صوت". به معنی بسیار پخش کننده!هر چند، معمولا حوالی بعد از ظهر، مزار شلوغ هم می‌شود. به‌خصوص فاصله بین اذان ظهر تا مغرب که هوا بهتر است و زائر بیشتر. مزار که پر از زائر می‌شود، سر علم‌الهدی و شهید هم شلوغ می‌شود. شلوغ‌تر از بقیه. تکلیف علی آقای حاتمی البته مشخص است. همه‌شان هم‌سر و هم‌مسیر می‌خواهند. از علم‌الهدی اما درخواست‌ها متفاوت است. هر کدام داستان خودشان را دارند احتمالا. سرش خیلی شلوغ شده بنده‌خدا. کاش وقت به ما هم برسد... 🔺 ادامه دارد... * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh
✍️ (3) ⬅️ بازه دوم خادمی شهدای هویزه 4️⃣ قسمت چهارم 🔸 هیچ چیز نباید عادت بشود! عادت که بشود، عادی می‌شود. عادی هم که بشود دیگر فایده چندانی ندارد. یعنی چیزی اَزش در نمی‌آید که به درد بخورد. زندگی برای ما عادی شده. دنیا هم همین‌طور. این است که به قول آن بنده خدا، دنیا دیگر به درد نمی‌خورد! یعنی از این زندگی چیز به درد بخوری در نمی‌آید! 🔸 بیابان‌های هویزه، اما زندگی را از حالت عادی خارج می‌کنند. طلوع و غروب خورشید این‌جا، فرق می‌کند انگار. به افق که نگاه می‌کنی، تا چشم کار می‌کند، بیابان است. فقط گاه‌گداری جاده‌ها و کابل‌های برق، خط انداخته‌اند روی یک‌دستی منظره. آن آخرش هم یک جایی هست که زمین و آسمان در یک خط، به هم دیگر رسیده‌اند. 🔸 حرکت اگر نکنی، با خودت می‌گویی احتمالا همان‌جا آخر دنیاست. ولی چند کیلومتری که راه بیافتی به سمت جاده، می‌بینی آن خط هم حرکت می‌کند و جلوتر می‌رود. راه که بیافتی، تازه می‌فهمی دنیا بزرگتر است از آن‌چه فکر می‌کردی. تازه می‌فهمی دنیا تمام نشده است. 🔸 می‌گویند پیامبر رحمت (که صلوات خدا بر او و خاندانش باد) پیش از بعثتش و حتی پس از آن، بسیار از شهر خارج می‌شد. معمولا تنها و گاه همراه علی‌ (علیه‌السلام). شب یا روزش فرقی نمی‌کرد. می‌رفت جایی که انسان کمتر باشد، طبیعت بیشتر و خداوند نمایان‌تر. گاهی دشت، گاهی بیابان، گاهی کوه و اغلب در فرورفتگی محقر و دور از چشمی به نام "حرا" که در دامنه کوهی مشرف به مکه بود. می‌نشست به عبادت و تفکر. (که البته شاید فرقی هم نکنند) گاه ساعت‌ها و بلکه چند روزی به شهر بازنمی‌گشت. 🔸 می‌گویند رسول خدا هیچ‌گاه به جهان عادت نکرد. به دنیا خو نمی‌گرفت. چنان می‌زیست که گویی همین یک روز را دارد. خدا را شکر می‌گفت برای هر روز که از خواب برمی‌خاست. آسمان را چنان می‌نگریست گویی اولین بار است شگفتی‌ش را می‌بیند. جهان را تجلی‌گاه دائمی خداوند می‌دید. می‌فرمود: از خودتان حساب بکشید، پیش از آن که از شما حساب کشند! که مبادا عادت کنید به دنیا و خو کنید به تمام‌شدنی های بسیارش! 🔸 ما اما چه کرده‌‌ایم؟ شهر‌هایی ساختیم با دیوار‌های بلند و پنجره‌های کوچک. خودمان را خفت کرده‌ایم بین این دیوار‌ها. خو گرفته‌ایم به دنیایمان. زندگی برایمان عادی شده! دل‌بسته‌ایم به آرزو‌های بلند، چنان که گویی تا ابد همین‌جا خواهیم ماند. ولی نمی‌مانیم. قرار نیست بمانیم. 🔸 این را می‌دانست. همه‌شان می‌دانستند. به روایت راویان و دست‌نوشته‌هایش، حسین علم‌الهدی برای هر دقیقه‌اش برنامه داشته. تکلیفش معلوم بوده با این دنیا. می‌دانسته قرار نیست بمانیم. کسی که تکلیفش معلوم باشد، کسی که بداند قرار نیست بماند، عادت نمی‌کند. عادت که نکند، خب عادی هم نمی‌شود! 🔸 بیابان های هویزه زندگی را از حالت عادی خارج می‌کنند. شب‌هایش بیشتر. کسی چه می‌داند! شاید زندگی حسین را هم همین بیابان های هویزه و شب‌هایش از حالت عادی خارج کرده. 🔸 بچه‌های خادمی این‌جا رسم هرساله دارند. یک شب از بازه را دسته جمعی می‌زنیم به دل بیابان. آتش روشن می‌کنیم و چای زغالی دَم می‌کنیم. نام مراسم را "مقام منقل" گذاشته‌اند!البته من هم اولش تصور فضای معنوی داشتم. همان پارسال هم که دیدم بیشتر بگو‌ و‌ بخند است و نهایتا لا‌به‌لایش یکی دوتا مدح اهل‌بیت، تعجب کردم. 🔸 ولی تعجب ندارد. ظاهرا... حاج عظیم (راوی منطقه) می‌گفت: این شوخی و خنده‌های شما، یک دهم شوخی و خنده بچه‌های جبهه هم نمی‌شود! ظاهرا آن‌ها برخلاف ما، خیلی این دنیا را جدی نمی‌گرفتند. 🔸 روز‌های اول حاج محمد می‌گفت: شما خادم های شهدا، این‌جا بخواهید یا نخواهید، شهدا را نمایندگی می‌کنید! زائران، شما را که به لباس خاکی و چفیه و توی منطقه می‌بینند، ناخودآگاه یاد شهدا می‌افتند. این را از روی کتاب می‌گفت. 🔸 من اما هر چه پیش می‌رود، می‌بینم ما فقط این ۱۰ روز را کمی و فقط کمی شبیه‌شان می‌شویم. دنیا را کمتر جدی می‌گیریم. نماز‌ها را درست و درمان می‌خوانیم. کمتر می‌خوریم. کمتر می‌خوابیم. کار می‌کنیم. حتی دستشویی می‌شوریم! کار هایی که در طول سال انجام نمی‌دهیم یا کمتر انجام می‌دهیم. 🔸 همین یعنی این‌جا یک اتفاقی دارد می‌افتد. یک اتفاقی که عادت نیست. اتفاقی که زندگی ما را فقط برای ۱۰ روز از حالت عادی خارج می‌کند. که عادت نکنیم. که عادی نشویم. که به درد بخوریم. شاید خودشان کاری می‌کنند که این اتفاق رقم بخورد. حسین ‌و رفقایش را می گویم... شاید هم راز بیابان‌های هویزه است که زندگی را از حالت عادی خارج می‌کند... 🔺 ادامه دارد... * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh
✍️ (3) ⬅️ بازه سوم خادمی شهدای هویزه 5️⃣ قسمت پنجم 🔸 این را خیلی شنیده‌ام که کار کردن در شرایطی که همه چیز مهیا باشد هنر نیست. پول باشد، امکانات باشد، مسئولین همکاری بکنند تا ما کاری را انجام بدهیم! خسته نباشید! این را که همه می‌توانند. هنر این است که بدون پول و امکانات و با سنگ اندازی دیگران بتوانی کاری را به سرانجام برسانی... 🔸 این را هم به وضوح در شهید می‌بینم. علم الهدایی که در زمان فرماندهی بنی‌صدر که مخالف اصلی و صد در صد حضور نیروهای مردمی در جنگ بود عده ای جوان را دور هم جمع کرد برای دفاع از کشور. علم الهدایی که برای دریافت اسلحه برای نیروهایش به هر دری زد عاقبت هم فقط توانست چند آرپی چی و اسلحه جور کند که به خیلی از نیروها نرسید. علم الهدایی که به گفته‌ی حضرت آقا در روز عملیات نصر برای جابجایی نیروها و مهمات و ادوات فقط یک وانت درب و داغان داشت. آذوقه‌ها و مهمات در کوله‌ی بچه‌ها بود که وزن هر کوله نزدیک ۳۰ کیلو بود. 🔸 این هنرمندی است. ما هم در هویزه مجبور بودیم هنرمند باشیم. چون نه پول داشتیم نه امکانات...روز اول که آمدیم وضع مقتل الشهدا خیلی تعریفی نبود. بچه‌ها زحمت کشیده بودند، اما خیلی جای کار داشت. هرکار می‌خواستیم بکنیم می‌دیدیم که یا توانش نیست یا زمانش یا پول و امکاناتش. آخر سر فقط به این رسیدیم که با همان خاک‌های مقتل کمی وضع را قابل تحمل‌تر و بهتر کنیم. - با چه زمین را بکنیم؟ - با بیل- بیل که نداریم! 🔸 از این طرف به آن طرف از این مسئول به آن مسئول بالاخره با هر زحمتی بود دو تا بیل پیدا کردیم البته که یکی‌شان دسته اش شکسته بود و دیگری بیلش... - با چه خاک‌ها را جابجا کنیم؟ - معلوم است با فرغون! - فرغون نداریم که! 🔸 بعد از کلی دوندگی در گوشه‌ای از مزار یک فرغون پیدا کردیم. با هزار ذوق و شوق رفتیم سراغش که دیدیم تایر ندارد! - حالا با چه خاک را جابجا کنیم؟ - نمی‌شود که... رهایش کنیم... - اگر لازم باشد با دست جابجا می کنیم! - جعبه مهمات!!! ایده‌ی خوبی بود؛ گرچه که زمان زیادی می‌گرفت، اما کار انجام می شد. بخشی از کار را با جابه جایی خاک و درست کردن خاک نرم انجام دادیم، اما بخش دیگر را واقعا حتی با این حالت هم نمی شد درست کرد. 🔸 نیاز به گونی خاک داشتیم. - گونی می خواهیم! - نداریم... - پیدا می کنیم! طبق برآوردمان ۱۰۰ عدد گونی خاک می‌خواستیم. با هر ضرب و زور پنجاه تایش را جور کردیم. حالا باید گونی ها را پر می‌کردیم. خدا را شکر وسیله‌ی جدید نمی‌خواستیم. اما مرحله‌ی بعدی نیاز به سوزن و نخ شیرینی داشتیم، برای دوختن گونی ها.به مسئول انبار زنگ زدم که ببینم در انبار چه دارد؟ مقداری سیم مفتول و یک عالم چسب نواری از سال های گذشته که دیگر تقریبا قدرت چسبناکی‌اش را از دست داده بود. چسب‌ها را نخ کردیم و مفتول‌ها را سوزن... 🔸 بالاخره بعد از نزدیک به 10 ساعت کار تمام شد. شاید در ظاهر خیلی کار عجیب غریبی نکردیم، اما یاد گرفتیم که کار، بن بست ندارد. وقتی کاری باید انجام بشود یعنی باید انجام بشود حتی بدون پول و امکانات. حتی در حداقلی‌ترین حالت اما باید انجام بشود. بن بست نداریم! 🔸 این را هم در گوشی بگویم. خیلی هم کار خاصی نکردیم فقط کمی خاک بازی کردیم. البته که خاک بازی در مقتل شهدا هم حس و حال خودش را دارد... 🔺 ادامه دارد... * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh
✍️ (4) ⬅️ بازه چهارم خادمی شهدای هویزه 🔸 با ترس و لرز از کتک خوردن، شامم را خوردم. کد بالایی ها این چند روزه آرام تر از ایام دیگر بوده اند و این ترسناک تر است. هر لحظه خودم را آماده کتک خوردن و اعمال وارده دیگر می کنم. انگار امسال یک روش دیگر را نیز ابداع کرده اند و روی بازه قبلی ها امتحانش را پس داده. این بده... 🔸 نوشابه را سعی می کنم کمتر بخورم چون می گویند هر دکتری که می خواهد نسخه برای لاغری بدهد اول نوشابه را از هرم غذایی‌ات حذف می کند، من هم که هم دوستدار بدنم هستم و هم جانم. 🔸 بعد از اتمام یک لیوان نوشابه مشکی با آن لیوان یکبار مصرف هایی که فکر کنم بعد از مصرف دوباره باز تولید می شوند، سفره را جمع کردم. چند کد بالایی سیر از لحاظ شکمی اما گرسنه از لحاظ روحی دارند حرف می زنند و یکی از خدام کوله باری را سؤال پیچ کرده اند. -فکر می کنی ایشون چند سال با من اختلاف سنی دارند؟! + فک کنم 5سال از شما بزرگ ترن. -جدی میگی؟! 5سال فقط (کد بالایی به خودش نگاهی می کند و همانطور که سرش پایین است به دکتر نگاهی می اندازد، فکر کنم در ذهنش این می گذرد که آقای دکتر خیلی جوان مانده اند یا من خیلی...) + خب اگه این طور میگی پس فکر کنم 6سال! -ایشون ورودی 84هستن ومن 95!!!!!!!!! +جالبه... 🔸 مکالمه ادامه داشت که دیگر من بلند شدم، یعنی دیگر نمی توانم ادامه را بازگو کنم. دمپایی را پوشیدم و به سمت آرامگاهم راه افتادم یعنی مزار. خیلی با مزار حال می کنم. دوست دارم فقط هی بچرخم بین قبر ها دور بزنم نگاه کنم و بازهم راه بروم. برایم آروم کننده است هم فرصت فکر کردن بهم می‌دهد و هم خادمی کردن. 🔸 از سوله بیرون آمدم؛ صدای جالبی مرا جلب خودش کرد. معمولا در مزار مداحی و مناجات پخش می شود، اما داشت مولودی و کف زنی پخش می شد!! قدم هایم را سریع تر کردم خیلی سریع تر، احتمالات گوناگون را در ذهنم بررسی کردم، هرکس با چیز عجیبی روبرو شود، در ذهنش بسیار کنکاش می کند که این چیست؟ 🔸 ورودی مزار که رسیدم یکی از حقیقت های اتفاق برایم رو شد یعنی زنده خواندن این مولودی! نایلون مشکی دم در ورودی را برداشتم و توی راهرو از در تا قبور بازش کردم و دمپایی را داخلش گذاشتم. 🔸 عجب عجب! جالب شد. جشن عروسی احتمالِ چندم شما بود؟ من که واقعا به ذهنم خطور نکرد، تازه من خیلی ازدواجی ام. -سلامتی آقا داماد بزن کف قشنگه رو... جشن عروسی آن هم در مزار شهدای هویزه؛ تازه کنار قبر . عجب چیز باحالی انگار صفر تا صد جریان ازدواج این دوتا زوج را خود شهید راست و ریس کرده بود از اول هم این چهار نفر از همین جا اقدام کرده بودند و شهید هم جوابشان را داده بود. 🔸 حالا اینجا بود که بچه های خادم باید مجلس را گرم می کردند. به به کاری که در آن بچه ها ماهر هستند بهم ریختن مجلس و جلسه است و از هر فرصتی برای این کار استفاده می کنند واینجا هم فرصت بسیار مهیا است به به. 🔸 بعد از دست و سوت و هورا و گرم کردن مجلس، نوبت به داماد شد... بچه ها خیلی دوست دارند کارهای هیجانی انجام دهند مثلا پرتاب سه متری داماد و گرفتن او در فاصله چهار و نیم سانتی زمین! درسته خطرناکه و ممکنه چندین ماه، داماد نتواند درست راه برود، اما خب هیجانش زیاد است قبول کنید. 🔸 فکر کردید ما داماد را ول کردیم بعد این کار، نه نه اشتباه نکنید. نوبت به مراسم کیک مالی رسید که توی این امر دامادها دیگر رام ما شده بودند و خودشان پا پیش گذاشتند. کیک را دیگر باید از زمین جمع می کردیم و روی صورت دامادها میزدیم.دومین روز خادمی با شروع ازدواج تمام شد تا ببنیم بعد چه می شود. 🔺 ادامه دارد... * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh
✍️ (4) ⬅️ بازه چهارم خادمی شهدای هویزه 2️⃣ قسمت دوم 🔸 هر لحظه شدیدتر می شد. نمی دانستم باید چه کار کنم؟ همه چیز در عرض نیم ساعت رخ داد. نه نیم ساعت چیست در عرض یک ربع! 🔸 تمام برنامه هایمان تعطیل شد؛ از زدن بنر غرفه گرفته تا خادمی داخل مزار. هیچ کس سر پستش نبود، هیچ کس حتی کفشدارها... 🔸 همه جمع شده بودند که ببینند چه اتفاقی دارد می افتد. مزار خیلی شلوغ شده بود. برخی مردم هم داشتند فیلم می گرفتند. فقط باید بیایی و تجربه اش کنی! هر چه بگویم حق مطلب و حس مطلب ادا نمی شود. 🔸 «می باره بارون روی سر مجنون؛ توی خیابون رؤیایی می‌لرزه پاهاش...» آخ آخ چقدر حس خوبی داد سینه زدن و مداحی کردن زیر شدیدترین و طوفانی ترین بارانی که در عمرم دیده بودم! آنقدر شدید بود که توانست دل همه را ببرد بین الحرمین؛ دل همه را ببرد مشایه. 🔸 «بارون کربلا، نیمه شب میشه مهمون کربلا...» واقعا بارون کربلا بود. کربلا در جهان دوجا است یعنی یکی اش همان اصلی است و دیگری مثال اوست. را بی دلیل کربلای دل ها نخوانده اند. 🔸 «بارونِ بارون چشمای گریون این شبا....» مداحی پشت مداحی؛ انگار همه با شدت گرفتن باران، شدتشان برای سینه زنی افزوده می شد؛ خسته نمی‌شدند. دایره وار سینه می زدیم و همانطور دور هم می چرخیدیم. مداح وسط دایره بودو دایره هم وسط بین الحرمین. 🔸 سینه زنی زیر باران را تا حالا تجربه نکرده بودم. مطمئن هستم مردم هم تا حالا ندیده بودند. سی چهل نفر زیر باران شدید و طوفان اینگونه سینه بزنند و هروله کنند. اصلا نمی‌توانی آرام باشی؛ با هر لحظه شدیدتر شدن اوضاع هوا، شور سینه زن ها هم شدیدتر می شد. آرام و قرار نداشتند. سینه شان سرد نمی شد، هر لحظه داغ تر و طوفانی تر می شد. 🔸 طوفان خیلی شدید بود، در حدی که بیش از بیست تیر برق افتاده بودند و بیش از سی دلِ تنگ، آواره. دل ها خیلی داغ بود، در حدی که قطره های باران روی بدن بچه ها نمی ماند و برمی گشت به جایی که ازش آمده بودند. فکر کنم دل ها هم بر می‌گشتند به جای اولشان، کربلا... 🔺 ادامه دارد... * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh
📝 | 🔹 اینکه خودمان را به خواب و مریضی بزنیم فایده نداشت. فرمانده به زور هم که بود ما را به مراسم صبحگاه، در سرمای پنج صبح روانه می‌کرد. از ورودی مزار شروع به دویدن می‌کردیم. مسیر هر روزمان بسته به ذوق نفر اول متفاوت بود. گاهی از کنار کرخه و خاکریزهای اطرافش، گاهی هم از آن طرف یادمان. مقصدمان اما ثابت بود. آخرین جایی بود که سر از آن در می‌آوردیم و با نشستن روی سکو در کنار لاله نمادینش آرام می‌گرفتیم. هم مسیر لذت بخش بود هم مقصد. اصلاً به عشق این مقتل بود که سختی‌‌ها را به جان می‌خریدیم. به تک‌تک خادم‌ها که نگاه می‌کردم هر کدام حس و حال قشنگی داشتند. سرهایشان پایین بود و در فکر بودند. من اما فکرم جای دیگری بود. این مسیر مرا یاد می‌انداخت. عجب شباهتی است بین کربلای ایران و کربلای عراق، عجب شباهتی است بین مقتل و گودی قتلگاه و چه شباهتی است بین تانک‌هایی که روی تن شهدا رفتند و اسب‌هایی که... 🔹 خادم در هویزه فقط نوکری نمی‌کند؛ دردهایش را دوا می‌کند، حاجت‌هایش را می‌گیرد و خود را به شهدا می‌سپارد. خادم هویزه رزق کربلا را در کربلای ایران می‌گیرد و به نیابت از حسین علم‌الهدی و یارانش در مسیر منتهی به حسین فاطمه قدم می‌گذارد. * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️ | 🔸 یکی دو روزی بیشتر تا شروع خادمی در خاک بهشتی نمونده. ما خادم‌های هویزه یا بهتره بگم دانشجو‌های هویزه، از مرور خاطرات هویزه خسته نمی‌شیم، با پوشیدن لباسش خودمون رو همیشه می‌بینیم و با همراه داشتن خیلی راحت می‌تونیم خودمون رو داخل مزار تصور کنیم، وقتی ورودی بیست‌متری با سقفی پر از سربند رو قدم می‌زنیم، از پله‌ی ورودی بالا می‌ریم و قبر‌‌ها رو تک تک از نظر می‌گذرونیم، دقیقا همون لحظاتی که خنکای نسیم و سنگ‌های مزار روحمون رو جلا می‌ده، دقیقا می‌تونیم خودمون رو کنار خادم‌های دیگه در حال همخوانی سوره‌ی واقعه تصور کنیم و شاید هم در کنار اساتید شهیدمون، همون لحظاتی که کنار یکی از قبور شهدا زمین‌گیر می‌شیم.بعضی شبها هم به یاد خلوت های شب های مقتل، خلوت می کنیم و از اساتیدمون راهنمایی میخوایم، دقیقا لحظه‌ای که روی دو سه ردیف بلوک کنار لاله می شینیم، سکوتی که هر چند دقیقه یکبار با عبور ماشین از جاده پاره میشه، و حس حضور سید حسینی که همیشه در زندگی کمک‌کارمون هست.ان شاالله که دانشجو‌های خوبی برای اساتید باشیم و در نهایت پس از شهیدانه زیستن به اساتید شهیدمون بپیوندیم، آخه هنوز جا برای اضافه شدن چند قبر شهید هست، توی ردیف قبر شهید علی حاتمی، تصورش هم زیباست.همه‌ توفیق خادمی شهدا رو پیدا نمی‌کنند، معتقدم این دعوته، این رزقه از طرف خود شهدا، ممنونیم ازشون. شهدای هویزه، السلام * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh
✍️ | 🔹 دو سال پیش بود بار اولی که اومدم هویزه. قبل از دانشگاه چندبار خادمی ثبت نام کرده بودم، ولی هربار مشکلی پیش می‌آمد. پوستر ثبت نام خادمی هویزه را که دیدم انگار همه‌ی دنیا را به من داده بودند. اصلا تعلل نکردم. نه غیبت برایم مهم بود نه هیچ چیز دیگر. هرطوری شده بود می خواستم بروم. سریع ثبت‌نام کردم و یه ماه بعد در اتوبوس هویزه بودم. اما شروع خادمی تازه شروع بدبختی من بود. به هیچ عنوان فکر نمی کردم که نمک گیرهویزه بشوم. چند روزی که گذشت احساس می کردم چیزی هست تو هویزه که حتما باید پیدایش کنم. یاد بچگی‌هایم افتادم، یک بازی داشتیم که دنبال چیزی می‌گشتیم. وقتی به اون شئ نزدیک می شدیم دوستمان آرام آرام صدایش را بالاتر می برد. الان هم همین بود، وقتی تو هویزه بودم اون صدای سرم بیشتر می‌شد. وقتی کار سخت‌تر می شد صدا هم بیشتر می شد، ولی وقتی به دانشگاه بر می‌گشتم و درگیر کارهای روزمره‌ی همیشگی می شدم، اون صدا هم کمرنگ می شد و به مرور فراموشم می شد.الان برای بار سوم به هویزه آمدم و هنوز دنبال اون گمشده‌ام. شاید عجیب باشد، ولی خودم هم نمی دانم دنبال چی هستم. ولی می دانم پازل گمشده‌ی زندگیم را اینجا می توانم پیدا کنم نه جای دیگری. * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh
📝 | 📍 اینجا هویزه.... 🔸 اینجا هویزه... محلی برای تأمل... چرا تأمل؟ چگونه؟ اینجا تمرینی است برای زندگی شهدایی... مگر نمی‌خواهیم شهدایی زندگی کنیم؟ مگر نمی‌خواهیم جهادی زندگی کنیم؟ بسم‌الله اینجا محل تمرین است. اینجا تمرین می کنی که حقایق را ببینی و درک کنی و یادت بماند... و یادت بماند.... خوب به یاد بسپار که وقتی برگشتی باید بتوانی با این اصول زندگی کنی وگرنه دوباره برمی گردی به همان زندگی قبلی.... .پس خوب نگاه کن! خاک و شن و سنگ نیست... سرت را برگردان! خوب که نگاه کنی می بینی محمدحسین دست روی سینه رو به کربلا سلام می دهد....خوب که نگاه کنی محمدحسین و رفقایش در حال خواندن نماز شبند. خوب که نگاه کنی محمدحسین و رفقایش مسابقه ایثار و جهاد دارند...! خوب که نگاه کنی بدن‌های پاک و مطهرِ به روی خاک افتاده را می بینی... خوب که نگاه کنی محمدحسین آر پی جی را روی دوشش گذاشته است...! در زندگی لحظاتی هست که این‌ها از یادمان می‌رود. چاره‌اش به خود آمدن است. وقتی به خودت می‌آیی وصل می شوی، چرا که همین خودت هستی که راه وصل شدن هستی و همه دعوا سر همین خود است... . * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh
📝 | 🌷 هویزه السلام ای وادی عشق 🔸 گنبد فیروزه‌ای یادمان همرنگ و همپای آسمان اوج گرفته و پرچم سرخی را در دستان خود تکان می‌دهد. درست مثل شهیدان آسمانی این‌جا که با خون خود تمام اهل زمین را تکان داده و به خود آورده‌اند. خونی که از حماسه عاشورا سرچشمه می‌گیرد. هویزه مالامال از عشق و محبت است. یادمان هویزه خود مسجدی است سرشار از بوی بهشت! و می‌دانم که مسجد، خانه‌ی خداست و چه زیبا این شهیدان به طواف این خانه گرد هم آمده‌اند و منتظرند تا دست درماندگانی چون ما را گرفته و از خاک به سمت آسمان بکشند. هویزه حالا تکه‌ای از بهشت بر روی زمین و تفسیر جمله‌ی (کل ارض کربلا) است و خاک سوخته‌ی هویزه که با خون پیوند خورده است خود حکایتگر این داستان است. به راستی چه چیز جز خون مطهر شهدا می‌توانست هویزه را عظمت بخشیده و آن‌ را آسمانی کند؟ * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh
📝 | ❗️«نمی‌دانم» 🔸 مگر می‌شود آدم مهمانی به این بزرگی بدهد، این همه مهمان عزیز دعوت کند، این همه از جان و تن خودش و رفقایش هزینه کند و بعد خدمه مهمان‌سرا را خودش یکی‌یکی چک نکند که چه کسی هستند و از کجا آمده‌اند و کجا می‌خواهند بروند؟ مگر می‌شود خودش نظارت نکند؟ مگر می‌شود خودش انتخاب نکند؟ نمی‌شود! هیچ جوره نمی‌شود! یک جای این حساب کتاب لنگ می‌زند. کجا؟ نمی‌دانم... 🔸 این «نمی‌دانم» در تمام این دو سه روز توی ذهنم چرخ می‌خورد. اما یکی از خوبی‌های خادمی مزار شهدا این است که آدم‌های حسابی این‌جا زیاد رفت و آمد می‌کنند. آدم‌هایی که گاهی جواب این نمی‌دانم‌ها را خوب می‌دانند. 🔸 امروز صبح هم رفیق علم‌الهدی این‌جا بود. آقا نصرت‌الله محمود‌زاده. رفیق سید حسین و هم‌رزم همه شهدای هویزه. نویسنده کتاب «سفر سرخ» و «حماسه هویزه». برایمان کلی حرف زد. از آن حرف‌ها که جواب نمی‌دانم‌ها لابه‌لایش پیدا می‌شود. فکر کنم جواب نمی‌دانمِ من هم پیدا شد. یک بخشش را او گفت و یک‌ بخش دیگرش را حاج‌آقای ماندگاری. 🔸 آقای محمودزاده می‌گفت، برای عملیات نصر، ظرفیت محدود بود و تعداد دواطلب‌ها زیاد. آخرش قرار شد قرعه بیندازیم. همه دور محل قرعه‌کشی حلقه زده بودند و چشمانشان انتظار نتیجه را می‌کشید. انگار نه انگار که این شوق برای درآمدن قرعه، شوق برای در آغوش کشیدن گلوله‌هاست. می‌گفت هم بود. نشسته بود توی حلقه. کوله به کمر و با تجهیزات آماده. قرعه انداختیم. اسمش در نیامد. خیلی ناراحت شد. خیلی بیشتر از بقیه. بغض گلویش را گرفته بود. 🔸 می‌گفت عاقبت بچه‌ها را سوار وانت کردم و رساندم منطقه، پیش سید حسین. ماجرا را بهش گفتم. گفت: «برو دنبالش... کی به کیه؟ من چیکارم؟ بزار بیاد. برو بیارش...» رفتم دنبالش. وقتی رسیدم، دیدم هنوز دو زانو، منتظر نشسته لب جاده و زل زده به آسمان. صدایش زدم. چشم‌هایش را پاک کرد. گفتم بلند شو بریم. بلند شد. رفتیم. من برگشتم. ولی او همین‌جا ماند.حاج‌آقای ماندگاری می‌گفت این بچه‌ها هم می‌دانستند هر چقدر بالا و پایین بپرند، دست‌شان به گردن باباشان نمی‌رسد. فقط فرق‌شان این بود که آن‌قدر بالا و پایین پریدند، آن قدر این در و آن در زدند، آن قدر اشک ریختند که آخرش باباشان خم شد، دست‌شان را گفت و در آغوش‌شان کشید. برد گذاشته‌شان آن بالای بالا. جایی که دستِ آلوده دنیا بهشان نرسد. 🔸 حالا انگار آن‌ها از بالا خم شده‌اند و دست دراز کرده‌اند که دست بگیرند... * کانال شهدای هویزه؛ موثق ترین منبع روایت و اطلاعات حماسه هویزه @shohaday_hoveizeh