2.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ارسال از کاربر 👉
🔴 جـــــــــــــنگ علیــــــــــــه تـــــــــــــــــــــــن!
🔻خانم ها حتما این #کلیــــــــــــــپ رو ببینن ✖️حتما ببینید و منتشر کنید.
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
🔺 دانشمند پرتلاش
📝 دستنوشته رهبر انقلاب برای تقدیر از شهید حسن طهرانی مقدم و همکارانش، به مناسبت سالگرد شهادت شهید.
🌷 سالگرد شهادت شهید طهرانی مقدم گرامی باد
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
2.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ارسال از کاربر👉
استاد قرائتی : وقتی قراره در مستراح هم درس بگیری 😂😂😂😂
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام
امشب هم طبق قرار ساعت ۱۰ شبهای گذشته (🌹 قسمت پنجم از فصل دوم روایت و قصه ی ننه علی مادر دو شهید 🌷) برای عزیزانی که روایت را دنبال میکنید ارسال می شود.
فصل دوم : آن دو چشم آبی!
قسمت پنجم
با همان لباس عروس نشستم گوشهی اتاق و مثل مادرْ مُردهها گریه کردم. ناله میزدم و میگفتم: «چرا ما رو از هم جدا کردید!؟» مثل مته روی اعصاب رجب بیچاره رفته بودم. با دهان باز و متعجب به تماشای دیوانهبازیهای من نشست! نمیدانست چطور آرامم کند. یک لیوان آب برایم آورد. خواست دستم را بگیرد و آرامم کند، دستش را پس زدم. صورتم را از او برگرداندم. حیران مانده بود چطور آرامم کند. بلند شد کمربندش را درآورد و تا جان در بدن داشتم کتکم زد! تور لباس عروس را مچاله کردم و گذاشتم میان دندانهایم و با تمام توان فشار میدادم که صدایم را کسی نشنود! آنقدر کتک خوردم که هر دو از حال رفتیم و گوشهای افتادیم. شب اول زندگی مشترکم را با کبودی کمربند به صبح رساندم.
تا شش ماه به رجب بیمحلی میکردم. صبح تا شب بهانهی مادرم را میگرفتم و گریه میکردم. مریض شدم، از پا افتادم. دختر دایی هر روز دلداریام میداد، از خوبیهای رجب و چشمان آبیاش برایم میگفت. نمیدانستم با چه زبانی حالیاش کنم من از این چشمان آبیای که تو دوست داری بدم میآید! اصلا آماده شوهرداری نبودم. ازدواج مثل یک زلزلهی ناگهانی، رؤیاهایم را روی سرم خراب کرد و بین من و مادرم جدایی انداخت.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر و علیذشاه آبادی🌹🌷🌹
📙#قصه_ننه_علی
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
3.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام
امشب هم طبق قرار ساعت ۱۰ شبهای گذشته (🌹 قسمت ششم از فصل دوم روایت و قصه ی ننه علی مادر دو شهید 🌷) برای عزیزانی که روایت را دنبال میکنید ارسال می شود.
فصل دوم : آن دو چشم آبی!
قسمت ششم
رجب گارسون یک هتل مجلل در تهران بود. صبح میرفت سر کار و آخر شب برمیگشت خانه. برای میهمانی و پاگشا به خانه فامیلهای شوهرم دعوت شدیم. رجب رفت پیش دایی و اجازه خروج من از خانه را گرفت. با اینکه ازدواج کرده بودم و اختیارم با شوهرم بود، اما رسم و رسوم اجازه نمیداد عروس جوان بدون اجازه بزرگترِ خانه جایی برود. خیلی اوقات دختر کوچک دایی یا نوهاش همراه ما بیرون میآمدند. رجب عاشق سینما و فیلم دیدن بود. یک بار مرا با خودش به سینما برد و فیلم گنج قارون را دیدیم؛ شاید اولین شبی بود که در کنارش به من خوش گذشت.
مادرم خوشبخت را میگذاشت پیش من و خودش میرفت سر کار. به بهانه خواهرم مدام به من سر میزد و نصیحتم میکرد. خیلی توصیه به شوهرداری میکرد و هر درسی که از زندگی گرفته بود به من یاد میداد. میگفت: «زهرا جان! هر کاری که میخوای توی زندگیت بکنی، اول رضایت شوهرت رو در نظر بگیر. اگه اون ازت ناراضی باشه، خدا هم از تو رضایت نداره. اگه چیزی از شوهرت بخوای که در توانش نباشه و شرمنده بشه، شیرم رو حلالت نمیکنم! قدر نون حلالی که شوهرت درمیاره رو بدون. کم و زیادش مهم نیست، مهم اینه که حلال باشه.»
یک روز صبحانهی رجب را دادم و راهیاش کردم. جلوی در گفتم: «شما که خونه نیستی و منم تنهایی حوصلهم سر میره؛ اجازه بده برم سری به مادرم بزنم.» نگاهی به من انداخت و بدون هیچ حرف اضافهای گفت: «برو.» حس کردم بیمیل و رغبت است، اما پیش خودم گفتم: «اجازه داده، پس میرم.» بعدازظهر چادر سر کردم و رفتم دیدن مادرم، اما او سر کار بود؛ برگشتم خانه. گوشهای از اتاق بالشت گذاشتم و خوابیدم. در عالم رؤیا دیدم از آسمان گلولههای آتشین بر سرم میریزد و همهی وجودم را به آتش میکشد! وحشتزده از خواب پریدم و گفتم: «حتما رجب از من راضی نیست! شش ماه بهش بیمحلی کردم، خیلی اذیتش کردم. من نباید میرفتم خونهی مامان، خدا منو ببخشه!» شب از رجب حلالیت طلبیدم. سعی میکردم بدون رضایتش کاری نکنم تا باز از این خوابهای آشفته و ترسناک نبینم.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر و علی شاهدآبادی🌹🌷🌹
📙#قصه ننه علی
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
14.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ارسال از کاربر 👉
مهم....خیلی مهم....خیلی خیلی مهم....لطفا...لطفا...لطفا...این کلیپ دو دقیقه ای رو ببینید وتا میتونید نشر بدین
داروی سرطان چه ساده و در دسترس
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام
امشب هم طبق قرار ساعت ۱۰ شبهای گذشته (🌹 قسمت هفتم از فصل دوم روایت و قصه ی ننه علی مادر دو شهید 🌷) برای عزیزانی که روایت را دنبال میکنید ارسال می شود.
فصل دوم : آن دو چشم آبی!
قسمت هفتم
با اخلاق رجب کنار آمده بودم. وقتی از گذشتهی تلخی که پشت سر گذاشته بود باخبر شدم، به او حق میدادم محبت کردن بلد نباشد و با من تندی کند. رجب چهار پنج سال بیشتر نداشته که پدرش را از دست میدهد، بیبی خانم بهاجبار برادرش ازدواج مجدد میکند و از روستا میرود. ناپدری رجب اجازه نمیدهد او با مادرش زندگی کند. بین آنها جدایی میافتد. رجب زیر دست داییاش بزرگ میشود و محبت نمیبیند. هفتهای یک بار با پای برهنه و لباسهای پاره خودش را به چند روستا آن طرفتر میرسانده تا برای ساعتی کنار مادرش باشد. بیبی خانم شلوار پارهاش را وصله میزده و نوازشش میکرده. قبل از اینکه شوهرش برگردد، باید رجب را میفرستاده خانهی برادرش تا هفتهی بعد دوباره همدیگر را ببینند. رجب تا روزها جای وصلهی شلوارش را بو میکرده و اشک میریخته تا دلتنگیاش کم شود. خیلی مصیبت و سختی میکشد، بی مادر و پدر بزرگ میشود تا میتواند روی پای خودش بایستد. جدایی از مادر و رفتارهای تند دایی برایش عقده شده بود؛ اما هیچوقت دنبال خلاف و نان حرام نرفته بود. هروقت من را زیر مشت و لگد میگرفت، فوری معذرت میخواست و سعی میکرد از دلم دربیاورد. میدانستم دست خودش نیست و روزگار با او بد تا کرده؛ باید تحمل میکردم.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر و علی شاه آبادی 🌹🌷🌹
📙#قصه ننه علی
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84