سلام
امشب هم طبق قرار ساعت ۱۰ شبهای گذشته (🌹 قسمت سوم از فصل دوم روایت و قصه ی ننه علی مادر دو شهید 🌷) برای عزیزانی که روایت را دنبال میکنید ارسال می شود.
فصل دوم : آن دو چشم آبی!
قسمت سوم
🌺🌸🌿☘🌷🌹☘🌿
کمکم سروکلهی میهمانها پیدا شد. برای خودشان بریدند و دوختند و تنم کردند؛ پنج تومان مهریه به نیت پنج تن. صدای صلوات و شکستن کلهقند از اتاق مردانه به گوش رسید. زنها کِل کشیدند و صدای دف بلند شد. هیچکس از من نپرسید: «زهرا! تو راضی هستی یا نه؟!» کلهشق بودم. جلوی خودم را گرفتم تا اشکم درنیاید! بابا هم حرفی نداشت و ریش و قیچی را سپرده بود دست دایی. خودخوری میکردم و دلم داشت از غصه منفجر میشد. رسم نبود دختر و پسر تا قبل از ازدواج با هم صحبت کنند؛ وگرنه حرف دلم را به رجب میزدم و میگفتم که دلم به این وصلت رضا نیست. از حرصم یک کلمه هم با مادرم حرف نزدم. شب برگشتم خانهی عبداللهزاده و تا صبح گریه کردم. دلم میخواست شبانه خودم را گموگور کنم و جایی بروم که دست هیچکس به من نرسد. همیشه در خیالم نقشه میکشیدم که تا آخر عمر کنار مادرم میمانم. تازه داشتم آن روی خوش زندگی و آرامش را میدیدم که همهچیز خراب شد. فردا ظهر با آسیه خانم تسویه کردیم و به خانهی خودمان برگشتیم.
قرار خرید عقد و عروسی را از قبل گذاشته بودند. مادرم سر کار بود و نتوانست با ما به بازار بیاید. همراه زن دایی، رجب و مادرش رفتیم سبزه میدان. یکی دو دست لباس، چند قواره پارچه و یک حلقهی طلا برایم خریدند. رجب در آسمانها سِیر میکرد و من برای بخت بدم زار میزدم! ناهار را در چلوکبابی بازار خوردیم. دیوار مقابل میز ما آینهکاری شده بود. بیبی خانم سرش را بالا گرفت و با تعجب به زن دایی گفت: «اِه! خاله جان! اونایی که دارن غذا میخورن همشهری ما هستن؟!» زن دایی نگاهی به آینه انداخت، خندهاش گرفت و گفت: «خاله! اونا ماییم تو آینه! خودتم نمیشناسی؟!» رجب خندهاش گرفت و بیبی خانم خودش را با غذا مشغول کرد. من هم که اصلا از رجب خوشم نمیآمد، مثل یک تکه یخ نشسته بودم سر میز و توجهای به آنها نمیکردم.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر و علی شاه آبادی🌹🌷🌹
📙#قصه ننه علی
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
👈ارسال از کاربر 👉
⭕️ مردی که راضی به فروش قلب خود شد.
☆ مردی در سمنان بدلیل فقر زیاد و داشتن سه فرزند و همسر ( یک پسر ۶ساله ، یک دختر ۳ ساله ، و یک پسر شیر خوار ) قلب خود را برای فروش گذاشت ، و از او پرسیدند که چرا قلبت رو برای فروش گذاشتی، اونم پاسخ داده بود چون میدونم اگه بخوام کلیه ام رو بفروشم کسی بیشتر از ۲۰ میلیون نمیخره که با این مبلغ نمیشه یه سقف بالا سر خود گذاشت،
☆ اون مرد حدود چهار ماه در شهرهای اطراف به صورت غیر قانونی آگهی فروش قلب با گروه خون O+ گذاشت .
بعد از ۴ ماه مرد میلیاردی از تهران که پسری۱۹ ساله داشت و پسرش ۳ سال بود که قلبش توانایی کار کردن را نداشت و فقط با دستگاه زنده نگهش داشته بودن ،
☆ مرد تهرانی چند روز بعد از خواندن آگهی به سراغ فروشنده قلب میره و با هاش توافق میکنه که ۲۰۰ میلیون تومن قلبش را برای پسرش بخرد ،
و مرد تهرانی بهش گفته بود که من مال و ثروت زیاد دارم و دکتر آشنا هم زیاد دارم و به هرچقدر بگن بهشون پول میدم که با اینکه این کار غیر قانونیه ولی انجامش بِدن ، مرد فروشنده به مرد تهرانی میگه زن و بچه من از این مسئله خبر ندارن و ازت خواهش میکنم اول پول رو به حساب همسرم واریز کن و بعد من قلبم رو به پسرتون میدم ، مرد تهرانی قبول میکنه ، و بعد از کلی آزمایشات دکتر متخصص قلبی که آشنای مرد تهرانی بود میگه با خیال راحت میشه این عمل رو انجام داد،
☆ روز عمل فرا میرسه و مرد فروشنده و اون پسر ۱۹ساله رو وارد اتاق عمل میکنن و دکتر بیهوشی مرد فروشنده رو بیهوش میکنه و زمانیکه میخواست پسر۱۹ ساله رو بیهوش کنه متخصص قلب میگه دست نگهدار و فعلا بیهوش نکن، دستگاه داره چیز عجیبی نشون میده و داره نشون میده که قلب این پسر داره کار میکنه ، دکتر جراحی که اونجا بوده به دکتر قلب میگه آقای دکتر حتما دستگاه مشکل پیدا کرده و به پرستاره میگه یه دستگاه دیگه بیار ، دستگاه جدید رو وصل میکنن و دکتر قلب میگه سر در نمیارم چطور ممکنه قلب این پسر تا قبل از وارد شدن به اتاق عمل توانایی کار کردن رو نداشت ، و میگه تا زمانی که مشخص نشه چه اتفاقی افتاده نمیتونم اجازه این عمل رو بدم ، و دکتر قلب میره پرونده پسر۱۹ ساله رو چک میکنه و میبینه که تمام اکوگرافی که از قلب این پسر گرفته شده نشون دادن که قلب پسر مشکل داره و دکتر ماجرا رو برای پدر پسر ۱۹ساله تعریف میکنه و بهش میگه دو باره باید اکوگرافی و آزمایشات جدیدی از پسرتون گرفته بشه ، دکتر قلب سریعا دست به کار میشه و بعد از گرفتن آزمایشات و اکوگرافی میبینه قلب پسر بدون کوچکترین اشکال در حال کار کردنه به پدرش میگه یک اتفاق غیر ممکن افتاده و باید دستگاهها رو از بدن پسرتون جدا کنیم چون قلب پسرتون خیلی عالی داره کار میکنه ، پدر پسر به دکتر میگه آقای دکتر تورو خدا دستگاهها رو جدا نکن پسرم میمیره ، دکتر قلب بهش قول میده که اتفاقی برای پسرس پیش نمیاد و دستگاها رو جدا میکنه و میبینه قلب پسر۱۹ ساله بدون هیچ ایراد و مشکلی داره کار میکنه و پدر پسر به دکتره میگه چطور همچین چیزی ممکنه ، دکتره بهش میگه فقط تنها چیزی که میتونم بگم اینه که اون فروشنده باعث شده خدا یک معجزه به ما نشون بده ، پسر ۱۹ ساله به پدرش میگه بابا تو اتاق عمل یه آقایی دستشو گذاشت رو قلبم، چیزی به من میگفت و چند بار تکرارش کرد و بهم میگفت پسرم از حالا به بعد قلب تو واسه همیشه توانایی کار کردن رو داره فقط حتما به پدرت بگو که به مرد فروشنده کمک کنه که بتونه زندگیشو عوض کنه،
☆ پدر پسره و دکتر قلب از شنیدن این حرف نمیدونستن باید چی بگن و فقط منتظر شدن تا مرد فروشنده بهوش بیاد ، وقتی که مرد فروشنده به هوش میاد پدر پسر و دکتر قلب باهاش صحبت میکنن و بهش میگن تو اتاق عمل نمیدونیم چه اتفاقی افتاد که یهو همه چی تغییر کرد و قلبی که۳ سال توانایی کار کردن رو نداشت یهویی بدون مشکل شروع به کار کردن کرد،
☆ مرد فروشنده بهشون میگه من میدونم چی شده ،
و بهشون میگه قبل اینکه من بیهوش بشم ، تو دلم گفتم یا الله خودت میدونی بچه یتیم و بچه ی بدون پدر یعنی چی و بهش گفتم الله جان قربونت برم تورو به اون خدا بودنت که زمین وآسمان در دستان توست قسم میدم که به بچهام رحم کن .
دکتر قلب و پدر پسر با شنیدن این حرفا بسیار ناراحت میشن و پدر پسره با چشمای پر از اشک بهش میگه چون تو باعث شدی خدا پسرمو شفا بده ۱میلیارد تومن بهت هدیه میکنم که بری زندگیتو تغییر بدی .....
💥حالا اگه یه ذره هم ناراحت شدی و دلت به الله وصل شد ، این داستان زیبا رو برای بقیه بفرست و دلشون رو به الله وصل کن.
خدایا:هر کی این پست را کپی کرد درد دلش رو شفا بده
میدونی اگه کپی کنی تا آخرامشب چند هزار تاشکر خدا فرستاده میشه؟ اگه خسیس نیستی به همه بفرست(یاحق) تنها خداست که معجزه میکنه نه انسان فقط خدا
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام
امشب هم طبق قرار ساعت ۱۰ شبهای گذشته (🌹 قسمت چهارم از فصل دوم روایت و قصه ی ننه علی مادر دو شهید 🌷) برای عزیزانی که روایت را دنبال میکنید ارسال می شود.
فصل دوم : آن دو چشم آبی!
قسمت چهارم
برادرم محمدحسین مخالف ازدواج من بود. از همان روز بلهبرون که رجب را دید، از او خوشش نیامد. مدام تهدید میکرد: «مگر اینکه از روی جنازه من رد بشید بخواید زهرا رو شوهر بدید به این چشم آبی!» اما زور دایی بیشتر بود. کمی داد و فریاد کافی بود که محمدحسین سر جایش بنشیند و تسلیم دایی شود. دایی محمد شرط کرده بود زهرا باید در خانهی من زندگیاش را شروع کند. به رجب گفت: «اجازه نمیدم جای دیگه خونه اجاره کنی. چه معنی داره عروس جوون آوارهی خونهی مردم بشه!» جهیزیهای را که با کمک دایی خریده بودیم داخل یکی از اتاقهای خانه چیدند. هفته بعد، عقد و عروسی را یکی کردند و مراسم در خانهی دایی برگزار شد. زن آرایشگر نگاهی به صورتم انداخت و گفت: «حیف این صورت نیست که سرخاب سفیدآب بمالم؟! ماشاءالله مثل یه تیکه ماه میمونه عروس خانوم!» لباس عروس اجارهای را پوشیدم و بدون آرایش نشستم سر سفره عقد. دومین روز از شهریور سال 1342 بعد از یک سکوت طولانی، بهاجبار در جواب عاقد بلهی تلخی گفتم و رخت عزا به تن دلم پوشاندم!
آرزوی هر دختری پوشیدن لباس عروس است؛ اما آنقدر ساعتهای دردناکی را پشت سر میگذاشتم که هیچ لذتی از عروسی نبردم. بهجای صدای ساز و شادی میهمانها، گوشم سوت میکشید. کامم تلخ بود و لب به شیرینی عروسی خودم نزدم. دلم میخواست صبح از خواب بیدار شوم و ببینم همهی اینها فقط یک خواب ترسناک بوده و واقعیت نداشته است. بعد از شام، میهمانها یکییکی رفتند. آخرین نفری که از او خداحافظی کردم مادرم بود. رفتم در آغوشش، هر دو گریه کردیم. خواهرانم دور ما حلقه زدند و همه اشک شوق میریختند! مادرم بهسختی مرا از خودش جدا کرد. دستی روی سرم کشید و گفت: «الهی که خوشبخت بشی مادر!» بدون اینکه پشت سرش را نگاه کند، رفت. میخواستم صدایش بزنم و بگویم: «مامان! نرو، من بیتو...» اما بغض اجازه نداد. مادرم در میان اشک چشمانم ناپدید شد و من ماندم با شوهری که یازده سال از من بزرگتر بود.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر و علی شاه آبادی🌹🌷🌹
📙#قصه ننه علی
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارسال از کاربر 👉
🔴 جـــــــــــــنگ علیــــــــــــه تـــــــــــــــــــــــن!
🔻خانم ها حتما این #کلیــــــــــــــپ رو ببینن ✖️حتما ببینید و منتشر کنید.
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
🔺 دانشمند پرتلاش
📝 دستنوشته رهبر انقلاب برای تقدیر از شهید حسن طهرانی مقدم و همکارانش، به مناسبت سالگرد شهادت شهید.
🌷 سالگرد شهادت شهید طهرانی مقدم گرامی باد
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارسال از کاربر👉
استاد قرائتی : وقتی قراره در مستراح هم درس بگیری 😂😂😂😂
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام
امشب هم طبق قرار ساعت ۱۰ شبهای گذشته (🌹 قسمت پنجم از فصل دوم روایت و قصه ی ننه علی مادر دو شهید 🌷) برای عزیزانی که روایت را دنبال میکنید ارسال می شود.
فصل دوم : آن دو چشم آبی!
قسمت پنجم
با همان لباس عروس نشستم گوشهی اتاق و مثل مادرْ مُردهها گریه کردم. ناله میزدم و میگفتم: «چرا ما رو از هم جدا کردید!؟» مثل مته روی اعصاب رجب بیچاره رفته بودم. با دهان باز و متعجب به تماشای دیوانهبازیهای من نشست! نمیدانست چطور آرامم کند. یک لیوان آب برایم آورد. خواست دستم را بگیرد و آرامم کند، دستش را پس زدم. صورتم را از او برگرداندم. حیران مانده بود چطور آرامم کند. بلند شد کمربندش را درآورد و تا جان در بدن داشتم کتکم زد! تور لباس عروس را مچاله کردم و گذاشتم میان دندانهایم و با تمام توان فشار میدادم که صدایم را کسی نشنود! آنقدر کتک خوردم که هر دو از حال رفتیم و گوشهای افتادیم. شب اول زندگی مشترکم را با کبودی کمربند به صبح رساندم.
تا شش ماه به رجب بیمحلی میکردم. صبح تا شب بهانهی مادرم را میگرفتم و گریه میکردم. مریض شدم، از پا افتادم. دختر دایی هر روز دلداریام میداد، از خوبیهای رجب و چشمان آبیاش برایم میگفت. نمیدانستم با چه زبانی حالیاش کنم من از این چشمان آبیای که تو دوست داری بدم میآید! اصلا آماده شوهرداری نبودم. ازدواج مثل یک زلزلهی ناگهانی، رؤیاهایم را روی سرم خراب کرد و بین من و مادرم جدایی انداخت.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر و علیذشاه آبادی🌹🌷🌹
📙#قصه_ننه_علی
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام
امشب هم طبق قرار ساعت ۱۰ شبهای گذشته (🌹 قسمت ششم از فصل دوم روایت و قصه ی ننه علی مادر دو شهید 🌷) برای عزیزانی که روایت را دنبال میکنید ارسال می شود.
فصل دوم : آن دو چشم آبی!
قسمت ششم
رجب گارسون یک هتل مجلل در تهران بود. صبح میرفت سر کار و آخر شب برمیگشت خانه. برای میهمانی و پاگشا به خانه فامیلهای شوهرم دعوت شدیم. رجب رفت پیش دایی و اجازه خروج من از خانه را گرفت. با اینکه ازدواج کرده بودم و اختیارم با شوهرم بود، اما رسم و رسوم اجازه نمیداد عروس جوان بدون اجازه بزرگترِ خانه جایی برود. خیلی اوقات دختر کوچک دایی یا نوهاش همراه ما بیرون میآمدند. رجب عاشق سینما و فیلم دیدن بود. یک بار مرا با خودش به سینما برد و فیلم گنج قارون را دیدیم؛ شاید اولین شبی بود که در کنارش به من خوش گذشت.
مادرم خوشبخت را میگذاشت پیش من و خودش میرفت سر کار. به بهانه خواهرم مدام به من سر میزد و نصیحتم میکرد. خیلی توصیه به شوهرداری میکرد و هر درسی که از زندگی گرفته بود به من یاد میداد. میگفت: «زهرا جان! هر کاری که میخوای توی زندگیت بکنی، اول رضایت شوهرت رو در نظر بگیر. اگه اون ازت ناراضی باشه، خدا هم از تو رضایت نداره. اگه چیزی از شوهرت بخوای که در توانش نباشه و شرمنده بشه، شیرم رو حلالت نمیکنم! قدر نون حلالی که شوهرت درمیاره رو بدون. کم و زیادش مهم نیست، مهم اینه که حلال باشه.»
یک روز صبحانهی رجب را دادم و راهیاش کردم. جلوی در گفتم: «شما که خونه نیستی و منم تنهایی حوصلهم سر میره؛ اجازه بده برم سری به مادرم بزنم.» نگاهی به من انداخت و بدون هیچ حرف اضافهای گفت: «برو.» حس کردم بیمیل و رغبت است، اما پیش خودم گفتم: «اجازه داده، پس میرم.» بعدازظهر چادر سر کردم و رفتم دیدن مادرم، اما او سر کار بود؛ برگشتم خانه. گوشهای از اتاق بالشت گذاشتم و خوابیدم. در عالم رؤیا دیدم از آسمان گلولههای آتشین بر سرم میریزد و همهی وجودم را به آتش میکشد! وحشتزده از خواب پریدم و گفتم: «حتما رجب از من راضی نیست! شش ماه بهش بیمحلی کردم، خیلی اذیتش کردم. من نباید میرفتم خونهی مامان، خدا منو ببخشه!» شب از رجب حلالیت طلبیدم. سعی میکردم بدون رضایتش کاری نکنم تا باز از این خوابهای آشفته و ترسناک نبینم.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر و علی شاهدآبادی🌹🌷🌹
📙#قصه ننه علی
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارسال از کاربر 👉
مهم....خیلی مهم....خیلی خیلی مهم....لطفا...لطفا...لطفا...این کلیپ دو دقیقه ای رو ببینید وتا میتونید نشر بدین
داروی سرطان چه ساده و در دسترس
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام
امشب هم طبق قرار ساعت ۱۰ شبهای گذشته (🌹 قسمت هفتم از فصل دوم روایت و قصه ی ننه علی مادر دو شهید 🌷) برای عزیزانی که روایت را دنبال میکنید ارسال می شود.
فصل دوم : آن دو چشم آبی!
قسمت هفتم
با اخلاق رجب کنار آمده بودم. وقتی از گذشتهی تلخی که پشت سر گذاشته بود باخبر شدم، به او حق میدادم محبت کردن بلد نباشد و با من تندی کند. رجب چهار پنج سال بیشتر نداشته که پدرش را از دست میدهد، بیبی خانم بهاجبار برادرش ازدواج مجدد میکند و از روستا میرود. ناپدری رجب اجازه نمیدهد او با مادرش زندگی کند. بین آنها جدایی میافتد. رجب زیر دست داییاش بزرگ میشود و محبت نمیبیند. هفتهای یک بار با پای برهنه و لباسهای پاره خودش را به چند روستا آن طرفتر میرسانده تا برای ساعتی کنار مادرش باشد. بیبی خانم شلوار پارهاش را وصله میزده و نوازشش میکرده. قبل از اینکه شوهرش برگردد، باید رجب را میفرستاده خانهی برادرش تا هفتهی بعد دوباره همدیگر را ببینند. رجب تا روزها جای وصلهی شلوارش را بو میکرده و اشک میریخته تا دلتنگیاش کم شود. خیلی مصیبت و سختی میکشد، بی مادر و پدر بزرگ میشود تا میتواند روی پای خودش بایستد. جدایی از مادر و رفتارهای تند دایی برایش عقده شده بود؛ اما هیچوقت دنبال خلاف و نان حرام نرفته بود. هروقت من را زیر مشت و لگد میگرفت، فوری معذرت میخواست و سعی میکرد از دلم دربیاورد. میدانستم دست خودش نیست و روزگار با او بد تا کرده؛ باید تحمل میکردم.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر و علی شاه آبادی 🌹🌷🌹
📙#قصه ننه علی
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
🕊زیارتنامهی شهدا🕊
بسم رب الشهدا و الصدیقین
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
شادی روح شهدا صلوات🌷🌹🌷
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام
امشب هم طبق قرار ساعت ۱۰ شبهای گذشته (🌹 قسمت اول از فصل سوم روایت و قصه ی ننه علی مادر دو شهید 🌷) برای عزیزانی که روایت را دنبال میکنید ارسال می شود.
فصل سوم : شمشیر ذوالفقار
قسمت اول
وحشتزده چشمانم را محکم بستم و روی هم فشار دادم. در تمام عمرم چنین نوری ندیده بودم. نور شمشیر ذوالفقار همهجا را گرفته بود. از خواب پریدم. تمام لباسهای تنم خیس عرق بود، آبی به دست و صورتم زدم و به خانه دایی رفتم. زن دایی مرا با آن حال که دید، هُرّی دلش ریخت. پای برهنه به طرفم دوید و گفت: «زهرا! مامان چیزیش شده؟! رجب خوبه؟! چرا حرف نمیزنی؟!» زبان در دهان چرخاندم و خوابم را برایش تعریف کردم. نفس راحتی کشید. خندید و گفت: «خیر ببینی دختر! داشتم سکته میکردم. خواب دیدی، حالا چرا مثل بید داری میلرزی؟!»
- نمیدونم زن دایی! شاید من اشتباهی کردم که خواب دیدم! شاید باز رجب از من دلگیر شده.
- بیا بریم تو. چرا رنگ و روت زرد شده دختر؟! ناهار خوردی یا نه؟!
با بیحالی جوابش را دادم: «نه زن دایی! گلاب به روت، از صبح چند بار بالا آوردم.» خنده به صورتش نشست و گفت: «بهبه! مبارکه زهرا جان! از حال و روزت معلومه بارداری! پس چرا نمیای تو؟!»
از شنیدن این خبر خشکم زد.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر و علی شاه آبادی🌹🌷🌹
📙#قصه ننه علی
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
#بیست_و_پنج_آبان
🔖۲۵ آبان روز حماسه ایثار مردم اصفهان گرامی باد
♦️تشییع ۳۷۰ شهید عملیات محرم در سال ۱۳۶۱ در یک روزاز میدان امام(ره) اصفهان تا گلستان شهدا در شهر اصفهان
یادشان گرامی و راهشان پر رهرو 🌷🌹
شادی روحشان صلوات 🌹🌷
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید ناصرالدین باغانی ❤🌹
این شهید عارف خدا رو عاشق خود کرده بود😭
لحظات ناب این کلیپ را از دست ندهید ❤
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باز پنجشنبه و به یاد تمامی اموات و مومنین و مومنات و عزیزانی که سالها و ماه ها و روز های گذشته بین ما بودند و جای خالیشون خیلی احساس میشه و الآن در دل خاک آرمیده اند.
🌹 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ
🙏 التماس دعا 🙏
🌿🌺🌿🌺🌿🌿🌺🌿
شادی روحشان بخوانیم فاتحه با صلوات
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84