eitaa logo
کانال خبری شهدای روستای مار و منطقه برزاوند🌹🌷
347 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
14 فایل
اطلاعات و اخبار روز و خاطرات و تصاویر شهدا و مناسبت ها و نکات اخلاقی و تربیتی و حکایات آموزنده .... 🍃اَلَـیسَ الـلّـهُ بِـکَـافٍ عَـبـدَه🍃 آیا خدا برای بنده اش کافی نیست🌿 ارتباط با ادمین 👇 @asum14_17 https://eitaa.com/joinchat/3038838807C016c571c98
مشاهده در ایتا
دانلود
فصل هشتم: پیک علی قسمت سوم امیر خوب بلد بود چطور با حرف‌های قلمبه سلمبه رجب را ساکت کند. نشسته بودم پشت‌بام و لباس‌هایش را می‌شستم؛ بدجور شوره زده بود و همه جای آن پوسیده بود. گفتم: «خدایا! این بچه چطور تو گرمای خوزستان طاقت میاره؟!» با بوسه‌ی امیر به خودم آمدم. گفت: «مامان چرا رنگت پریده؟! باز رفتی خون دادی؟!» گفتم: «نه مامان جان، خون ندادم. لباسات رو که دیدم گریه‌م گرفت. امیر! اونجا هوا خیلی گرمه؟!» کمی سر به سرم گذاشت و شلنگ آب را به طرفم گرفت تا سرحال شدم. ماه رمضان بود. سر سفره افطار، دو سه قاشق بیشتر غذا نمی‌خورد و کنار می‌رفت. آب یخ نمی‌خورد. برایم سؤال شده بود نکند مریض شده؟! کلی اصرار کردم تا زبان باز کرد: «مامان جان! اگه آب یخ بهم مزه کنه، دیگه تو گرمای خوزستان دووم نمیارم؛ نباید به این چیزا عادت کنم!» در همان چند هفته، جبهه اثر خودش را روی امیر گذاشته بود؛ برای خودش مردی شده بود. یک هفته بیشتر تهران نماند. چند دست زیرپوش نخی برایش خریدم تا در گرمای سخت جنوب کمتر عرق‌سوز شود. دلم نیامد با کفش‌های پاره راهی‌اش کنم. یک جفت کتانی خوب هم برایش خریدم. می‌دانستم قبل از اینکه به منطقه برسد، همه را بخشیده. رجب تا دم اتوبوس رفت و بدرقه‌اش کرد. امیر مرتب نامه می‌فرستاد. علی می‌نشست کنار من و رجب، نامه را باز می‌کرد و برایمان می‌خواند: «پدر و مادر عزیزم! تشکر می‌کنم از شما، چون ما را جوری تربیت کردید که راه خودمان را پیدا کردیم و در مسیر انقلاب قرار گرفتیم. خدا را شاکرم به‌خاطر نان حلالی که بر سر سفره گذاشتید. می‌خواهم برایتان بگویم جبهه کجاست. جبهه جایی است که ما خدا را رو در رو می‌بینیم و از همیشه به او نزدیک‌تر هستیم. اینجا همه از دنیا بریده‌اند و فقط خدا را در نظر می‌گیرند. ما با تمام وجود خدا را حس می‌کنیم...» هر نامه‌ای که می‌فرستاد، قوت قلب بود برایمان. از خدا می‌گفت، و توصیه به پشتیبانی و حمایت از امام می‌کرد. در همه‌ی آن چند ماه، هرچه جنس کوپنی اعلام شده بود انبار کردم برای روزی که امیر به خانه برمی‌گردد. دل و دماغ هیچ کاری را نداشتم. امیر بعد از چند ماه به خانه برگشت. تا امیرم آمد، جان دوباره گرفتم؛ سیر نمی‌شدم از تماشایش. در خیال خودم او را داماد کردم. آخ که تماشای آن قامت رعنا در لباس دامادی چه لذتی داشت! چند روزی بیشتر تهران نماند و ساکش را بست. نیمه‌های شب دل‌درد شدیدی گرفت؛ رفتیم درمانگاه. دکتر معاینه‌اش کرد و گفت: «فعلا سِرُم بزنه، ولی بعد برسونیدش بیمارستان که اوضاع خوبی نداره.» سرم که تمام شد، دستش را روی شکمش گذاشت و محکم فشار داد. بعد بلند شد و روی تخت نشست. - مامان! بریم خونه، حالم خوب شد. - ‌امیر جان! دیدی دکتر چی گفت؟ باید بریم بیمارستان، حالت خوب نیست پسرم! - ‌نه مامان جان! من خوب شدم. باید برگردم جبهه، وقت بیمارستان رفتن ندارم. هرچه اصرار کردم زیر بار نرفت. برگشتیم خانه. یکی دو روز بعد خداحافظی کرد و برگشت منطقه تا به عملیات برسد. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان و علی شاه آبادی🌹🌷🌹 📙 ی ننه علی کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فصل هشتم: پیک علی قسمت چهارم از طرف جهاد اردوی خانوادگی مشهد برایمان ترتیب داده بودند. رجب راضی نشد مغازه را ببندد و همراه ما بیاید. حسین تهران ماند و من همراه علی رفتم مشهد. بعد از تحمل چند ماه سختی و آن‌همه فشار روحی، فقط زیارت امام رضا (علیه‌السلام) حالم را خوب می‌کرد. سحر از حرم برگشتم. چشمم سنگین شد و خوابم برد. صبح از خواب پریدم؛ هوا روشن شده بود. رفتم دم اتاق خواهرْ خنجلی، یکی از خانم‌های جهاد. - خنجلی جان! میشه خانوم‌ها رو جمع کنی دعای توسل بخونیم؟! - چرا رنگت پریده شاه‌آبادی؟! حالت خوبه؟! - نه، دلم مثل سیروسرکه می‌جوشه! دارم دیوونه میشم. شما فقط بچه‌ها رو جمع کن دعا توسل بخونیم. یه سؤال، اگه امیر شهید شده باشه، من می‌تونم زودتر برگردم تهران؟! - شاه‌آبادی!!! باز شروع کردی؟! هیچ معلوم هست چی میگی؟! - سحر خواب دیدم دست گذاشتم رو شکمم و گفتم اگه امیر شهید بشه، این بچه‌ی تو شکمم میشه امیر! از خواب پریدم. خنجلی! امیر شهید بشه، رجب آبرو برام نمی‌ذاره! با این خوابی که دیدم، مطمئنم باردار هم هستم. خنجلی با عصبانیت گفت: «زهرا! بس کن! اومدیم زیارت. ان‌قدر هزیون نگو حالم بد شد. باشه اگه شهید شد، تو برو تهران.» دو سه روز بعد برگشتم. اشتباه کردم خوابم را برای رجب تعریف کردم؛ خونش به جوش آمد، عصبانی شد و از خجالتم درآمد. بی‌خبری امانم را بریده بود. دل و دماغ سر کار رفتن نداشتم. می‌رفتم جهاد، طاقت نمی‌آوردم و برمی‌گشتم خانه. می‌آمدم خانه، نفسم می‌گرفت و برمی‌گشتم جهاد. آرام و قرار نداشتم. دست به کار شدم. هرچه کله‌قند در خانه بود همه را شکستم، خاکش را جوشاندم و شیره درست کردم، گفتم: «این برای حلوا!» برنج‌ها را از انبار بیرون کشیدم، پاک کردم و گذاشتم دمِ دست، گفتم: «اینم برای شام و ناهار مهمونا...» سرخی غروب تازه به آسمان افتاده بود. وضو گرفتم و سجاده‌ام را پهن کردم. خواستم نماز بخوانم که زنگ خانه به صدا درآمد. پای برهنه با چادرنماز دویدم و در حیاط را باز کردم. دو جوان بلند قامت حزب‌اللهی پشت در بودند. میخکوب شدم. فهمیدند نفسم بند آمده. یکی از آن دو به طرف مغازه رفت. فوری اشاره کردم برگردد. گفتم: «آقا! آقا! بیا اینجا. شما با من کار داری؟! از کجا اومدی؟!» - از پایگاه مقداد اومدیم. - پیک امیر شاه‌آبادی هستی؟! - بله، امیر آقا زخمی شده توی بیمارستانه. - پسرم! به من دروغ نگو، راستش رو بگو. امیر شهید شده؟! فعلا به شوهرم چیزی نگید. پشت فر داره کار می‌کنه، حالش بد میشه. - نه حاج‌خانوم! چرا باور نمی‌کنی، امیر زخمی شده. محکم گفتم: «پسر جان! من مادرم، خبر دارم. چند روزه دلم آشوبه. شما هرچی که می‌دونی، بگو.» هر دو به هم نگاهی انداختند. یکی‌شان گفت: «خوش به سعادتتون! بله، امیر آقا به آرزوش رسیده.» از خصوصیات امیر می‌گفت و من به جنجالی که رجب می‌خواست به پا کند فکر می‌کردم. شماره تماسی داد برای پیگیری کارهای مراسم. قبل از خداحافظی گفت: «چند نفر از رزمندگان جبهه و بچه‌های پایگاه مقداد برای تشییع جنازه میان.» در را بستم و آمدم داخل خانه. چشمم سیاهی رفت، افتادم کنار سجاده. سرم را گذاشتم روی مُهر و چند بار گفتم: «خدایا شکرت بهم آبرو دادی! به شوهرم قدرت بده خودش رو کنترل کنه. هر بلایی می‌خواد سر من بیاره راضی‌ام، من صبر می‌کنم؛ فقط نذار حُرمت شهیدم جلوی مردم شکسته بشه.» روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان و علی شاه آبادی🌹🌷🌹 📙 ننه علی کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
《سلام امروزچهارشنبه ۱۴۰۲/۹/۱۵ روز خود را بعد از نام و یاد خدا با یاد شهید احمدعلی رفیعی آغاز می کنیم و ثواب کارهای خوب امروزمان را هدیه کنیم به روح این شهید والا مقام 》🤲 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْس گُذَشْتَند و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَـن🥀 یک سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از والا مقام احمدعلی رفیعی🌹🌷🌹 اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن شادی روحش ۵ صلوات صبحتون شهدایی و اجر شما با شهدا 📿 کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
ارسال از کاربر👉 📢 ♦️شرکت تولیدی در شهرک صنعتی اردستان استخدام می نماید: ✅ استخدام مهندس مکانیک ۱ نفر آقا ✅ استخدام مهندس برق ۱ نفر آقا ✅ استخدام راننده موتور‌ بر آقا (حداقل دو سال تجربه کاری) 📞 جهت تماس با مسئول مربوطه هر روز از ساعت ۸ الی ۱۳ مجاز می باشید : ۰۹۹۳۱۶۴۸۰۱۹ کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پدر مادر که باشن عجیب دلت قرصه ... اصلا از آسمونم سنگ بباره غمت نیست ... تکیه گاه روزای گرم و سردت هستن ! همونایی که اگه صد سالتم باشه بازم هوس خوابیدن رو زانوهاشون به سرت هست همونایی که با دستاشون معجزه می کنن چه وقتی رو به آسمون برات دعا می کنن یا لای موهات نوازش می کنن تن احساس تو همونایی که همیشه دلواپسن، همیشه منتظرن ، همیشه دوست دارن همیشه بچه ای براشون آره همیشه بچه ای همونایی که تب کنی ، مردن برات بی ادعا می بخشن، بی منت بزرگت می کنن ، کلا عشق شون خواستنی تره و یه جوره دیگه به دل می شینه همونایی که لقمه کم باشه سر سفره حتما اونی که سیره پدر مادرن مامان بابان دیگه ... مامان و بابا مگه چندنفرن ؟! یه لحظه نباشن غریب می شی و بدون اونا هیچی نیستی ... پس تا زنده اند حسابی حواست بهشون باشه قبل از اینکه دیر بشه ☘🌿 کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام و شب بخیر امشب هم طبق قرار ساعت ۱۰ شبهای گذشته (🌹 قسمت اول و دوم از فصل نهم روایت و قصه ی ننه علی مادر دو شهید 🌷) برای عزیزانی که روایت را دنبال می کنید ارسال می شود.
فصل نهم: سلام آقا... قسمت اول امیر روی تپه ایستاد. آسمانِ ابریِ آن شب را به همه نشان داد و گفت: «رفقا! ببینید! شب عملیات خدا هوای ما رو داره. ابرها مأمور خدا شدن تا آسمون مهتابی امشب رو بپوشونن.» زمین از نم‌نم باران خیس شد. بچه‌ها رفتند داخل سنگر. امیر دفترچه نوحه‌اش را باز کرد و دَم گرفت. سینه می‌زدیم و قطره‌های باران از سقف سنگر روی ما چکه می‌کرد. قطره‌ای روی صورت امیر افتاد و آرام سُر خورد روی پیراهنش، درست روی همان تصویر امام که نزدیک قلبش سنجاق کرده بود. دست از مداحی کشید. گفت: «خدایا! یعنی میشه یه تیر وسط قلبم بخوره منو به آرزوم برسونه؟!» گریه‌ی امیر وسط شور سینه‌زنی بچه‌ها گم شد؛ اما نه، مثل اینکه صدای او بلندتر از ضرب سینه‌ی ما بود که خدا اجابتش کرد. ترکش خمپاره‌ای قلب سوخته امیر را شکافت. خون بی‌امان فواره می‌زد. امیر را به عقب منتقل کردیم. هنوز جان در بدن داشت. التماسمان کرد تا ایستادیم. بیرون آمبولانس رو به قبله شد و با نفس‌های آخرش گفت: «برادرها! شما برید، آقام اومد.» به حال خوش لحظات آخرش غبطه خوردیم و گریه کردیم. نشستیم به تماشای عشق‌بازی امیر با مولایش. به‌سختی خودش را جابه‌جا کرد و نیم‌خیز نشست؛ دست روی سینه گذاشت و گفت: «اومدی آقا؟! السلام علیک یا اباعبدالله.» باران شدیدتر شده بود. بلبل سیدالشهدا (علیه‌السلام) در میان حسرت ما سلام به ارباب بی‌کفنش داد و پر کشید و رفت. داستان شب شهادت امیر را هم‌رزمانش برایم تعریف کردند و رفتند. یاد حرف‌هایی که قبل از رفتنش می‌زد، افتادم. می‌گفت: «شهادت مگه قسمت هر کسی میشه؟! می‌دونی چه شهادتی قشنگه؟! سه روز تشنه و گرسنه باشی، لبت از تشنگی ترک برداره، بعد شهید بشی! روی خاکای گرم، زیر آفتاب بیابون، غریب و تنها روی زمین بیفتی؛ مثل امام حسین. حاج‌خانوم! من شهید شدم گریه نکنی! دشمن شادمون نکنی! نذار مردم ناله‌هات رو بشنون. محکم باش. صبر کن مادرم.» در جوابش گفتم: «نه پسرم، گریه نمی‌کنم. خیالت راحت، مامان تا آخر پای قولش هست.» روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان و علی شاه آبادی 📙 ننه علی کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فصل نهم: سلام آقا... قسمت دوم نفهمیدم هفته به هفته‌ی بارداری چگونه گذشت. چیزی به فارغ شدنم نمانده بود. صدّام دوباره فرودگاه مهرآباد را بمباران کرد. اوایل شب بود که ترس به جانم افتاد. به رجب گفتم درد دارم، توجهی نکرد؛ سرش را گذاشت روی بالشت و خوابید. علی هم تا دیروقت خانه نیامد. به‌سختی شب را به صبح رساندم. درد امانم را بریده بود. از طبقه دوم تا جلوی در خانه خودم را روی زمین کشاندم. هزار بار مُردم و زنده شدم. دو قدم راه می‌رفتم و چند دقیقه می‌نشستم زمین. ماشین گرفتم و رفتم بیمارستان شهید مصطفی خمینی. دکتر معاینه‌ام کرد و با عصبانیت گفت: «خانوم! بچه چندمته؟! چرا ان‌قدر دیر اومدی؟! بچه داره خفه میشه!» چند ماه بعد از تولد امیر به پیشنهاد یکی از بچه‌های جهاد همراه خانواده برای کمک به کارهای پشتیبانی جبهه رفتیم خوزستان تا شاید رجب هم با فضای جبهه آشنا شود و کمی دلش آرام بگیرد. رجب ابتدا قبول نکرد و گفت: «تو برای من نقشه داری! می‌خوای از شرم خلاص بشی و بعد همه بهت بگن همسر شهید!» در جوابش گفتم: «نه حاج‌آقا! همسر شهید شدن لیاقت می‌خواد که شکر خدا من ندارم!» به هر ضرب و زوری بود راضی شد و همراه ما آمد. من در رختشوی‌خانه مشغول شدم و مثل جهاد تهران هر کمکی از دستم برمی‌آمد، انجام می‌دادم. رجب هم مدام در کار رزمنده‌ها سرک می‌کشید و اگر سرحال بود، چند تا وسیله جابه‌جا می‌کرد. گاهی هم به گشت و گذار در شهر می‌رفت. حضور ما در اندیمشک هم‌زمان شد با حملات سنگین عراق. رجب طاقتش سر آمده بود. دست به دامان یکی از مسئولین جهاد شدم، خواستم تا سکته نکرده او را به تهران برگردانند. همه برگشتند و من چند هفته‌ای در اهواز ماندم. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان و علی شاه آبادی🌹🌷🌹 📙 ی ننه علی کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام و صبح بخیر ☘🌿 《 امروز پنجشنبه ۱۴۰۲/۹/۱۶ روز خود را بعد از نام و یاد خدا با یاد شهید ابوالفضل رفیعی برادر شهید احمد علی رفیعی آغاز می کنیم و ثواب کارهای خوب امروزمان را هدیه کنیم به روح این شهید والا مقام 》🤲 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْس گُذَشْتَند و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَـن🥀 یک سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از والا مقام ابوالفضل رفیعی🌹🌷🌹 اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن شادی روحش ۵ صلوات صبحتون شهدایی و اجر شما با شهدا 📿 کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باز پنجشنبه و به یاد تمامی اموات و مومنین و مومنات و عزیزانی که سالها و ماه ها و روز های گذشته بین ما بودند و جای خالیشون خیلی احساس میشه و الآن در دل خاک آرمیده اند. 🌹 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ        🙏  التماس دعا   🙏 🌿🌺🌿🌺🌿🌿🌺🌿 شادی روحشان بخوانیم فاتحه با صلوات کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام و شب بخیر امشب هم طبق قرار ساعت ۱۰ شبهای گذشته (🌹 قسمت اول و دوم از فصل دهم روایت و قصه ی ننه علی مادر دو شهید 🌷) برای عزیزانی که روایت را دنبال می کنید ارسال می شود.
فصل دهم: آقای معلم قسمت اول جرئت نمی‌کردیم در خانه حرف از جنگ و جبهه بزنیم؛ فوری دعوا راه می‌انداخت. اخلاق تند رجب دست همه آمده بود. کم پیش می‌آمد بچه‌های مسجد و جهاد جلوی در خانه بیایند. مراعات حالم را می‌کردند که رجب به ما سخت نگیرد. همسایه‌ی دل‌سوزی داشتیم. می‌دانست بعد از امیر زندگی بر من سخت می‌گذرد. آمد جلوی در خانه و گفت: «حاج‌خانوم! علی آقا که ان‌قدر دوست داره خدمت کنه، یه پیشنهاد خوب براش دارم. شاید کمی از حال و هوای جبهه بیاد بیرون، حاجی هم آروم بشه. اگه موافق باشید، می‌تونم هماهنگ کنم بره نهضت معلم بشه؛ کم از جهاد نیست، ثواب هم داره.» فکرش را نمی‌کردم علی فوری این پیشنهاد را قبول کند. دوره آموزشی نهضت را به‌سرعت گذراند و معلم یکی از مدارس محله شد. خیلی کارش را دوست داشت. اولِ صبح قبل از اینکه از خانه بیرون برود، به من سرمشق می‌داد. تا شب فرصت داشتم تکالیفم را انجام بدهم. سخت‌گیر نبود و با حوصله غلط‌هایم را اصلاح می‌کرد. کم‌کم بدون کمک کسی توانستم نوشته‌ها را خودم بخوانم. روز معلم یکی از شاگردانش پانصد تومان هدیه به علی داد. عصر آمد خانه، پول را داد به من و گفت: «مامان خانوم! این پول رو ببر به این آدرسی که بهت میگم. یه خونواده نیازمند هستن که دختر مجرد تو خونه دارن. درست نیست من برم جلوی در خونه‌شون...» پول را گرفتم و سرش را بوسیدم. گفتم: «تو کِی ان‌قدر بزرگ شدی علی جان؟!» صورتش از خجالت سرخ شد. عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و برای نماز رفت مسجد. مدتی بعد از شهادت امیر، بچه‌های مسجد یکی بعد از دیگری به شهادت می‌رسیدند. علی گوشه‌گیر شده بود و کمتر حرف می‌زد، خنده به صورت این پسر نمی‌آمد. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان و علی شاه آبادی🌹🌷🌹 📙 ی ننه علی کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فصل دهم: آقای معلم قسمت دوم چند روزی از صحبت ما گذشت. نشسته بودیم سر سفره شام که علی خبر شهادت پسر یکی از فامیل‌ها را داد و نامه‌ای را که برای پدرش نوشته بود، خواند: «پدر عزیزم! مرا ببخش که بدون اجازه شما رفتم جبهه؛ ولی این را بدان به سن تکلیف رسیده بودم و امام خمینی تکلیف جهاد را بر عهده ما گذاشته بود...» کلی حرف‌های زیبا و عاشقانه خطاب به پدر و مادرش نوشته بود. علی با شور و هیجان نامه را می‌خواند. خیال می‌کرد پدرش این‌ها را بشنود، دلش نرم می‌شود. رجب غذایش را تمام کرد، از پای سفره بلند شد و رفت به تماشای اخبار نشست. علی کنار سفره وا رفت. چشمک زدم، که عیب ندارد، امیدت به خدا باشد. خم شد طرف من و گفت: «مامان خانوم! گفتی کمکم می‌کنی، حالا وقتشه.» گفتم: «تا آخر شب صبر کن.» خواب رجب سنگین شد. به علی گفتم: «علی جان! مگه شما معلم نهضت نیستی؟! به بابات میگیم قراره اردو بری و چند روزی تهران نیستی. باقیش هم خدا درست می‌کنه. منم از فردا تو گوش بابات می‌خونم داری میری اردو و حواسش باشه.» گل از گلش شکفت. دست و صورتم را بوسید. می‌خندیدم، اما دلم داشت زار می‌زد برای آن روزی که رجب متوجه شود. هر روز از اردوی علی برای رجب می‌گفتم. واکنش خاصی نشان نمی‌داد. دو سه روز بعد علی را صدا زد و درباره اردوی مدرسه پرسید. هرچه می‌گفت، علی سرش را تکان می‌داد و با بله و نه جواب می‌داد. رجب کلافه شد و گفت: «زبون نداری؟! خیلی خب! پاشو برو. یه هفته بیشتر نشه.» فامیل‌های رجب از شهرستان آمده بودند. مشغول ریختن چای بودم که علی با عجله وارد خانه شد. چشمش که به میهمان‌ها افتاد، جلوی در ایستاد. با دست به من اشاره کرد که: «وقت اعزامه، من رفتم.» از ترس رجب دنبالش نرفتم. آن‌قدر هول بود و عجله داشت که با دمپایی رفت! ماندم خانه و دلم را به بدرقه‌اش فرستادم. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان و علی شاه آبادی🌹🌷🌹 📙 ی ننه علی کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️ صبحی نو سر زد و زندگی به برکت نفس های زهرایی شما آغاز شد و این نهایت امیدواری است که در هوای یادتان، نفس می کشیم و در عطر نرگس بارانِ نامتان، دم می زنیم ... شکر خدا که در پناه شماییم کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام و صبح بخیر ☘🌿 《 امروز جمعه ۱۴۰۲/۹/۱۷ روز خود را بعد از نام و یاد خدا با یاد شهید مهدی زین الدین آغاز می کنیم و ثواب کارهای خوب امروزمان را هدیه کنیم به روح این شهید والا مقام 》🤲 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْس گُذَشْتَند و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَـن🥀 یک سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از والا مقام مهدی زین الدین🌹🌷🌹 اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن شادی روحش ۵ صلوات صبحتون شهدایی و اجر شما با شهدا 📿 کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
پدری قبل از مرگش پسر را چنین نصیحت کرد: ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﻡ. امیدوارم ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﻣﻦ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﻨﯽ! اول اینکه ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻣﻠﮑﯽ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ، ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﻭ ﺭﻭﯾﺶ ﺑﮑﺶ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺵ! دوم اینکه اﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ، ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﺑﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ! و سوم اینکه ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﯾﺎ ﺍﻓﯿﻮﻧﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯽ، ﺑﺎ ﺁﺩﻡ ﺑﺰﺭﮔﺴﺎﻟﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻦ! ﻣﺪﺗﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﭘﺪﺭ، ﭘﺴﺮ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺪﺭﯼ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ. ﭘﺲ ﺑﻪ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﭘﺪر، ﺁﻥ ﻣﻠﮏ ﺭﺍ ﺳﺮ ﻭ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﺪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺣﯿﻒ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ ﭘﺲ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﺷﺪ! ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﺪ؛ ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺮﺱ ﻭ ﺟﻮﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ. ﺩﯾﺪ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺧﺮﺍﺑﻪ ﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ! ﻋﻠﺘش را ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺭﺍﯾﯿﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ! ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺑﻪ ﻋﻤﻖ ﻧﺼﺎﯾﺢ ﭘﺪﺭﺵ ﭘﯽ ﺑﺮﺩ... و می خواست ﺑﺎ ﻣﺮﺩ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺩ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﺪ، ﻭﻟﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻪ ﻣﻮﺕ ﯾﺎﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﻣﻮﺍﺩ ﻣﺨﺪﺭ اینچنین شده ﺑﻮﺩ! ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺪﺭ، ﺭﺣﻤﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﺎﺭ ﺷﺪ. کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویری از زیبایی های طبیعت بهمراه تلاوتی از آیات قرآن☘💚🌿🌴 فبای آلاء ربکما تکذبان🌴🌿☘ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام و شب بخیر امشب هم طبق قرار ساعت ۱۰ شبهای گذشته (🌹 قسمت سوم از فصل دهم روایت و قصه ی ننه علی مادر دو شهید 🌷) برای عزیزانی که روایت را دنبال می کنید ارسال می شود.
فصل دهم: آقای معلم قسمت سوم علی مرتب نامه می‌فرستاد و من هم جوابش را می‌دادم. کنار اسمش یک جان می‌نوشتم و هزار بار از دوری‌اش جان می‌دادم. از اینکه بعد از رفتنش چه بر من گذشته یک کلمه هم نمی‌نوشتم. می‌گفتم: «پسرم! خیالت راحت، نگران من نباش! بابات منو اذیت نمی‌کنه، با نبودنت کنار اومده...» فقط خدا می‌دانست همین چهار خط دروغ را با چه مصیبتی مخفیانه می‌نوشتم و برای علی می‌فرستادم. یکی از نامه‌ها برگشت خورد و به دست رجب رسید. نامه را پرت کرد طرف من و گفت: «با همین حرفای عاشقونه بچه‌ی منو فرستادی جلوی گلوله؟! علی جان! علی جان! درد و علی جان!» در جوابش گفتم: «می‌دونی چرا نوشتم علی جان؟! هروقت با عشق میگم علی جان، شیطون یه قدم ازم دور میشه.» کار هر روز ما همین بود؛ بحث و دعوا. بعد از شش ماه علی به خانه برگشت. بال درآوردم و دور پسرم چرخیدم. اسپند برایش دود کردم، قربان‌صدقه‌اش رفتم. رجب هم انگار یوسف گم‌شده‌اش را پیدا کرده بود، سر از پا نمی‌شناخت. علی را بغل گرفت و به سینه‌اش چسباند. دلم برایش سوخت. گفت: «علی جان! دیگه بهت نمیگم نرو. پسرم! یواشکی نرو.» علی نشست و برایم از روز اعزام تعریف کرد: «مسئول پایگاه مقداد اعلام کرد اعزام کنسله. راه برگشت نداشتم؛ چون اگه بابا می‌فهمید، معلوم نبود چه اتفاقی میوفته. تا صبح توی خیابونای تهران راه رفتم. گیج خواب بودم؛ مثل بی‌خانمان‌ها کنار خیابون خوابم برد. صبح خودم رو به راه آهن رسوندم و رفتم منطقه.» علی بعد از چند روز همراه دوستانش به مشهد رفت؛ زیارت امام رضا (علیه‌السلام). طبق قولی که داده بود، محرم برای مداحی هیئت برگشت تهران. وسط حیاط مسجد ایستادم. علی شال مشکی عزا را روی سرش انداخته بود. به طرفم آمد و گفت: «مامان خانوم! التماس دعا داریم. سیستم صوت هیئت خرابه. یا علی بگو و یه کمکی برای ما جمع کن.» به همه رو زدم، اما پول زیادی جمع نشد. به علی گفتم: «بریم پیش شوهرخاله‌ت، آقای ایمانی، دست به خیره.» سوار موتور شدیم. بچه‌ی همسایه جیغ و داد راه انداخت که منم ببرید. چهار پنج ساله بود و هم اسم امیرم. با اجازه مادرش روی باک موتور نشست و همراه ما آمد. در مسیر یک‌دفعه علی سرش را برای چند ثانیه پایین انداخت و چشمانش را بست. موتور داشت راه خودش را می‌رفت. ترسیدم، داد زدم: «علی! چی‌کار می‌کنی مادر! الان تصادف می‌کنیم. چرا چشمات رو بستی؟» - مامان خانوم! بذار از کنار این دختر دبیرستانی‌ها رد بشیم، باز می‌کنم. نمی‌خوام چشمم بهشون بیفته. - قربون چشم پاکت برم. درد و بلات به سرم مادر! مراقب امانت مردم باش که جلوت نشسته. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان و علی شاه آبادی🌹🌷🌹 📙 ی ننه علی کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام و صبح بخیر ☘🌿 《 امروز شنبه ۱۴۰۲/۹/۱۸ روز خود را بعد از نام و یاد خدا با یاد شهید عباسعلی قربانی آغاز می کنیم و ثواب کارهای خوب امروزمان را هدیه کنیم به روح این شهید والا مقام 》🤲 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْس گُذَشْتَند و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَـن🥀 یک سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از والا مقام عباسعلی قربانی🌹🌷🌹 اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن شادی روحش ۵ صلوات صبحتون شهدایی و اجر شما با شهدا 📿 کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
صوت و تصویر سوره فاتحه به همراه صوت و تصویر معنی ☘🌿☘ التماس دعا🤲 کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84