فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باز پنجشنبه و به یاد تمامی اموات و مومنین و مومنات و عزیزانی که سالها و ماه ها و روز های گذشته بین ما بودند و جای خالیشون خیلی احساس میشه و الآن در دل خاک آرمیده اند.
🌹 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ
🙏 التماس دعا 🙏
🌿🌺🌿🌺🌿🌿🌺🌿
شادی روحشان بخوانیم فاتحه با صلوات
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام و شب بخیر
امشب هم طبق قرار ساعت ۱۰ شبهای گذشته (🌹 قسمت اول و دوم از فصل دهم روایت و قصه ی ننه علی مادر دو شهید 🌷) برای عزیزانی که روایت را دنبال می کنید ارسال می شود.
فصل دهم: آقای معلم
قسمت اول
جرئت نمیکردیم در خانه حرف از جنگ و جبهه بزنیم؛ فوری دعوا راه میانداخت. اخلاق تند رجب دست همه آمده بود. کم پیش میآمد بچههای مسجد و جهاد جلوی در خانه بیایند. مراعات حالم را میکردند که رجب به ما سخت نگیرد. همسایهی دلسوزی داشتیم. میدانست بعد از امیر زندگی بر من سخت میگذرد. آمد جلوی در خانه و گفت: «حاجخانوم! علی آقا که انقدر دوست داره خدمت کنه، یه پیشنهاد خوب براش دارم. شاید کمی از حال و هوای جبهه بیاد بیرون، حاجی هم آروم بشه. اگه موافق باشید، میتونم هماهنگ کنم بره نهضت معلم بشه؛ کم از جهاد نیست، ثواب هم داره.» فکرش را نمیکردم علی فوری این پیشنهاد را قبول کند. دوره آموزشی نهضت را بهسرعت گذراند و معلم یکی از مدارس محله شد. خیلی کارش را دوست داشت. اولِ صبح قبل از اینکه از خانه بیرون برود، به من سرمشق میداد. تا شب فرصت داشتم تکالیفم را انجام بدهم. سختگیر نبود و با حوصله غلطهایم را اصلاح میکرد. کمکم بدون کمک کسی توانستم نوشتهها را خودم بخوانم. روز معلم یکی از شاگردانش پانصد تومان هدیه به علی داد. عصر آمد خانه، پول را داد به من و گفت: «مامان خانوم! این پول رو ببر به این آدرسی که بهت میگم. یه خونواده نیازمند هستن که دختر مجرد تو خونه دارن. درست نیست من برم جلوی در خونهشون...» پول را گرفتم و سرش را بوسیدم. گفتم: «تو کِی انقدر بزرگ شدی علی جان؟!» صورتش از خجالت سرخ شد. عرق پیشانیاش را پاک کرد و برای نماز رفت مسجد. مدتی بعد از شهادت امیر، بچههای مسجد یکی بعد از دیگری به شهادت میرسیدند. علی گوشهگیر شده بود و کمتر حرف میزد، خنده به صورت این پسر نمیآمد.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر و علی شاه آبادی🌹🌷🌹
📙#قصه ی ننه علی
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فصل دهم: آقای معلم
قسمت دوم
چند روزی از صحبت ما گذشت. نشسته بودیم سر سفره شام که علی خبر شهادت پسر یکی از فامیلها را داد و نامهای را که برای پدرش نوشته بود، خواند: «پدر عزیزم! مرا ببخش که بدون اجازه شما رفتم جبهه؛ ولی این را بدان به سن تکلیف رسیده بودم و امام خمینی تکلیف جهاد را بر عهده ما گذاشته بود...» کلی حرفهای زیبا و عاشقانه خطاب به پدر و مادرش نوشته بود. علی با شور و هیجان نامه را میخواند. خیال میکرد پدرش اینها را بشنود، دلش نرم میشود. رجب غذایش را تمام کرد، از پای سفره بلند شد و رفت به تماشای اخبار نشست. علی کنار سفره وا رفت. چشمک زدم، که عیب ندارد، امیدت به خدا باشد. خم شد طرف من و گفت: «مامان خانوم! گفتی کمکم میکنی، حالا وقتشه.» گفتم: «تا آخر شب صبر کن.» خواب رجب سنگین شد. به علی گفتم: «علی جان! مگه شما معلم نهضت نیستی؟! به بابات میگیم قراره اردو بری و چند روزی تهران نیستی. باقیش هم خدا درست میکنه. منم از فردا تو گوش بابات میخونم داری میری اردو و حواسش باشه.» گل از گلش شکفت. دست و صورتم را بوسید. میخندیدم، اما دلم داشت زار میزد برای آن روزی که رجب متوجه شود. هر روز از اردوی علی برای رجب میگفتم. واکنش خاصی نشان نمیداد. دو سه روز بعد علی را صدا زد و درباره اردوی مدرسه پرسید. هرچه میگفت، علی سرش را تکان میداد و با بله و نه جواب میداد. رجب کلافه شد و گفت: «زبون نداری؟! خیلی خب! پاشو برو. یه هفته بیشتر نشه.»
فامیلهای رجب از شهرستان آمده بودند. مشغول ریختن چای بودم که علی با عجله وارد خانه شد. چشمش که به میهمانها افتاد، جلوی در ایستاد. با دست به من اشاره کرد که: «وقت اعزامه، من رفتم.» از ترس رجب دنبالش نرفتم. آنقدر هول بود و عجله داشت که با دمپایی رفت! ماندم خانه و دلم را به بدرقهاش فرستادم.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر و علی شاه آبادی🌹🌷🌹
📙#قصه ی ننه علی
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
#سلام_امام_زمانم♥️
صبحی نو سر زد و زندگی
به برکت نفس های زهرایی شما آغاز شد
و این نهایت امیدواری است
که در هوای یادتان، نفس می کشیم
و در عطر نرگس بارانِ نامتان،
دم می زنیم ...
شکر خدا که در پناه شماییم
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج_
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام و صبح بخیر ☘🌿
《 امروز جمعه ۱۴۰۲/۹/۱۷ روز خود را بعد از نام و یاد خدا با یاد شهید مهدی زین الدین آغاز می کنیم و ثواب کارهای خوب امروزمان را هدیه کنیم به روح این شهید والا مقام 》🤲
🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷
بسم رب الشهدا و الصدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْس گُذَشْتَند
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَـن🥀
یک سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از #شهید والا مقام مهدی زین الدین🌹🌷🌹
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
شادی روحش ۵ صلوات
صبحتون شهدایی و اجر شما با شهدا 📿
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
پدری قبل از مرگش پسر را چنین نصیحت کرد: ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﺩﺍﺭﻡ. امیدوارم ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﻭﺻﯿﺖ ﻣﻦ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﻨﯽ! اول اینکه ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻣﻠﮑﯽ ﺑﻔﺮﻭﺷﯽ، ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﻭ ﺭﻭﯾﺶ ﺑﮑﺶ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺵ!
دوم اینکه اﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ، ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﺑﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ!
و سوم اینکه ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﯾﺎ ﺍﻓﯿﻮﻧﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯽ، ﺑﺎ ﺁﺩﻡ ﺑﺰﺭﮔﺴﺎﻟﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻦ!
ﻣﺪﺗﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﭘﺪﺭ، ﭘﺴﺮ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺪﺭﯼ ﺭﺍ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ. ﭘﺲ ﺑﻪ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﭘﺪر، ﺁﻥ ﻣﻠﮏ ﺭﺍ ﺳﺮ ﻭ ﺳﺎﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﺪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺣﯿﻒ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻔﺮﻭﺷﺪ ﭘﺲ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﺷﺪ!
ﺑﻌﺪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﺪ؛ ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺮﺱ ﻭ ﺟﻮﯼ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ. ﺩﯾﺪ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺧﺮﺍﺑﻪ ﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ! ﻋﻠﺘش را ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺭﺍﯾﯿﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺍﻡ! ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺑﻪ ﻋﻤﻖ ﻧﺼﺎﯾﺢ ﭘﺪﺭﺵ ﭘﯽ ﺑﺮﺩ...
و می خواست ﺑﺎ ﻣﺮﺩ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﺩ ﺭﺍ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﺪ، ﻭﻟﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻪ ﻣﻮﺕ ﯾﺎﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﻣﻮﺍﺩ ﻣﺨﺪﺭ اینچنین شده ﺑﻮﺩ!
ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺷﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺪﺭ، ﺭﺣﻤﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﺎﺭ ﺷﺪ.
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویری از زیبایی های طبیعت بهمراه تلاوتی از آیات قرآن☘💚🌿🌴
فبای آلاء ربکما تکذبان🌴🌿☘
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام و شب بخیر
امشب هم طبق قرار ساعت ۱۰ شبهای گذشته (🌹 قسمت سوم از فصل دهم روایت و قصه ی ننه علی مادر دو شهید 🌷) برای عزیزانی که روایت را دنبال می کنید ارسال می شود.
فصل دهم: آقای معلم
قسمت سوم
علی مرتب نامه میفرستاد و من هم جوابش را میدادم. کنار اسمش یک جان مینوشتم و هزار بار از دوریاش جان میدادم. از اینکه بعد از رفتنش چه بر من گذشته یک کلمه هم نمینوشتم. میگفتم: «پسرم! خیالت راحت، نگران من نباش! بابات منو اذیت نمیکنه، با نبودنت کنار اومده...» فقط خدا میدانست همین چهار خط دروغ را با چه مصیبتی مخفیانه مینوشتم و برای علی میفرستادم. یکی از نامهها برگشت خورد و به دست رجب رسید. نامه را پرت کرد طرف من و گفت: «با همین حرفای عاشقونه بچهی منو فرستادی جلوی گلوله؟! علی جان! علی جان! درد و علی جان!» در جوابش گفتم: «میدونی چرا نوشتم علی جان؟! هروقت با عشق میگم علی جان، شیطون یه قدم ازم دور میشه.» کار هر روز ما همین بود؛ بحث و دعوا.
بعد از شش ماه علی به خانه برگشت. بال درآوردم و دور پسرم چرخیدم. اسپند برایش دود کردم، قربانصدقهاش رفتم. رجب هم انگار یوسف گمشدهاش را پیدا کرده بود، سر از پا نمیشناخت. علی را بغل گرفت و به سینهاش چسباند. دلم برایش سوخت. گفت: «علی جان! دیگه بهت نمیگم نرو. پسرم! یواشکی نرو.» علی نشست و برایم از روز اعزام تعریف کرد: «مسئول پایگاه مقداد اعلام کرد اعزام کنسله. راه برگشت نداشتم؛ چون اگه بابا میفهمید، معلوم نبود چه اتفاقی میوفته. تا صبح توی خیابونای تهران راه رفتم. گیج خواب بودم؛ مثل بیخانمانها کنار خیابون خوابم برد. صبح خودم رو به راه آهن رسوندم و رفتم منطقه.»
علی بعد از چند روز همراه دوستانش به مشهد رفت؛ زیارت امام رضا (علیهالسلام). طبق قولی که داده بود، محرم برای مداحی هیئت برگشت تهران. وسط حیاط مسجد ایستادم. علی شال مشکی عزا را روی سرش انداخته بود. به طرفم آمد و گفت: «مامان خانوم! التماس دعا داریم. سیستم صوت هیئت خرابه. یا علی بگو و یه کمکی برای ما جمع کن.» به همه رو زدم، اما پول زیادی جمع نشد. به علی گفتم: «بریم پیش شوهرخالهت، آقای ایمانی، دست به خیره.» سوار موتور شدیم. بچهی همسایه جیغ و داد راه انداخت که منم ببرید. چهار پنج ساله بود و هم اسم امیرم. با اجازه مادرش روی باک موتور نشست و همراه ما آمد. در مسیر یکدفعه علی سرش را برای چند ثانیه پایین انداخت و چشمانش را بست. موتور داشت راه خودش را میرفت. ترسیدم، داد زدم: «علی! چیکار میکنی مادر! الان تصادف میکنیم. چرا چشمات رو بستی؟»
- مامان خانوم! بذار از کنار این دختر دبیرستانیها رد بشیم، باز میکنم. نمیخوام چشمم بهشون بیفته.
- قربون چشم پاکت برم. درد و بلات به سرم مادر! مراقب امانت مردم باش که جلوت نشسته.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر و علی شاه آبادی🌹🌷🌹
📙#قصه ی ننه علی
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام و صبح بخیر ☘🌿
《 امروز شنبه ۱۴۰۲/۹/۱۸ روز خود را بعد از نام و یاد خدا با یاد شهید عباسعلی قربانی آغاز می کنیم و ثواب کارهای خوب امروزمان را هدیه کنیم به روح این شهید والا مقام 》🤲
🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷
بسم رب الشهدا و الصدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْس گُذَشْتَند
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَـن🥀
یک سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از #شهید والا مقام عباسعلی قربانی🌹🌷🌹
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
شادی روحش ۵ صلوات
صبحتون شهدایی و اجر شما با شهدا 📿
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
صوت و تصویر سوره فاتحه به همراه صوت و تصویر معنی ☘🌿☘ التماس دعا🤲
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶🔷 اجر #شهادت برای کسی که هر صبح و هر شب این سه آیه را بخواند!
#دکتر_رفیعی
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام و شب بخیر
امشب هم طبق قرار ساعت ۱۰ شبهای گذشته (🌹 قسمت اول و دوم از فصل یازدهم روایت و قصه ی ننه علی مادر شهیدان امیر و علی شاه آبادی🌷) برای عزیزانی که روایت را دنبال می کنید ارسال می شود.
فصل یازدهم: روز وداع
قسمت اول
خواهرانم بههمراه شوهرهایشان برای عیادت به خانهی ما آمدند. قبلا با هم هماهنگ کرده بودند علی را از اعزام مجدد به جبهه منصرف کنند. رجب گوشهای نشسته بود و به حرفهایشان گوش میداد. گفتند: «علی جان! داداشت شهید شده، بابات دستتنهاست. مادرت هم بهش سخت میگذره. هر چقدر جبهه رفتی کافیه. تو به تکلیفت عمل کردی؛ خدا انشاءالله ازت قبول کنه. بمون پیش پدر و مادرت عصای دستشون باش...» علی صبر کرد تا همه حرفهایشان را زدند، بعد گفت: «من کوچیک بابامم هستم، کمکش هم میکنم. از زیر کار شونه خالی نمیکنم، اما اوضاع جنگ الان خرابه، نیرو کم داریم. من نمیتونم قول بدم و بگم جبهه نمیرم؛ چون تکلیف شرعی بر عهده منه، قیامت باید جواب خدا و خون شهدا رو بدم. چرا روز عاشورا علیاکبر امام حسین و حضرت قاسم رفتن میدون جنگ؟! مگه حضرت زینب ناموس اهلبیت نبود؟! مگه حضرت سکینه و رقیه دخترای امام حسین نبودن؟! پس چرا با امام رفتن کربلا؟! نمیدونستن آخر این راه چی در انتظارشونه؟! همه از سرنوشتشون باخبر بودن و با روی باز به استقبالش رفتن؛ چون تکلیفشون بود. مثل حضرت قاسم که فرمود: مرگ برای من از عسل شیرینتره. چرا؟! چون بحث حفظ اسلام بود. وقتی پای دین خدا در میون باشه، امام معصوم هم جونش رو میگیره کف دستش و میاد وسط معرکه، زن و بچهش رو هم میاره! حالا شما به من میگید کافیه؟! دیگه جبهه نرم؟! یعنی امامم رو تنها بذارم؟! چشمم رو روی فرمان ولیفقیه ببندم؟! شرمنده شما هستم! ممنون زحمت کشیدید و اینهمه راه اومدید منو ببینید. انشاءالله قیامت جبران کنم. من نمیتونم بیغیرت باشم و خون ریخته شده داداش امیر رو با خونه نشستن پایمال کنم.»
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر و علی شاه آبادی🌹🌷🌹
📙#قصه ی ننه علی
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فصل یازدهم: روز وداع
قسمت دوم
همه حساب کار دستشان آمد و فهمیدند این علی زمین تا آسمان با گذشته فرق کرده. با این حرفها خام نمیشود و جلوی او را نمیتوان گرفت. میهمانان خداحافظی کردند و رفتند. یک مشت اسپند برداشتم دور سر علی چرخاندم. بردم داخل آشپزخانه و برایش دود کردم. قند در دلم آب میشد وقتی میدیدم علی محکم پای عقایدش ایستاده و غیر از رضایت خدا هیچچیز برایش مهم نیست. رجب هم اندک امیدی که تا آن روز برای نرفتن علی داشت، ناامید شد و به جبهه رفتن علی رضایت داد. علی مدام بین جبهه و خانه در حال رفتوآمد بود.
محرم سال 65 را تهران ماند و در مسجد مداحی کرد. بعد از محرم ساکش را بست، بند کتانی را محکم گره زد و گفت: «خب مامان خانوم وقت رفتنه! علی رو حلال کن. سپردم امیر نوروزی، دوستم، کارنامه رو براتون بیاره. نمرههای پسرت رو ببین و کیف کن! اگه کسی گفت علی برای فرار از درس و امتحان رفته جبهه، کارنامه رو بهش نشون بده. بگو من برای دین و کشورم رفتم. دست راستم اسلحه بود، دست چپم کتاب. تو جبهه کنار جنگ با دشمن، درسمم خوندم.» گفتم: «علی جان! بلا گردونتم مادر! فدات بشم که برای خودت مردی شدی! نوزده ساله به من و بابات بیحرمتی نکردی. شیرم حلالت! خدا ازت راضی باشه. برو خدا پشت و پناهت. الحمدلله که بابات هم راضی شده، هیچ مانعی جلو پات نیست.» امیر و حسین را در آغوش گرفت و بوسید. دستش را باز کرد که بغلم کند، بغض کردم، ناخودآگاه لرزیدم. ترسیدم دلش بلرزد؛ عقب رفتم و از او دور شدم. پلهها را دوتایکی کردم. دامن به پاهایم پیچید، نزدیک بود پرت شوم پایین. خودم را رساندم طبقه دوم. بغض داشت خفهام میکرد. یک لیوان آب خوردم. از گلویم پایین نرفت و به سرفه افتادم. رفتم کنار پنجره بالکن وداع علی و رجب را تماشا کردم. ای کاش نمیرفتم! دلم برای رجب سوخت. آن لحظات به یاد وداع امام حسین (علیهالسلام) و حضرت علی اکبر (علیهالسلام) در روز عاشورا افتادم. صحنهی تکاندهندهای بود. علی دو قدم به طرف در میرفت، رجب صدایش میزد: «علی جان! زودی برگرد.» علی به طرف در میرفت، رجب صدایش میزد: «علی جان! من طاقت دوریت رو ندارم.» علی دستش را به طرف در حیاط دراز کرد، رجب صدایش زد: «علی جان! صبر کن. بیا جلوی من راه برو میخوام تماشات کنم.» علی جلوی خودش را گرفت تا گریه نکند. دور پدرش چرخید. رجب دست علی را گرفت و به طرف خودش کشید. سینه به سینهی هم شدند. رجب گفت: «آخ بابا! من میمیرم از دوری تو.» علی دستی به سر رجب کشید و خودش را از سینهی او کند. بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند، از در خانه بیرون رفت. پای رجب لرزید و افتاد وسط حیاط. چشمش به در ماند تا شاید علی دوباره برگردد، اما نیامد. با کمک حسین زیر بغل رجب را گرفتم و به داخل خانه آوردم. قلبم تندتند میزد. رفتم سراغ وسایل امیر. دفترچه نوحهاش را برداشتم و روضه وداع حضرت علی اکبر (علیهالسلام) را خواندم. آنقدر به سینه زدم تا قلبم کمی آرام گرفت.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر و علی شاه آبادی🌹🌷🌹
📙#قصه ی ننه علی
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام و صبح بخیر ☘🌿
《 امروز یکشنبه ۱۴۰۲/۹/۱۹ روز خود را بعد از نام و یاد خدا با یاد شهید علیرضا محمودی آغاز می کنیم و ثواب کارهای خوب امروزمان را هدیه کنیم به روح این شهید والا مقام 》🤲
🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷
بسم رب الشهدا و الصدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْس گُذَشْتَند
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَـن🥀
یک سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از #شهید والا مقام علیرضا محمودی🌹🌷🌹
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
شادی روحش ۵ صلوات
صبحتون شهدایی و اجر شما با شهدا 📿
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارسال از کاربر 👉
🎥 آیا فردای قیامت میتوانیم پاسخ همین یک نفر را بدهیم؟؟
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
💢مخالفت اشتباه
روزی بهلول داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردهایش می گوید : من در سه مورد با امام صادق(ع) مخالفم.
اول اینکه می گوید خدا دیده نمی شود . پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد.
دوم می گوید : خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد.
سوم هم می گوید : انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد.
بهلول که شنید فورا کلوخی دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد.
اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد. استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند.
خلیفه گفت : ماجرا چیست؟ استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد. و الان درد می کند.
بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟
گفت : نه
بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد.
ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم.
استاد اینها را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت.
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
🌏یک تجربه مفید در مورد نگهداری گل و گیاه 👌
🔸وقتی موز رو مصرف میکنید پوستش رو دو روز توی آب بذارید بمونه، آبش سیاه میشه بعد دو روز اون آب رو به گلهاتون بدید، خیلی عالیه.
🔸بجای کود شیمیایی پوست موز عالیه، میشه خشکشم کرد و قاطی خاک کرد
🔸پوست موز منبعی سرشار از فسفر و پتاسیم هست و به سرعت تجزیه میشه و میتونه یک تقویت کننده عالی و خونگی برای گیاهان باشه.
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام و شب بخیر
امشب هم طبق قرار ساعت ۱۰ شبهای گذشته (🌹 قسمت سوم و چهارم از فصل یازدهم روایت و قصه ی ننه علی مادر شهیدان امیر و علی شاه آبادی🌷) برای عزیزانی که روایت را دنبال می کنید ارسال می شود.
فصل یازدهم: روز وداع
قسمت سوم
در را باز کرد. تا چشمش به من افتاد، هول کرد.
- چی شده زهرا؟!
- صدای مارش جنگ رو میشنوی؟
- آره، خدا پشت و پناه رزمندهها باشه. عملیاته. تو چت شده؟! چرا رنگت پریده؟!
- چند روز قبل علی تلگراف زد، گفت حالش خوبه؛ اما نه، علی شهید شده.
- وا! چی میگی زهرا جان؟! بد به دلت راه نده. انشاءالله صحیح و سالم برمیگرده. چرا خودت رو اذیت میکنی؟!
- نه زارع! علی دیگه برنمیگرده. روزی که داشت میرفت جبهه ازش دل کندم.
هرچه گفت، دلم آرام نگرفت. نفهمیدم چطور نماز خواندم. همهی هوش و حواسم پیش علی بود. بعد از نماز برگشتیم خانه. میدانستم دلم دروغ نمیگوید. ده روز خواب و خوراک نداشتم. جرئت نمیکردم حرفی به رجب بزنم. همهچیز باید عادی پیش میرفت. این بار نباید به وسیله من خبردار میشد. دو سه ماه تا عید مانده بود. فرشها را وسط حیاط پهن کردم و افتادم به جانشان. رجب در را باز کرد و وارد حیاط شد. تعجب کرد. ایستاد به تماشای من. حتما پیش خودش گفت: «این زن باز به سرش زده! چه وقت خونه تکونیه؟!» فوری گفتم: «حاجآقا! تا من یکی دو دست پارو به این فرشا میکشم، شما هم برو سلمونی موهات رو رنگ کن. تو آینه خودت رو نگاه کردی؟! نذار مردم بگن حاجی بعد از شهادت امیر موهاش سفید شده.» رجب هیچوقت برای من تره هم خرد نمیکرد و همیشه بنای لجبازی میگذاشت؛ اما آن روز خدا به دلش انداخت و برای اولین بار به حرفم گوش داد و رفت سلمانی. در صف نانوایی دو سه نفر پچپچکنان رجب را مسخره کردند. آمد خانه و گفت: «زهرا! مردم یه چیزایی میگن. تو صف نون میگفتن بچهش شهید شده، اون وقت رفته موهاش رو رنگ کرده. نکنه علی؟!» اخم کردم و گفت: «بیخود گفتن! خوشتیپ شدی، بهت حسودی کردن. شهادت کجا بود؟! خیالت راحت علی به من تلگراف زد و گفت حالش خوبه. انشاءالله برگشت تهران باید کمکم براش آستین بالا بزنیم و دامادش کنیم. پسرمون دیگه داره بیست سالش میشه؛ وقتشه عروسدار بشی. اتاق پایین رو میدیم به علی و زنش، خودمونم بالا سرشونیم. اونقدر نوه بریزه دوروبرمون حاجآقا که وقت سر خاروندن نداشته باشیم. به علی گفتم اسم همهی بچههاش رو باید بابا رجب انتخاب کنه.» خندید. نفس راحتی کشید و رفت داخل خانه. وسط حیاط نشستم روی فرش خیس. بغضم ترکید و گفتم: «بمیرم برات علی جان که رخت دامادیت کفن شد! دیدار ما به قیامت مادر.»
مسجد مراسمی برای شهدا گرفته بود، ما هم دعوت بودیم. رجب نیامد و من تنها رفتم. دو عدد سنگ مزار داخل شبستان مسجد برای شهید گمنام ساخته بودند. دو شاخه گل رُز به نیت امیر و علی خریدم و روی سنگ قبر گذاشتم. بعد از مراسم، یکی از بچههای بسیج صدایم زد. رفتم داخل اتاق پایگاه. بعد از کلی مقدمهچینی گفت: «حاجخانوم! حقیقتش میخواستم درباره موضوع مهمی با شما صحبت کنم.»
- بفرما پسرم، من در خدمتم.
- دربارهی علی آقا...
- علی!؟ علی چی؟! علی شهید شده؟!
- اِه! حاجخانوم!
- اِه نداره پسرم! نمیخواد از من مخفی کنی. ده روزه خبر دارم، من مادرم. بچه گرسنه میشه مادر میفهمه؛ علی شهید شده توقع داری من نفهمم؟! چطور میشه قلب بچهی آدم از کار بیفته و مادر متوجه نشه؟!
نفس راحتی کشید و گفت: «خدا خیرت بده حاجخانوم! کار ما رو راحت کردی. تصمیم گرفتیم یه کم دیرتر اعلام عمومی کنیم تا شاید بچهها بتونن جنازه علی رو برگردونن عقب، اون قسمت الان دست عراقه. دو سه نفر داوطلب شدن برن پی جنازه.»
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر و علی شاه آبادی🌹🌷🌹
📙#قصه ی ننه علی
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فصل یازدهم: روز وداع
قسمت چهارم
رزمندگان بعد از مقاومتی طولانی ناچار به عقبنشینی میشوند. تا ظهر از یک گروهان صدوده نفره فقط بیستونه نفر زنده میمانند و عقب برمیگردند. ساعت یک بعدازظهر عقبنشینی شروع میشود. فقط زندهها میتوانند برگردند؛ عباس حصیبی و علی جا میماندند. رضا احمدی، از بچههای ادوات گردان و دوست صمیمی علی، قبل از عقبنشینی، دوربین را برمیدارد و چهارتا عکس از جنازه آن دو میگیرد. ساعت مچی علی را باز میکند و با دوربین به عقب برمیگرداند.
اگر رجب چشمش به عکس پیکر بیجان علی میافتاد، دقمرگ میشد. عکس را داخل کمد بین کلی خرت و پرت مخفی کردم. یاد تکیهکلام علی افتادم. هروقت میخواست از خانه بیرون برود، میگفتم: «علی کجا؟!» میگفت: «کربلا!» حالا او به کربلا رسیده بود و من هنوز زنده بودم. روزهای تازهای در زندگی من آغاز شده بود. نشستم به انتظار علی تا در خانه را باز کند و با همان صدای زیبا بگوید: «سلام علیکم مامان خانوم! من برگشتم.»
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر و علی شاه آبادی🌹🌷🌹
📙#قصه ی ننه علی
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام و صبح بخیر ☘🌿
《 امروز دوشنبه ۱۴۰۲/۹/۲۰ روز خود را بعد از نام و یاد خدا با یاد شهید محمدعلی صفری آغاز می کنیم و ثواب کارهای خوب امروزمان را هدیه کنیم به روح این شهید والا مقام 》🤲
🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷
بسم رب الشهدا و الصدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْس گُذَشْتَند
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَـن🥀
یک سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️
به نیابت از #شهید والا مقام محمدعلی صفری🌹🌷🌹
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
شادی روحش ۵ صلوات
صبحتون شهدایی و اجر شما با شهدا 📿
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
به خاطر بسپاریم
جادهای که به کربلا میرسد
از همان سنگرهای دفاع مقدس میگذرد
ان شاءالله هر وقت به کربلا رفتید نایب الزیاره شهدا هم باشید .
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام و شب بخیر
امشب هم طبق قرار ساعت ۱۰ شبهای گذشته (🌹 قسمت اول و دوم از فصل دوازدهم روایت و قصه ی ننه علی مادر شهیدان امیر و علی شاه آبادی🌷) برای عزیزانی که روایت را دنبال می کنید ارسال می شود.