eitaa logo
کانال خبری شهدای روستای مار و منطقه برزاوند🌹🌷
373 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
14 فایل
اطلاعات و اخبار روز و خاطرات و تصاویر شهدا و مناسبت ها و نکات اخلاقی و تربیتی و حکایات آموزنده .... 🍃اَلَـیسَ الـلّـهُ بِـکَـافٍ عَـبـدَه🍃 آیا خدا برای بنده اش کافی نیست🌿 ارتباط با ادمین 👇 @asum14_17 https://eitaa.com/joinchat/3038838807C016c571c98
مشاهده در ایتا
دانلود
فصل یازدهم: روز وداع قسمت اول خواهرانم به‌همراه شوهرهایشان برای عیادت به خانه‌ی ما آمدند. قبلا با هم هماهنگ کرده بودند علی را از اعزام مجدد به جبهه منصرف کنند. رجب گوشه‌ای نشسته بود و به حرف‌هایشان گوش می‌داد. گفتند: «علی جان! داداشت شهید شده، بابات دست‌تنهاست. مادرت هم بهش سخت می‌گذره. هر چقدر جبهه رفتی کافیه. تو به تکلیفت عمل کردی؛ خدا ان‌شاءالله ازت قبول کنه. بمون پیش پدر و مادرت عصای دستشون باش...» علی صبر کرد تا همه حرف‌هایشان را زدند، بعد گفت: «من کوچیک بابامم هستم، کمکش هم می‌کنم. از زیر کار شونه خالی نمی‌کنم، اما اوضاع جنگ الان خرابه، نیرو کم داریم. من نمی‌تونم قول بدم و بگم جبهه نمیرم؛ چون تکلیف شرعی بر عهده منه، قیامت باید جواب خدا و خون شهدا رو بدم. چرا روز عاشورا علی‌اکبر امام حسین و حضرت قاسم رفتن میدون جنگ؟! مگه حضرت زینب ناموس اهل‌بیت نبود؟! مگه حضرت سکینه و رقیه دخترای امام حسین نبودن؟! پس چرا با امام رفتن کربلا؟! نمی‌دونستن آخر این راه چی در انتظارشونه؟! همه از سرنوشتشون باخبر بودن و با روی باز به استقبالش رفتن؛ چون تکلیفشون بود. مثل حضرت قاسم که فرمود: مرگ برای من از عسل شیرین‌تره. چرا؟! چون بحث حفظ اسلام بود. وقتی پای دین خدا در میون باشه، امام معصوم هم جونش رو می‌گیره کف دستش و میاد وسط معرکه، زن و بچه‌ش رو هم میاره! حالا شما به من میگید کافیه؟! دیگه جبهه نرم؟! یعنی امامم رو تنها بذارم؟! چشمم رو روی فرمان ولی‌فقیه ببندم؟! شرمنده شما هستم! ممنون زحمت کشیدید و این‌همه راه اومدید منو ببینید. ان‌شاءالله قیامت جبران کنم. من نمی‌تونم بی‌غیرت باشم و خون ریخته شده داداش امیر رو با خونه نشستن پایمال کنم.» روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان و علی شاه آبادی🌹🌷🌹 📙 ی ننه علی کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فصل یازدهم: روز وداع قسمت دوم همه حساب کار دستشان آمد و فهمیدند این علی زمین تا آسمان با گذشته فرق کرده. با این حرف‌ها خام نمی‌شود و جلوی او را نمی‌توان گرفت. میهمانان خداحافظی کردند و رفتند. یک مشت اسپند برداشتم دور سر علی چرخاندم. بردم داخل آشپزخانه و برایش دود کردم. قند در دلم آب می‌شد وقتی می‌دیدم علی محکم پای عقایدش ایستاده و غیر از رضایت خدا هیچ‌چیز برایش مهم نیست. رجب هم اندک امیدی که تا آن روز برای نرفتن علی داشت، ناامید شد و به جبهه رفتن علی رضایت داد. علی مدام بین جبهه و خانه در حال رفت‌و‌آمد بود. محرم سال 65 را تهران ماند و در مسجد مداحی کرد. بعد از محرم ساکش را بست، بند کتانی را محکم گره زد و گفت: «خب مامان خانوم وقت رفتنه! علی رو حلال کن. سپردم امیر نوروزی، دوستم، کارنامه رو براتون بیاره. نمره‌های پسرت رو ببین و کیف کن! اگه کسی گفت علی برای فرار از درس و امتحان رفته جبهه، کارنامه رو بهش نشون بده. بگو من برای دین و کشورم رفتم. دست راستم اسلحه بود، دست چپم کتاب. تو جبهه کنار جنگ با دشمن، درسمم خوندم.» گفتم: «علی جان! بلا گردونتم مادر! فدات بشم که برای خودت مردی شدی! نوزده ساله به من و بابات بی‌حرمتی نکردی. شیرم حلالت! خدا ازت راضی باشه. برو خدا پشت و پناهت. الحمدلله که بابات هم راضی شده، هیچ مانعی جلو پات نیست.» امیر و حسین را در آغوش گرفت و بوسید. دستش را باز کرد که بغلم کند، بغض کردم، ناخودآگاه لرزیدم. ترسیدم دلش بلرزد؛ عقب رفتم و از او دور شدم. پله‌ها را دوتایکی کردم. دامن به پاهایم پیچید، نزدیک بود پرت شوم پایین. خودم را رساندم طبقه دوم. بغض داشت خفه‌ام می‌کرد. یک لیوان آب خوردم. از گلویم پایین نرفت و به سرفه افتادم. رفتم کنار پنجره بالکن وداع علی و رجب را تماشا کردم.‌ ای کاش نمی‌رفتم! دلم برای رجب سوخت. آن لحظات به یاد وداع امام حسین (علیه‌السلام) و حضرت علی اکبر (علیه‌السلام) در روز عاشورا افتادم. صحنه‌‌ی تکان‌دهنده‌ای بود. علی دو قدم به طرف در می‌رفت، رجب صدایش می‌زد: «علی جان! زودی برگرد.» علی به طرف در می‌رفت، رجب صدایش می‌زد: «علی جان! من طاقت دوریت رو ندارم.» علی دستش را به طرف در حیاط دراز کرد، رجب صدایش زد: «علی جان! صبر کن. بیا جلوی من راه برو می‌خوام تماشات کنم.» علی جلوی خودش را گرفت تا گریه نکند. دور پدرش چرخید. رجب دست علی را گرفت و به طرف خودش کشید. سینه به سینه‌ی هم شدند. رجب گفت: «آخ بابا! من می‌میرم از دوری تو.» علی دستی به سر رجب کشید و خودش را از سینه‌ی او کند. بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند، از در خانه بیرون رفت. پای رجب لرزید و افتاد وسط حیاط. چشمش به در ماند تا شاید علی دوباره برگردد، اما نیامد. با کمک حسین زیر بغل رجب را گرفتم و به داخل خانه آوردم. قلبم تندتند می‌زد. رفتم سراغ وسایل امیر. دفترچه نوحه‌اش را برداشتم و روضه وداع حضرت علی اکبر (علیه‌السلام) را خواندم. آن‌قدر به سینه‌ زدم تا قلبم کمی آرام گرفت. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان و علی شاه آبادی🌹🌷🌹 📙 ی ننه علی کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام و صبح بخیر ☘🌿 《 امروز یکشنبه ۱۴۰۲/۹/۱۹ روز خود را بعد از نام و یاد خدا با یاد شهید علیرضا محمودی آغاز می کنیم و ثواب کارهای خوب امروزمان را هدیه کنیم به روح این شهید والا مقام 》🤲 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْس گُذَشْتَند و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَـن🥀 یک سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از والا مقام علیرضا محمودی🌹🌷🌹 اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن شادی روحش ۵ صلوات صبحتون شهدایی و اجر شما با شهدا 📿 کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
10.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ارسال از کاربر 👉 🎥 آیا فردای قیامت می‌توانیم پاسخ همین یک نفر را بدهیم؟؟ کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
💢مخالفت اشتباه روزی بهلول داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردهایش می گوید : من در سه مورد با امام صادق(ع) مخالفم. اول اینکه می گوید خدا دیده نمی شود . پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد. دوم می گوید : خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد. سوم هم می گوید : انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد. بهلول که شنید فورا کلوخی دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد. اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد. استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند. خلیفه گفت : ماجرا چیست؟ استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد. و الان درد می کند. بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟ گفت : نه بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد. ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم. استاد اینها را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت. کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
🌏یک تجربه مفید در مورد نگهداری گل و گیاه 👌 🔸وقتی موز رو مصرف میکنید پوستش رو دو روز توی آب بذارید بمونه، آبش سیاه میشه بعد دو روز اون آب رو به گل‌هاتون بدید، خیلی عالیه. 🔸بجای کود شیمیایی پوست موز عالیه، میشه خشکشم کرد و قاطی خاک کرد 🔸پوست موز منبعی سرشار از فسفر و پتاسیم هست و به سرعت تجزیه میشه و میتونه یک تقویت کننده عالی و خونگی برای گیاهان باشه. کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام و شب بخیر امشب هم طبق قرار ساعت ۱۰ شبهای گذشته (🌹 قسمت سوم و چهارم از فصل یازدهم روایت و قصه ی ننه علی مادر شهیدان امیر و علی شاه آبادی🌷) برای عزیزانی که روایت را دنبال می کنید ارسال می شود.
فصل یازدهم: روز وداع قسمت سوم در را باز کرد. تا چشمش به من افتاد، هول کرد. - چی شده زهرا؟! - صدای مارش جنگ رو می‌شنوی؟ - آره، خدا پشت و پناه رزمنده‌ها باشه. عملیاته. تو چت شده؟! چرا رنگت پریده؟! - چند روز قبل علی تلگراف زد، گفت حالش خوبه؛ اما نه، علی شهید شده. - وا! چی میگی زهرا جان؟! بد به دلت راه نده. ان‌شاءالله صحیح و سالم برمی‌گرده. چرا خودت رو اذیت می‌کنی؟! - نه زارع! علی دیگه برنمی‌گرده. روزی که داشت می‌رفت جبهه ازش دل کندم. هرچه گفت، دلم آرام نگرفت. نفهمیدم چطور نماز خواندم. همه‌ی هوش و حواسم پیش علی بود. بعد از نماز برگشتیم خانه. می‌دانستم دلم دروغ نمی‌گوید. ده روز خواب و خوراک نداشتم. جرئت نمی‌کردم حرفی به رجب بزنم. همه‌چیز باید عادی پیش می‌رفت. این بار نباید به وسیله من خبردار می‌شد. دو سه ماه تا عید مانده بود. فرش‌ها را وسط حیاط پهن کردم و افتادم به جانشان. رجب در را باز کرد و وارد حیاط شد. تعجب کرد. ایستاد به تماشای من. حتما پیش خودش گفت: «این زن باز به سرش زده! چه وقت خونه تکونیه؟!» فوری گفتم: «حاج‌آقا! تا من یکی دو دست پارو به این فرشا می‌کشم، شما هم برو سلمونی موهات رو رنگ کن. تو آینه خودت رو نگاه کردی؟! نذار مردم بگن حاجی بعد از شهادت امیر موهاش سفید شده.» رجب هیچ‌وقت برای من تره هم خرد نمی‌کرد و همیشه بنای لج‌بازی می‌گذاشت؛ اما آن روز خدا به دلش انداخت و برای اولین بار به حرفم گوش داد و رفت سلمانی. در صف نانوایی دو سه نفر پچ‌پچ‌کنان رجب را مسخره کردند. آمد خانه و گفت: «زهرا! مردم یه چیزایی میگن. تو صف نون می‌گفتن بچه‌ش شهید شده، اون وقت رفته موهاش رو رنگ کرده. نکنه علی؟!» اخم کردم و گفت: «بیخود گفتن! خوش‌تیپ شدی، بهت حسودی کردن. شهادت کجا بود؟! خیالت راحت علی به من تلگراف زد و گفت حالش خوبه. ان‌شاءالله برگشت تهران باید کم‌کم براش آستین بالا بزنیم و دامادش کنیم. پسرمون دیگه داره بیست سالش میشه؛ وقتشه عروس‌دار بشی. اتاق پایین رو میدیم به علی و زنش، خودمونم بالا سرشونیم. اون‌قدر نوه بریزه دوروبرمون حاج‌آقا که وقت سر خاروندن نداشته باشیم. به علی گفتم اسم همه‌ی بچه‌هاش رو باید بابا رجب انتخاب کنه.» خندید. نفس راحتی کشید و رفت داخل خانه. وسط حیاط نشستم روی فرش خیس. بغضم ترکید و گفتم: «بمیرم برات علی جان که رخت دامادیت کفن شد! دیدار ما به قیامت مادر.» مسجد مراسمی برای شهدا گرفته بود، ما هم دعوت بودیم. رجب نیامد و من تنها رفتم. دو عدد سنگ مزار داخل شبستان مسجد برای شهید گمنام ساخته بودند. دو شاخه گل رُز به نیت امیر و علی خریدم و روی سنگ قبر گذاشتم. بعد از مراسم، یکی از بچه‌های بسیج صدایم زد. رفتم داخل اتاق پایگاه. بعد از کلی مقدمه‌چینی گفت: «حاج‌خانوم! حقیقتش می‌خواستم درباره موضوع مهمی با شما صحبت کنم.» - بفرما پسرم، من در خدمتم. - درباره‌ی علی آقا... - علی!؟ علی چی؟! علی شهید شده؟! - اِه! حاج‌خانوم! - اِه نداره پسرم! نمی‌خواد از من مخفی کنی. ده روزه خبر دارم، من مادرم. بچه گرسنه میشه مادر می‌فهمه؛ علی شهید شده توقع داری من نفهمم؟! چطور میشه قلب بچه‌ی آدم از کار بیفته و مادر متوجه نشه؟! ‌نفس راحتی کشید و گفت: «خدا خیرت بده حاج‌خانوم! کار ما رو راحت کردی. تصمیم گرفتیم یه کم دیرتر اعلام عمومی کنیم تا شاید بچه‌ها بتونن جنازه علی رو برگردونن عقب، اون قسمت الان دست عراقه. دو سه نفر داوطلب شدن برن پی جنازه.» روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان و علی شاه آبادی🌹🌷🌹 📙 ی ننه علی کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فصل یازدهم: روز وداع قسمت چهارم رزمندگان بعد از مقاومتی طولانی ناچار به عقب‌نشینی می‌شوند. تا ظهر از یک گروهان صدوده نفره فقط بیست‌و‌نه نفر زنده می‌مانند و عقب برمی‌گردند. ساعت یک بعدازظهر عقب‌نشینی شروع می‌شود. فقط زنده‌ها می‌توانند برگردند؛ عباس حصیبی و علی جا می‌ماندند. رضا احمدی، از بچه‌های ادوات گردان و دوست صمیمی علی، قبل از عقب‌نشینی، دوربین را برمی‌دارد و چهارتا عکس از جنازه آن دو می‌گیرد. ساعت مچی علی را باز می‌کند و با دوربین به عقب برمی‌گرداند. اگر رجب چشمش به عکس پیکر بی‌جان علی می‌افتاد، دق‌مرگ می‌شد. عکس را داخل کمد بین کلی خرت و پرت مخفی کردم. یاد تکیه‌کلام علی افتادم. هروقت می‌خواست از خانه بیرون برود، می‌گفتم: «علی کجا؟!» می‌گفت: «کربلا!» حالا او به کربلا رسیده بود و من هنوز زنده بودم. روزهای تازه‌ای در زندگی من آغاز شده بود. نشستم به انتظار علی تا در خانه را باز کند و با همان صدای زیبا بگوید: «سلام علیکم مامان خانوم! من برگشتم.» روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان و علی شاه آبادی🌹🌷🌹 📙 ی ننه علی کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام و صبح بخیر ☘🌿 《 امروز دوشنبه ۱۴۰۲/۹/۲۰ روز خود را بعد از نام و یاد خدا با یاد شهید محمدعلی صفری آغاز می کنیم و ثواب کارهای خوب امروزمان را هدیه کنیم به روح این شهید والا مقام 》🤲 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْس گُذَشْتَند و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَـن🥀 یک سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از والا مقام محمدعلی صفری🌹🌷🌹 اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن شادی روحش ۵ صلوات صبحتون شهدایی و اجر شما با شهدا 📿 کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
به‌ خاطر بسپاریم جاده‌ای که به کربلا می‌رسد از همان سنگرهای دفاع مقدس میگذرد ان شاءالله هر وقت به کربلا رفتید نایب الزیاره شهدا هم باشید . کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام و شب بخیر امشب هم طبق قرار ساعت ۱۰ شبهای گذشته (🌹 قسمت اول و دوم از فصل دوازدهم روایت و قصه ی ننه علی مادر شهیدان امیر و علی شاه آبادی🌷) برای عزیزانی که روایت را دنبال می کنید ارسال می شود.