فصل اول : خداحافظ بهار!
قسمت چهارم
وضع مالی دایی خیلی خوب بود؛ درست برعکس ما که وضعیت مالی بدی
داشتیم. خانه یکی بودیم، اما سفره ناهار و شاممان جدا بود. هرچه داشتیم
و نداشتیم دور هم داخل اتاق خودمان می خوردیم و لب به شکایت باز
نمی کردیم. گاهی تکه ای نان خشک و یک کاسه دوغ، غذای چند روز ما بود.
سال به سال رنگ برنج و گوشت را نمیدیدیم. غیرت مادرم اجازه نمیداد
سربار کسی باشیم و دایی کمکمان کند. دایی هم که به خوبی اخلاق خواهرش
دستش آمده بود، زیاد اصرار نمی کرد.
دایی یک پسر به نام رضا و پنج دختر داشت. ارتشی و طرفدار سرسخت شاه
بود. سه دخترش را فرستاده بود خانه ی بخت و چند نوه قد و نیم قد هم داشت.
بچه های دایی اهل درس و مدرسه بودند، اما مادرم به ما اجازه درس خواندن
نمیداد و میگفت: «دوست ندارم بچه هام پاشون به مدرسه ی بی حجابا باز بشه! »
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اتفاقی جالب و شنیدنی و تماشایی
👈ارسال از کاربر 👉
جانباز جنگ تحمیلی براثر موج انفجار حافظه اش از بین میره و بعداز 34 سال بر اثر زمین خوردن در آسایشگاه حافظه اش کامل بر می گرده و معلوم میشه اهل روستایی در کردستان... 😭😭😭.
هر زمین خوردنی آسیب نیست، درد داره ولی نتیجه خوبی داره، ،*
این جانباز اواخر جنگ از ناحيه سر مجروح می شود و تمام حافظه اش را از دست میده، حتى نام و نشانىاش را .
٣٠ سال هم در يك آسايشگاه روان درمانى بسترى ميشه تا اینکه يك روز از پله هاى آسايشگاه با سر به پايين پرت میشه و سرش به نبش پله اصابت مى كنه و بعداسمش بخاطرش مياد. توسط بخش نيكوكارى دنبال خانواده اش می گرده و در نهايت درشهرى از توابع كردستان خانواده اش را پيدا مى كنند.
با برادرش تماس مى گيرند، و حالا دراين فیلم لحظه ورود این جانباز را به منزل و ملاقات با مادر و خانوادهاش راببینید. الله اکبر
حال دل پدر و مادر شهدا ، جانبازان ، مفقودین و آزادگان که چگونه روزگار گذراندند را فقط خدا میداند و بس.
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام و شب بخیر
طبق قرار چهار شب گذشته امشب قسمت پنجم از روایت و قصه ی ننه علی 👉
فصل اول : خداحافظ بهار!
قسمت پنجم
یک روز بعدازظهر با سحر، دختر کوچک دایی رفتیم سر چاه آب بکشیم.
مادرم با خواهش و التماس من راضی شد همراهش بروم. جز برای شستن
لباسها و آب آوردن، حق بیرون رفتن از خانه را نداشتم. تماشای مردم کوچه
و خیابان، و ماشین ها برایم جذاب بود. رسیدیم سر چاه، طناب از دست دختر
دایی سُر خورد و سطل افتاد داخل چاه. کاری از دستمان برنمی آمد؛ دست از پا
درازتر برگشتیم خانه. دایی کمی بدخلقی کرد و سر همه غر زد. مادرم دستم را
گرفت و با خود به داخل اتاق برد. نگاه تندی به من کرد، از آن نگاه هایی که هزار
جور حرف و کنایه پشتش بود. در اتاق را چهار قفله کرد و یک دل سیر کتکم زد.
گفت: «تو باعث شدی داییت ناراحت بشه! بهت گفتم نرو، اما گوش ندادی. »
جانش برای برادرش در میرفت. عشق عجیبی به هم داشتند! فردایش رفتیم
حمام عمومی. مادرم کبودی های تنم را که دید، به گریه افتاد. زد پشت دستش
و گفت: «الهی که دستم چلاق بشه! من این بلا رو سر تو آوردم زهرا جان؟! »
سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. از اشک هایش معلوم بود از کار دیروزش
ناراحت شده. همان شد اولین و آخرین کتک خوردن من از مادر دلنازکم. از
آن روز به بعد هیچوقت دست روی من بلند نکرد. من هم حواسم را جمع
میکردم تا حرف مادرم را زمین نگذارم و جز چشم چیزی نگویم.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
Hossein Taheri - Vay Agar Khamenei - 128 - dibamusics.com.mp3
12.08M
ارسال از کاربر 👉
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
✅راهپیمایی پرشکوه سیزدهم آبان ماه ۱۴۰۲ منطقه برزاوند
🔹برگزاری راهپیمایی با شکوه سیزده آبان ماه در منطقه شهید پرور برزاوند باحضور کلیه اقشارمردم،ادارات،مسئولین و دانش اموزان از مقابل حوزه مقاومت بسیج شهیدهاشمی نژاد برگزارگردید.
🔹درپایان مراسم پس از خواندن قطعنامه وسخنرانی حجت الاسلام والمسلمین عباس پور واعلام خشم و انزجار از رژیم کودک کش صهیونیستی و آمریکای جنایتکار از دانش اموزانی که در مسابقه فرهنگی شرکت کرده بودند به قید قرعه تجلیل به عمل آمد.
🔶ستادبرگزاری سیزده آبان ماه سال۱۴۰۲ منطقه برزاوند
🔶حوزه مقاومت بسیج شهید هاشمی نژاد
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
اولین برف پاییزی در ایستگاه مارشینان
ارتفاعات مارشنان سفید پوش شد
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام و شب بخیر
طبق قرار پنج شب گذشته امشب قسمت ششم از روایت و قصه ی ننه علی 👉
فصل اول : خداحافظ بهار!
قسمت ششم
مادرم به واسطه ی پاکی و صداقتش خیلی مورد اعتماد کسانی بود که
برایشان کار می کرد. هیچوقت حرفش را زمین نمی انداختند. خیلی اوقات
برای جهیزیه نیازمندان یا غذای ایتام کمک جمع می کرد؛ این در حالی بود که
خودمان برای ساخت خانه کلی زیر قرض بودیم و نیاز به کمک داشتیم. همه
جز برادرم باید کار میکردیم تا بدهی دایی را پرداخت کنیم؛ اما مادرم باز از کمک
به نیازمندان غافل نبود.
به پیشنهاد یکی از دوستان مادرم، قرار شد من برای کار به خانواده ای معرفی
شوم که زن و شوهری تنها بودند. مادرم ابتدا راضی نبود. سن و سالی نداشتم؛
هنوز چهارده سالَ هم نشده بود. کلی از خوبیهای آن خانواده گفت تا مادرم
رضایت داد فقط برای یک سال به آنجا بروم. دوری از مادری که شبانه روز
کنارش بودم و حتی برای یک روز بین ما جدایی نیفتاده بود، خیلی سخت بود؛
اما چاره ای نداشتم. مادرم برای اینکه زیر دِین کسی نباشد، با آبرو زندگی میکرد
و شبانه روز زحمت می کشید. پای اجاق خانه ی مردم عرق میریخت و بدون
اینکه حتی یک قاشق از آن غذا را بخورد، گرسنه به خانه بر میگشت. به نان
و پنیر ساده خودش که با پول حلال می خرید راضی بود. پا روی دلم گذاشتم،
بغضم را قورت دادم و به مادرم گفتم: «نگران نباش مامان! من میتونم تنهایی
کار کنم؛ خیالت راحت. »
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چه کنیم شبهات در ما اثر نکند؟
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام و شب بخیر
طبق قرار شش شب گذشته امشب قسمت هفتم از روایت و قصه ی ننه علی 👉
فصل اول : خداحافظ بهار!
قسمت هفتم
یکی از دل خوشی های هر روز من این بود که صبح منتظر بیدار شدن آسیه
خانم از خواب باشم. وقتی از اتاق بیرون می آمد و گوشواره های طلا در گوشش
تکان می خورد، قند در دلم آب می شد. عاشق این بودم که برق و انعکاس نور
طلاییشان با چشمم بازی کند. حسرتِ داشتن یک جفت گوشواره به دلم
مانده بود. یک روز آسیه خانم گفت: «زهرا جان! چرا همه ی پولت رو میدی
به بابات؟! حداقل ده تومن برای خودت پس انداز کن. مگه دوست نداری
گوشواره داشته باشی؟! پولت رو جمع کن برات گوشواره بخرم. »
پیشنهاد آسیه خانم چند روز ذهنم را درگیر کرده بود. نمیدانستم چطور
به بابا بگویم دلم گوشواره می خواهد. مثل همیشه سر ماه، بابا به موقع آمد
تا حقوقم را بگیرد. برای شب کلی میهمان داشتیم و حسابی سر من شلوغ بود.
موقع رفتن بابا گفتم: «بابا جان! میشه اجازه بدی ده تومن از پولم رو پس انداز
کنم؟! میخوام برای خودم گوشواره بخرم. » چشم غره ای به من رفت که کم
مانده بود قبض روح شوم. فوری از جلوی چشمش دور شدم تا مرا نبیند. شب
از میهمانان پذیرایی کردم و فوری برگشتم داخل آشپزخانه و مثل ابر بهار اشک
ریختم. کلی بدو بیراه حواله ی خودم کردم. من که میدانستم وضعیت مالی
بدی داریم، چرا همچین حرفی به بابا زدم؟! آن شب تا صبح هق هق را هم به
گریه هایم اضافه کردم.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
#سلام_امام_زمانم
🔅السلام علیکَ حین تُصَلّی و تَقْنُت...
🌱سلام بر تو آن هنگام که از محراب نماز به معراج می روی و در خلوت با خدا و در قنوت عاشقانه ات، برای دعاگویانت دعا می کنی...
#اللهم عجل لولیک الفرج🌷🌺🌹
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارسال از کاربر 👉
🎥 من هنوز مسلمان نیستم ولی اولین نمازمو خوندم و آخر نماز گریه کردم، هیچوقت چنین حسی نداشتم
❌گرایش بیش از پیش غربیها به اسلام (بیداری جهانی)
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
🔸موج گرویدن به اسلام اینروزها بسیار تعجب برانگیزه
🔹خصوصا بانوان در کشورهای غربی (علتش هم خودتون میدونید)
✍همونطور که قبلا در پست مربوط به استاد حائری قید کردم، در دورهای هستیم که غربالها شدت گرفته و نفاق و ایمان داره از هم جدا میشه و یک خالص سازی و دوقطبی جهانی در حال شکل گیریه.
🇵🇸و نقطه عطفش هم فلسطینه.🇵🇸
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
❤️فلسطینی که ۴۵ سال پیش امام خمینی روش دست گذاشت و گفت مسئله اصلی فلسطینه.
🌹امروز میبینیم فلسطین تبدیل شده به مبدا خوبیها و جداکننده بدیها.
👹محلی که اوج شیطانی بودن رو با اوج ایمان به خدا میبینیم.🌹
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
ارسال از کاربر👉
باهم گوشه ای از سرگذشتش رو مطالعه کنیم:
وقتی شیمیایی میزنند به گفته خودش: ۱۲تاهواپیما ساعت۵عصر اومدن و شیمیایی کردن که یکی از بمبها۱۰متری من افتاد.
همونجا ماسکشو میده به یکی از همرزماش
وقتی پرستار میگه چرااینکارو کردی
میگه: ماسک و لباس تاحدی دوام دارن جایی که خداداره ماسک چهکاره.
تمام این مکالمات رو روی کاغذ مینوشته چون ریه و حنجره و دهانش بخاطر شیمیایی سوخته بود و از آب منع شده بود.
لحظات آخرش روی کاغذ مینویسه:
جگرم سوخت، آب نیست؟
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام و شب بخیر
طبق قرار هفت شب گذشته امشب قسمت هشتم از روایت و قصه ی ننه علی مادر دو شهید 🌹🌷 👉
فصل اول : خداحافظ بهار!
قسمت هشتم
چیزی تا پایان یک سال کارگری من نمانده بود. یک روز مشغول نظافت
خانه بودم، میز عسلی را کنار کشیدم تا زیر فرش را جارو بزنم، یک دفعه سنگ
مرمر روی میز افتاد زمین و شکست! آسیه خانم به طرفم دوید. عصبانی شد و
سرم داد کشید. تا آن روز عصبانیتش را ندیده بودم. به زور خودم را نگه داشتم تا
گریه نکنم. نفسم بالا نمی آمد، بغض کردم. زل زد به من، نیشخندی شیطانی
زد و گفت: «زهرا! چرا حواست رو جمع نمیکنی؟! می دونی پولش چقدره؟!
میتونی خسارت این میز گرون قیمت رو بدی یا نه؟! فکر خونه رفتن رو از سرت
بیرون کن! » چشمانم سیاهی رفت. نزدیک بود از حال بروم. تلفن را برداشتم و
شماره ی محل کار مادرم را گرفتم. مادرم فوری خودش را به آنجا رساند و به آسیه
خانم گفت: «خانوم! ارزش دختر من خیلی بیشتر از ایناست! بگو پول میز چقدر
میشه تا بدم. » آسیه خانم گفت: «خسارت میز صد تومن میشه. » مادرم جا
خورد! پول زیادی بود؛ بیشتر از حقوق یک ماه من! نداشت که پرداخت کند.
آسیه خانم گفت: «اگه میخوای دخترت رو ببری، باید خسارت میز رو بدی؛
وگرنه...! » چسبیدم به مادرم و گفتم: «نه! مامان نمی خواد منو ببری. می مونم،
دوست ندارم بری به خاطر من پول قرض کنی. » مادرم دستی روی سرم کشید
و گفت: «گریه نکن دخترم! پول رو جور می کنم؛ اصلا میرم به داییت میگم.
نمیذارم اینجا بمونی. »
با اینکه آسیه خانم زن خوبی بود و هیچوقت به من سخت نمی گرفت،
اما برایم عجیب بود با آن همه ثروت و دارایی، چرا به خسارت این میز قدیمی
پیله کرده. مرا به گوشه ای از خانه برد و گفت: «زهرا جان! اینجوری گریه نکن
دخترم! جیگرم پاره شد. پول ارزشی نداره، صدتا میز فدای سرت. من شکستن
میز رو بهونه کردم تا تو بیشتر پیشم بمونی! نمی خوام تو رو از دست بدم عزیزم. »
با حرفهایش خیالم را راحت کرد. از طرفی هم شرط خروج من از آن خانه
پرداخت خسارت شده بود! دلم نمی خواست مادرم با این همه گرفتاری،
خسارتی که من به آنها زدم را پرداخت کند. به مادرم گفتم میمانم! هرچه
اصرار کرد، قبول نکردم خسارت را پرداخت کند. آسیه خانم هم با مادرم
صحبت کرد تا بالاخره راضی شد برای یک سال دیگر در آن خانه بمانم.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
🔸بدیهیه که دلهای پاک فطرت باید از نفاق دور بشن و به سمت جبهه خدا جذب بشن چون دیگه آدم تا یک حدی میتونه از جرم و جنایت چشم پوشی کنه و خودشو به خواب بزنه و با دیدن اینهمه جنایت راه خودشو از راه شیطان جدا نکنه.
😱این مسئله تا جداسازی اکثر (یا همه) مردم جهان ادامه خواهد داشت.
🤯تا جایی که از یک کافر (یا حامی شیطان و صهیونیسم) و نسلهای بعدیش هیچ خیری به جهان نخواهد رسید و این یعنی اون فرد شر محض خواهد بود.
🧟♂و تمام جنگهای آخرالزمانی و پساغیبت رو این گروهها بپا خواهند کرد.
🔸و همینها جلوی اماممهدی خواهند ایستاد.
👌و با وجود هدایتها و معجزات حضرت بازهم تعدادی از این افراد با برافروختن جنگی مجدد زمینه نابودیشان را توسط حضرت رقم خواهند زد تا جایی که تمام جهان از لوس وجودشان پاک خواهد شد.ان شاءالله 💐
کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
🌹سلام سه شنبه های مهدوی یادتون نره❤️ ،،،امروز حتما یه کار حتی کوچک به اندازه یک لیوان آب خوردن برا امام زمان خود انجام بدید🌹