eitaa logo
کانال خبری شهدای روستای مار و منطقه برزاوند🌹🌷
394 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
14 فایل
اطلاعات و اخبار روز و خاطرات و تصاویر شهدا و مناسبت ها و نکات اخلاقی و تربیتی و حکایات آموزنده .... 🍃اَلَـیسَ الـلّـهُ بِـکَـافٍ عَـبـدَه🍃 آیا خدا برای بنده اش کافی نیست🌿 ارتباط با ادمین 👇 @asum14_17 https://eitaa.com/joinchat/3038838807C016c571c98
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام و صبح بخیر ☘🌿 《 امروز یکشنبه ۱۴۰۲/۹/۱۹ روز خود را بعد از نام و یاد خدا با یاد شهید علیرضا محمودی آغاز می کنیم و ثواب کارهای خوب امروزمان را هدیه کنیم به روح این شهید والا مقام 》🤲 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْس گُذَشْتَند و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَـن🥀 یک سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از والا مقام علیرضا محمودی🌹🌷🌹 اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن شادی روحش ۵ صلوات صبحتون شهدایی و اجر شما با شهدا 📿 کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
10.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ارسال از کاربر 👉 🎥 آیا فردای قیامت می‌توانیم پاسخ همین یک نفر را بدهیم؟؟ کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
💢مخالفت اشتباه روزی بهلول داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردهایش می گوید : من در سه مورد با امام صادق(ع) مخالفم. اول اینکه می گوید خدا دیده نمی شود . پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد. دوم می گوید : خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد. سوم هم می گوید : انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد. بهلول که شنید فورا کلوخی دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد. اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد. استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند. خلیفه گفت : ماجرا چیست؟ استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد. و الان درد می کند. بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟ گفت : نه بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد. ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند ؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم. استاد اینها را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت. کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
🌏یک تجربه مفید در مورد نگهداری گل و گیاه 👌 🔸وقتی موز رو مصرف میکنید پوستش رو دو روز توی آب بذارید بمونه، آبش سیاه میشه بعد دو روز اون آب رو به گل‌هاتون بدید، خیلی عالیه. 🔸بجای کود شیمیایی پوست موز عالیه، میشه خشکشم کرد و قاطی خاک کرد 🔸پوست موز منبعی سرشار از فسفر و پتاسیم هست و به سرعت تجزیه میشه و میتونه یک تقویت کننده عالی و خونگی برای گیاهان باشه. کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام و شب بخیر امشب هم طبق قرار ساعت ۱۰ شبهای گذشته (🌹 قسمت سوم و چهارم از فصل یازدهم روایت و قصه ی ننه علی مادر شهیدان امیر و علی شاه آبادی🌷) برای عزیزانی که روایت را دنبال می کنید ارسال می شود.
فصل یازدهم: روز وداع قسمت سوم در را باز کرد. تا چشمش به من افتاد، هول کرد. - چی شده زهرا؟! - صدای مارش جنگ رو می‌شنوی؟ - آره، خدا پشت و پناه رزمنده‌ها باشه. عملیاته. تو چت شده؟! چرا رنگت پریده؟! - چند روز قبل علی تلگراف زد، گفت حالش خوبه؛ اما نه، علی شهید شده. - وا! چی میگی زهرا جان؟! بد به دلت راه نده. ان‌شاءالله صحیح و سالم برمی‌گرده. چرا خودت رو اذیت می‌کنی؟! - نه زارع! علی دیگه برنمی‌گرده. روزی که داشت می‌رفت جبهه ازش دل کندم. هرچه گفت، دلم آرام نگرفت. نفهمیدم چطور نماز خواندم. همه‌ی هوش و حواسم پیش علی بود. بعد از نماز برگشتیم خانه. می‌دانستم دلم دروغ نمی‌گوید. ده روز خواب و خوراک نداشتم. جرئت نمی‌کردم حرفی به رجب بزنم. همه‌چیز باید عادی پیش می‌رفت. این بار نباید به وسیله من خبردار می‌شد. دو سه ماه تا عید مانده بود. فرش‌ها را وسط حیاط پهن کردم و افتادم به جانشان. رجب در را باز کرد و وارد حیاط شد. تعجب کرد. ایستاد به تماشای من. حتما پیش خودش گفت: «این زن باز به سرش زده! چه وقت خونه تکونیه؟!» فوری گفتم: «حاج‌آقا! تا من یکی دو دست پارو به این فرشا می‌کشم، شما هم برو سلمونی موهات رو رنگ کن. تو آینه خودت رو نگاه کردی؟! نذار مردم بگن حاجی بعد از شهادت امیر موهاش سفید شده.» رجب هیچ‌وقت برای من تره هم خرد نمی‌کرد و همیشه بنای لج‌بازی می‌گذاشت؛ اما آن روز خدا به دلش انداخت و برای اولین بار به حرفم گوش داد و رفت سلمانی. در صف نانوایی دو سه نفر پچ‌پچ‌کنان رجب را مسخره کردند. آمد خانه و گفت: «زهرا! مردم یه چیزایی میگن. تو صف نون می‌گفتن بچه‌ش شهید شده، اون وقت رفته موهاش رو رنگ کرده. نکنه علی؟!» اخم کردم و گفت: «بیخود گفتن! خوش‌تیپ شدی، بهت حسودی کردن. شهادت کجا بود؟! خیالت راحت علی به من تلگراف زد و گفت حالش خوبه. ان‌شاءالله برگشت تهران باید کم‌کم براش آستین بالا بزنیم و دامادش کنیم. پسرمون دیگه داره بیست سالش میشه؛ وقتشه عروس‌دار بشی. اتاق پایین رو میدیم به علی و زنش، خودمونم بالا سرشونیم. اون‌قدر نوه بریزه دوروبرمون حاج‌آقا که وقت سر خاروندن نداشته باشیم. به علی گفتم اسم همه‌ی بچه‌هاش رو باید بابا رجب انتخاب کنه.» خندید. نفس راحتی کشید و رفت داخل خانه. وسط حیاط نشستم روی فرش خیس. بغضم ترکید و گفتم: «بمیرم برات علی جان که رخت دامادیت کفن شد! دیدار ما به قیامت مادر.» مسجد مراسمی برای شهدا گرفته بود، ما هم دعوت بودیم. رجب نیامد و من تنها رفتم. دو عدد سنگ مزار داخل شبستان مسجد برای شهید گمنام ساخته بودند. دو شاخه گل رُز به نیت امیر و علی خریدم و روی سنگ قبر گذاشتم. بعد از مراسم، یکی از بچه‌های بسیج صدایم زد. رفتم داخل اتاق پایگاه. بعد از کلی مقدمه‌چینی گفت: «حاج‌خانوم! حقیقتش می‌خواستم درباره موضوع مهمی با شما صحبت کنم.» - بفرما پسرم، من در خدمتم. - درباره‌ی علی آقا... - علی!؟ علی چی؟! علی شهید شده؟! - اِه! حاج‌خانوم! - اِه نداره پسرم! نمی‌خواد از من مخفی کنی. ده روزه خبر دارم، من مادرم. بچه گرسنه میشه مادر می‌فهمه؛ علی شهید شده توقع داری من نفهمم؟! چطور میشه قلب بچه‌ی آدم از کار بیفته و مادر متوجه نشه؟! ‌نفس راحتی کشید و گفت: «خدا خیرت بده حاج‌خانوم! کار ما رو راحت کردی. تصمیم گرفتیم یه کم دیرتر اعلام عمومی کنیم تا شاید بچه‌ها بتونن جنازه علی رو برگردونن عقب، اون قسمت الان دست عراقه. دو سه نفر داوطلب شدن برن پی جنازه.» روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان و علی شاه آبادی🌹🌷🌹 📙 ی ننه علی کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فصل یازدهم: روز وداع قسمت چهارم رزمندگان بعد از مقاومتی طولانی ناچار به عقب‌نشینی می‌شوند. تا ظهر از یک گروهان صدوده نفره فقط بیست‌و‌نه نفر زنده می‌مانند و عقب برمی‌گردند. ساعت یک بعدازظهر عقب‌نشینی شروع می‌شود. فقط زنده‌ها می‌توانند برگردند؛ عباس حصیبی و علی جا می‌ماندند. رضا احمدی، از بچه‌های ادوات گردان و دوست صمیمی علی، قبل از عقب‌نشینی، دوربین را برمی‌دارد و چهارتا عکس از جنازه آن دو می‌گیرد. ساعت مچی علی را باز می‌کند و با دوربین به عقب برمی‌گرداند. اگر رجب چشمش به عکس پیکر بی‌جان علی می‌افتاد، دق‌مرگ می‌شد. عکس را داخل کمد بین کلی خرت و پرت مخفی کردم. یاد تکیه‌کلام علی افتادم. هروقت می‌خواست از خانه بیرون برود، می‌گفتم: «علی کجا؟!» می‌گفت: «کربلا!» حالا او به کربلا رسیده بود و من هنوز زنده بودم. روزهای تازه‌ای در زندگی من آغاز شده بود. نشستم به انتظار علی تا در خانه را باز کند و با همان صدای زیبا بگوید: «سلام علیکم مامان خانوم! من برگشتم.» روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان و علی شاه آبادی🌹🌷🌹 📙 ی ننه علی کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام و صبح بخیر ☘🌿 《 امروز دوشنبه ۱۴۰۲/۹/۲۰ روز خود را بعد از نام و یاد خدا با یاد شهید محمدعلی صفری آغاز می کنیم و ثواب کارهای خوب امروزمان را هدیه کنیم به روح این شهید والا مقام 》🤲 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْس گُذَشْتَند و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَـن🥀 یک سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از والا مقام محمدعلی صفری🌹🌷🌹 اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن شادی روحش ۵ صلوات صبحتون شهدایی و اجر شما با شهدا 📿 کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
به‌ خاطر بسپاریم جاده‌ای که به کربلا می‌رسد از همان سنگرهای دفاع مقدس میگذرد ان شاءالله هر وقت به کربلا رفتید نایب الزیاره شهدا هم باشید . کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام و شب بخیر امشب هم طبق قرار ساعت ۱۰ شبهای گذشته (🌹 قسمت اول و دوم از فصل دوازدهم روایت و قصه ی ننه علی مادر شهیدان امیر و علی شاه آبادی🌷) برای عزیزانی که روایت را دنبال می کنید ارسال می شود.
فصل دوازدهم: به انتظار علی قسمت اول یک شب کارم طول کشید، دیر به خانه رسیدم. امیر گرسنه بود و حسین از گریه‌هایش کلافه شده بود. فوری غذای ساده‌ای درست کردم و دادم بچه‌ها خوردند. امیر را خواباندم. حسین رفت وضو بگیرد. رجب برگشت خانه، از پله‌ها بالا می‌آمد که چشمش به من افتاد. گُر گرفت و گفت: «تو چرا دست از سر من و بچه‌هام برنمی‌داری؟! چرا گورت رو از این خونه گم نمی‌کنی بری بیرون؟!» با خودم گفتم: «زهرا! هرچی لال شدی و جواب این مرد رو ندادی، دیگه بسه.» آن‌قدر در این سال‌ها دندان روی جگر گذاشتم، جگرم پاره شده بود! صدایم را بلند کردم و گفتم: «حاج‌آقا! می‌دونی چرا نمیرم؟ چون سرمایه‌ی من تو این خونه‌س؟!» نیشخندی زد و گفت: «سرمایه؟! ارث و میراث خونه‌ی بابات رو آوردی ما خبر نداریم؟!» - نه‌خیر! برو تو آشپزخونه رو نگاه کن! حسین را دید آستین بالا زده و وضو می‌گیرد. - خب چیه؟! حسین داره وضو می‌گیره نماز بخونه. - برای چی وضو می‌گیره؟! الان وقت نماز خوندنه؟! حسین نمازش رو آخر شب می‌خونه؟! نه‌خیر آقا! اون بچه داره آماده میشه بره تو اتاق علی و امیر نمازشب بخونه. شده عین برادرای شهیدش. سرمایه زندگی من حسین و امیرن! حالا من این ثروت بزرگ رو بدم دست تو؟! کور خوندی! من تا آخرین نفس هستم تا بچه‌هام رو به نتیجه برسونم. اون دوتا رفتن و عاقبت‌به‌خیر شدن. پای این دوتا هم می‌مونم و بزرگشون می‌کنم. به طرفم حمله کرد. تعادلم را از دست دادم و از پله‌های طبقه اول پرت شدم. خدا رحم کرد دست و پایم نشکست! سرم گیج می‌رفت. حسین از پله‌ها پایین آمد، اشاره کردم، برگردد. می‌دانست هروقت من و پدرش دعوا می‌کنیم، او حق دخالت ندارد. صدای گریه‌ی امیر از داخل خانه بلند شد. رجب به طرفم آمد. گفتم حتما ترسیده و می‌خواهد دلجویی کند. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان علی شاه آبادی🌹🌷🌹 📙 ی ننه علی کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فصل دوازدهم: به انتظار علی قسمت دوم گوشه‌ی لباسم را گرفت، پیراهنم را دور گردنم پیچید و مرا روی زمین تا جلوی در حیاط کشاند. دست‌وپا می‌زدم، نفسم بالا نمی‌آمد، کم مانده بود خفه شوم! از زمین بلندم کرد. با پای برهنه هُلم داد بیرون خانه و در را پشت سرم بست. بلند شدم، آرام چند ضربه به در زدم و گفتم: «رجب! باز کن. شبه بی‌انصاف! یه چادر بده من سرم کنم.» زنجیر پشت در را انداخت و چراغ‌های خانه را خاموش کرد. پشت در نشستم، از خجالت سرم را پایین می‌انداختم تا رهگذری صورتم را نبیند. پیش خودم گفتم: «این هم عاقبت تو زهرا! مردم با این سر و وضع ببیننت چه فکری می‌کنن؟!» یکی دو ساعتی کنار پیاده‌رو نشستم. آخر شب کسی جز من در خیابان دیده نمی‌شد. سرما به جانم افتاده بود. گاهی چند قدم راه می‌رفتم تا دست و پایم خشک نشود. ماشین پلیس از کنارم رد شد و کمی جلوتر توقف کرد؛ دنده‌عقب گرفت و برگشت. مأمور پلیس نگاهی به من انداخت و گفت: «خانوم! چرا اینجا نشستی؟! پاشو برو خونه‌ت. دیروقته.» سرم را بالا گرفتم و گفتم: «من خونه ندارم، کجا برم؟!» از ماشین پیاده شد و به طرفم آمد. کنارم ایستاد. از زمین بلند شدم. تمام تنم می‌لرزید. سرما تا مغز استخوانم رفته بود. ابرو در هم کشید و گفت: «یعنی چی خونه ندارم؟! بهت میگم این جا نشین.» دستانم را بردم زیر بغلم تا کمی گرم شوم. گفتم: «تا صبح هم بگی، جواب من همونه که شنیدی! من خونه ندارم، بچه‌هامم شهید شدن. دو سه ساعت پیش شوهرم از خونه بیرونم کرد. خونه‌ی من بهشت زهراست.» جا خورد. انتظار شنیدن همچین جوابی را نداشت. رفت سمت ماشین، کمی ایستاد. دوباره به طرف من برگشت. - کمکی از دست من بر میاد مادر؟! می‌خوای با شوهرت حرف بزنم؟! - فایده نداره پسرم! خون جلوی چشمش رو بگیره، استغفرالله خدا رو هم بنده نیست. به حرف هیچ‌کس گوش نمیده. سرش را پایین انداخت و گفت: «حاج‌خانوم! نمیشه که تا صبح تو سرما بمونی! دوستی، فامیلی، کسی رو داری ببرمت اونجا؟!» با گوشه‌ی روسری، بینی‌ام را پاک کردم. معلوم بود سرما خورده‌ام. در جوابش گفتم: «یه داداش دارم که چند ساله با هم رفت‌و‌آمد نداریم؛ خیلی وقته ندیدمش.» با احترام در ماشین را برایم باز کرد و نشستم داخل تا گرم شوم. بارانْ نم‌نم می‌بارید. پیش خودم گفتم: «ببین زهرا! آسمون هم داره به حال تو گریه می‌کنه.» آدرس خانه‌ی برادرم را به مأمور پشت فرمان دادم و حرکت کردیم. از گذشته‌ام پرسیدند، از شهادت بچه‌ها، و رجب. صدای باران شدیدی که به سقف ماشین می‌خورد‌، مرا به خاطرات خانه‌ی دایی و کودکی‌ام برد. چشمانم را بستم و دیگر صدایی نشنیدم. چند روزی خانه‌ی محمدحسین ماندم. یک لقمه نان می‌خوردم، هزار جور متلک می‌شنیدم. محمدحسین که دل خوشی از رجب نداشت، برای خون کردن دل من فرصت را مناسب دید. با وساطت دوست و آشنا رجب کوتاه آمد و به خانه برگشتم؛ اما با دلی شکسته. حسین و امیر را به سینه‌ام چسباندم، دلم آرام گرفت. چشمم به رجب افتاد، گفتم: «نفرینت نمی‌کنم؛ اما از آهی که دامنت رو می‌گیره بترس!» روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان و علی شاه آبادی🌹🌷🌹 📙 ی ننه علی کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84