eitaa logo
کانال خبری شهدای روستای مار و منطقه برزاوند🌹🌷
396 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
14 فایل
اطلاعات و اخبار روز و خاطرات و تصاویر شهدا و مناسبت ها و نکات اخلاقی و تربیتی و حکایات آموزنده .... 🍃اَلَـیسَ الـلّـهُ بِـکَـافٍ عَـبـدَه🍃 آیا خدا برای بنده اش کافی نیست🌿 ارتباط با ادمین 👇 @asum14_17 https://eitaa.com/joinchat/3038838807C016c571c98
مشاهده در ایتا
دانلود
فصل سیزدهم: تازه عروس قسمت سوم به حسین گفتم: «تو همین جا بمون تا من برگردم.» دو سه‌تا مشت به در آهنی بزرگ زدم. پیرزن صاحب‌خانه در را باز کرد. - چه خبرته؟ در رو شکوندی! - مادر! اینجا تازه‌عروس دارید؟! - بله، داریم. شما؟ از پرده‌های سفید توری آویزان شده از اتاق گوشه‌ی حیاط معلوم بود آنجا خانه‌ی عروس است. رجب از اتاق بیرون آمد و چشمش به من افتاد. از زیر دست پیرزن رد شدم و به طرف او رفتم. مقابلش ایستادم و گفتم: «مبارکه حاج‌آقا!» سرش را پایین انداخت. کفشم را از پا درآوردم و وارد خانه شدم. فرشی که برای عروسی حسین کنار گذاشته بودم، وسط خانه پهن کرده بودند. عروس جوان مثل بید می‌لرزید. آرام به طرفش رفتم. عکس امیر و علی را از کیفم درآوردم و جلوی صورتش نگه داشتم. دستش را محکم گرفتم و گفتم: «به‌به! خانوم! خوش اومدی! غریبه بودیم ما رو عروسیت دعوت نکردی؟! اصلا آقا داماد عروسی گرفته برات؟! ماشاءالله چه خونه زندگی‌ای درست کرده برات! نماز می‌خونی؟! اگه می‌خونی، پس حتما می‌دونی رو فرش غصبی نمازت باطله! این عکس رو ببین. زنِ عجب مرد باانصافی شدی! زن کسی شدی که این دوتا دسته‌ی گل رو رها کرد و اومد دنبال تو.» دستش را کشید و فرار کرد، از خانه رفت بیرون. رجب آمد داخل اتاق و گوشه‌ای نشست. عکس علی را از کیفم بیرون آوردم و به دستش دادم: «حاج‌آقا! این عکس رو ببین. من تا حالا بهت نشون نداده بودم، چند ساله ازت مخفی کردم؛ چون می‌ترسیدم بچه‌ت رو تو این حال ببینی دق کنی. نخواستم دلت بلرزه، ولی تو تمام زندگی منو لرزوندی! این مردونگی بود در حقم کردی؟! چرا؟! چطور دلت اومد؟! محمدعلی هنوز شیرخواره! من بد بودم، قبول! چرا به بچه‌هات رحم نکردی؟! تو اگه پدر بودی، بچه‌هات بی‌شناسنامه نبودن. امیر یه سال دیگه میره مدرسه، محمدعلی رو باید از شیر بگیرم. چرا نرفتی برای این دوتا شناسنامه بگیری؟! من الان با تو چی‌کار کنم؟!» دست گذاشت روی سرش و گفت: «هر کاری دوست داری بکن زهرا.» - مثلا چی‌کار کنم؟ این بشقاب رو بزنم بشکونم؟! بزنم در و پنجره این خونه رو خرد کنم؟! - بشکون زهرا. بزن راحتم کن. بلند شدم و رفتم کفش‌هایم را پوشیدم. گفتم: «من به مال مسلمون ضرر نمی‌رسونم، هرچند که نصف بیشتر این وسایل تازه‌عروس اسباب زندگی منه. تو اشتباه کردی، باید پاش وایستی. اگه صادقانه به من می‌گفتی، خودم بهت امضا می‌دادم بری زن بگیری؛ ولی با این کارت دل من و بچه‌هات رو گذاشتی زیر پات له کردی.» روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان و علی شاه آبادی🌷🌹🌷 📙 ی ننه علی کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام و صبح بخیر ☘🌿 《 امروز پنجشنبه ۱۴۰۲/۹/۲۳ روز خود را بعد از نام و یاد خدا با یاد شهید مدافع حرم محسن حججی آغاز می کنیم و ثواب کارهای خوب امروزمان را هدیه کنیم به روح این شهید والا مقام 》🤲 🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْس گُذَشْتَند و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَـن🥀 یک سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از والا مقام محسن حججی🌹🌷🌹 اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن شادی روحش ۵ صلوات صبحتون شهدایی و اجر شما با شهدا 📿 کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
👈 ارسال از کاربر👉 مگر میشود فداکاری های شهدای عزیز را برای ملت شریف ایران در ۸ سال جنگ تحمیلی فراموش کرد آنان که رفتن و رفتن تا ایرانی آباد بماند 🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹 کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
Shahram Nazeri - Karvane Shahid 320 (MusicTarin).mp3
13.23M
🎶 کاروان شهید امروز پنجشنبه به مناسبت عطر حضور دو شهید گمنام و گذشتن از روستای مار و همچنین تشییع در دو روستای قهساره و نیسیان این آهنگ تقدیم شما عزیزان میشود کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
تصاویر تشییع دو پرستوی مهاجر بر گشته از سفر دو شهید گمنام در روستای قهساره کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖  بســم  الله الرحمن  الرحیـم  💖 ❤️ کل من  علیـها  فان  و  یبقی  ❤️ 💚وجهُ  ربک ذوالجلال و الاکرام 💚 💟  امان از تـوای چرخ نیلوفری  💟 💝 سر تـاج داران بـه زیـر  آوری  💝 💚 درآیین تورسم ویران گریست 💚 💖 جـدا میکنی گوهر  از  گوهری 💖 💟 پنجشنبه است جهت شادی روح ❇️ تمـام مسـافران آسمانی پـدران و 💟 مادران شهداءمدافعان،وطن،حرم ❇️ سلامت،امنیت درگذشتگان وجمیع 💟 اسیران خاک وشهدای جنگ تحمیلی  ❇️ فاتحه ای قرائت کنیم 💟 روحشان قرین رحمت الهی باد 💚الّلهـُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ💜       💜آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ💚 🦋بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ🦋 🌷الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ 🌷الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ 🌷مَالِكِ يَوْمِ الدِّينِ 🌷إِيَّاكَ نَعْبُدُ وإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ 🌷اِهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِيمَ 🌷صِرَاطَ الَّذِينَ أَنعَمتَ عَلَيهِمْ 🌷غَيرِالمَغضُوبِ عَلَيهِمْ وَلاَ الضَّالِّينَ 🦋بِسْمِ اللهِ الْرَّحْمَنِ الْرَّحِیمِ🦋 🌹قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ 🌹اللَّهُ الصَّمَدُ 🌹لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ 🌹وَلَمْ يَكُن لَّهُ كُفوأّاَحَدّ 💟 روحشان شاد،یادشان گرامی💟 ☘🌿🌿☘🌿☘ کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
👈 ارسال از کاربر 👉 ❇️ اردوی جهادی پزشکی و دندانپزشکی بسیج دانشجویی دانشگاه علوم‌پزشکی بقیه الله در شهرستان اردستان 🔺دندانپزشکی 🔺زنان و زایمان 🔺 رادیولوژی 🔺ارتوپدی 🔴 اولویت با نیازمندان است. ✅ پنجشنبه و جمعه ۲۳ و ۲۴ آذرماه با همکاری فرمانداری و ناحیه مقاومت بسیج شهرستان اردستان ارسال از کاربر 👉 کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
سلام و شب بخیر امشب هم طبق قرار ساعت ۱۰ شبهای گذشته (🌹 قسمت اول و دوم از فصل چهاردهم روایت و قصه ی ننه علی مادر شهیدان امیر و علی شاه آبادی🌷) برای عزیزانی که روایت را دنبال می کنید ارسال می شود.
فصل چهارده:‌ عطر خوش خدا قسمت اول برعکس من، فاطمه هوویم خیلی سر و زبان داشت. اگر رجب یکی می‌گفت، او دوتا جواب می‌داد. کار به جایی رسید که رجب بعضی شب‌ها قهر می‌کرد و به خانه من می‌آمد. دو سه روزی می‌ماند. کسی را نداشت منتش را بکشد. دل‌تنگ عروس جوانش می‌شد و برمی‌گشت خانه‌ی او! بچه‌ها بزرگ شده بودند. امیر شناسنامه نداشت و هیچ مدرسه‌ای ثبت‌نامش نمی‌کرد. استشهاد جمع کردم و رفتم ثبت‌احوال. چند روز دوندگی کردم تا بالاخره توانستم شناسنامه‌ی بچه‌ها را بگیرم. شناسنامه به دست با یک جعبه شیرینی به خانه برگشتم. رجب بهانه کرد و گفت: «کجا بودی؟ چرا بدون اجازه من رفتی بیرون؟» شناسنامه‌ها را از دستم گرفت و پرت کرد داخل حیاط. گریه‌ام گرفت. آمدم بگویم: «چرا؟» مشت محکمی به صورتم زد. پرت شدم گوشه اتاق؛ دندانم شکست و لبم پاره شد. محمدعلی و امیر خودشان را روی من انداختند و گریه کردند. امیر با گوشه لباسش خون‌های روی صورتم را پاک کرد. محمدعلی نوازشم می‌کرد. خدا می‌دانست اگر حسین خانه بود، چه اتفاق بدی می‌افتاد. رجب چند هفته‌ای پیدایش نشد. می‌دانست بیاید، این بار حسین جلوی او می‌ایستد. کلی با حسین صحبت کردم تا آرام شد. بدون پدر تربیت بچه خیلی سخت است. من مادر بودم، پسرهایم همه‌ی خواسته‌هایشان را به من نمی‌گفتند، می‌فهمیدم نیاز دارند سایه‌ی پدر بالای سرشان باشد. فاطمه را بهانه کردم و به رجب گفتم: «فاطمه رو بیار اینجا پیش خودمون باشه. تو این شهر غریبه، گناه داره. نذار تو اون خونه تنها باشه.» با تعجب گفت: «یعنی تو راضی هستی؟! چیزی بهش نمیگی؟» - راضی‌ام. چی بگم؟! هرکی زندگی خودش رو می‌کنه. - اگه یکی بیاد بهت حرف بزنه چی؟ اختلاف بینتون بندازن چی؟! من اعصاب دعوای شما دوتا رو ندارم. - حاج‌آقا! تا حالا هرکی حرف زده، من نشنیده گرفتم؛ به‌خاطر خدا گذشت کردم. مونده به تو و انصافت که چطور بین ما عدالت رو برقرار کنی. چند روز بعد، فاطمه جهیزیه‌اش را آورد و در زیرزمین خانه ساکن شد. پیش خودم گفتم: «این بنده خدا چه گناهی کرده! رجب خطاکاره، چوبش رو این زن نباید بخوره.» سینی چای را برداشتم و رفتم کمکش وسایل را چیدیم. رجب بیرون رفته بود. نشستیم کنار هم. از بدبختی‌هایش گفت، از اینکه هشت خواهر و دو برادر دارد. هر دو برادرش کرولال بودند. پدرش در یکی از روستاهای قزوین سر زمین مردم کار می‌کرد. دخل و خرجشان جور درنمی‌آمد. رجب به‌ازای پرداخت شیربهای زیادی او را به عقد خود درآورده بود. فاطمه هم به این وصلت اجباری راضی نبود. دلم برایش سوخت. بیشتر با هم گرم گرفتیم و کاری کردم ترسش از من بریزد. باورم نمی‌شد روستایی که زندگی می‌کرد تا این حد محروم باشد که مردمش احکام دین را هم بلد نباشند. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان و علی شاه آبادی🌹🌷🌹 📙 ی ننه علی کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84
فصل چهارده:‌ عطر خوش خدا قسمت دوم اجازه نمی‌دادم حسین شندرغاز پولی را که از مغازه درمی‌آورد خرج خانه کند. جوان بود، باید پس‌انداز می‌کرد و زن می‌گرفت. یک عمر کار کردن در خانه‌های مردم مرا از پا انداخته بود. دست و پایم خیلی درد می‌کرد. نمی‌توانستم سر کار بروم. سردردهای میگرنی بدی داشتم. بی‌حال افتاده بودم زمین و تازه خوابم برده بود. با تکان‌های رجب بیدار شدم. پیراهنش را پرت کرد به طرفم. - پاشو لباس منو اتو کن می‌خوام برم جایی. - حاجی! من سرم خیلی درد می‌کنه، بده فاطمه اتو کنه. - می‌خوام تو اتو کنی. - حاجی! به خدا من نمی‌تونم تکون بخورم. اصلا بده اتوشویی هم بشوره، هم اتو کنه؛ من پولش رو بهت میدم. رفت طبقه بالا. دست به دیوار گرفتم و دنبالش راه افتادم. پیراهنش را گذاشته بود روی پشتی‌هایی که تازه خریده بودم و اتو می‌کرد. خیلی ناراحت شدم. گفتم: «حاج‌آقا! چرا لج می‌کنی؟! من این اتاق رو تر و تمیز نگه داشتم، دارم کم‌کم وسیله می‌خرم برای حسین. الان اون پشتی بسوزه من چی‌کار کنم؟ تو که خرج نمی‌کنی دلت بسوزه!» نمی‌دانم چرا آتش گرفت و فریاد زد: «تو خفه شو! حرف نزن. تو زندگی منو نابود کردی.» به طرفم حمله کرد و مرا به گوشه اتاق برد. بین رجب و دیوار گیر کرده بودم. اتوی داغ را گذاشت روی بازوی چپم و با تمام توانش فشار داد! جیغ می‌زدم و کمک می‌خواستم؛ اما کسی در خانه نبود به فریادم برسد. صدای جلز و ولز پوست دستم و نفس‌های تند رجب با هم قاطی شده بود. از حال رفتم و افتادم زمین. نمی‌دانم چقدر طول کشید که به هوش آمدم. پارچه‌های سوخته‌ی چسبیده به دستم را کنار زدم. نگاهم به زخم عمیق بازویم افتاد، دلم ضعف رفت. دستم را محکم گرفتم و آرام از پله‌ها پایین آمدم. رجب گوشه‌ی اتاق خوابش برده بود. خدا رو شکر بچه‌ها داخل حیاط بازی می‌کردند و حال مرا ندیدند. یک مشت قند داخل لیوان ریختم. فشارم افتاده بود، دستم لرزید و لیوان زمین افتاد. نشستم فرش را دستمال کشیدم تا چسبناک نشود. حسین آمد خانه. چشمش به دست سوخته من افتاد؛ نشست کنارم. چشمش پر از اشک شد. گفت: «مامان! چی شده؟! بابا؟» آرام گفتم: «حسین جان! چیزی بهش نگو. خوب میشه.» به طرف رجب رفت. یقه‌اش را گرفت و از زمین بلندش کرد. چسباند به دیوار و گفت: «بابا! مامان من هیزی کرده؟! به تو خیانت کرده؟ زن خرابی بوده که این بلا رو سرش آوردی؟ چرا به این بدبخت ان‌قدر ظلم می‌کنی؟» رجب فریاد زد: «مامانت بچه‌های منو کشته.» جان در بدن نداشتم حسین را از رجب جدا کنم. خون‌ریزی دستم بیشتر شده بود. قسمش دادم به خون علی تا یقه رجب را ول کرد و از خانه بیرون رفت. به زحمت دستم را پانسمان کردم. قرص خواب‌آور خوردم و بی‌هوش شدم. فردا صبح یکی از همسایه‌ها آمد به دیدنم. مقداری پول گذاشت جلوی من و گفت: «این پول رو حاجی داد، گفت به زهرا بگو بره دکتر.» گفتم: «دستش درد نکنه! دیه داده؟!» پول را قبول نکردم و گفتم به رجب برگرداند. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان علی شاه آبادی🌷🌹🌷 📙 ی ننه علی کانال خبری شهدای روستای مار🌹🌷👇🌹https://eitaa.com/joinchat/3038838807C5bd8ee8e84