#ﻃﺮﺡ_ﺁﻣﺎﺩﮔﻲﺑﺮاﻱ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲ_ﺷﻬﺪا
اﻳﻦ ﻫﻔﺘﻪ #ﺫﻛﺮﺷﺮﻳﻒ:
#ﺻﻠﻮاﺕ ﺑﺎ ﻋﺠﻞ ﻓﺮﺟﻬﻢ
َ
#ﻫﺪﻳﻪ ﺑﻪ اﻫﻞ ﺑﻴﺖ اﻃﻬﺎﺭ(ع) وﺣﻀﺮﺕ ﺯﻳﻨﺐ (س)و اﻣﺎﻡ ﺭاﺣﻞ(ﺭﻩ ) و ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻬﺮﻣﺎﻥ و اﻣﻮاﺕ و...
ﺑﺨﺼﻮﺹ #ﺷﻬﻴﺪاﻥ ﺳﺠﺎﺩﻱ, ﺣﻜﻴﻤﻲ, ﻧﻆﺮﻱ, ﺣﻜﻴﻤﻲ
ﻫﺮﻛﺲ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺗﻌﺪاﺩ ﺑﻪ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﺪ ﺩﺭ ﺧﺘﻢ اﻳﻦ ﺫﻛﺮ ﺷﺮﻛﺖ ﻛﻨﻨﺪ
👆👆👆
ما بی سلیقه ایم تو حاجات ما بخواه
ورنه گدا مطالبه ی آب و نان کند
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#مولا_جـــــان...
پشت ڪردم بہ گناهـ..پاڪ شوم در رمضان...
هـمہ ترڪم بڪنند عیب ندارد...
تو بمان...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج✨
🌷🌷🌷🌷🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ:
@shohadaye_shiraz
ماهِ رمضان را؛
خدا وثیـقہ گذاشت!
براے آزادیِ من؛
ازبنـدشیطان...
بعد از ایـن؛
روزگارِمـن چـہ میشـود...؟!
#يا_غياثَ_من_لا_غياثَ_لَہ
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ:
@shohadaye_shiraz
سردار شهید خلیل مطهرنیا
توی فاو بودیم. چند بار خلیل را صدا زدم تا جواب داد.
به گوشم!
یه شکار خوب برات دارم!
خیره!
یه فرمانده عراقی آمده نزدیک خط!
ذوق زده پرسید مطمئنی؟
گفتم بله، بچه ها توی شنود شنیدن. محدوده اون را پرسید. فرمانده عملیات لشکر بود. اما همیشه در پیشانی خط بود. الان در هفتاد، هشتاد متری عراقی ها بود. گفت: توکل به خدا!
نیم ساعت طول نکشید که فرمانده عراقی را دست بسته آورد. فرمانده تیپ بود. به زور فرمانده لشکر برای بررسی وضعیت منطقه در محدوده کارخانه نمک فاو جلو آمده بود. آنقدر اطلاعات داشت که یکی دو روز او را تخلیه اطلاعاتی می کردیم.
چند روزی از کربلای ۴ می گذشت که فرمان آماده شدن برای کربلای 5 آمد. لشکر ما مثل سایر یگان ها در اروند و جزیره ام الرصاص عمل کرده بودیم، حالا باید می آمدیم در شلمچه ، منطقه پنج ضلعی جایی که لشکر ۱۹ فجر در عملیات کربلای ۴ عمل کرده بود، تنها خطی که در کربلای ۴شکسته شده بود. به علت وسعت کم منطقه بیشتر فرمانده هان با حضور در این منطقه مخالف بودند. خلیل هم مخالف بود. اما گفت خودم باید برای شناسایی بروم. لباس غواصی پوشید و رفت. با بی سیم با هم در ارتباط بودیم که صدایش قطع شد. احتمال شهادت یا اسارتش را می دادم که نزدیک های صبح خسته از راه رسید. گفت: من که می گم اینجا نمیشه عمل کرد. هیچ چیز آماده نیست. نقطه به نقطه خط پوشیده شده از سیم خار دارد و موانع و کمین.
گفتم حالا چرا جواب نمی دادی؟
دست هایش را آورد بالا و گفت: انگشت هام در سردی آب، کرخت شده بود. توان فشار دادن شاسی بی سیم را نداشتم.
گفتم عمق آب؟
گفت: از عمق نپرس که افتضاحه! یه جا دو متر، یه جا نیم متر، یه جا هم که وسط اب جاده است عمق آب میشه سی سانت، باید قایق را با دست از روش عبور بدیم!
چند فرمانده دیگر هم با این منطقه مخالف بودند. اما وقتی اصرار و تأکید بر این عملیات شد، دیگر درنگ نکردیم و شروع کردیم به آماده سازی نیروها!
شب عملیات کربلای 5 بود. خط شکسته بود. ما باید با بچه های عاشورا الحاق می کردیم. خلیل را صدا زدم و گفتم: اینجا پشت بی سیم باش و گردان ها را هدایت کن تا من بیایم. بی آنکه بفهمد رفتم و سوار یک نفربر شدم که می خواست به جلو برود. تو نفربر تاریک بود. کسی را نمی دیدم، همه هم حرف می زدند. کمی که جلو رفتیم یکی صدایش را بلند کرد و گفت: برادر ها ساکت ببینم کجاییم!
صدای خلیل بود. گفتم: خلیل تو اینجا چه کار می کنی، قرار شد عقب بمونی؟
گفت: شما اینجا چه کار می کنی، قرار نبود شما بیای جلو!
صدای بسیجی بلند شد و گفت: وقت گیر آوردید، مگه جای هم را تنگ کردید!
خندیدم و با هم رفتیم جلو!
مرحله دوم عملیات بود. خلیل پشت نهر جاسم بود و مرتب با محسن نیا، مسئول لجستیک بحث می کرد که چرا آذوقه و مهمات نمی فرستی؟
خلاصه بحثشان شد. خودم بلند شدم رفتم خط. میان راه دیدم چند تا ماشین تدارکات خورده و راننده ها شهید شدند. شب بود و تاریک کسی آنها را نمی دید، برای همین خلیل فکر می کرد کسی نیامده است. صبح محسن نیا را پیدا کردم و بردم پیش. خلیل. خلیل در دل خاکریز یک سنگر کوچک برای خودش کنده بود. به زور سه نفرمان داخل همان یه ذره جا نشستیم. صدای خمپاره ای از پشت سرمان آمد. خلیل گفت: چی شد؟
گفتم هیچی؟
دکمه پیراهنم را باز کرد و دست کرد پشت یقه ام. دستش شد پر خون. به زور مرا کشید بیرون گفت برو عقب!
گفتم : من نمی رم.
اما به هر ترتیب بود مرا با موتور یکی از بچه های اطلاعات فرستاد عقب. توی سنگر بهداری. مسئول بهداری گفت: باید به تو آمپول بزنم.
گفتم: نمی خواهم!
به زور آمپول زد، دیگر نفهمیدم چی شد. چشم باز کردم و شروع کردم دعوا کردنش، گفتم این چی بود؟
گفت: خواب آور، همه را سه ساعت خواب می کرد، اما شما نیم ساعت بلند شدید.
سریع دویدم بیرون
و رفتم به سمت خط. حاج یداللهی جانشینم را دیدم. محزون و شکسته. گفت: شما که رفتی گلوله توپ خورد کنار سنگر، خلیل و محسن نیا شهید شدند!
سریع خودم را رساندم. ترکش سر خلیل را از گردن برده بود. ترکشی هم به سر محسن نیا خورده و با شهدا منتقل شده بود که بعداً متوجه می شوند زنده است و به بیمارستان منتقل می شود.
راوی خاطرات:
«سردار حاج جعفر اسدی»
تولد:
۱۳۳۸جهرم، روستای عليآباد
سمت:
مسئول طرح و عملیات لشکر 33 المهدی«عج»
شهادت:
۱۳۶۵/۱۰/۳۰ شلمچه، کربلای۵
🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴
💫شادی روح شهداء صلوات
@shohadaye_shiraz
قرارمون این نبود جاهاے سخت قایم شے
نوبت من هنوز نشد تو گم شدے برا چی؟!😔
#کجایے_بابا_جونم
#حلما_اینانلو
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ:
@shohadaye_shiraz
دردفتر خاطرات ما بنویسید
ما هر چہ داریم ازشـــهدا داریم
آیامے دانید حدودپانزده هزارشهیددرماه مبارڪ رمضان شربت شهادت نوشیده اند
#ﺻﺒﺤﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﻳﺎﺩﺷﻬﺪاﻣﺰﻳﻦﺑﺎﺩ
🍀🍀
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯ:
@shohadaye_shiraz
آمده بود مرخـــــصے.
داشتیم درباره ی منطقه حــرف مےزدیم.
لابه لای صحــــبت گفتم:
کاش مےشد من همـــراهت به جبهه بیایم !
گفــــت؛
"هیچ مےدانی ســــیاهے چادر تو از سرخے خـــــون من کوبنده تر است؟!"
همین ک حــجابت را رعایت کنے،
مبـــــارزه ات را انجام داده ای...
شهید محمدرضا نظافت
@shohadaye_shiraz
#ﺑﻪ_ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﺷﻴﺮاﺯﺑﭙﻴﻮﻧﺪﻳﺪ
شهدای غریب شیراز
*امام ﻛﺎﻇﻢ (علیهالسلام) :
افطارى دادن به برادر مسلمانت از روزه داشتنت افضل است...
🌷🌷🌷🌷🌷
#ﻛﻤﻚﺑﻪﺳﻔﺮﻩاﻓﻂﺎﺭﻱﺷﻬﺪا
👇👇👇
ﻣﺮاﺳﻢ ﮔﺮاﻣﻴﺪاﺷﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﻋﻤﻠﻴﺎﺕ ﺭﻣﻀﺎﻥ و ﺳﺎﻟﮕﺮﺩ ﺷﻬﻴﺪ اﺳﻜﻨﺪﺭﻱ
و اﻓﻂﺎﺭﻱ ﺷﻬﺪا
🌷🌷🌷🌷🌷🌷
اﻳﻦ ﻫﻔﺘﻪ (3/3/97)
ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪا/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ
اﺯ #ﺳﺎﻋﺖ 18:30
👇👇👇
ﻫﺮﻛﺲ ﻣﻴﺨﻮاﻫﺪ ﺩﺭ ﺳﻔﺮﻩ اﻓﻂﺎﺭﻱ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺳﻢاﻟﻠﻪ
ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ:
5047061049850700
بانك شهر
محمد پولادي
ﺩﺭﺻـﻮﺭﺕ ﻭاﺭﻳﺰ ﻣﺒﻠﻐﻲ ﻟﻂﻔﺎ اﻃﻼﻉ ﺑﺪﻫﻴﺪ
:09171022192
ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ