eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.4هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
3هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی* 🔹گرامیداشت شهید محمد علی دعائی🔹 🎙 : *حجت الاسلام پورابراهیم* برادر *کربلایی سید مصطفی موسوی نژاد* 💢 : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام* : ◀️ *پنجشنبه ۱۷شهریور ماه/ از ساعت ۱۷.۴۵* 🔺🔺🔺🔺🔺 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
💔🕊💔 🌤ای صبـح من از طعم کلامت شيرين هر لحظه به اعتبار نامت شيرين لبخند بزن، بخند، از قند لبت هر صبح بخير و هر سلامت شيرين ❤️ 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 https://eitaa.com/joinchat/1774715072C8148452ca8
🌷 یک روز بارانی دور تا دور یکدیگر در خانه نشسته بودیم که مجتبی هم از راه رسید. رو به من کرد و گفت: « بابا، از روی سند ازدواج به من یک فرش داده‌اند، برویم آن را بیاوریم.» گفتم: «امروز که بارانی است، باشد برای فردا.» گفت: « نه، امروز حتماً باید آن را بیاوریم.» همه با هم رفتیم و فرش را آوردیم. وقتی فرش را در خانه پهن کردیم، گفتم مبارکت باشد. گفت: «مبارک صاحبش باشد.» من که سر درنیاوردم، خنده نمکینی کرد و به سراغ تلفن رفت. بایکی از بسیجی‌های گردانش تماس گرفت. به اوگفت: « من قالی‌ات را گرفته ام، بیا و آن را ببر.» بسیجی گفته بود:« امروز بارانی است، باشد برای فردا.» مجتبی گفت: « نه! همین امروز باید بیایی و آن را ببری.» نیم ساعت بعد، آن بنده خدا آمد و فرش را برد، بی آنکه مجتبی پولی از آن بسیجی بگیرد. بعد از آن با لبخند رضایت، روی فرش کهنه اتاقش کنار همسرش نشست. مجتبی قطبی 🌷 سمت: فرمانده گردان حضرت فاطمه(س) 🌷🌱🌷🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * همان سال که امام قیام کرده بود و مردم در خیابان ها ریخته بودند ، چند دفعه سر و کار مرتضی به پاسگاه کشید ‌هربار مفصل کتکش زدند .بچه ام را مثل بادمجان کبود کرده بودند .یک بار که ماه رمضان بود مأموریت پاسگاه در یک کوچه تنها گیرش آوردند و به پاسگاه بردند و چند روزی هم فرستادنش زندان فسا.😥 خدا می داند چقدر این در و آن در زدیم و همه ی قوم و طایفه را راه انداختیم تا بلکه راهی شود که او را از زندان در بیاوریم . بالاخره پس از کلی دوندگی آزاد شد .تنها کاری که از دست ما بر می آمد فرستادیمش شیراز خانه ی برادرش . گفتیم مدتی آنجا باشد تا آب از آسیاب بیفتد.خیلی از همین هم ولایتی های خودمان هم چشم دیدنش را نداشتند .گفتیم شیراز بزرگ است و کسی تو را نمی شناسند .کاری به کسی نداشته باش .سرت را پایین بیانداز و درست را بخوان .ولی چند روز بیشتر طول نکشید که سر و کله اش پیدا شد ‌.هنوز درست و حسابی جا گیر نشده بود که آمدند و دوباره بردنش. گفتم که بعضی ها می خواستند سر به تن پسرم نباشد . این بار دو پسرم را زندانی کردند.ولی زود آزادشان کردند . گفتم :رودجونی ...خودت که میدونی اینجا بدخواه زیاد داری .اگه میخوای کاری بکنی ،یک جوری کن که این همه ،نه ما رو توی دردسر بندازی و نه آینده خودت رو نابود کنی.💔 از آن به بعد بیشتر حواسش را جمع کرد .آهسته می رفت و می آمد ..آخرهای مدرسه اش بود که فهمیدم سر بچه ام را شکسته اند .توی پاسگاه حسابی کتکش زده بودند.با هزار مکافات به ملاقاتش رفتم:«ببین با خودت و با ما چکار می کنی؟» _اصلاً ناراحت نباش. خدا با ما هست مادر .خودش از زمین بلندمون میکنه. از همان زمان توی گهواره پارچه سبزی پرشالش بسته بودم که هنوز دوره باز بود. _توسل به ائمه اطهار کنید ، خودشون بالا گردون می کنند،من چند قطره خون دارم که نذر اسلام...♥️ چه می توانستم بهش بگم؟! می توانستم جلوی راهش را بگیرم ؟!!! دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
20.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚩 از شهدای گمنام،اربعینتو بگیر! 🎬 برشی از روایتگری حاج حمید پارسا در بزرگترین گلزار شهدای جهان مثل مادر سادات 🌹 🌱🌷🌱🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار شهید مهدی ظل انوار 💫 🌷اندک مدافعان سوسنگرد، سه شبانه روز در محاصره، شهر را در برابر سنگین ترین حملات دشمن حفظ کردند، یکی از آن مدافعان مهدی بود، که درباره آن می نویسد: ... نماز آن روز صبح را هیچ‌گاه فراموش نمی‌کنم، نمازي در خانه خدا، درمیان مجاهدان شهید و زخمی خدا.در یک سمت برادران شهیدم آرمیده بودند، در سمت دیگر صداي ناله زخمی‌ها در گوشم می‌پیچید، بالاي سرم هم‌صدای غرش توپ و تانک‌ها از نفس نمی‌افتادند. به نماز که ایستادم، بی‌اختیار اشک از چشمانم جاري و در لابه‌لاي اذکار و آیات نماز محو می‌شد. من آن لحظه از خداوند می‌خواستم که زنده بمانم و پیروزي اسلام را با چشمانم ببینم. ای‌کاش زبانم بریده‌شده بود و چنین آرزویی نکرده بودم. حالا که فکرش را می‌کنم می‌بینم که شهادت در چند قدمی من بود و من هنوز در بند دنیا بودم. در آن نماز خیلی گریه کردم، نمازي که به دلم نشست. احساس خوشی به من دست داده بود، حس می‌کردم که زنده می‌مانم و پیروزي را می‌بینم. 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
عج و شهدا عج 🔻🔹🔻🔹🔻 🚨تهیه ۱۱۰ بسته لوازم التحریر جهت دانش آموزان نیازمند🚨 به توجه به نزدیکی ماه مهر و آغاز مدارس، به لطف حضرت زهرا(س) جهت ۱۱۰ دانش آموز نیازمند شناسایی شده اقدام به تهیه بسته های لوازم التحریر به ارزش هر کدام ۵۰۰ هزار تومان می نماییم شما هم می توانید در این امر خیر مشارکت کنید... 🔹🔸🔹🔸🔹 شماره کارت جهت مشارکت👇👇 6037997950252222 *بانک ملی . بنام مرکز نیکوکاری شهدای گمنام* 🌱🌹🌱🌹 تلفن هماهنگی: ۰۹۰۲۴۱۶۸۹۸۸ ⬇️⬇️⬇️⬇️ شیراز http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💔🕊💔 پنجشنبه که می آید، دل نورانی می شود، هوای بهشٺ به سر می زند عطر عود و گلاب همه جا می پیچد؛ و یادٺان در تمامِ خاطره ها زنده می شود 🥀🕊🥀 🌷 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
✍وصیت عشاق: 🔹 "من خوشحالم از اینکه بشوم . چون را اوج تکامل می دانم . چرا که در راه عقیده خود جهاد  میکنم ... چرا هر وقت به ما می گویند وصیتنامه ، یاد از اموال و دارایی خود می کنیم ولی به این فکر نمی افتیم که چه کارهایی برای اسلام کرده ایم ... چه بهتر است انسان به بهترین درجۀ شهادت شهید شود ، با آگاهی کامل از اسلام و آشنایی کامل از قرآن ، مکتب اسلام ، رهبر ، و... محمد علی دعائی 🌷🍃🌷🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🙂زرنگ بود و فرز ، دم به تله نمی داد .حتی اگر همه روستا می خواستند که او را لو بدهند باز هم به چنگ ماموران نمیافتاد. گاهی می شد که پدرش را به جایش ببرند تا مجبور شود خود را معرفی کند.. چه میتوانستم بکنم ؟!می توانستم بگویم نرو ؟!یا اگر میگفتم میشنید؟! یک روز بد و بیراه به شاه گفته بود و تغییر کرده بود تمام ده را گشته بودند و عاقبت مثل همیشه پیرمرد را برده بودند پاسگاه .😔 او همان روز خارج از ده ،خانه یکی از قوم و خویش ها قایم شده بود شب متوجه شدیم که در میزنند. _بفرمایید چه خبرتان است؟! _آمدیم مرتضی را با خود ببریم. _مرتضی که خانه نیست. شما چقدر ساده این.. فکر کردین میشینه توی خونه تا شما بیاین دستاش رو ببندین ببرینش... به هر دری زدم که بیایند توی خانه ولی من سینه سپر کرده بودم و درخشان در آخر هم ریختن تو کلی گشتن هیچی ندیدند.حتی از آغل گوسفندان نگذشتند.تمام اتاق ها را زیر و رو کردند. سرشان را پایین انداختند و راهشان را گرفتند و رفتند.🤔 یکی از آنها گفت:ولی آخرش با همین دستای خودم خفه اش می کنم .به سر اعلی حضرت قسم» این بگیر و ببند ها ادامه داشت تا اینکه یک روز عصر مرتضی آمد خانه و تعدادی عکس امام را از زیر لباسش بیرون کشید و زیر رمل هایی که وسط حیاط داشتیم ، پنهان کرد .شب سر پر شوری داشت .پای سفره مدام از انقلاب حرف می زد تا خوابیدیم.هنوز چشمانمان گرم نشده بود که در زدند . _چی میخواین ،این وقت شب ؟!مگه چی کار کردیم که دست از سر ما بر نمی دارین؟😳 حالا دیگه همه خانه بیدار شده بودند و پریده بودند وسط حیاط.ریختند توی خانه و هر جا رامه دلشان خواست زیر و رو کردند ‌.یکراست رفتند بالای رمل ها . _زیر اینا چیه؟! _خب معلومه ..خاک و خل .. _یه خاک و های براتون به پا کنم که ندونین چه جور سرتون بریزین... یک ساعتی همه را زیر و رو کردند و چیزی نیافتند و رفتند توی رمل ها رو هم در آوردند .حیاط را پر از خاک و خل کرده بودند.😳 تازه خوابیده بودیم که در خواب سیدی سبزپوش به من نزدیک شد و گفت :عکس های مرا از زیر رمل ها بیرون بیاورید. از خواب پریدم و به سراغ مرتضی رفتم و خوابم را برایش گفتم.عکس ها را بیرون کشیده و در باغچه زیر درختی که هنوز هست ،چال کردیم.😍 دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی* 🔹گرامیداشت شهید محمد علی دعائی🔹 🎙 : *حجت الاسلام پورابراهیم* برادر *کربلایی سید مصطفی موسوی نژاد* 💢 : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام* : ◀️ *پنجشنبه ۱۷شهریور ماه/ از ساعت ۱۷.۴۵* 🔺🔺🔺🔺🔺 🔺🔺🔺🔺🔺 لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
💫یادی از سردار شهید مهدی ظل انوار 🌷اوایل سال 60 بود. یک گردان جهت اعزام به غرب و شهر مریوان سازمان‌دهی کرده بودیم. همه‌چیز آماده بود جز فرمانده گردان. کسی را که بتواند این گردان را فرماندهی کند در ذهن نداشتیم، یک‌لحظه یاد مهـدی افتادم.صبح زود بود. رفتم خانه مهـدی.خواب بود. روی سرش رفتم. با چشمان خواب‌آلود و پف‌کرده به من خیره شد و گفت: خیره این سر صبحی! گفتم: آقا مهـدی یک گردان نیرو داریم، می‌توانی باهاشون بري مریوان! لبخند روي صورتش درخشید. درحالی‌که عینکش را روي چشم می‌گذاشت گفت: اگر به‌اندازه یک صورت شستن و یک چاي خوردن وقت داشته باشید، آره! صورتش را شست، چایش را هم خورد و بعد دو ماه با آن گردان رفت مریوان، به همین راحتی! آقا مهـدی همیشه پاي کار بود! 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید