💫یادی از سردار شهید مهدی ظل انوار 💫
🌷قرار بود بخشی از استخوان رانش را به کتفش پیوند بزنند. وقتی او را به اتاق عمل میبردند مفاتیحش را به من داد و گفت: براي تمام مجروحین و رزمندگان و امام دعا کن، تا من برگردم.
عملش هشت ساعت طول کشید، از اتاق عمل که بیرون آمد، رنگ به رو نداشت، صورتش به رنگ موهاي بورش، زرد شده بود.خطوط چهرهاش، دردي را که تحمل میکرد، بهوضوح نشان میداد. یککلام آخ یا چیزي که نشانه درد باشد از او نشنیدم. تنها کلامی که بهکرات بر لبانش جاري بود ذکر "الحمدالله" بود!
هنوز ساعتی از پایان عملش نگذشته، به خاطر درد زیادي که تحمل میکرد از هوش رفت. وقتی به هوش آمد، دیدم لبانش آرام به هم میخورد، گوشم را نزدیک بردم دیدم اذکار نماز است!
نمازش که تمام شد، شنیدم در اوج درد این مصراع را زمزمه میکند: بیا، بیا که سوختم زهجر روي ماه تو...
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی*
🔹بزرگداشت شهید مهدی فیروزی🔹
🎙 #سخنران: *حجت الاسلام گودرزی*
#بامداحی برادر *حاج سید عباس انجوی 💢
#مکان : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام*
#زمان : ◀️ *پنجشنبه ۲۴شهریور ماه/ از ساعت ۱۷.۴۵*
🔺🔺🔺🔺🔺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🔺🔺🔺🔺🔺
لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
🏴چهار ماه از اولین اعزام می گذشت.یکی از جوانان روستای دولت آباد به اسم محمد رسول کاظمی شهید شده بود که اولین شهید روستا بود. غروب پنج شنبه ای بود. به اتفاق ایوب رفتیم زیارت شهید کاظمی.کنار قبر او نشست و درد دل کنان گفت: اگر لطف خدا شامل حالم شود ، بعنوان دومين شهيد دهستان فرمشکان و اين روستا تا چهلمين روز شهادتت، کنارت خواهم آمد!
🌷صبح جمعه بود و گفت: کاکا، من دارم می رم جبهه، از پدر و مادر حلالیت بطلب. بگو ان شاالله هفته دوم نه، هفته سوم شهید می شم و بر می گردم. به پدر و مادر بگو برای تشیع جنازه من بیان کوار!
صورتم را بوسید. بعد هم رفت کنار خواهرمان که مریض بود، پیشانی اش را بوسید. با لبخند از همه خداحافظی کرد و رفت. سه هفته بعد جنازه اش برگشت. ترکش به سر، گلو و پایش نشسته بود. پس از تشیع ایوب در شهر کوار، او را در روستا کنار قبر شهید کاظمی دفن کردیم.
#شهید_جان_محمد(ایوب)_حاملی
تولد: 1346/5/26- روستای دولت آباد- کوار
شهادت: 1362/6/17- حاج عمران- روز شهادت امام جواد(ع)
#شهدای_فارس
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
🌷🕊🌷🍃
🍃هر آنکسی در هر زمان و در هر کجا
به صدای هَلْ مِن ناصِر امامِ عشق
لبیک گوید " کـربلایی" است ...
(#شهید_آوینی)🥀
#صبحتون_حسینی🏴
#عاقبتتون_شهدایی🕊
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
♥️لباس رزم پوشید. گفت مادر یادته شش سالم بود گفتم قصه حضرت زینب و امام حسین برام بگو. تو هم گفتی و با هم گریه کردیم!
گفتم: آره.
گفت: حالا تو مثل زینبی من امام حسین!💔
بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
چهار روز بعد داشتم سلام نماز می دادم که با چشم خودم دیدم پسرم در خون خودش غلطید!
هدیه به شهید بهروز مبارک پور صلوات- شهدای فارس
مناسبت: ماه محرم
بهروز مباركپور
تولد :14/07/1340
شهادت :9/9/1360
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_پانزدهم
راستش به ستون که در جاده راه افتادیم و دور اول که کشتیم دور ساختمان آزمایشگاه و بعد از میان باغچه انداختیم سمت پلیدی ها پشیمان شدم که چرا ماندم.
شارژ آوردم که زیاد طول نکشید و گرنه خستگی تعارف سرش نمیشه از جلوی قرارگاه که گذشتیم یک بار خواستم بیسیم را زمین بگذارم.
_یاعلی
دست عمو زیر سنگینی بیسیم را گرفته بود و بار مرا هم..
_عجب گیری افتادم خدا ..
سلام آنقدر پایین افتاده بود که فقط یک وجب جلوی پایم را میدیدم. توی بگویم نگویم بودم که ساختمان تدارکات جلوی پایمان سبز شد.
هنوز بعضی بچهها پرده می زدند یعنی اصلاً به آسایشگاه نرسیده بود مگر از میدان تا محوطه آسایشگاه چقدر مسافت داشت دقیق یادم نیست...
منتها می دانم که کلاغ پر سه ربع ساعت می شد .
_ایست ..بنشینید بچه ها!!
بالای صندوق یخ ایستاده بود خنده ای کرد و حظ میبرد که می دیدمآن به ردیف مصمم ، قوی ، و باایمان .
_خسته نباشید.. فکر نکنید که راهپیمایی تمام شده می خوام چیزی به شما بدم لطف کنید به ستون ۱ بایستید .
یکی گفت :عمو میخوان یخ بارمون کنن..؟!
و خندیدیم پایین پریده بود از روی صندوق باز کرد در چوبی اش را دست برد و از میان یخ ها چندتایی بسته آبمیوه درآورد و به ما داد.
_حالا برید استراحت کنید.
آسایشگاه که رفتیم حسابی دنگ آن های دیگر را درآوردیم حالا چه کیفی میداد آن سن کوییک ها.
بعد که آبمیوه نخورده ها علت این کارش را پرسیدند عمو مرتضی گفت: آبمیوه کم رسیده بود به گردان بالاخره میبایست یک جوری تقسیم می شد دیگه.
🥀🥀🥀🥀
مرا برای اولین بار در خانه جا گذاشت و من دیگر آدم قبلی نبودم که نسبت به غیابش چندان حساس نباشم دیگر جزئی از من بود و من پمپ پارهای از وجود او شده بودم.
جدایی خیلی برایم سخت بود تنها می توانستم روزها و شبها را به شماره مبل که دو ماه یکبار برای چند روز مرخصی بگیرد و دوباره کوله بارش را ببندد و من باز شب ها ستاره ها را بشمارم.
زمان مثل گله گوسفندی که از کوه به روستا برمی گردد سنگین و غبار آلود می گذرد و پس از چند ماه که عقد کرده بودیم هنوز نتوانسته بود این مراسم عروسی را برگزار کنیم. هر وقت حرف مقدمات کار را میزدیم یک نفر شهید می آوردند و مجبور میشدیم مدتی مراسم را به عقب بیندازیم. تا اینکه چهلم یکی از شهدا تمام شد و در اسفند ۱۳۶۰ ما در یک مراسم بدون سر و صدا ازدواج کردیم .یادمه صبح همان روز آقا مرتضی در جمع خانواده حاضر شد.
_خواهش می کنم این مراسم را بدون سر و صدا برگزار کنید اطراف ما خانواده شهید هست.
البته همگی موافق بودیم به همان شد که او میخواست .حتی خیلی از همسایهها نفهمیدند که خانه ما عروسی است.
#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🕊🍃
📽️قرار پدر و دختری که با شهادت پدر به پیادهروی اربعین نرسید😥
#فرزند_شهید
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
💫یادی از سردار شهید مهدی ظل انوار 💫
🌷گرما بدجوري طاقت بچهها را بریده بود. همه از تیغ سوزنده آفتاب به سایه چادرها پناه برده و استراحت میکردیم. بین خوابوبیداری حیران بودم که صداي خشخشی به گوشم رسید. سر از چادر بیرون بردم. دیدم یک بسیجی خمشده و خردهنانهای روي زمین را جمع میکند.
گفتم: خسته نباشی برادر. لبخندي روی صورت عرق کردهاش نشست. گفت: بیدارتان کردم، معذرت میخواهم.
پرسیدم: چهکار میکنید؟
دستی به پیشانی عرق کردهاش کشید و گفت: پسمانده سفره بچههاست که در آشغالها ریختند، نعمت خداست. گناه دارد! بعد هم به کار خودش مشغول شد. غروب، هنگام نماز وقتی به حسینیه رفتم، دوباره همان بسیجی را دیدم. به برادری که کنارم نشسته بود، نشانش دادم و پرسیدم او را میشناسی؟
نگاهی به بسیجـی کرد و بعد به من چشم دوخت و گفت: نمیشناسیش؟
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی*
🔹بزرگداشت شهید مهدی فیروزی🔹
🎙 #سخنران: *حجت الاسلام گودرزی*
#بامداحی برادر *حاج سید عباس انجوی 💢
#مکان : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام*
#زمان : ◀️ *پنجشنبه ۲۴شهریور ماه/ از ساعت ۱۷.۴۵*
🔺🔺🔺🔺🔺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🔺🔺🔺🔺🔺
لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
🌷🕊🌷🍃
🍃شهــدا صدایت زده اند
دست دوستے دراز ڪردهاند
بـہ سویتـــ...
همراهے با شهـدا سخت نیستـــــ...
یا علے ڪہ بگویـے
خودشان دستتـــــ را میگیرند
تردیـد مڪن...
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
#http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
✨ نیمه شب بود که شنیدم در طبقه بالای منزلمان صدای می آید وحشت زده بلند شدم و به طبقه دوم رفتم.
در تاریک و روشن اتاق دیدم محمد دستش را به طرف آسمان گرفته و با خلوص عجیبی راز و نیاز می کند.
چیزی نگفتم و یواش از پلهها برگشتم. همان موقع به خودم گفتم:« این بچه دیگه مال من نیست؛ مال خداست «
صبح یکی از اقوام به منزل ما آمد و گفت: ناراحت نباش که اگر دختر نداری محمد دلسوزت است.
گفتم: محمد مومن است اهل نماز شب است؛
این مطلب را که گفتم متوجه تغییر حالت چهره شدم که در هم شد ولی چیزی نگفت بعد که مهمان ما رفت گفت : مامان مگه نمیدانی نماز شب رازی بین بنده و خداست چرا گفتی؟!
💚برشی از وصیت شهید :«پدر و مادر عزيز و گراميم من نمى توانستم كارى زينبى را بخوبى انجام بدهم و بار اين مسئوليت بزرگ را بر دوش گيرم پس تصميم گرفتم تا كارى حسينى و مسئوليت خون را بعهده بگيرم تا كه شايد بتوانم اثرات خوبى در ميان كسانى كه مرا مى شناسند بگذارم .»
#شهید_محمد_دهقانی🕊
#شهدای_فارس_شیراز
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_شانزدهم
.
به هر حال مراسم با خوبی و خوشی تمام شد و بعد برای سکونت به خانه پدری آقامرتضی رفتیم.
یادمه چند روزی بیشتر پیش من نماند و تقریباً طرف های عید بود که هوای جبهه به سرش زد. خواهش کردم که این را بر روی من آرام بگیر و بعد هر کجا خواستی برو به سلامت.
_شما چه جوری از من انتظار داری عید کنارتان باشم آن وقت عده ی زیادی که شرایط مرا هم دارند در بمانند و به جنگند من خودم وجدانم قبول نمیکند.
رفتنش برایم سخت بود .فقط ۱۵ سال داشتم و تنهایی مثل خوره به جانم افتاده بود .گریه ام گرفت درست با آن چهره زلال کوهستانی اش برابرم ایستاد.
_شما که مخالف رفتن من نیستی؟!
همینطور که از می ریختم سرم را بالا آوردم و با اشاره سر به شب همانم که نه تنها ناراضی نیستم بلکه به داشتن چنین همسری افتخار می کنم.
_خوب یه لبخند بزن اگه راست میگی ببینم از ته دل حرف میزنی یا الکی گفتی!
بعدش روبرویم نشسته و خیلی از یه جنگ برایم حرف زد که اینجا چه خبر است و چه کارهایی انجام میدهیم.
سراپا گوش بودم مسکوت هنوز داشت حرف میزد و حرف می زد بعد انگار حرف هایش تمام شده باشد به من گفت شما دوست دارید با حضرت زینب همدردی کنید؟!
پس گوش کن که این دوره همان دوره و زمانه از هیچ فرقی نکرده اگر آن زمان نبودی حالا نشان بده که مسلمانی و پیرو امام حسین علیه السلام.
شما فکر میکنید ایشان میدانستند که شهید می شوند و نمی دانست که خانواده اش را به اسیری می برند.؟! امید توانست با یزید بیعت کند یا نه؟ نمی توانست زندگی را حتی برای خودش فراهم کند ؟!ولی میدانی که هیچ وقت تن به ذلت نداد و با لب تشنه شهید شد.
پس ما واقعاً کی می خواهیم ثابت کنیم که پیروان امام حسین علیه السلام هستیم؟! چه موقع بر ما فرض میشود که از ناموس و خاک و از وطن مان باید دفاع کنیم.
زمان الان هم با آن زمان تفاوت چندانی پیدا نکرده امروز هم برای حفظ آبروی اسلام باید خون داد و من حاضرم خونم به دست به کافران از خدا بیخبر ریخته شود ولی...
من مات و مبهوت به لب هایش خیره و روحی حرف میزد میخواد جوری قانعم کند و چه میتوانستم بکنم؟! دیگر نمی خواستم چیزی بگویم یعنی اصلا نمیشد چیزی گفت.
کوله بارش را برداشت و با آن سادگی همیشگی اش با اهل منزل خداحافظی کرد. دوباره دلم گرفت خواستم گریه کنم اما جلوی خودم را گرفتم او را مشایعت کردم و به حال و روز خودم فکر کردم ماشین با حرف های که لبهاش به من میگفت من سر در نیاوردم شب های متعددی همینجور در فکر سه کنج اتاق نشستم و میگذشت و من کم کم داشتم سرگرمی خوبی برای خود پیدا میکردم با خودم و خاطراتم در ذهنم ور میرفتم و با یاد حرفهای آقامرتضی کمکم چیزهایی دستگیرم شد و مرا از این رو به آن رو کرد.
حالا دیگر سعی می کردم بیشتر به حضرت زینب فکر کنم تا خودم. سختی های خودم را با مسائل آن حضرت می سنجیدند و باعث میشد دیگر به خودم فشار نیاورم من هم کم کم داشتم بزرگ میشدم.
#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایتگری
🎥 وعده حضرت زهرا(س) به شهید قربانخانی
#مادر_شهید
#مدافع_حرم_مجید_قربانخانی 🕊
🔹حضرت زهرا (س) به خواب مجید آمده بود و وعده داده بود که یک هفته پس از سفر به سوریه شهید میشوی.
🔹مجید از وقتی که این خواب را دید بیتاب شده بود.
🌷🕊🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید مهدی ظل انوار 💫
🌷در دفترم بودم که دانشجویی به من مراجعه کرد و گفت: ببخشید استاد، من نتوانستم یکی از امتحانهایم را بدم، اگر ممکن است دوباره از من امتحان بگیرید.
طبق عادت از ایشان پرسیدم: چرا نیامدي؟ کجا بودي؟
گفت: نشد. نتوانستم! خیلی پاپیچ او نشدم که کجا بودي. سؤالات را در اتاق منشی گذاشتم تا آنجا جواب بدهد. وقتی برگه سؤالات را تصحیح کردم، نمرهاش شد بیست. با خودم گفتم شاید شیطنت کرده و وقتی منشی حواسش نبوده جوابها را از روي کتاب تقلب کرده است. گفتم شما باید دوباره امتحان بدید. این بار گفتم در اتاق خودم بنشیند و جواب بدهد. زیرچشمی او را میپائیدم که تقلب نکند. برگه را تصحیح کردم باز نمرهاش شد بیست. وقتی رفت، منشی گفت: ایشان آقاي ظلانوار ، از جبهه آمده بود. خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم که چرا وقتی از او پرسیدم؛ کجا بودي، نگفت جبهه. آن روزها، همه هواي بچههاي جنگ را داشتند، ولی آقا مهـدی نخواست از این عنوان استفادهای کند.
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷🕊🍃
🌿اسمش افشین بود. گفت از این اسم خوشم نمی آید،سوسولیه!
ترکیب هایی از اسم محمد و دوازده امام نوشت و ریخت داخل یک ظرف و قرعه انداخت. بار اول محمد هادی آمد، بار دوم و سوم هم.
از آن روز نامش شد محمد هادی.🌹
#شهید_محمدهادی_استوار
#شهدای_فارس
ولادت: 15 مرداد 1349 - دهستان میانده
شهادت: 23 خرداد 1367 - شلمچه (عملیات بیت المقدس 7)
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
🏴💔🏴
#آجرکاللهیاصاحبالزمان💔
🖇به چهلمین روز از شهادت جدتان نزدیک می شویم
دوباره به یاد روضه ی اربا اربا غم و اندوه بر قلب شریف و مهربانتان سایه افکنده...
ای کاش به حرمت این روزهای اشکبار خداوند ظهورتان را برساند....
بابی انت و امی یا صاحب الزمان...
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#صبحتون_مهدوی 💚
#عاقبتتون_شهدایی🕊
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
❤️دنبال عباس بودم. شهید هاشم اعتمادی گفت اشپزخانه است. رفتم, دیدم همه ظرف های کثیف پادگان را گذاشتن جلویش, در حال شستن است!
گفتم مهندس این چه کاریه!
گفت:اخرش منو جهنمی می کنی,خوب بیکاریم ظرف می شوریم!
رییس محیط زیست و منابع طبیعی فارس بود, به عنوان بسیجی امده بود جبهه. بعدم رفته بود اشپرخانه مقر, گفته بود منو فرستادن اینجا ظرف بشورم!
♥️در وصیتش نوشته بود:خدایا به بزرگی ات قسم، در مقابل شهدا خجالت می کشم.فقط دلم می خواهد به من هم فرصت بدهی این جان ناقابل را در راه تو بدهم. هر چند که لایق نیستم و از بارگاه عرش تو بعید نیست که به این بنده نیز نظری بکنی!
#شهید_عباس_بهجت_حقیقی
#شهدای_فارس_شیراز
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•
ع مریم:
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_هفدهم
.
در جریان عملیات یک جوان را دیدم یکی هم کنار دستش نشسته بود. از پشت خاکریز پیچیده و گرد و غباری که پشت سرشان را افتاده بود غرق شدند .ترمز کرده بودند در این فرصت زل زده بودم به چهره و آنها میخواستم بفهمم که ماشین متعلق به کدام گروهان است.
پلاک ۶۸ عربی نوشته بود و انگار عراقی باشند حتماً غنیمتی بوده است که چند بار درخط تردد کرد. ما کنار سنگر ایستاده بودیم. به مسئول موتوری گفتم این غنیمتی ها باید ثبت شود بعد با رسید تحویل برادران دهید.
_چشم حاجی الان میرم سروقتشون
وقتی برگشت گفت مثل اینکه خیلی ناراحت شده بودند شاید گرفتن ماشین از آنها چندان خوب نبوده است.
آمدند اتاق من و خودشان را معرفی کردند .یکی بلند بالا با چهره استخوانی و از هیبتش معلوم بود که آدم فرزی است و تا نگفتم نخواست که بنشیند .همان راننده بود گفت که اسمش مرتضی جاویدی است حسین اسلامی است.
گفتن که باس ماموریت داریم و هنوز تمام نشده است می خواهیم برویم .انگار ناراحت شده بودند از گرفتن ماشین. یک ساعتی کلنجار رفتیم و بیشتر پیرامون وضعیت جبهه انقلاب بلند شده بودند و خاکهای شلوارشان را می تکاندند. حسین اسلامی گفت:
_ما میریم و مشغول میشیم.
_ولی ما وسیله نقدی احتیاج داریم.
_انشاالله درست میشه.
بعدها بسیار پیش آمده و حرفهای آن روز صحبت کردیم . بعضی وقتا حسین می گفت :سه ربع ساعت با ما حرف زدی .تا ما را شهید نکنی دست از ما برنداری.
این را گفت ما را نمک گیر کرد .راستش آن روزها فشار جنگ از یک طرف و وضعیتی که در جبهه ها بود از طرف دیگر همه را کلافه کرده بود.
تیپ های زیادی از شهرستانهای مختلف وجود داشت که تحمل خیلی از مسایل را مشکل تر می کرد .با پیشنهاد چند تن از برادران ، قرار شد که ما یک گردان ثابت برای تیپ ۳۳پیش بینی کنیم .زیرا گردان ها با شماره های متفاوت می آمدند و بعد از عملیات هم منحل می شدند .
پیشنهاد دادند یک گردان درست کنیم به فرماندهی جلیل اسلامی.و جمعی از بچه ها که عموما اهل فسا و اطراف آن بودند. با صحبتی چند دقیقه ای تصمیم گرفتیم از همه جای فارس نیرو بگیرند و به یک شهرستان اختصاص نداشته باشد .
بعد آمدند بچه های زرقان ، فسا ، کازرون ، استهبان ، نی ریز ، لامرد و به تدریج شهرهای دیگر را جذب کردند .و گردان کم کم قوت گرفت .هرچند چندین فرمانده را از دست داد .بیشترین عمر فرماندهی اش را شاید مرتضی جاویدی داشت .
#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بشنوید...
▪️روز #اربعین، چه کربلا باشیم؛ چه در
راهپیمایی جاماندگان، چه هرجای دیگه؛ حیفه
که ندونیم باید چی از امام حسین بخوایم!
#امام_زمان عج
🍃🏴🍃🏴🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
💫یادی از سردار شهید مهدی ظل انوار 💫
🌷وقتی فرزندانمان را باردار بودم مرتب مرا تشویق به تلاوت قرآن میکرد. بعد از تولد آنها خودش براي فرزندانش، بلند قرآن میخواند و از میان ادعیه، زیارت عاشورا را مرتب، در گوش آنها میخواند و تکرار میکرد.علاقه شدیدي به دو دخترش داشت. اگر راضیه پشت سرش گریه میکرد، میگفت: راضیه را آماده کن تا با خودم ببرم. وقتی سر کلاس مینشینم، مرتب صداي گریه او در گوشم میپیچد، من تحمل گریه او را ندارم!
بعضی شبها مرضیه را که خیلی ناآرامی میکرد از من میگرفت، میگفت: شما امشب را بخواب من مرضیه را میخوابانم. گاهی وقتها، نیمهشب که سراغشان میرفتم، میدیدم مرضیه را که در آغوشش به خوابرفته، هنوز در بغل دارد. معترض میشدم. میگفتم: اینجور چند ساعت در بغلت باشد اذیت میشوي؟
میگفت: اگر تا صبح هم مجبور بودم بنشینم، دخترم را روي زمین نمیگذارم، سرش را روي قلبم میگذارم تا بداند که قلب پدرش همیشه براي او میتپد.
همسر شهید
🌹🍃🌹🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امسال هم نشد اربعینِ کربلایت را ببینم...💔
🏴🏴
اربعین آمد دلم را غم گرفت
بهر زینب (س) عالمی ماتم گرفت
سوز اهل آسمان آید به گوش
ناله ی صاحب زمان(عج) آید به گوش
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان🥀
🏴فرا رسیدن #اربعین سالار شهیدان🍂
حضرت اباعبدالله الحسین(ع) تسلیت باد🥀
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🌱🌷🌱🌷🌱
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
⊰•🕊💔•⊱
.
دانِہدانِہذڪرتَسبیحَمفقَطشد
یاحسِین💔
شَـأنذڪرَتڪَمتـراز؛
یـٰانورویـٰاقـدوسنـیستْ...!
.
⊰•💔🕊•⊱¦⇢#صبحتون_حسینی
⊰•💔🕊•⊱¦⇢#عاقبتتون_شهدایی
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍃🌷🍃🌷
#وداع_آخر
مشغول حاضر شدن برای رفتن به کلاس قرآن بودم و حواسم نبود با پدر خداحافظی کنم.
داشتم بند کفش میبستم که بابا آمد «زهرا جان، عزیز بابا، من که نبوسیدمت، دارم میروم ماموریت» مرا در آغوش گرفت و بوسید.
اشکهای بابا را به خاطر دارم که گویی از شوق شهادت که میدانست نزدیک است روی صورتش ریخت، او خودش را برای شهادت در راه خدا آماده کرده بود.....😭
راوی : دخترشهید
#شهیدجهانپورشریفی
#سالروز_تولد: ۱۳۵۷/۶/۲۵.
#سالروز_ازدواج: ۱۳۸۰/۶/۲۵.
#سالروز_شهادت: ۱۳۹۲/۶/۲۵🌹
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
د🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی*
#نویسنده_داریوش_مهبودی*
#قسمت_هجدهم
.
این آشنایی ادامه داشت و روز به روز علاقه ما نسبت به او بیشتر می شد .واقعا با بچه ها رفیق و صمیمی شده بود .نه اینکه فرمانده شأن باشد .بچه ها او را عمو صدا می زدند .سنگری داشت که حالا معروف شده به اشلو .
شبها پاتوق بچه ها بود و به خنده و شوخی و مزاح آکنده می شد .
یک روز پشت ماشین نشسته و شیشه را پایین کشیده بود .
داشت با ما حرف میزد .یک نفر هم دوربین فیلم برداری آورده بود و جلوی صورت مرتضی گرفته بود .دست را آورد جلوی صورتش ، درست مثل بچه هایی که رو بگیرند .به شوخی یا جدی گفت :« از ما فیلم نشون ندین ،مادرم می بینه گریه می کنه»
عملیات که با جزییات موٌخره اش تمام می شد ، او چهره ای بشاش و مهربان به خود می گرفت .همیشه دوندگی می کرد تا برای رزمندگان امکانات رفاهی بگیرد .از آب و غذا گرفته تا سرمایه های نقدی .برای همین نسبت به گردان های دیگر همیشه وضعیت بهتری داشتند .آن روزها می گفتند وضعیتشان کویت است . برنامه ریخته بودند هر روز یکی از شهرستانها مسئول شهرداری شوند .باید سفره پهن می کردند .غذا می چیدند و آخر کار ظرف می شستند .
روز بعد نوبت یکی دیگر و همینجور شهرداری دوره ای می افتاد بین بچه های شهرهای مختلف و این خودش شور و حالی به گردان می داد.
اما همین که عملیات شروع می شد .عمو یک پارچه آتش بود .جدیت همه خنده را از لبانش می چید .با کسی شوخی نداشت .حتی کمی عبوس جلوه می کرد . یک بار فرمانده ای از او سوال می کند و او با جدیت عجیبی از پشت بی سیم فرمانش را اعلام می کند و از آنها کار می خواهد .
در همه حال به فکر نیروهایش بود .در اوج آتش وقتی که گلوله ها و منورها مثل جن از بیخ گوش آدم عبور می کنند و شب تیره را مثل روز وحشت زده سرخ می کنند ، او بی خیال و مصمم فرمان میداد .
_من سرم نمیشه .فلانی شهید شده .باید برام بیاریدش عقب .
یا اینکه حتما باید فلان مجروح را از زیر رگبار بعثیها به اورژانس انتقال بدهید .توی جلسات فرماندهی ،ملتمسانه هم که شده ، جوری می خواست کارهای سخت و سنگین را به گردان او بدهیم.
#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*