از دل خاک فکه #شهيدی يافتند که
در جيب لباسش برگه ای📜 بود:
✍«بسمه تعالی»
جنگ بالاگرفته است.
مجالی برای هيچ #وصيتی نيست.
تا هنوز چند قطره خونی❣ در بدن دارم، #حديثی از امام پنجم مینويسم:
⇜به تو #خيانت میکنند، تو مکن.
⇜تو را تکذيب میکنند، آرام باش.
⇜تو را میستايند، فريب مخور❌
⇜تو را نکوهش میکنند، شکوه مکن.
⇜مردم شهر از تو بد میگويند، اندوهگين مشو.
⇜همه مردم تو رانيک میخوانند، مسرور مباش
↫آنگاه از #ما خواهی بود
ديگر نايی در بدن ندارم
#خداحافظ_دنیا
یازهرا....♥️
#تفحص
#فکه
#جستجوگران_نور
🌹🍃🌹🍃
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
🌷از صدا و سیما آمده بودند برای مصاحبه.حاج محمود مصاحبه نمی کرد اما وقتی حاج جعفر اسدی به ایشان دستور داد، حاج محمود اطاعت امر کرد.
بعد از طرح چند سوال در آخر مصاحبه گزارشگر از حاج محمود سوال کرد:اگر جنگ تمام شود شما چه میکنید؟
حاج محمود گفت:اگر ما در جنگ پیروز شویم و عراق را از دست بعثیون آزاد کنیم به سمت هدف اصلی خود میرویم،هدف ما #آزادی_قدس است و تا روزی که زنده باشیم به دنبال آزادی قدس شریف هستیم.
🌾🌷🌾🌹🌾🌷🌾
#شهیدحاج_محمودستوده
#شهدای فارس
🍁🍁🍁🍁
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
🌷 شهید برونسی:
خدايا!
اگر ميدانستم با مرگ من يڪ دختر
در دامان حجاب مےرود،
حاضربودم
هزاران باربميـرم تا هزاران دختر
در دامان #حجاب بروند...
🔺▫️🔺
#حجــاب
🔺▫️🔺
#صبحتان به یاد شهدا مزین باد 🌷
🔺▫️🔺
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
#نـذرظهــورمنجے(عج)
به نیابت #شهدا
🌹🌷🌹
در این روزهـا کہ خیلے ها جهت گذراندن زندگیشان به مشکل برخورد کرده اند میخواهیــم با کمک هم کمے از غصــہ هاے محرومین شهرمان بکاهیــم
👇▫️👇▫️👇▫️
#تهیہ_وتوزیــع بستــہ هاے غذایے و بهداشتے جهــت خانوارهاے کم بضاعـت #جنوب_شیراز
🔽🔽🔽🔽
شما هم شریک شوید/ حتے به مبلغے کم
➖▪️➖▪️➖
شماره کـارت:
۶۳۶۲_۱۴۱۰_۸۰۶۰_۱۰۱۷
بانک آینده. محمد پولادی
09357173554
🔺▫️🔺▫️🔺▫️
#هییـت_شهـداےگمنــام_شیــراز
با همکارے برخے خیریه های جنــوب شـیراز
🌹🌷
#ﻟﻂﻔﺎﻣﺒﻠﻎ ﺑﺎﺷﻴﺪ
★❤★❤★❤★❤★
گاهـی، فاصلهٔ ما و #شهدا
فقط یک سیم خاردار➿ است
به اسمِ " نَفْس "
از این ها که بگذریم
می رسیم تازه به #شهدا
⚠️بیایید از سیم خاردار #نفس عبـورڪنیم خیلی ها بودند که تا یک قدیمی شهادت🌷 رفتند
ولی با یک #امتحان به عقب برگشتند😔
#عاشقان_شهادت
#ﺭﻭﺯﺗﺎﻥ_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰🎥 کربلا بدون زائر...
ﻳﺎﺩ اﺭﺑﻌﻴﻦ و ﺷﻠﻮﻏﻲ ﺣﺮﻡ ﺑﺨﻴﺮ 😔
#ﻳﺎﺣﺴﻴﻦ ﻓﺪاﻱ ﻏﺮﻳﺒﻴﺖ ﺁﻗﺎ
🌺🌹🌺🌹
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
#زندگینامه_شهید_احسان_حدائق
#نویسنده_مریم_شیدا
#روایت_اول
#براساس_کتاب_میاندار
«ذکر یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی» روی لب های مادر بود که نگاهش افتاد به پدر که با گلدان داخل طاقچه و میرفت. برگهای زرد گلدان را جدا میکرد. مادر از پنجره نگاهی به داخل حیاط انداخت .صدای بچه ها همراه با بوی بهار نارنج ها وارد اتاق می شد.
_بچه ها ده بیست سی چهل میکنیم روی هر کی اول آفتاب اون میشه گرگ و میدود دنبال بقیه.
احسان شروع کرد به شمردن.مادر تسبیح را داخل دار نماز گذاشت بلند شد تا قرآن را از سر طاقچه بردارد.
_قبول باشه حاج خانوم.
_قبول حق.
علإالدین خاک گلدان را لمس کرد مقداری از آب تنگ را داخل گلدان ریخت.
_قرآن حفظ کردن احسان خوب پیش میره؟
_الحمدالله چندتا سوره دیگه مونده تا جز سی تموم بشه.
نگاهی به ساعت شماطه دار روی دیوار انداخت تا اذان مغرب چند ساعت دیگر باقی مانده بود.
_بعد از نماز مغرب و عشا را دوباره باهاش کار می کنم خدا را شکر استعدادش خوبه.
علاءالدین نیم نگاهی به حاج خانوم انداخت.
_خوب اونم هست ولی شما شیر با وضو توی دهن این بچهها گذاشتین بیتأثیر نیست.
_ و البته نون حلال ای که شما تو سفره گذاشتین.
با سر و صدای بچه ها صدای علاالدین هم بلند شد.ض
«بچه ها دور حوض نچرخین پر از گلدونه. برین اون طرف حیاط بازی کنین»
_نمیشه بابا. اون ور ماشینتون رو گذاشتین نمیتونیم بدویم.
دوباره صدای جیغ و فریادشان بالا رفت.مادر قران را داخل رحل کنار جانماز گذاشت.
_حاج خانوم برای بچه ها لباس عید خریدی؟
_آره ولی هرکاری کردم احسان نیامد.
در چشمهای گرد شده اش را به مادر دوخت.
_نیومد ؟چرا؟ بچه ها تو این سن و سال برای خرید عید روزشماری میکنند.
_چی بگم والا !بچه ام انگار اصلا تو این عالما نیست. باید خودم براش بخرم و گرنه عید تموم میشه میره .عین خیالش نیست.
پدر و مادر حسابی گرم صحبت شده بودند که صدای شکستن گلدان از داخل حیاط شنیده شد . یکی از گلدانهای شمعدانی دور حوض شکسته بود .پپر از شدت خشم را که گردنش باد کرد. پاتند کرد به سمت حیاط. ما در پنجره را باز کرد. احسان سفالهای شکسته را جمع می کرد.
_مادر دست نزن. دستت میبره .حالا خودم میام جمعش می کنم.
پدر حیاط را روی سرش گذاشت: «مگه شماها نگفتم دور حوض نچرخین .نگاه چیکار کردین؟!»
بچه ها سرشان را زیر انداختند .مادر خواست به طرفداری از بچه ها حرفی بزند که دوباره صدای پدر بالا رفت:
«تا همتون رو تنبیه نکردم بگید کار کی بود؟»
دستش را به پشت کمرش زد و منتظر جواب ماند بچه ها ساکت بودند و حرفی نمی زدند.
_خیلی خوب خودتون خواستین! همه تون رو تنبیه می کنم تا دفعه دیگه حواستونو جمع کنید.
به سمت باغچه رفت تا تکه چوبی برای تنبیه بچه ها بیاورد. هنوز دستش به ترک نخورده بود که احسان زبان باز کرد:«بابا کار من بود. حواسم نبود دستم خورد به گلدون و شکست»
پدر به احسان خیره شد ترک را پرت کرد داخل باغچه و وارد اتاق شد. روی مبل نشست .از گل میز کنار مبل نخ سیگار ای برداشت و آتش زد.
_صدقه سر خودت و بچه های گلدون که اینقدر اعصاب خوردی نداره فردا یه گلدون میخرم.
پدر گاو کار احسان نبود دست مهدی به گلدون خورد برای اینکه تنبیهش نکنم تقصیر را گردن گرفت.
نگاه مادر به سمت حیاط رفت مهدی و احسان خاک گلدان را جمع می کردند.
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_احسان_حدائق
#نویسنده_مریم_شیدا
#روایت_دوم
#براساس_کتاب_میاندار
سلیم سرش را چسباند به دیوار .کف دستهایش را دو طرف صورتش گرفت و شروع کرد به شمردن. «یک ،دو ،سه .....ده ،اومدم»
سرش را از روی دیوار برداشت و به اطراف نگاهی انداخت. کسی نبود کمی از دیوار دور شد تا سر و گوشی آب بدهد . از کسی خبری نبود همینطور چشم دوخته بود به اطراف .جرات اینکه قدم از قدم بردارد نداشت. هر لحظه منتظر بود یکی از بچهها مثل اجل معلق از پشت سر ظاهر شود و سک سک کند. حواسش به اطراف بود که صدای دیگ و دیگچه داخل زیر زمین بلند شد.
تیز اطراف را نگاهی کرد و دل به دریا زد می دانست تا وقتی آنجا بایستد کسی سر و کله اش پیدا نمی شود هنوز روی پله اول نرفته بود که امید از پشت درخت نارنج در آمد و دستش را به دیوار کوبید و سک سک کرد.
سلیم آهی از افسوس کشید و سر تکان داد. امید نیشش تا بناگوش باز بود و می خندید .
_تو زیرزمین لولو نخوردت!!
و بعد پایش را به زمین کوبید و پخه ای داد.
پله بعدی را هم پایین رفت که صدای سک سک عرفان هم بلند شد نفهمید از کجا درآمد.
_بدو سلیم. اگه نتونستی این دفعه هم کسی را پیدا کنی باید به همه ما یکی یه کولی بدی. مگه نه امید؟!
_بع....له
سلیم نگاهی به هیکل گنده و گوشتی امید انداخت و فکر اینکه این هیکل گنده را روی تن لاغر و استخوانی خودش حمل کند، بند دلش را پاره میکرد. برای لحظه ای او را تصور کرد که پشتش نشسته و مثل قورباغه پخش زمین شده است.بقیه بچه ها هم دوره اش کردند و میخندند .دوباره سرش را به اطراف حیاط چرخاند از کسی خبری نبود. توی دلش نهیب زد: «میخواستی قپی بیای که گفتی بریم خونه امید اینا بازی کنیم. خوب توی حیاط خودتون بازی میکردین اونجا کوچیکتر بود و راحت بچهها را پیدا میکردی و مجبور نبودی کولی بدی »
آب دهانش را قورت داد پله ها را پایین رفت در جنوبی زیرزمین نیمه باز بود صدای خوردن دیگ ها به هم باز بلند شد گربه سیاه زشتی زوزه کشان از جلوی پایش را از پلههای زیر زمین بالا رفت حسابی ترسیده بود تاریکی زیرزمین وحشتش را زیاد کرد .میخواست از زیر زمین بیرون بپرد اما فکر کولی هایی که باید به بچه ها می داد آن هم توی حیاط به آن بزرگی لرزه به جانش انداخت.هرچند فکر میکرد آن سر و صدا هم مال گربه سیاه بود اما جلو رفت. نگاهی به پشت دیگر بزرگ و سیاهی که آنجا بود انداخت. چهار چشمی اطراف را زیر نظر داشت که دستی به شانه اش خورد .همراه با آن مهدی که دندان های ردیف و سفیدش توی تاریکی می درخشید گفت:« ما که رفتیم سلیم آقا کولی کولی...»
تا به خودش بیاید مهدی پله را یکی دوتا کرد و بالا رفت .صدای سک سکس زیر زمین آمد همه بچه ها سک سک کرده بودند فقط احسان مانده بود. با خودش گفت لابد او هم تا حالا سر از یک جای درآورده و سک سک کرده .ناامیدانه به سمت در زیرزمین میرفت که احسان از پشت آبکش بزرگی نیم خیز بیرون آمد.منگ منتظر بود تا احسان هم برود سک سکش را بکند ،که دید با چیزی ور می رود. مثل این که شلوارش به جای گیر کرده و پاره شده بود. از خدا خواسته پله ها را یکی دوتا کرد و بالا رفت.
_احسان دیدمت.. احسان دیدمت..
نفسش به شماره افتاده بود که دستش را به دیوار کوبید
_سک سک احسان..
همه بچهها مات به او نگاه می کردند احسان از زیر زمین بیرون آمد همه یک صدا با هم داد زدند «أه کولی از دستمون رفت.»
مهدی رو به احسان گفت :« اونقدر صدای این دیگها را درآوردی که فهمید اون جاییم»
پشت سرش امید هم گفت:: تو که خیلی فرز بودی زودی میآمدی»
تو که تا حالا یکبارم نباخته بودی.
احسان حرفی نزد روی صورتش دوده نشسته بود. خودش را تکاند. سلیم نگاهی به شلوار احسان انداخت اما روی شلوار جای پارگی نداشت.
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#حدیث_نور
امام علی (ع) فرمودند:
خداوند، شهدا را در قیامت با چنان جلال و نورانیتی وارد محشر میکند، که اگر انبیا سواره از مقابل آنان عبور کنند، به احترام شهیدان پیاده شوند.
🌷 🌷
#ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻫﻤﻪ ﺁﺭﺯﻭﻣﻪ ...
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
"هرکس عزم کند ، اراده کند و صبر و استقامت در برابر نفس و شیطان و اجانب کند، می تواند به درجه ای برسد که خونبهایش الله باشد که این کم مقامی نیست."...
ﻭﺻﻴﺖ #شهیدسیدحمیدرضازاده
#شهدای_فارس
#ﺳﺎﻟﮕﺮﺩﺷﻬﺎﺩﺕ
🌺🌷🌺🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
📲 #لوح| فرمانده سرافراز محمود ستوده
🔻26 اسفند ماه
سالروز شهادت قائم مقام فرمانده لشکر 23 المهدی اﺳﺘﺎﻥ ﻓﺎﺭﺱ ﮔﺮاﻣﻲ ﺑﺎﺩ
#ﻳﺎﺩﺷﻬﻴﺪﺑﺎﺻﻠﻮاﺕ
🌺🌹🌺
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#بربالِ_سـخن
این دنیا ، دنیای آزمایش است ...و همه میدانیم که هیچکدام ماندگارنیستیم و همگی خواهیم رفت .فقط باید مواظب باشیم پرونده ما سفید باشد...
📎جانشین تیپ ۳۳ المهدی
#سردارشهید_محمود_ستوده🌷
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۳۵/۶/۱۲ فسا ، شیراز
شهادت : ۱۳۶۳/۱۲/۲۶ شرقدجله ، عملیات بدر
🌺🌷🌹
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ:
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
چھ #قشنگ گفت:
#شهیدشوشترے 🌱
✨دیروز دنبـال #گمنامے بودیم
و امروز مواظبیم
#ناممان گم نشود...
جبھھ بوے #ایمان مےداد
و اینجا
#ایمانمان بومےدهد...
🌷🔺🌷🔺🌷
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
چہ مےفهمیم #شهادت چیست مردم ؟
#شهیـد و همنشینش ڪیست مـردم ؟
تمام جستجومان #حاصلـش این شد:
شهـادت #اتـفاقـے نیست مـردم
#شهدا_گاهی_نگاهی
🌹🌷
#ﺭﻭﺯﺗﺎﻥ ﺷﻬﺪاﻳﻲ
🍃🌹🍃🌹
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
#زندگینامه_شهید_احسان_حدائق
#نویسنده_مریم_شیدا
#روایت_سوم
#براساس_کتاب_میاندار
از شدت خشم رگ گردن دایی بیرون زده بود .جلوی در هال ایستاده و شروع کرد به داد زدن:
«حسین کدوم گوری هستی؟»
دمپایی را جلوی پا انداخت. ترکه چوب گردو را از کنار دیوار برداشته و به داخل حیاط رفت .می دانست حسین از ترس خودش را قایم کرده است .از پله ها پایین آمد و زیر لب غر زد:
«یه حرف را باید به تو چند بار بزنند تا توی اون مخ پوکت فرو بره؟!»
داخل باغچه رفتا میان درختان نارنج و پرتقال دنبالش بگردد.
_آخه تو آشپزخانه جای توله گربه قایم کردن اونم نه یکی نه دوتا هفت تا!!!!؟
برگ درختان را کنار می زد تا یک وکلای آنها پنهان نشده باشد.
_همینه دیگه ادبت نکردند که کارت به اینجا کشیده. لیاقتت همین بود که بیفتی کنج دیوونه خونه نه اینکه نوکر این خونه باشی..
یک ریز پشت سر هم غر می زد .آخر باغچه دیدش .به دیوار تکیه داده و در خودش که کرده بود تا چشمش به دایی افتاد پا به فرار گذاشت و از باغچه بیرون رفت.
_آقا داشتن از سرما می مردند. ننه شون هم تو خیابون ماشین بهش زده بود گناه داشتن.
دایی پاتند کرد تا به او برسد.
_لازم نکرده دلت برای یک مشت توله گربه بسوزه .دلت به حال خودت بسوزه که سر و صاحب درست نداریم.
پشت سرش رفتم داخل دالان گیرش انداخت. هر دو به نفس نفس افتاده بودند .آرام به سمتش رفت تا یک وقت از در کوچه فرار نکند .با تمام قدرت ترکه را بالا آورد.وقتی به خودش آمد دید ضربه روی بازوی احسان فرو آمده است حسین خودش را پشت سر احسان قایم کرده بود.
_احسان جان خوب شد اومدی.. اون میخواست منو بزنه.
عصبانیت دایی هنوز فروکش نکرده بود که رو به احسان گفت:
«تو خودت رو قاطی نکن برو کنار باید این پسر رو ادبش کنم»
احسان جلوی حسین ایستاد و آرام گفت:
«مگه چیکار کرده دایی ؟!اونم مثل ما آدمه. اگه یکم مشاعرش کار نمیکنه تقصیر خودش نیست که»
دایی می خواست هر طور شده گوشمالی به حسین بدهد.
_برو کنار احسان!
حسین کف حیاط نشسته بود و به پا های احسان آویزان شده بود.
_تو رو خدا !! تو رو خدا نذار منو بزنه ! بقیه دعوا میکنن ,اما اون منو میزنه ...نزار بزنه.
احسان دستش را روی سر حسین کشید و از جا بلند کرد.
_برو تو اتاقت .تا من هستم نمیزارم کسی بزندت ..برو نترس.
حسین ازپشت احسان پا تند کرد و به سمت اتاقش رفت. دعای خاص دنبالش برود که احسان شد راهش شد.
_به جای اون منو بزنین. تا خالی بشین.
دایی نفس عمیق کشید ترکه را که در هوا نگه داشته بود پایین آورد مچ دستش هنوز از شدت ضربه درد داشت.
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#مثل_شهــدابشــویم 🌹
قابل توجه خادمین و محبین شهدا
مقرر شده بــود که به مدد حضرت زهرا (س) و کمک شــما خـیرین تعداد ۱۰۰ بسـته کالایـی مواد غذایی به ارزش هر بـسته صدهــزار تومانے تهیه و به خانواده های نیازمنــد در مناطق محــروم جنوب شیــراز اهدا بشود که تا الان مبالغ جمــع آوری شده بسیار کم است
👇👇
خواهــش ما از همه بزرگواران این است در این ایامي که خیلــی ها در بدترین شرایط اقتصــادی هستند با کمکی حتی ناچیز سبب خوشحالے اندک این خانواده هــا بشویـم .....
خوش بـحال انهــایی که از سیره و عمل شــهدا در کمــک به محــرومین پیروے مـی کنـند ....
🌺🌹🌺🌹
6362141080601017
بانك آينده بنام محمــد پولادے
🌺🌷🌺
انشالله بسته هاے تهیه شده در روز عید سعید مبعث توزیع خواهد شد
در روزهای اول جنگ در سرپل ذهاب به ابراهیم گفتم: برادر هادی ، حقوق شما آماده است هر وقت صلاح می دانی بیا وبگیر.
در جواب خیلی آهسته گفت: شما کی میری تهران؟
گفتم: آخر هفته. بعد گفت: سه تا آدرس رو مینویسم. تهران رفتی حقوقم رو دراین خونه ها بده! من هم این کار را انجام دادم. بعد ها فهمیدم هر سه، از خانواده های مستحق و آبرودار بودند.
#ﺷﻬﻴﺪاﺑﺮاﻫﻴﻢ_ﻫﺎﺩﻱ
#ﺳﻴﺮﻩ_ﺷﻬﺪا
#ﻛﻤﻚ ﺑﻪ ﻓﻘﺮا
🌷🌹
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
4_5970045408053821543.mp3
4.17M
🔊 #بشنوید | #فرمانده
⏱ روایتگری راویان دفاع مقدس
🌷 اطاعت پذیری رمز پیروزی شهدا
🎧 #ﺷﻬﺪا ﻣﺎ ﺭا ﺩﺭﻳﺎﺑﻴﺪ 🌷
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
🌺🌹🌺🌹
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
🌸عید نوروز بود. برای علی اکبر و برادرش شلوار نو خریده بودم، دیگر متوجه نشدم از آن شلوار استفاده کرد یا نه. سیزده عید بود که علی اکبر گفت: «بابا شلوارم به دوچرخه گیر کرده و پاره شده، به من پول بدهید شلوار نو بخرم!»
به ایشان پول دادم و شلوار خرید. یک روز از سر کار به خانه می آمدم، علی اکبر و دوستانش [شهید] محمد سلیمانی و [شهید] علی گودرزی را در راه دیدم. با تعجب دیدم شلواری را که برای علی اکبر خریده بودم پای محمد است. وقتی به خانه آمدم با ناراحتی جریان را به مادرش گفتم و گفتم: «مگر پسر من محتاج پول است که شلوارش را به محمد فروخته!»
وقتی علی اکبر آمد جریان را پرسیدیم. از شرم سرش را پائین انداخت. گفت: «راستش محمد خانواده فقیری دارد و یتیم است. امسال لباس نو نداشت. برای همین شلوارم را به او هدیه دادم و دوست نداشتم شما متوجه شوید.»
عرق سردی بر پیشانی ام جوشید، از این رفتار علی اکبر خیلی خوشحال شدم و در دل او را تحسین کردم.
🌷🌸🌷
#شهید علی اکبر پیرویان
#شهدای_فارس
🌸🌹🌸
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎپ:
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
یادی کنیم از اونایی که
نه یک روز در سال ،
بلکه هر روز
تو هشت سال چهارشنبه سوری داشتند...
ว໐iภ ↬ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔻 دنبالِ گنج میگــردند ...
به دنبالِ
شهید 🌷
برای این روزهای نداریِ ما!!!
#آی_شهدا_جامانده_ام
🌺🌷🌺🌷
#ﺻﺒﺤﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﻣﺰﻳﻦ ﺑﺎﺩ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_احسان_حدائق
#نویسنده_مریم_شیدا
#روایت_چهارم
#براساس_کتاب_میاندار
دبیر هندسه برگه امتحانی را جلوی روی حسن گذاشت و او زیر چشمی نگاهی به احسان انداخت که روی صندلی کناری نشسته بود. در نگاهت آرامش موج می زد .تا فهمید حسن نگاهش می کند، دستش را به علامت آرامش تکان داد از حرکت ها و چشم های حسن اضطراب را متوجه شده بود.
با وجود نقشه که برای این امتحان کشیده بودند اما باز هم کتاب را خوانده بودند.سوال اول را خواند ولی جوابش را نمی دانست. از زیر تمام دانشآموزان را زیر نظر گذراند و صدایش را بلند کرد:
«دانش آموزان دقت کنید تعداد سوالات ۱۲ تاست.سوال واضح و روشنه ولی اگر کسی سوالی داشت فقط دستش رو بالا بیاره خودم میام پیشش»
نگاهی به ساعت مچی اش انداخت.
«از الان تا یک ساعت دیگه وقت دارید شروع کنید»
حرف دبیر که تمام شد همه برگه جلوی رویشان بود اما کسی نمی نوشت .بعضی با برگه سوالات و میرفتند بعضی هم خودکار تو دستشان روی هوا می چرخاندند. بازیگوش های کلاس هم شیرین کاری می کردند. دبیر کنار تندیس شیر و خورشید ایستاده بود و به جمع بچه ها نگاه میکرد.
_حسن عبداللهی حواست به برگه خودت باشه!
حسن سر زیر انداخت. به نظرش هنوز دبیر متوجه حرکت بچه ها نشده بود .خیلی دوست داشت بدانند وقتی معلم متوجه بشود بچهها به سوالات جواب نمیدهد چه واکنشی نشان میدهد .دوباره به احسان نگاه کرد که دست به سینه نشسته بود و نگاهش به روبهرو بود.
_آقای حدائق کجا نگاه می کنی ؟برگه رو میزه ،نه رو به رو!
دبیر همین را که گفت به سمت احسان آمد برگه امتحانی را از روی دسته صندلی برداشت و نگاه کرد.
_چرا جواب نمیدی؟
احسان خودش را روی صندلی جمع کرد
_نمیخوام جواب بدم.
دبیر در حالی که در چشمهایش عصبانیت موج می زد به احسان خیره شد.
_نمی خوای جواب بدی؟ چشمم روشن!
ناباوری در نگاه دبیر موج می زد اما خودش را از تک و تا نینداخت برگ را از جلوی احسان برداشت.
_خیلی خوب! می توانید از جلسه بری بیرون.
همه حواس ها به احسان و دبیر انسان از جایش بلند شد و به سمت در خروجی رفت پشت سر احسان، مهدی رحیمی حقیقی هم برگه اش را تحویل داد .دبیر مات و متحیر نگاهی به برگه سوال و مهدی انداخت.
_شما دیگه چرا؟ شما که توی درس ریاضی نمرات عالی میگیری!
_آقا اون درس ریاضیه اون هندسه!
او هم از سالن خارج شد پشت سر مهدی همه برگ هایشان را تحویل دادند دبیر با گیجی برگه های سفید را تحویل می گرفت.حسن کف دست هایش را که عرق کرده بود به شلوار مالید میخواست برگه اش را تحویل بدهد که صدای داد و فریاد دبیر بلند شد:
«این چه وضعیه؟!صبر کنید بلایی به سرتون بیارم که خودتون حظ کنین»
برگها را گرفت زیر بغلش و از سالن خارج شد. بچههایی که خارج سالن بودند داخل شدند به این بچهها همهمه شد .
_غلط نکنم رفت مدیرو بیاره.
_نکنه از مدرسه اخراجمون کنند!؟
_این نقشه احسان بود خودش هم جواب مدیر را میده!
_شما خودتون دادتون بالا بود که ما هیچ از این درس نمی فهمیم!
بگو مگوها بالا گرفته بود که مدیر و دبیر وارد سالن شدند و یا در دستهای مدیر بود و به جمع نگاه میکرد.
_شما میدونید چه کار کردید؟ این رفتار خلاف مقرراته! چارهای ندارم اونایی رو که برگی سفید دادن، اخراج کنم .حالا هرکی باعث بی نظمی شده خودش به زبان خوش بیاد تو دفتر ،تا پرونده شد بزارم زیر بغلش بره.
احسان نزدیک رفت پشت سرش هم مهدی و سعید ابوالاحراری. مدیر چشمهای گرد شده اش را به آنها دوخت. برگه امتحانات را بالا آورد و به اسامی بالای برگه ها نگاه کرد بعد رو کرد به دبیر.
_اینها که بچههای درس خونی هستند!!
مکثی کرد از دبیر خواست در دفتر منتظر بمانند در سالن رژه رفت رو کرد به احسان و گفت: «علت اینکه شما برگه سفید تحویل دادید چیه؟ میدونین که بر هم زدن نظم ....»
هنوز حرف مدیر تمام نشده بود که احسان گفت: «دبیری که گذاشتید برای هندسه، قدرت بیان نداره. ما درس را متوجه نمیشیم. چند روز دیگه هم امتحان آخر سال ما چیزی بلد نیستیم»
مدیر دوباره چند قدم راه حالا میگی چیکار کنم؟ من که نمی تونم دبیر را از مدرسه بندازم بیرون!! الان وسط ساله، نمیتونم از اداره درخواست یک دبیر دیگه بکنم»
احسان جلو آمد و گفت: «ما هم نمیتونیم تو امتحانات نهایی نمره بیاریم .به فرض که نمره آوردیم. چیزی از درس یاد نگرفتیم نمره به چه درد میخوره وقتی بیسواد بیایم بالا؟!»
مدیر به فکر فرو فقط یه کاری میتونم براتون بکنم ،چند تا از شاگردان سال بالایی که توی درس هندسه قوی هستند را میارم توی کلاس های جبرانی بهتون درس بدن خوبه؟!»
همه راضی به سمت کلاس برگشتند.
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
گاهی وقت ها جاماندگی
هم بدنیست..!
درست مثل وقتی که تو
خودت را ...
دلت را ...
روحت را ...
جا می گذاری در !کانال_کمیل
🌺🌹🌺
#ﺟﺎﻣﺎﻧﺪﻩ_ﻫﺎﻱ_ﺭاﻫﻴﺎﻥ_ﻧﻮﺭ
#ﺷﻠﻤﭽﻪ
#ﻃﻼﻳﻴﻪ
#ﻓﻜﻪ
🌷🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌸 تیپ امام حسن تازه تشکیل شده و در منطقه غرب مستقر شده بود. مدتی حاج مجید به عنوان فرمانده عملیات تیپ به غرب آمدند. تابستان بود و هوا گرم و پشه زیاد.
آن شب علاوه بر گرما و پشه، دشمن هم لج کرده و نامنظم روی مقر خمپاره می ریخت. وقت خواب شد. همه توی سنگر خوابیدیم. رب ساعتی گذشت، حاج مجید گفت: با این پشه و گرما من خوابم نمی بره، می رم بیرون پشت تویوتا می خوابم!
یک پتو برداشت و رفت بیرون سنگر. چند دقیقه نگذشته صدای خمپاره و انفجار آمد. بیرون دویدیم. حاج مجید راحت پشت ماشین خوابیده بودم. گفتم: حاج مجید بی خیال شو، یه بلایی سرت میاد، من نمی تونم جواب پس بدم بیا داخل!
گفت: نه، نگران نباش. اینجا برای من اتفاقی نمی افته، سهم من جای دیگه و زمانی دیگه است.
بعد هم راحت در بادی که می وزید پشت ماشین خوابید. تا صبح هر صدای خمپاره ای که می آمد و دلم می ریخت و از سنگر بیرون می دویم. اما حاج مجید راحت خوابیده بود. اصلا این خمپاره و ترکش ها را حساب نمی کرد. صبح چند تا ترکش به بدنه ماشین نشسته بود، اما حاج مجید با آن اطمینان خودش، راحت خواب خودش را کرد.
🌷🌸🌷
#شهیدحاج_مجیدسپاسی
#شهدای_فارس
#ﺷﺐ_ﺷﻬﺎﺩﺕ
👇
شهادت: ۱۳۶۶/۱۲/۲۹- منطقه عمومی حلبچه
سمت: فرمانده عملیات لشکر ۱۹ فجر
🌺🌷🌺🌷🌺🌷
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 #هفت_سیـــن_مناطق_جنگی🌷
" دوکوهـــــــه " سین ندارد اما !
" #ساختمانهـایش"سحرگاهانی را به خاطر دارد که رزمندگان ،
با نوای دلنیشن مناجات نورایی همــدوش ِستارگان ، همپای فرشتگان و در کنــــار ِماه ،با خدا سخن میگفتند،
سنگر سازان بی سنگر...
🌷 🕊🕊🌷
" فکـــــــــه " سین ندارد امّا !
" #سجده های"بسیجیانی را به خاطر دارد که با سربندهای سبز و سرخ ،سرهایشان را به خدا سپردند و با ندای" اعرلله جمجمتک " به دیدار معشوق شتافتند...
🕊 🌹🌹🕊
" شـــــــــرهانی " سین ندارد امّا !
" سنگرهایش" زخم ِ تن ِ شقایق هایی را به خاطر دارد که در کربلای خمینی(ره)با رمــــز
" یـــ زینب ــــــــا " هر آنچه داشتند تقدیم ِ حضـــرتِ ارباب نمودند...
🕊 🌹🌹🕊
" کانال کمیــــــــــــل " سین ندارد امّا !
" سکــوی'"پرواز ِلب تشنگانی شد ، که مقتل شان یادآور کربلاست...
🕊 🌷🌷🕊
" طلائیــــــــــــــــه " سین ندارد امّا !
" سه_راه"شهادتش گــواه ِ رشادت ِمردانی ست که سبکبـــــــــــال ، تا عرش ِ اعــــلا ،پرستــــو شدند...
🕊 🌷🌷🕊
" ارونـــــــــــد "سین ندارد اما !
" ساحل"خونینش ، غواصانی را به خاطر دارد که در شبهای عملیات ، از سیم خادار ِ نـَفــس،
گــذشتند و دل ، به دریای بیکران ِ عشق و عرفان زدن...
🕊🌷🌷🕊
" شلمچــــــــــــه " سین ندارد امّا !
" سرداران " بی نام و نشـانی را به خاطر دارد کــــــــه همچون مادرشان زهـــرا(س)فدایی ولایت شـــــــــــدند و گمنــــــام ماندند.
🌷"شادی روح شهدا صلوات" 🌷
🌹🍃🌹🍃
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO