#حرف_حساب
🎙 امام خامنه ای (حفظه اللہ):
🔅 #شهـــادت ...
گلِ خوشبو و معطّری است
کہ جز دست برگزیدگان خداوند ،
در میان انسانها به آن نمیرسد
و جز مشامِ آنها آن را بو نمیکند ...
🔻▫️▫️ #شهیدان_را_کجا_ما_می_شناسیم
#شهیدان_را_شهیدان_میشناسند
🌷🌹🌹🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
جنگ ؛
بهانه نشد
برای آن کـه
بهار از یاد برود!
📎هفتسین عشق (بهارسال ۱۳۶۰):
#ﺻﺒﺤﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺷﻬﺪا ﻣﺰﻳﻦ ﺑﺎﺩ 🌷
🌷🌹🌷🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
❣شهید آوینی:
"بالے نمیخواهم این پوتین هاے ڪهنہ هم میتواند مرا بہ آسمانها ببرد! "
👈من هم بالے نمیخواهم
بے شڪ با چادرم هم
میتوانم مسافر آسمان باشم
#چادر_من_بال
#پرواز_من_است
🌷
#ﺣﺠﺎﺏ_ﻓﺎﻃﻤﻲ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﮔﻮﻧﻪ
🌷🌹🌷🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_احسان_حدائق
#نویسنده_مریم_شیدا
#روایت_هشتم
#براساس_کتاب_میاندار
دو تکه سنگ روی زمین گذاشت و چوبی میانه اش قرارداد. بچه ها کمی آن طرفتر چوب هایشان را آماده زدن کرده بودند.ناگهان صدای خواننده زنی بلند شد .سر بالا آورد و به اطراف نگاه انداخت. در چند متری ماشینی به تازگی پارک کرده بود. زنی مینی ژوپ پوش با شوهر و پسر بچه کوچکش از ماشین پیاده شد .صدای ضبط شان تمام منطقه را پر کرده بود. مهدی گفت: «همینمون کم بود !یکی هم این وسط برامون بخونه. بابا یکی نیست به اینا بگه ما همین الان از سر جلسه و بحث اخلاقی معرفتی بلند شدیم اگه گذاشتن!»
مجتبی زهرایی بدون اینکه پشت سرش را نگاه کند گفت :«غرور نگیرید .ناسلامتی بحث مون غرور و انواعش بود. از کجا معلوم اگه ما خودمون تو اون شرایط بودیم از اونا بدتر نمی شدیم»
علی هم که تازه نگاهش را برگردانده بود کمی خم شد و دستگاه چوب را توی دست هایش جابجا کرد.
_امروز جمعه است, خانواده ها برای تفریح میان .ولشون کن بنداز چوب رو!»
دست زیر چوب برد که بزند .کمی آن را بالا آورد و باید تمام قدرت پرتاب کرد. منتظر بود تا ببیند چه کسی زیر چوب را کشیده، که دید بچه ها دوباره دور احسان حلقه زدند.
_خدا رحم کرد به چشماش نخورد!
_اگر یخ داشتیم میذاشتیم روی چشماش ورمش بخوابه.
ساختمانیان هول برش داشت. چوب را انداخت و به سمت احسان رفت. پشت چشم هایش ورم کرده بود خون مردگی زیر پوستش ایجاد شده بود ،مضطرب به احسان نگاه کرد که پشت گردنش داغ شد .مجتبی کنار دستش ایستاد و پس گردنی نثارش کرد.
_آقای ساختمانیان که این همه قپی میای میگی استاد چلک موسسه هستی.!! ببین چه کارکردی ؟!کم مونده بود تخم چشماش بزنه بیرون !حتی یک آخ هم نگفت.
ساختمانی آن از ترس دست هایش می لرزید با خود گفت الان احسان بلند میشود و او هم یک مشت بد و بیراه هم تحویلم می دهند.
_زهرایی چرا اینقد شلوغش می کنی ؟!از قدیم گفتن بازی اشکنک داره ،سر شکستنک داره!
احسان این حرفها را گفت و سرپا ایستاد خنده روی لب آورد و چهره ساختمانیان براق شد.
_چیه ؟چرا ترسیدی ؟نترس! بادمجون بم آفت نداره ،برو پهلوان دوباره ضربه بزن.
_نه! من دیگه نمیزنم. علی تو بیا بزن.
علی به جای او آمد .هنوز چوب ها را روی سنگها جا نداده بود که صدای تنبک و دست و آواز هم شنیده شد .چند نفری زیر سایه درخت ها می رقصیدند و اطرافیان هم دست می زدند. احسان کف دست هایش را چند بار به هم کوبید و چوبش را از زمین برداشت و گفت: «حواست اینجا باشه !بزن علی!»
علی زیر چوب را کشید احسان بلند شد و چوبش را زد بازی به هیجان خودش رسیده بود. احسان بازی را متوقف کرد و گفت:
«بچه ها دیگه بازی بسه وقت نماز بریم وضو بگیریم.»
چهره بچهها سرخ شده بود همه برای وضو به طرف جوی آب رفتند.صدای ساز و دهل هنوز بلند بود و همه آماده نماز شدند. مهدی جلوی استاد با صدای «الله اکبر »همه به مهدی اقتدا کردند و نماز شروع شد.
سلام نماز را که دادند اطرافشان را به نگاه کردند. مردم دورشان را احاطه کرده بودند .مثل این بود که به تماشای سیرک آمده باشند .هیچ صدای آوازی شنیده نمیشد .صدای «قد قامت الصلاة »احسان بلند شد. زیر نگاه سنگین مردم نماز عصر را خواندند .تا پایان نماز ،مردم آنها را نگاه میکردند .نزدیکی غروب که داشتند برمیگشتند تنها صدای خفیفی از ترانه به گوش میرسید.
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
یاد شهدای فتح المبین🌷
ﻳﺎﺩﻱ اﺯ,ﺷﻬﻴﺪ ﺟﻮاﺩ ﻛﺎﻣﻴﺎﺏ و ﺩﻳﮕﺮ ﺷﻬﺪاﻱ اﺳﺘﺎﻥ ﻓﺎﺭﺱ ﺩﺭ اﻳﻦ ﻋﻤﻠﻴﺎﺕ ....
🌷نگاهش به آسمان است. یاد حاج شیرعلی ﺳﻠﻂﺎﻧﻲ از ذهن و فکرش بیرون نمی رود. شهادت حاج شیرعلی برایش عجیب نبود، نه برای او برای هیچ کدام از دوستان حاج شیرعلی دور از ذهن نبود، حتی اینکه گلوله آرپی جی بیاید و سرش را ببرد هم برایش دور از انتظار نبود، اما اینکه دو روز از است پیکر حاج شیرعلی در آفتاب، روی رمل های داغ افتاده آزارش می داد. از وقتی خبر شهادت حاج شیرعلی را شنید، روی پا بند نبود که جنازه حاج شیرعلی برگردد، خودش چند بار رفت، اما نشد که نشد...
در حال و هوای خودش بود که چشمم به رسول قائد شرف افتاد که با عجله به سمت مقر فرماندهی می رفت. جلویش را گرفت.
- حاجی برام یه دم می گیری؟
- خبریه؟
- به آسمان نگاه کن، حوری ها را نمی بینی؟
حاج رسول چشم در آسمان چرخواند، شانه ای بالا انداخت، صدایش را صاف کرد و خواند:
ای کامیاب، ای کامیاب
به کام خود رسیدی
از دوستان خود بریدی...
جواد شروع کرد همراه با نوحه من در آوردی حاج رسول سینه زدن. حاج رسول که با خنده دور شد، باز رفت در حال و هوای خودش. دوست داشت به مادرش فکر کند، مادری که در یتیمی او را بزرگ کرد، خیلی او را دوست داشت، اصلاً اگر گاهی دل از جبهه می کند به خاطر دیدن مادرش بود، اما باید از مادر هم دل می کند. بار آخری که می آمد مادر خیلی اصرار کرد بماند. می دانست خانواده اش به بودن او نیاز دارند و با تنگدستی دست به گریبان. لبخند نمکینش را نثار مادر کرد و گفت: مادر، خیلی دوستت دارم اما خدا را بیش از همه دوست دارم، شما هم تا خدا را داری نگران نباش!
چند روز پیش هم، قبل از عملیات زنگ زد و خداحافظی آخر را با او کرد و گفت منتظر من نباش.
به روستای رقابیه نزدیک می شد و همچنان چشمش به آسمان بود. زندگی اش که توأم بود با سختی از جلو چشمانش رژه می رفت. اینکه چه طور چرخش روزگار یک کارگر شیشه بر را به یک فرمانده کارکشته نظامی تبدیل کرده است. یاد خواب دیشبش که می افتاد چشمش به سمت آسمان می گشت و در آسمان می چرخید. دیشب توی سنگر از خستگی عملیات به خواب رفته بود. روز پیش شرایط سختی را پشت سر گذاشته بود. گردانش از همه طرف زیر آتش بود. همه را فرستاد عقب، اما خودش در برگشت دو دل بود. دل داد به قرآن کوچک جیبی اش. جواب استخاره اش عقب نشینی بود، عقب نشست. از خستگی کف یک سنگر بی هوش شد که خواب مولایش را دید و مژده ای که امرزو محقق می شد...
گرما عرق را از چهار ستون بدنش جاری کرده بود. به کنار رودخانه رسید. حاشیه رودخانه، با چمن هایی که تازه سر از زمین بیرون زده بودند هاشور خورده بود. چند دست لباس خاکی، گوشه ای روی چمن ها افتاده بود. سر و صدای بچه ها از درون آب می آمد. خودش را تا لبه رودخانه کشید. قبل از هر کس جثه درشت عبدالله رودکی که یک سر و گردن از بقیه بلند تر بود به چشمش نشست. هاشم نظرعلی، احمد کشاورز، سید حجت حسینی هم بودند. همه فرمانده گردان های تیپ بودند. از شر گرما و خستگی این چن روز به آب زده بودند. صدای حاج عبدالله بلند شد:
- به به، آقا جواد. چه عجب رسیدی، زودباش بیا تو آب...
چند نفر دیگر هم اصرار کردند. جواد خندید. نگاهش را از آب رودخانه به آسمان چرخواند و خندید و گفت: خیلی خامید، من الان حوریه های بهشتی را می بینم که با لیف و صابون منتظر ایستاده اند تا من شهید شوم و مرا غسل بدهند!
خنده حاج عبدالله در موج های آب پیچید...
خشک شده نشده، همه دور هم نشستند. کالک عملیات فتح المبین وسط فرماندهان پهن شد. جواد خودش را کنار هاشم و حاج عبدالله جا کرد. عبدالله هنوز از حوریه های لیف به دست می خندید!
سر همه روی نقشه خم شده بود که صدای مهمانی ناخوانده آمد. چشمش به آسمان کشیده شد، خمپاره به مرکز جمع آنها می آمد. فرصتی نشد تا از هم جدا شوند. موج انفجار همه را از زمین کند. چشمش به زمین بود و یاد الهامی که شب گذشته به او شده بود: زمین شوش رنگ و بوی کربلا دارد...
صدای یا زهرا و یا حسین را در زمین و هوا از دوستانش می شنید و خود هم همنوا با آنها می گفت. ترکشی سر هاشم را برد، ترکشی سید حجت و احمد کشاورز را به دست بهشتی ها داد، ترکشی هم حاج عبدالله را به زمین دوخت. یکی دو تا از بی سیم چی ها را هم ترکش بی نصیب نگذاشت به فرماندهانشان سپرد و جواد، ترکشی که بازویش را برید، نوید از اجابت دعاهایش داشت...
چمن های تازه روئیده، شده بود فرشی قرمز برای استقبال حوریه های بهشتی از جواد و دوستانش...
🌷🌾🌷
#شهیدجوادکامیاب
#شهدای فارس
سمت: فرمانده گردان
شهادت: 4/1/1361 – عملیات فتح المبین - رقابیه
🌷🌷
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
***
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ:
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
مراسمےکہ به لطــف شهدا و عنــایت حضــرت زهرا (س) تعطیل نمےشود
👇👇👇👇
پنجشبه/۷ فروردیــن/ ساعــت ۱۸
آنلاین شوید
از دور زیارت شهدا انجام دهید/ زیارت عاشورا دستہ جمعے بخوانیـــم
🌷🌹🌷🌹
#درخانہ_مےمانیــم
#انشــاءاللہ کرونــا شکست مے دهیم
#دعـــارفــع_بلامےکند
🌷🌹🌷🌹
#هییــت_شهداے_گمنـــام_شیــراز
https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
مبلغ باشید
مدرسہ ڪہ مے رفت بالاے هرصفحہ از دفترش مےنوشت:«السـلام علیڪ یاصاحب الزمـان(عج)
برایم مشڪلے پیش آمده بود،بہ خوابم آمد و گفت: «فقط بگـو یـاصـاحب الزمان(عج)»
مادر شهيد
#شهيد_مهدے_اژدرے
#ﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻴﺮاﺯ
@shohadaye_shiraz
🔻هـرگز ...
بر #زمین نمیافتد
این بیرقِ سرخ #عاشورایی
🌹🌷🌹🌷
#ﺻﺒﺤﺘﺎﻥ ﺑﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺷﻬﺪا ﻣﺰﻳﻦ ﺑﺎﺩ
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
🔴تلنگر ❗️
رفقا ؛
می دونید توی همین روز هاست که سند #شهادت خیلی ها امضا میشه؟!
👈جَوونهایی که از تعطیلات عیدشون گذشتن و رفتن برای خدمت به خلق
چیز کمی نیست. نباید دست کم گرفت
این جور جاهاست که از آدم امتحان گرفته میشه
🌷چند نفرمون اﻳﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ و ﺷﺒﻬﺎ ﻭﺳﻄ ﻣﻴﺪاﻥ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﻫﺴﺘﻴﻢ؟؟!
🌷چند نفرمون گفتیم جهادِ ما همین کمک رسانی به مردم اﺳﺖ?!
ﺗﻮ ﺳﻴﻞ , ﺯﻟﺰﻟﻪ , ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ و ... !!!!
🌷ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺷﺠﺎﻋﺎﻧﻪ ﺁﻣﺪﻥ ﺑﺮاﻱ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﺑﺎ ﺑﻴﻤﺎﺭﻱ.....
اﺯ ﺿﺪﻋﻔﻮﻧﻲ ﻛﺮﺩﻥ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﻫﺎ , ﺗﻮﻟﻴﺪ ﻣﺎﺳﻚ و ﻫﻤﻴﺎﺭﻱ ﻣﺮﺩﻡ ...
🌷چند نفرمون اﻳﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻛﻪ ﻭﺿﻌﻴﺖ اﻗﺘﺼﺎﺩﻱ ﺧﻴﻠﻲﻫﺎ ﺑﺪﺗﺮ ﺷﺪﻩ , دستمون رو کردیم توی جیبمون نیت کردیم و ﺑﻪ اﻧﻬﺎ کمک کردیم؟؟؟!
🌷ﻛﻴﺎ اﻳﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺩﺭ ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻫﺎ ﺩﺭ ﺻﻒ ﻣﻘﺪﻡ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ اﻳﺴﺘﺎﺩﻥ ... اﺯ ﭘﺰﺷﻚ ﻫﺎ و ﭘﺮﺳﺘﺎﺭاﻥ ﺗﺎ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺟﻬﺎﺩﻱ ﻭاﺭ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺧﺪﻣﺖ ﺑﻪ ﺑﻴﻤﺎﺭاﻥ ﻫﺴﺘﻨﺪ
#رفقا به بی خیال ها شهادت نمیدن ها!! ....
نباید از کنارش بی تفاوت بگذریم
این جور جاهاست که شهید حججی ها ، اﺳﻜﻨﺪﺭﻱ ﻫﺎ , ﻗﺎﺳﻢ ﺳﻠﻴﻤﺎﻧﻲ ﻫﺎ و .... مُهر شهادتشون رو می گیرن!!
👈به قول شهید محمود رضا #بیضائی :
من اینطور فهمیدم که خداوند شهادت را به کسانی می دهد که پرکار و دغدغه مند باشند.
#از_قافله_جا_نمونیم
ﻳﺎﺩ ﺣﺎﺝ ﻗﺎﺳﻢ ﺑﺨﻴﺮ ... اﮔﺮ ﺑﻮﺩ اﻻﻥ ﺩﻏﺪﻏﻪ ﺩاﺷﺖ ...
🍁🌷🍁🌷🍁
ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﺗﺎ ﺷﺎﻳﺪ ﺩﺭ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻫﻢ اﺛﺮﻱ اﻳﺠﺎﺩ ﺷﻮﺩ
🔺▫️🔺
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ:
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
#زندگینامه_شهید_احسان_حدائق
#نویسنده_مریم_شیدا
#روایت_نهم
#براساس_کتاب_میاندار
چند روزی بود جلیل ،ذهنش مشغول سوالی بود. دوست داشت سوالش را از احسان بپرسد اما جرات نداشت.در بین دوستان دقت کرد ببینند که کسی از احسان راجع به سوالی که برایش پیش آمده حرفی به میان میاورد یا نه! اما گویا برای دیگران یک امر عادی تلقی می شد .سوال را تا نوک زبانش میآورد و دوباره قورت می داد تا اینکه فکری به ذهنش رسید.
سریع از گوشه مسجد بلند شد تا به سراغ مجتبی زهرایی رفت در حیاط مسجد ایستاده بود . می دانست او تنها کسی است که با احسان رودربایستی ندارد. کنار دستش ایستاد و سر را نزدیک به گوشش برد:
_میخواستم برام یک کاری انجام بدی!در مورد احسانه!
زهرایی چشم هایش را ریز کرد و پرسید:« چه کاری؟»
_راستش سوالی ذهنم را مشغول کرده دوست دارم جوابش را بگیرم اما خودم جرات نمی کنم ازش بپرسم.
زهرایی که انگار به چیز جالبی بر خورده باشد کامل به سمتش چرخید زیر بازوی جلیل را گرفت و او را با خود به گوشه دنج و خلوت از مسجد برد و پرسید:
«خوب حالا بگو ببینم قضیه چیه؟»
_چند روز پیش احسان را دیدم که...
زهرایی گوش هایش را تیز کرد.
_چرا اینقدر لفتش میدی ؟زود باش بگو ببینم چی شده!
_میدونی کجا دیدمش؟!
دلیل حرفش را خورد گفتن این حرفها حتی به زهرایی هم برایش سخت بود مجتبی با کف دست به پشت کمر جلیل کوبید و گفت: «تخ کن بیاد بالا حرفتو جلیل جون! آخه غم باد گرفتی. اشکال نداره درست میشه»
جلیل دستهایش را به هم مالید و گفت: «داداش کوچیکم مریض سختی شده بود خرج و مخارج بیمارستان هم که زیاد بود بابام از پسش بر نمیومد. تا اینکه یکی از دوستان بابام یک دکتر بهمون معرفی کرد تا بریم پیشش .میگفت هم دکتر خوبیه هم کسانی را که بضاعت مالی ندارند، رایگان معاینه میکنه .داروخانه هم داره و داروها را هم خودش می ده!»
زهرایی چهار زانو روبروی جلیل نشسته و به حرف هایش دقیق شده بود
_احسان را توی داروخانه دیدم آقای دکتر بابا صدا میزد.
تازه جلیل روی دور حرف زدن افتاده بود که زهرایی فریاد زد:
_ما رو گرفتی؟!! اینا رو که خودم میدونستم؟!»
دلیل چشم های بزرگ شده اش را به زهرایی دوخت
_اونا که وضع مالیشون خیلی خوبه پس چرا احسان اینقدر.....
هنوز هفت توی دهان جلیل بود که زهرایی بلندش کرد و گفت:«پاشو بریم تا جواب سوالتو بهت بدم»
جلیل را به سمت احسان برد. جلیل از رفتن امتناع کرد و گفت: «قرار نبود نامرد بازی در بیاری»
بدون اینکه به حرف جدید پاسخی بدهد او را کشان کشان نزدیک احسان برد احسان با دیدنشان قرآن را بست .
_احسان عابدینی یک سالی ازت داره.
_تو حس فضولی گل کرده یا جلیل سوال داره؟!
مجتبی رحل قرآن را از جلو احسان برداشت و مقابلش چهار زانو نشست.
_من می خوام بدونم این چه سر و شکلیه برای خودت درست کردی که این بچه سر تا پا سوال شده؟!
احسان نیم نگاهی به جلیل انداخت و گفت: «چقدر بهت گفتم با این مجتبی نگرد از راه به درت میکنه! هر کی بیفته تو دامش، فقط اجل چارشه تا از دستش در بیاد»
بعد مجتبی سرش را نزدیک گوش احسان برد و چیزهای گفت و دوباره سر جایش نشست احسان سرش را پایین انداخت و چند لحظه به زمین چشم دوخته لباس کرم رنگ یقه فرنچی و شلوار خاکی که ساق پایش را معلوم کرده بود جلوی چشم هایشان جان گرفت .احسان کلاه بافتنی را از روی سرش جا می داد که آرام زیر لب چیزهایی گفت:
«ما مال این دنیا نیستیم. دنیا که محل خوشی نیست»
به سمت در خروجی رفت جلیل رو کرد به زهرایی با نگاهی که هنوز دنبال جواب می گشت. مجتبی آهی کشید و گفت:
«منم سوالت رو قبلا ازش پرسیده بودم میگه بچه های مسجد بعضیهاشون وضع مالی خوبی ندارند ،من روم نمیشه جلوشون با لباس نو بگردم»
نگاه جلیل دوباره به سمت احسان رفت رفت که کفش پلاستیکی اش (گالش)را می پوشید و جلوی نگاه آنها دور می شد.
.
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔻حرف دل
یه تعریف متفاوت از °شهادتـ♥️ــ°
آنگونه بمیری
ک دنیا مدیونت شود !
🌹🌷🌷🌹
#ﺷﺸﻢ_ﻓﺮﻭﺭﺩﻳﻦ ﺳﺎﻟﮕﺮﺩ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺩﻟﻴﺮﻣﺮﺩاﻧﻲ اﺳﺖ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ اﻧﺘﻘﺎﻝ ﻳﻚ ﺑﻴﻤﺎﺭ ﺑﻪ ﺷﻴﺮاﺯ ﺟﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭا ﺩﺭ ﺭاﻩ ﺧﺪﻣﺖ اﺯ ﺩﺳﺖ ﺩاﺩﻧﺪ
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_اﺳﺘﺎﻥ_ﻓﺎﺭﺱ 🌹
#ﻳﺎﺩﺷﺎﻥ ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ
🌷🌹🌷🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻳﺎﺩﺷﻬﺪاﻱ_ﻓﺘﺢ_اﻟﻤﺒﻴﻦ
🌷حاج شير علي خاطره اي را از حضورش با حاج خسرو بيان مي کند: شبي حاج خسرو نگهبان بودیم. سنگر ما در محلي بود که مثل نقل و نبات خمپاره، روي سرمان ريخته مي شد. ترکش ها از بغل گوش ما رد مي شدند، اما چيزي از آنها نصيب ما نمي شد. حاج خسرو شروع کرد به خواند مصيبت حضرت رقيه(س) در آن دل شب، هر دو تا توانستيم گريه کرديم. همان شب با حاج خسرو با خدا عهد بستيم. گفتيم خدايا، ما به عهدمان وفا مي کنيم تو هم به عهدت وفا کن و ما را به آرزويمان برسان.
آن شب سپري شد. وقتي براي نماز بيدار شديم، حاج خسرو گفت من ديشب خواب عجيبي ديدم، من هم خواب عجيبي ديده بودم، خواب هايي که نويد هايي بودبراي شهادت ما...
🌾🌷🌾
#شهیدحاج_خسرو_آزادی
#ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_اﺳﺘﺎﻥ_ﻓﺎﺭﺱ
#اﻳﺎﻡﺷﻬﺎﺩﺕ 🌷
🌹🌷🌹🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75