*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_بیست_و_دوم*
حسینقلی علیرضا را انداخته بود روی تخت و سراغ دکتر رفته بود مرکز پر بود از مصدوم شیمیایی و تعداد پزشک حاکم با این حال حسینقلی با همان شروع شد ساعتی که در پادگان آموزشی داشت دکتر پاکستانی را بالای سر علیرضا آورده بود دکتر کرده و سر تکان داده بود زخم و کبودی را پودر و پماد مالیده و گفته بود باید سرم وصل کند و بستری شود
_بفرمان گفتم با آغاز داورزن میشه شوخی کرد حالا به حرفم رسیدی؟
علیرضا که در من افتاده بود از درد به خود می پیچید ,رویش را یک بر کرده و به حرفهای حسینقلی خندیده بود
_بخند میگم که ما قدرت سلامتی خودمون رو نمیدونیم عزیز من ما زمانی به درد جنگ می خوریم که سالم باشیم!
بعد از سال ها سرم وصل کرده بودن حسینقلی گفته بود ما دیگه نمیتونیم بیشتر از این بمونی و فقط تورو خدا اگه تا ۱۰ روز همبستگی کنند بنابراین تا کمر خوب بشه.
_کجا؟
_ما برمیگردیم فاو! خدا کنه که انشالله زودتر شفا پیدا کنی و بری شیراز!
_خودتو لوس نکن رجبعلی !خودتم خوب میدونی که من اینجا بمون نیستم !
_میخوای چیکار کنی؟
پیچیده بود روی دنده راست. درد بیشتری از کمرش بالا رفته بود.
_صبر کنید تا سرم من هم که تمام شد با هم میریم.
_چی چی باهم بریم؟! به خدا...
_قسم خدا نخور! میخوای بری برو ولی در اون صورت مجبور میشم با وسیله عبوری بیام که اذیت میشم!. رجبعلی جان بچه ات اذیتم نکن! خودت میدونی چقدر تو و امثال ما نیاز ه..
زیر بار نرفته بود. با همان وضعیت خودش را انداخته بود پشت امبولانس و برگشته بود فاو و دو هفته تمام درد کشیده و به خود پیچیده بود.
توی فکر و خیال رجبعلی است که هفده روز پیش ، در کربلای ۴ و در همین منطقه ۵ ضلعی بالاخره پایش روی مین رفت و از مچ پرید .با خود می گوید :کاش می دونستم حالا کجاست؟ کدوم بیمارستانه؟ چقدر حیف شد که پاش رفت..
چشمش که به لوله تانک میافتد. هول سر را پایین میکشد و کلافه دنبال هاشم اعتمادی میگردد .پیدا نمیکند به طرف که حرف میزنند هاشم آنجا باشد می دود. هاشم و مجید را میبیند که خم شده اند روی یک کالک منطقه و ماسک به صورت با هم حرف می زنند. هنوز به آنها نرسیده است که فریاد:« پاتک . پاتک» بچه های گردان به هوا می رود .علیرضا می گوید:« هاشم آقا دوباره پاتک کردند»
هاشم با همان خونسردی همیشگی کالک را جمع می کند روبه مجید چیزی میگوید و آرپیجی اش را برمی دارد اولین بار نیست که رئیس ستاد لشکر آرپیچی زن هم شده استمجید سپاسی هم موشک انداز را برمیدارد و سینه خاکریز بالا میرود دیگر کسی اعتنایی به خمپارهها نمیکند هر چقدر هم نزدیک بخورد و فرقی نمیکند. فقط باید ترکشی گوشتی و استخوانی را پیدا کند بشکافد، بشکند و بسوزاند تا فریادی به هوا برود.
علیرضا بین مجید و هاشم است .خواب و خستگی از چشمها پریده است. مجید سپاسی میگوید:«تانک اول و دوم هیچ, سومی را بزنید که فرمانده دستشون زده بشه»
علیرضا هم موشک انداز را روی دوشش صاف میکند .موشک مثل اسبی تشنه و عصبی شیهه خشکی می کشد .به طرف تانک سومی میرود .راست به شنی تانک میخورد. موشک های بعدی هم فوکه می کشند و به طرف تانک ها میروند. الله اکبر های پشت ماسک همچنان بم و خفه است .با این حال خیلی ها الله اکبر می گویند. موشک ها یکی پس از دیگری و گاهی با هم شلیک میشوند. تانک ها با دقت تمام به خاکریز را میزنند. در گیر و دار شلیک ها و الله اکبر ها ناله زخمیها بالا گرفته است.
علیرضا بین شکاف و روی نوک مگسک دنیایی از تانک را میبیند که غولآسا زمین را میکوبند و جلو میآیند. فرصت فکر کردن نیست. فقط باید فرز باشی و چابک تا زود موشک را روی موشک انداز سوار کنیم و شلیک کنیم .کاری که همه دارند میکنند .مجید میگوید:« یک تیربار هم راه بندازید که افراد پیاده شون دارند نزدیک میشن .و خلاصی ماشه را می گیرد. موشک انداز انگار که عطسه کند می لرزد و آتش از عقب و دهانه اش لوله می شود.
علیرضا مینشینند پشت تیربار ای که از قبل تدارک دیده است .گلنگدن تیربارش تند تند پوکه ها را روی جسد یک شهید می ریزد. چشمهای خسته اش به سختی آدمهای آن طرف را تشخیص می دهد.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
#ﻧﺘﻴﺠﻪ_ﺗﻬﺪﻳﺪﻳﻚ_اﻳﺮاﻧﻲ
🌷صدام حسین برای تحقیر کردن خلبانان ایرانی در تلوزیون عراق گفت:به هر جوجه کلاغ (خلبان ) ایرانی که بتواند به ۵۰ مایلی نیروگاه بصره نزدیک شود حقوق یک سال نیروی هوایی عراق را جایزه خواهم داد.
تنها ۱۵۰ دقیقه پس از این مصاحبه صدام،علی به همراه شهید عباس دوران و شهید علیرضا یاسینی نیروگاه بصره را بمباران کردند!
در یک مستند جنگی، معاون نیروی هوایی امریکا خطاب به صدام گفت: آسمان ایران عقابهایی همچون علی خسروی و عباس دوران دارند باید خیلی مواظب بود!
#ﺷﻬﻴﺪﻋﺒﺎﺱ_ﺩﻭﺭاﻥ
#شهدای_فارس
#ﺳﺎﻟﺮﻭﺯﺗﻮﻟﺪ
#ﻳﺎﺩﺷﻫﺪا_ﺑﺎﺻﻠﻮاﺕ 🌹
🌷🥀🌷🥀
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
4.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 درد و دلهای دختر شهید محمد بلباسی از غم دوری پدر شهیدش💔
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺪاﻓﻊ_ﺣﺮﻡ
#ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ_ﺷﻬﺪا
🏴🏴🏴🏴
@shohadaye_shiraz
🕊💫
خورشید
را بگو که نتابد ز پشت ابر،
چون صبح من
به نگاه و لبخند تــو آغاز میشود .
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
🕊💫
@shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_بیست_و_سوم*
در مخابرات صلواتی پادگان امام هستیم.حاج داوود گوشی را میگذارد.میپرسم :واقعی خودش بود ؟!
حاج داوود دوباره از ته دل نفس می کشد و می گوید :خودش بود. آبادان مگه تلفنش را افتاده؟
سرباز لاغر که مخابرات صلواتی پادگان را اداره میکند میگوید: فقط همین یک مقرمون روبه راهه.بختت بلند بود که بچه ات تو این ساعت جایی نرفته بود.
می پرسم: درباره علیرضا که پرسیدی چی گفت؟
_گفت او توی لشکر ۱۹ هست. باید برید کوت عبدالله مقر لشکر خودشون سراغشو بگیری. بلدی اونجا رو؟
_معلومه که بلدم. بریم که انگار خدا داره راه میندازه برامون!
داوود می گوید:مگه بچه های این دوره زمانی حرف گوش میکند. میگفت تازه می خوام اگه خدا بخواد بصره را بگیریم.
لبخندی میزند و انگار دیگر هیچ تهدیدی برای بچه اش نمی بیند دنبال حرف را میگیرد: «راستی بهش گفتم که عموهات همینجا سلام میرسونن! بریم که به امید خدا علیرضا را هم پیدا کنیم»
به قدری امیدوارانه میگوید که باورم می شود آن خواب و آن رفتارهای علیرضا همه خیالی بیش نبوده و احتمالا پیدایش می کنیم.جلوی تویوتای سرمهای حسین دو نفر چنگ در چنگ شدهاند .اول فکر میکنیم دعواست . قدمها را تُند می کنیم مردی میانسال با دستهای جوان را میگیرد و با زبان ترکی التماس می کند .خیلی زود می فهمم که دعوا نیست پسر و پدر هستند.
حسین میگوید :عباس تو که ترکی میفهمی اینا چی میگن؟!
گوش تیز می کنم و برای حسین میگویم: «پدر امده بچه اش را برگردونه خونه اونم زیر بار نمیره!
انگار خودم را می بینم و علیرضا که با هم جنگ و دعوا داریم و میخواهم برش گردانم .اما میدانم که بچم اهل این مشاجره ها نیز پیدایش کنم و بگویم بریم خانه نه نمی گوید. فقط سرش را میاندازد پایین و می گوید:« باشه میام» بعد لبخندی میزند و میگوید:« اما فردای قیامت خودت جوابگو باش»
اما این بار هرچه هم از این حرفها بزنه زیر بار نمی روم. پیداش کنم تا شیراز به کنش نیستم.
با داد و فریاد پیرمرد از خیال علیرضا بیرون میام.
_بابا تو را به حضرت عباس فقط یک روز بیا فیروزاباد تا مادرت تو رو ببینه و برگرد. به حضرت عباس مادرت داره میمیره!
جوان شق و رق جلوی پدرش به ترکی می گوید: «مگه این جماعت مادر ندارن؟ فقط من مادر دارم؟ به همان حضرت عباس تا نرم عملیات اگه پا بزارم!
پیرمرد که میزند زیر گریه. دو طرف صورت جوان را می گیرم. جوان میان قدی با موهای لخت طلایی به رنگ ساقه گندم.
میگویم :حرمت بابات رو داشته باش عزیزم. بغض کرده پیشانی کک مکی اش را می بوسم. سرش را پایین میاندازد و بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد می گوید :لابد شما هم اومدیم کسی را برگردون خونه؟
با اشاره سر به او حالی می کنم که درست حدس زده. می پرسم: شما علیرضا هاشمینژاد را نمی شناسید؟
می رود توی فکر می گوید :نه بچه کجاست؟
_اصالتاً فسایی هست اما شیراز زندگی می کنیم
_نه نمیشناسم .بچههای فسا بیشترشون تو گردان فجر هستند. راستی فرمانده شون مرتضی جاویدی هم شهید شد!
عرق سرد می کنم .جوان انگار که حرف بدی زده باشد می گوید: شما می شناسید شون؟
_فامیلمونه.. بچه محلیم ..کی شهید شد؟
_تو رو خدا از من نشنیده بگیرید .همین امروز صبح خبرش رسید
نگاه به حاج داوود میکنم او نگاه حسین میکند بعد سه تایی نگاه جوان میکنیم. دست میاندازد دور گردن پدرش می گوید: حالا شما بگید چطوری برگردم ؟به فرض پدر همه این رزمنده ها اومدن دنبال بچه هاشون باید بره عملیات؟
پدرش همچنان هق هق می کند. معلوم است مشکل سختی دارد. دست جوان را می گیرم و می گویم: به حرف بابات گوش کن عزیزم.
این بار محکم تر تو روی من ایستد
_چرا گوش کنم؟ خدا کند علیرضا هاشمینژاد رو تا بعد از عملیات پیدا نکنی که نتونی اذیتش بکنی.اگر علیرضا آمده بود که قبل عملیات تو بیای برش داری ببری، اینکه نباید میآمد .
به کار و زندگی خودتون برسید اگه علیرضا شهید شد که خوش به حالش میشه. اگه هم زنده موند خودش شیراز و نمیدونم هر جایی که خونه زندگی داره بلد و میاد پیشتون .چرا بی رضای خدا حرف میزنید.؟!
نگاه من و پدرش می کند. مثل ملا ها حرف می زند. می دانم که کل کردن با اینها بی فایده است حاج داوود هم انگار متوجه شده به پهلویم میزند و میگوید :«عباس بریم» پشت سرم را نگاه می کنم پیرمرد هم چنان گریه میکند.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
🔰بدنش واقعاً از ترکش و تیر انباشته بود.
گاه می شد مادر و خواهر به او می گفتند: «تو دیگر وظیفه خود را انجام داده ای، دیگر جبهه نرو!»
- «این حرف شما مثل این است که بگوئید تا امروز نماز می خوانده ای، وظیفه ات را انجام داده ای ، از امروز دیگر نخوان. جبهه رفتن برای من مثل نماز تکلیف است. چون من توان رفتن به جبهه را دارم و رفتن به جبهه نیز واجب کفایی است، پس مرا از رفتن به جبهه و وظیفه ام منع نکنید!»
🔰حتی وقتی در کربلای5 چشم هایش شیمیایی شده و ترکشی به رانش خورده بود، عصا زیر بغل به جبهه بازگشت.
🔰در کربلای 8، گلوله مستقیم کالیبر سر و دستش را کامل برده بود. جای سالمی نداشت که بخواهیم غسل و کفنش کنیم. با همان لباس بسیجی خونین به خاک سپردیمش.
برشی از کتاب بی نام و نشان
http://ketabefars.ir/product-34
#شهید نعمت الله رعیت پیشه
#شهدایﻓﺎﺭﺱ
سمت: معاون تعاون لشکر 19 فجر
🏴🌹🏴🌹🏴
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
1.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷شهیدی که روز قبل تماس اعزام به سوریه در خواب دید که حضرت زینب(س) او را به مدافعی حرم انتخاب کرده است
🔹ﭘﻴﻛﺮ ﻣﻂﻬﺮ شهید مجید سلمانیان بعد از ۴ سال پیکرش در سوریه شناسایی و ﺑﻪ ﻣﻴﻬﻦ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ اﺳﺖ 🏴
🌷🌹🌷🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
🔰رسیــدیم بہ ڪانال #شـناسـایے نشــده باعرض ۱.۵ وعمق ۱ مــتر پراز ســیم خـــاردار....
شروع کردیم به پریدن که کمین #دشـمن مــارا به تــیر بست.
💥چندتیــر به ســینه و شــکم محمـد، #فــرمانده مانشست. 😥
*روی کانال خوابیــد.دستش یک سمت پایش یک سمت وسینه زخمی اش روی سیم ها وفریاد زد سریع از روی من ردبشید*...
✍وصیــت شــهید:
#شــهادت اسلــحة اے است که هـــیچ دشمـــن و قدرتے نمیتواند در مقابل آن مقاومت کند. *کســی که آماده شــهادت می شــود قادر است بزرگترین قدرتها را به زانو در آورد.* امروز اسلحة شــهادت، طاغوتیان و ابرقدرتها را به زیر کشانده و همة معادلات جهــانے را برهـم زده اند".
#شهیدمحمـدقنادے
#شهداےفارس*
--🍃┅═ঊঈ🌹ঊঈ┅─🍃
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
🚨اطلاعیة
با توجه به ابلاغیه ستاد ملے کرونا و شوراے هیئات مذهبے شیراز مبنے بر تعطیلے کلیه مراسمات از چهارشنبه۲۳مهر ، و با عنایت به #منویات_رهبرانقلاب در خصوص فصل الخطاب بودن نظر این ستاد ، مراسم این هفته هییت شهداے گمنام #تعطیل می باشد
⛔️⛔️⛔️⛔️
انشاءالله مراسم قراعت زیارت عاشورا وزیارت قبور شهدا به طور #مجازی و از پیچ اینستا #شهدای_شیراز انجام خواهد شد ⬇️
https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
#درسی_از_شهدا
#شهید_عــلمدار::
✍می گـــفت:برای بهترین #دوستان خود دعای #شهـــادت کنیــد.و در آخر دعا کنید شهید شـویم که اگر #شهـــید نــشویم باید #بمیریــم.
🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
@shohadaye_shiraz
🍁🍂
دیدارِ تو گر
صبحِ ابد هم دهَدَم دست!
مـن
سَرخوشم از
لذتِ این چشم به راهی...!
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی🍃
🍁🍂
@shohadaye_shiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_بیست_و_چهارم*
نزدیک ظهر است که به پادگان لشکر ۱۹ فجر می رسیم .تابلو را می خوانم که مطمئن شوم درست آمدهایم.« به پادگان شهید محراب آیت الله دستغیب خوش آمدید»
شلوغ است و کسی را به داخل راه نمی دهند.از هر وانتی که میرسد سراغ علیرضا را میگیرم. آنهایی که از عملیات برگشتند با بقیه که از اردوگاه های دیگر می آیند فرق دارند. سرو رویشان گلی، لباسهایشان خونی و چرب است .نای حرف زدن ندارند و لبها شان خشک می زند.
_نه ما که ندیدیم !
_کدوم گردان بودین؟
_امام مهدی (عج).شما بگو بچه کدوم گردان بوده؟
_نمیدونم قبلش توی گتوند مربی مخابرات بود .پیش آقایی به اسم مقدسی!
_مقدسی را دیدم اما علیرضا را نه..
_اصلاً شما توی عملیات بودین؟
_داریم از این جا می آیم فقط یه سر اومدیم ۳۵ کیلومتری.
دژبان زنجیر را میاندازد که لندکروز خرگوشی راه میافتد. جوان برایم دست بلند می کند و می گوید :نگران نباش پدر هرجا باشه پیداش میشه» و به یکی که کنار دستش نشسته چیزی میگوید و دوباره نگاهم میکند .حتی از این رفتار او هم میترسم. داوود بازویم را میگیرد و میگوید :باید به شکلی بریم توی پادگان.
_مگه نمیبینی نمیزارن!
_چرا نذارن؟ مگه ما ها خون کردیم و یا آدم کشته ایم که نزارن!
راع میافتد طرف دربان و با پرخاش میگوید :مگه ما چه جنایتی کردیم؟ به خدا مردیم از بس توی این پادگان ها گشتیم!
_پدر جان ما هم ماموریم و معذور !به خدا اجازه بدهند همه اهالی این محله کوت عبدالله را هم راه میدم تو.
_بچه کجایی اخوی؟
این را حسین میپرسد .جواب میدهد :آباده .خودتون کجایی هستین؟
تا حسین بخواهد برایش بگوید به طرف لندکروزی میروم که راه که از راه میرسد .یک دست را به لبه اتاقک می گیرم و یک دست را به یقه بادگیر راننده که میانسال است .میگویم :شما حتما خودتون بچهداری توروخدا بگین من چطور بچه ام را پیدا کنم.؟
_اسمش چیه؟
_علیرضا هاشم نژاد!
می رود توی فکر لب را با دندان می چیند .چانه اش را می خاراند و میگوید: «پاسدار یا بسیجی کدوم گردانه!؟»
جان به لبم می کند. تا بخواهم برایش بگویم جوانی که پشت وانت دهانش به هم می خورد و پیشانی اش را هم پانسمان کردند می پرسد :گفتی علیرضا بچه شماست!
_بع ..له !
_تو بهداری ۳۵ کیلومتری میخوره و میخوابه!
ماتم می برد !گفتی :۳۵ کیلومتری کجا؟!
_نگاه از همین جاده اهواز آبادان که برید ۳۵ کیلومتری آبادان سمت راست یک مقر هست که آموزشی و مال لشکره
جوانی که بالا نشسته حرفش را قطع میکند
_بعد از دژبانی دارخوین. البته اگه دژبانی بذاره رد بشید.
دژبان زنجیر را انداخته لندکروز که راه میافتد. راننده و جوان زخمی برایم دست تکان می دهند .یکی کنار جوان نشسته با صدای بلند می گوید :شیرینی هم که یادت رفت.
تا دست بلند کنم لندکروز دور شده برایم دست تکان می دهند و می خندند.
داوود روی شانه ام می زند و می گوید: گفتم انقدر اذیت خودت نکن .گفتم تو همیشه خدا وسواس بیش از حد داری! بریم که دیرمون نشه.
انگار خواب میبینم .همین که فکر می کنم خواب میبینم یاد آن خواب میافتم که این سه چهار روزه گرم را آتش زده .جوان گفت علیرضا توی بهداری میخوره و میخوابه . آخر علیرضا که کارش تو بهداری نیست.نکنه اشتباهیه !
نه..علیرضا از امدادگری همه چیزهایی می فهمید. شاید به این کارش بیشتر نیاز بوده..
از کوت عبدالله که وارد جاده اصلی میشویم .حسین می گوید: حالا دیگه با راحتی یک خوراکی بخوریم که این دو روز به روز نفهمیدیم چی خوردیم!
_حالا خوب شد که دوتاشون یه روز پیدا شدن وگرنه عباس دیوونم میکرد.
به دهان نگاه می کنم .انگار یکی درونم میگوید :دروغه..مگه علیرضا آدمی هست که تو این وضع عملیات دلش جا بگیر تو مقر آموزشی بمونه؟
نمیدانم شاید هم تازه آمده باشد آنجا برای استراحت! شاید هم به خاطر اینکه دستش زخمی بوده نگذاشتند در عملیات شرکت کند
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....