eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.2هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
دلم می‌خواهد به خانه‌ای در آن زندگی میکردیم سری بزنم. خانه نزدیک است توی طاق بعدی . نگاهم را می دوزم به ته کوچه .قدم هایم را تندتر برمیدارم .پایم را به اولین پله که مرا به سمت دالان می برد ،می گذارم. بوی نم توی دالان پیچیده است .مام غروب که میشد چراغ گردسوز را نفت میکرد و می گذاشت جلوی در، تا وقتی پدر یا من به خانه می آمدیم جلوی پایمان را ببینیم .از این که خانه‌مان زیرطاق بود گله‌مند بود اما هیچ وقت از پدر نخواست تا خانه را عوض کند. سقف طاق برای قد ۱۷۰ سانتی من کوتاه است و باید گردنم را خم کنم تا بتوانم وارد دالان شوم .درست روبروی ورودی دالان در قهوه‌ای رنگ کوچکی است که خانه ما بود. وینگه زنگ در گوشم می پیچد . _بله بفرمویین! زن با چادر گلدار سفید در قاب در ایستاده است دلم فرو می ریزد. یاد گل‌های رنگی چادر نرگس می‌افتم. می خواهم نگاهش کنم ،شاید خودش باشد. شاید نیمه صورتی که توی چادر گلدار پنهان شده نرگس باشد, اما نمی توانم. زن دوباره می گوید: با کی کار دارین؟! _سلام .ببخشید خونه ما قبلا اینجا بود راستش اومدم... زن نمی گذارد حرفم را تمام کنم که می‌گوید: اگر دنبال صاحبخانه قبلی هستید من خبر ندارم .تا الان خونه دو دست گشته تا به ما رسیده... دیگر شوقی به دیدن زن ندارم.کلامش نشان می‌دهد نرگس نیست. _نه من دنبال کسی نیومدم .فقط میخواستم اگه بشه خونه رو یه نگاهی بندازم. _نمیشه! من شوهر و بچه هام خونه نیستند. دیگه خونه فروخته شده! _میدونم !من خارج از کشور بودم .بعد از مدتها اومدم سری به محله بزنم، اگر بشه فقط از همین جا یک نگاهی می اندازم داخل نمیام. زن در را چهار طاق باز می کند و من چشم می دوزم به داخل خانه.حوض وسط حیاط هنوز هستش اما انگار از رمق افتاده و به لجن افتاده !کیسه های گچی و سیمانی که کنار حوض است نشان می‌دهد به زودی قرار است برداشته شود و سنگ فرشهای خانه یک دست و نو شود.خبری از گلدان های دور حوض نیست.بچه که بودیم وقتی با خسرو مهدی و فرهاد غرق بازی می شدیم ،دیگر یادمان به گلدان ها نبود .آنقدر گلدان‌های سفالی مادر را شکستیم که آخر مجبور شد برود گلدان پلاستیکی برای گلها بخرد. آن وقت دیگر شکستن گلدان ها برایمان مزه نداشت. آشپزخانه درست آن گوشه حیاط روبه‌روی حمام بود .حمام را پدرم خودش ساخته بود تا مجبور نشویم برویم حمام عمومی.همیشه از آشپزخانه بوی شیرینی‌های ما بلند بود و زنهای همسایه را برای دستور پخت می کشاند داخل خانه ما.همین بوی خوش مزه شیرینی های خانگی، بوی نرگس را هم به خانه ما آورد. آن روز را خوب یادم است فکر کنم ۱۷ ساله بودم و تازه از مدرسه برگشته بودم. در خانه‌ که باز شد چشمم به نرگس افتاد که توی چادر گلدار ای پیچیده شده بود. چشمم به او که افتاد قلبم تپید بدون اینکه بدانم چه چیزی در حال رخ دادن است .بدون اینکه دست خودم باشد! از آن پس همیشه منتظر استشمام بوی نرگس بودم و هر دختر چادر گلدار را می‌دیدم خیال میکردم نرگس است. درست ندیده بودمش و جز چشمهایش چیزی توی خاطرم نبود، اما بویش را می فهمیدم. چند روز قبل از رفتن به آمریکا دیدمش. باز هم با مادرش بود و مثل همیشه ته همان کوچه گم شد .نمیفهمیدم کجا می‌رفت و توی کدام یک از خانه‌ها. _اگر اجازه بدهید این در را ببندم؟ صدای زنم را از خاطراتم بیرون می‌آورد. تا به خودم می آیم در بسته می شود. در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
دلم میخواست داخل خانه را می‌دیدم. مخصوصاً اتاق خودم را !!تنها جایی که خسرو را با خودم میبردم خسرو تنها دوستی بود که مام اجازه می‌داد تا او را به خانه بیاورم و تنها مسلمانی که پاپا اجازه می‌داد با او رفت و آمد کنم .پاپا خیلی برای رابطه گرفتن با پسرهای محله به من سخت می گرفت. همیشه میگفت: پسر وقتی پایت را از خانه بیرون میگذاری، فقط مدرسه و خانه !توی هیچ جمعی و گروهی هم نرو شیرفهم شد؟! اولین باری که پاپا خسرو را توی خانه دید سرم داد زد و مرا برای این کارم شماتت کرد. اما وقتی دید خسرو توی درسها به ویژه ریاضی که در آن ضعیف بودم کمکم میکرد، دیگر چیزی نگفت. هرچند من همیشه خسرو را زمانی به خانه می بردم که پاپا نبود .خسرو درس حسابش خیلی خوب بود و تقریباً همیشه نمرات بالا می گرفت .اما من توی درس های شیمی و علوم طبیعی و فیزیک بهترین بودم. وقتی می‌دیدم خسرو چطور مسئله ها را سریع حل می‌کند، به او می‌گفتم: خسرو تو آخرش یا مهندس می‌شوی یا استاد حساب !او هم می زد پشت من و گفت: اما من مطمئنم تو پزشک می‌شوی این خط و این هم نشان! اولین روز آشنایی مان از خاطرم نمیرود. روزهای اول مدرسه بود که بچه ها ریخته بودند روی سرم و به قصد کشت مرا میزدند. یکی از بچه‌های قل چماق مدرسه وقتی فهمیده بود من مسیحی هستم مرا زد .خسرو مرا زیر دست و پا بیرون کشید و تا چند فن کشتی رو پیاده نکرد، نتوانست از من جداییش کند .خسرو کشتی‌گیر خیلی خوبی بود. این را بعدها فهمیدم. وقتی دوستیمان شکل گرفت چند باری هم با او به باشگاه رفتم. او مرا به دکتر برد .سرم شکافته بود و ۵ تا بخیه خورد . بعد هم مرا رساند خانه‌مان !فردایش خودش آمد دنبالم تا با هم به مدرسه برویم .کلی هم توی خار و خاشاک پشت مدرسه گشته بود تا صلیبم را برایم پیدا کند .صلیبی را که بچه‌ها از گردنم کنده بودند و از پنجره کلاس توی زمین های پشتی مدرسه انداخته بودند. دیگر کسی توی مدرسه جرات نداشت برای من خط و نشان بکشد .بعد از آن روز من و خسرو رفیق هم شدیم و من آن صلیب را هرگز از خودم دور نکردم. دلم هوایش را کرده !چقدر احساس می کنم مانند آن وقت ها به او نیاز دارم. دوران نوجوانی تنها چیزی که می‌تواند مأمن خوبی باشد رفیق است. شاید وقتی ببینمش سرم را بگذارم روی شانه هایش و برایش از سال‌های تنهایی در آمریکا درددل کنم. برایش از مرگ مادر و مام بگویم یا از پاپا که در این سالها نه سراغم آمد و نگذاشت سراغش بیایم. و بدتر از همه زمانی به ایران آمدم که دیگر توی دنیا نیست و تازه باید بفهمم، آن هم از زبان عمو که پاپا در تمام این سال‌ها به عنوان زندانی سیاسی توی زندان بوده !!اما هنوز چرایش را نمیدانم! دلم برایت تنگ شده خسرو می دانم آن‌قدر فضای دانشگاه و درس غرق شدم که هیچ وقت سراغی از تو نگرفتم که بدانی کجایم و چه می کنم .یک بار هم برایم نامه از تو آمد ولی نفهمیدم از کجا آدرس مرا گیر آورده بودی. شاید از پاپا گرفته بودی اما او اظهار بی اطلاعی می کرد .جواب نامه را ندادم و توهم دیگر برایم نامه ندادی .کاش نگذاشته بودی دوستیمان قطع شود! راه کج می کنم سمت خانه خسرو نزدیکی مسجد مشیر روی سنگفرش ها قدم بر میدارم .درست روی همین دیوار که تهش می‌رسید به کوچه بعدی، خسرو اسپری از جیبش در آورد و نوشت «مرگ بر شاه »شاه را وارونه می نوشت. هر جا رد می شد و می دید دیواری شعاری ندارد .گاهی با خودم فکر می‌کنم تمام دیوارهای این شهر را خسرو سیاه کرده است.موقع نوشتن شعار نمی گذاشت من پیشش باشم می‌گفت: بر خانه‌تان یا می گفت :برو دوتا کوچه بالاتر منتظرم بمان ! دوست نداشت برای من دردسر درست کند یا شاید دوست نداشت از کارهایش سر دربیاورم .بعضی روزها بعد از کلاس های تقویتی خانه نمی آمد و تا دیر وقت توی مدرسه می‌ماند. مدیر و ناظم و بچه ها نبودند، ولی نمی‌دانم خسرو چه سرّی بابای مدرسه داشت.؟! دست میکشم روی دیوار. هنوز آن شعارها روی دیوار مانده است، اما شعارهای جدیدی هم اضافه شده «جنگ جنگ تا پیروزی» «نصر من الله و فتح القریب» در خط کلمات دقیق می شوم تا ببینم این ها هم دست خط خسرو است. با آن خط خوش و موزونش .خسرویی که من می‌شناسم نمی گذاشت روی هیچ دیواری بدون خطوط تفکرش باشد. دیروز به رفتن شاه فکر می‌کرد و حتماً امروز به جنگ و فردا..... در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
....: ....: همیشه برایم سوال بود که چرا خسرو این همه مخالف شاه است؟!نه تنها او بلکه خیلی های دیگر .برعکس خیلی ها هم با شاه موافق بودند، مثل پاپا ! او می گفت که بودن شاه به ما غیر مسلمانها امنیت می‌دهد. نمی‌دانم درست می گفت یا نه، اما توی محله ما بیشتر مسلمان بودند و خیلی هایشان با ما خوب بودند و برای من خسرو خوبترین بود. یادم هست یک بار از خسرو پرسیدم : این همه تلاش برای بیرون کردن شاه چرا؟!! در جوابم گفت :برنابی ،من از تو یک سوال میپرسم. برای چی زندگی می کنی؟ اصلاً زندگی یعنی چه ؟شاید پاسخ به این سوال به خودت، پاسخ سوالی باشد که از من پرسیده ای! سوالش تا ته ذهنم رفت. درست توی عمق ذهنم ماند و مرا با خودم درگیر کرد.برای اولین بار با چنین چالشی روبرو می‌شدم با کمی من و من گفتم:« درس بخوانیم، بزرگ شویم ،کاره ای شویم ،بخوریم، بخوابیم ،ازدواج کنیم و بچه دار شویم و بعدش هم....» خسرو نگاهم کرد از عمق چشم های درشت و مشکی اش تا عمق چشم های رنگی من پر زد و گفت:« برنابی باید به چیزی فراتر از اینها فکر کنی. چیزی فراتر از خوردن و خوابیدن و ازدواج و کار! به چیزی که به زندگی از معنا می دهد. چیزی که به خاطرش نفس میکشی! چیزی که به خاطرش اگر زخمی بر داری می ایستی! چیزی که برایش اگر شده جون بدی! آنروز از حرفهای خسرو سر در نیاوردم. هر چند وقتی توی دانشگاه هاروارد درس خواندم ،نظریه‌ ای زندگی من را دگرگون کرد و شب و روز مرا گرفت.تز پزشکی که اگر به بار بنشیند می تواند دنیا را کنترل کند .شاید علم پزشکی را تکان بدهد و شاید چیزی که بشر فکرش را نمی کند. سوال خسرو هنوز در ذهنم مانده است و با جواب های گوناگونی که برایش پیدا می کنم. گاهی باخودم فکرمیکنم خسرو از من بزرگتر است. اما ما هم سن بودیم! ولی او بهتر از من می فهمید. نمی‌دانم یا شاید او به چیزهایی فکر می‌کرد که من نمی کردم .من همیشه این را می گذاشتم به حساب دین متفاوت مان از هم. اما بعضی چیزها تفاوت در دین بود. مسئله خلقت انسان بود. این را بعدها که بیشتر با آن فکر کردم متوجه شدم. اصلا این تز پزشکی هم از همین‌جا در ذهنم جا خوش کرد .برای چه قرار است بمیریم؟!! اصلاً چرا مرگ ؟!چرا زجر برای بیماری هایی که در سلول های ما نفوذ می کند و به مرور ما را میکشد ؟!معنای عمیق تر از زندگی شاید حیات جاویدان ما باشد.!! آن روز که داشتم توی ذهنم به رابطه بین شعار «مرگ بر شاه» و «زندگی» فکر می کردم واقعا چه رابطه‌ای با هم داشتند؟! زنگ های تفریح دیرتر به داخل حیاط می آمد .یکبار کنجکاو شدم ببینم چه می کند. پاییدمش! دیدن دارد توی نیمکت بچه‌های کلاس کاغذهایی می گذارد. از کلاس بیرون رفت. رفتم یکی اش را برداشتم و خواندم. اعلامیه بود !همان چیزی که مدیر مدرسه بابتش سرصف صبحگاهی برای بچه‌ها خط و نشان می‌کشید و می‌گفت: اگر بفهمم اینها کار چه کسی است، می‌دهم دست شهربانی تا حساب کار دستش بیاید. بیچاره مدیر هر روز رگ گردنش از عصبانیت میزد بیرون! اما فایده نداشت. حتی خسرو نمی‌دانست من میدانم اعلامیه‌ها کار اوست .ولی به کسی چیزی نمی گفتم .کسی هم کاری به کار من نداشت ،چون من یک مسیحی بودم. به مسجد مشیر میرسم .درهای بزرگ قهوه ای رنگش را خوب یادم است ،چون دقیقه های زیادی به در مسجد زل میزدم تا خسرو از آن بیرون بیاید و برویم و بازیگوشی مان !جلوی در مسجد یک جیپ نظامی ایستاده و پارچه زرد بزرگی که رویش با خط مشکی نوشته شده «محل ثبت‌نام و اعزام به جبهه» چند جوان دارند و سایل را بار وانت باری که آنجاست می کنند.عمو مهران می‌گفت: این اواخر چند باری پی خسرو را گرفته به خواست پاپا ،اما نتوانسته پیدایش کند. می‌گفت از این محل رفتند. تنها چیزهایی که از هم محله ای ها شنیده این که او برادرهایش به جبهه رفتند. توی هفت سال خیلی چیزها تغییر کرده .آدم‌های محله هم !من هم نمی‌دانم چطور خسرو را پیدا کنم .جز این محله و مسجد نشانی ندارم .خسرو همیشه یک پایش توی این مسجد بود. این را نه پاپا می دانست و نه عمو! خسرو عاشق اینجا بود و هر روز با صدای اذان می‌رفت توی مسجد نمازش را می خواند. صدای دلنشینی داشت اذان! یک کلام آهنگین بدون موسیقی. همیشه گوش دادن به این صدا را دوست داشتم. شاید خسرو الان همین اطراف باشد نمی دانم اگر ببینمش میشناسمش؟! در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
....: وقتی میرفتم آمریکا دوست داشتم ببینمش ،اما نشد .رفتم در خانه شان نبود. مادرش گفت که رفته راهپیمایی !آن روزها، روزهای پر همهمه‌ ای بود .هر روز مردم می ریختند توی خیابان‌ها و شعار می‌دادند. پاپا می‌گفت :این بار سقوط رژیم حتمی است و کودتا توی ایران دیگر جواب نمی‌دهد. شاه دیگر بر نمیگردد. سوار ماشین دوست پاپا که بودم ،چشم دوختم به ته کوچه شاید خسرو را ببینم. حتی نرگس را !اما ندیدم. من بدون خداحافظی از خسرو رفتم و بدون اینکه به او بگویم کجا میروم به سفری اجباری!! سفری که مرا از تمام تعلقات هم جدا کرد. بغل مسجد مغازه مش کاظم بود. زمستان ها جلوی در مغازه می نشست درآفتاب . جای دنج بازی فوتبال جلوی مغازه او بود.گاهی دور از چشم پاپا با بچه‌های محل فوتبال بازی می‌کردم .من میشدم دروازه‌بان. کسی خیلی دوست نداشت دروازه بان باشد. چون غریبه تر بودم من را می‌گذاشتند دروازه‌بان .خسرو خط حمله بود و دروازه‌بان تیم مقابل از شوت‌های خسرو میترسید‌ ترجیح می داد گل بخورد تا شوت های محکم خسرو بدنش را بچرزاند.همیشه از بچه ها فحش و بد و بیراه می‌خورد. گاهی هم که تعداد گل ها زیاد می شد آنقدر متلک بارش می‌کردند که قهر میکرد و میرفت.مش کاظم از اینکه ما جلوی مغازه‌اش بازی میکنیم ناراحت بود .خسرو هم از عمد توپ را شوت میکرد توی وسایل جلوی مغازه مش کاظم تا ساکتش کند. از حرص خراب نشدن چیز هایش مشغول جمع کردن میشد .وقتی مشکل از جمع کردن فارغ می شد دوباره غرغر هایش را از سر می‌گرفت بعضی وقتها هم خود خسرو بعد از بازی میرفت کمکش وسایلش را جمع کند. می گفتم :« نه به آن شوت هایت و نه این کمک کردنت!» میخندید و میگفت:«چیکار کنم از غرغر کردن هایش خوشم نمی‌آید ،ولی خوب گناه دارد بخواهد تنها وسایل مغازه اش را جمع کند» توی مغازه نگاه می اندازم. اولین چیزی که در قاب نگاهم می نشیند، عکس مش کاظم با قاب دور طلایی فلزی. این قاب آن وقتها هم توی مغازه اش بود. خسرو گاهی سر به سرش می‌گذاشت و می‌گفت :«مش کاظم تو که هنوز زنده ای! چرا عکست را گذاشتی توی مغازه؟!» او هم در جواب می‌گفت :«من که اولاد ندارم. خودم گذاشتم تا وقتی مُردم و مغازه دست کسی دیگر افتاد. عکسم را ببینند برایم فاتحه بخوانند. خسرو می‌خندید و می‌گفت:« نگران نباش مش کاظم.من و بچه های محل هستیم. نمی‌گذاریم روحت بی فاتحه بمونه »و بعد زل می زد به قاب عکس می گفت:« لااقل یک عکس مهربون میگرفتی که آدم رغبت کنه برات فاتحه بخونه.فکر می کنم مش کاظم این عکس را موقعی که از فوتبال بازی‌های ما شاکی بوده رفته گرفته.» نوار مشکی دور قاب نشان می‌دهد که کاظم دیگر توی این دنیا نیست. شاید این نوار هم کار خسرو باشد. همیشه می‌گفت:« مشتی وقتی مُردی یه نوار مشکی میزارم کنار عکست تا مردم بدونن مردی! خسرو به شوخی می‌گفت اما مش کاظم دعای خیر می کرد می گفت:« خیر از جوونیت ببینی پسر.» صدایی از داخل مسجد به بیرون می آید. «با نوای کاروان، بار بندید همرهان ،این قافله عزم، کرب و بلا دارد» صدای بوق ممتد ماشینم را از جا می کند. _کاکو، قربون دستت میری اونورتر تا این ماشین رو کج کنیم بریم به کار و زندگیمون برسیم؟! صدای راننده وانت است. خودم را میکشم به کناری. مردی جوان کنار راننده نشسته و سر و تیپش نشان می‌دهد نظامی است. _ببخشید من دنبال یه نفر میگردم .شما میتونید به من کمک کنید؟! _بفرما اخوی در خدمتم! _دنبال خسرو ایزدی میگردم. جوان چند باری ایزدی را زیر لب تکرار می‌کند و می‌گوید :«ها !!ایزدی‌ها از بچه های پایگاه مقاومت همین مسجد هستند. _خوب الان هستن؟! _والا تا اونجا که من خبر دارم جبهه هستند. فکر کنم یکیشون شهید شده باشه! دلم میریزد! _کدومشون؟! _ اسمش رو یادم رفته. اما یکیشون شهید شده. از بچه ها شنیدم. راستش من از بچه های اینجا نیستم. _چطوری میتونم پیداش کنم؟! _میتونی صبر کنی فردا شب از بچه های پایگاه بپرسی. مثل اینکه قراره عکس شهید را بیارن بزنند توی مسجد. حتماً نشونی از خانوادش دارند .شایدم از دوستانش کسی باشه. راننده عصبی و غرولند کنان پایش را روی گاز می گذارد و می رود. جوان سرش را از ماشین بیرون می دهد و بلند می گوید:« حدود ساعت ۹ شب بیایی بچه ها هستند» دستش را تکان میدهد و ماشین دور می شود. توان ایستادن روی پاهایم را ندارم. اگر آن کسی که میگفت شهید شده خسرو باشد؟!!! وانت بار و جیپ که می‌روند، دور مسجد خلوت و صدا هم قطع می‌شود . تا به خودم می آیم در هایش بسته می شود. بی اختیار به سمت خانه خسرو میروم. پشت مسجد مشیر بعد از طاق شیر. در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
....: دستم را به سمت زنگ میبرم. مانند  آن وقت ها منتظرم تا خسرو در چار چوب در جا بگیرد و دست‌هایمان در هم گره بزند و با خودش ببرد داخل خانه .و بگوید تا نیایی یک چایی بخوری نمیزارم‌بری .و مرا بکشاند داخل اتاق کوچک شان و از قوری روی علاالدین نفتی برایم چای بریزد .و آنگاه بنشیند از کتاب مقدس برایم از مسیح بگوید .برایم عجیب بود که او به مسیح اعتقاد داشت .می‌گفت :مسیح پیامبری بوده که برای هدایت انسانها آمده .از مریم می گفت که چطور خدا اراده کرده تا مریم بدون داشتن همسر عیسی را باردار شود .از رکوع مریم همراه نمازگزار ها می گفت .از تهمت‌هایی که به مریم می‌زدند. از چیزهای دیگری هم می‌گفت که من تا به حال نشنیده بودم. می‌گفت که بارداری مریم معلوم نبوده و می‌گفت مریم از نخلی خرما می خورده که خودش به زمین می ریخته و از تشنگی  زیر پای عیسی چشمه آب جوشیده. چقدر با آب و تاب برایم تعریف می‌کرد و من سراپا گوش می شدم انگار او یک مسیحی الاصل باشد. _چی میخوای جوون؟! پیرمردی جلوی من ایستاده است نمی دانم چه بگویم که ادامه می دهد: «اینجا تکیه امام حسین است خونه یکی رو میخوای؟! ایزدی ها که رفتند اینجا را دادند  برای تکیه» وقتی هردومان در انزجار و درد بودیم من می گفتم یا عیسی مسیح و خسرو می‌گفت یاحسین ! مسیح را خوب می‌شناخت ولی من حسین او را نمی شناختم تنها می دانستم وقتی روزهای قتل این آقا می آمد، محل سیاهپوش می شد .مردها هماهنگ با صدای سینه و زنجیر ها نوای قشنگی به صدا در می آوردند و اسمش را صدا میزدند :«حسین.. حسین.. حسین» پا نمی گذاشت در این شبها پایم را از خانه بیرون بگذارم. صدای شور مردم محله را از جا می کند وقتی صدای یا ابوالفضل ها بلند می شد، نمی دانم چه حسی در درونم در قلیان می‌افتاد و با بردن نامش به لرزه درمی آمدم. هر وقت از خسرو از محرم و امام حسین میپرسیدم میگفت: برنابی !وقتی به دنبال راه نجاتی می گردی، چه کسی را صدا میزنی؟! دست به صلیب می بردم و میگفتم :«عیسی مسیح!» خسرو هم در جواب می‌گفت:« ما هم برای اینکه از خودمان را گناهانمان نجات پیدا کنیم حسین را سلام می‌دهیم و کوتاه ترین راه برای نجات ما از گناهان و گرفتاری هاست» _حسین کیست؟ حسین مثل مسیح است؟! _حسین نامش و ذکرش مثل معجزه مسیح است که مرده را زنده میکند و کور مادرزاد را شفا می دهد حسین برای ما الگو است. الگوی ایستادگی و مقاومت. تا اجازه ندهیم کسی به ما ظلم کند و در برابر ظالم بایستیم. بنابراین اگر ما با شاه و استکبار مخالفیم ،چون حسین امام ماست و تا وقتی حق و باطل وجود دارد، حق باید در برابر باطل بایستیم.حسین به ما درس شهادت‌طلبی داد تا از مرگ نترسیم حسین کشتی نجات ماست. _نجات از چه چیزی؟! توی چشم هایش اشک حلقه میزد و برایم حکایتی تعریف می کرد که هنوز در خاطرم مانده می گفت: «شخصی بود که چندان مقید به احکام شرعی   که مسلمانان باید انجام بدهند ،نبود.مثل دستوراتی که توی کتاب مقدس شما آمده. اما وقتی به بیرق امام حسین میرسید سلام می داد . وقتی از دنیا رفت توی پرونده عملش می‌بینند که این آدم جهنمی است .فرشته ها آن را می‌گیرند تا به جهنم ببرند .که چشمش به بیرق امام حسین میفته و میگه من باید سلام بدم چون همیشه با دیدن این بیرق سلام میدادم. که میگن نمیشه .کارتو تمامه.باید به جهنم بری! حضرت  صدای آنها را می شنود و می فرماید گفتگوی شما برای چیه ؟؟!فرشته ها نامه عمل اون شخص را به حضرت نشان می دهند. حضرت نگاه میکنه و نامه را به ملائکه پس می دهد.ملائک دوباره اون شخص رو میبرند که متوجه میشن دارند به سمت بهشت میروند !دوباره به پرونده آن شخص نگاه می کنند و می بینند حضرت زیر نامه نوشته« یا مبدل السیئات بالحسنات »کسی که بدی ها را به خوبی ها تبدیل میکنه کشتی نجات یعنی همین! یعنی کسی که  خدا به خاطر او بدی ها را به خوبی ها تبدیل میکنه! راه رسیدن به خدا با حسین آسون تره» در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
....: یادم هست بعضی اوقات ،چیزهایی می‌خواند. وقتی میپرسیدم چیست؟ می‌گفت :زیارت عاشوراست. زیارت عاشورا همان یاد حسین و کربلا است. می‌گفتم: چرا می خوانی؟ می‌گفت: زیارت عاشورا خیلی خاصیت دارد .تا نخوانی نمیفهمی سرّش چیه؟! اصرار می کردم و می خواستم برایم بگوید و می‌گفت: یکی است که خیلی تجربه کردم قوی شدن دل هست. به ویژه وقتی داری مبارزه می‌کنی. پاک شدن دل... بعد با ذوق می گفت:برنابی میدونی یکی از یاران امام حسین که در کربلا شهید شد مسیحی بود؟! و من مثل او ذوق زده می گفتم نه ! واقعاً مسیحی هم بوده؟؟ میگفت: آره بوده! وهب نصرانی با همسر و مادرش در راه کربلا امام را می بیند و با دیدن امام شیفته میشه .و با وجودی که تازه ازدواج کرده در کنار امام حسین می ماند و میجنگه و شهید میشه .وقتی شهید میشه دشمن ها سرش را جدا می کنند و برای مادرش می فرستند. اما مادر وهب سر را بر میگردونه و میگه ما چیزی را که در راه خدا دادیم، پس نمی گیریم. _راه خدا؟!! _راه خدا یعنی برای خدا !یعنی آدم چیزهایی رو که دوست داره برای خدا بده. _چرا خسرو؟! _برنابی، اگر همه چیز زندگی ما آدمها برای خدا باشه حتی نفس کشیدن ما میشه عبادت .بشرط اینکه همه برای خدا باشه! توی اتاق نیمه تاریک نشستم و به اتفاقات امروزم فکر می کنم .به همین امروز صبح و حرفایی که بین من و عمو مهران رد و بدل شد . توی باغ نشسته بودیم قرار بود .یک گپ و گفت معمولی باشد اما عجیب بود و چالش برانگیز!! لااقل برای من. سر حرف را عمو باز کرد. _تجزیه شدن بدن تا چند دقیقه بعد از مرگ اتفاق می‌افتد درسته برنابی؟! _بله عمو!وقتی قلب از تپش وایسه دمای بدن هم پایین میاد، تا یک و نیم درجه فارنهایت. تا به دمای اتاق برسه و خون سریع شروع به اسیدی شدن میکنه. دی‌اکسیدکربن بالا میره و سلول‌های شروع به باز شدن آنزیم ها در بافت های بدن می کنند و در نتیجه خودشان را از درون هم متلاشی می‌کنن. ۳ تا ۴ ساعت بعد از مرگ بدن سنگین میشه. ۱۲ ساعت بعد به حداکثر خودش میرسه و ۴۸ ساعت بعد از هم می‌پاشد. _چرا چنین اتفاقی میوفته برنابی؟ _خوب، پمپ هایی در غشای سلول های ماهیچه ای وجود دارد که کلسیم را میزان می کنه .وقتی این پمپ ها از کار می‌افتند، کلسیم وارد سلول های ماهیچه ها و بدن انقباض میشه و بدن خودش را هضم می‌کنه. _پس از فرآیند متلاشی شدن بدن بعد از مرگ طبیعی، و از نظر شما پزشک‌ها یک فرایند علمیه؟!! سرم را به علامت تایید تکان می دهم.عمو صفحه کتاب را برگ زد و دوباره پی حرفش را گرفت. _دو هفته بعد از مرگ بدن باد میکنه و بعد هم بوی تعفن میگیره, که دیگه بدن کامل از بین میره تا از هم متلاشی بشه و بعد از گذشت چند سال طبیعتاً باید استخوان‌ها باقی بماند. آهی کشیدم و چهره مام و مادربزرگ و جرالدین که خبر فوتش را امروز صبح منشی هم به من داده بود ،از نظر گذراندم خبری که دوباره ذهنم را درگیر تز پزشکی ام کرد .جرالدین الان باید طی یک مراسم ساده بین پیرمردها و پیرزن های آسایشگاه به دل خاک سپرده شده باشد ‌وحالا فرایند تجزیه شدنش را طی می‌کند. _بله طبیعت با انسان مهربان نیست تنها کاری که توانستم برای مام انجام بدم این بود که بدنش را مومیایی کنم ،تا فرآیند تجزیه شدن به کندی اتفاق بیفتد. _هر کاری کنیم که مومیایی کردن جسد یا حتی سوزاندن جسد ،حیات به پایان خودش میرسه و این یک روند طبیعیه. _اما با دستکاری توی ساختارها شاید بشه کاری کرد ،که این اتفاق نیفته همونطور که توی این سال ها ثابت کرده که بشر می تونه بر خلاف طبیعت عمل کند. عمو تو فکر رفت و آهسته گفت: بله گاهی بعضی چیزها بر خلاف طبیعت اتفاق میافته. _منظور حرفت را نمی فهمم! _می فهمی برنابی! توی این دنیا چیزی نیست که قابل درک نباشد! کمی مکث کرد و با لحنی کتابی ادامه داد:« انسان اگر لحظه‌ای از غفلت در آید، گمان می کند که دنیا دارالمجانین بزرگی است که همه مفاهیم در آن وارونه شده اند!» _عمو میخوای بگی من همه چیز را وارونه تعبیر می کنم؟؟ _شاید وارونگی نباشه، شاید غفلت، سردرگمی، گاهی هم جهل، آدمها را از حقیقت دور میکنه! _جهل؟! من بهترین دکتر آمریکا هستم. در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
....: عمو به آرامی گفت: می دونم برنابی! علمی که جهل را از آدم نگیره ....بذار یه جور دیگه بگم‌ .جهل گاهی بزرگترین نظریه پرداز ها را هم به اشتباه میاندازه .شاید هم اونا به عمد می خواهند چیزی را به بشریت القا کنند که حقیقت نداره. _حرفهای شما منو آزار میده! شما خیلی راحت تمام سواد به من را نادیده می گیرید. _گاهی اوقات ما اسیر واقعیت‌ها میشیم و تا وقتی اسیریم راهی به کشف حقیقت نداریم. _من به دنبال حفظ جسدها نیستم! من به دنبال بقای انسان ها هستم. عمو لیوان شربت خودش را سر کشید .از روی صندلی بلند شد. لب باغچه ایستاد و بهارنارنج ها خیره شد. _ببین برنابی!جوان تر که بودم بیشتر کار می کردم و پول در می آوردم و کمتر می خواندم .اما الان که توی پیری هستم، بیشتر می خوانم و کمتر به فکر پول هستم .آن موقع که جوانتر بودم کمتر می دانستم و کمتر می خواندم. حالا که بیشتر می دانم ،چون فهمیدم کم می دانم بیشتر می خوانم. حرف هایش را برای خودم هضم می کردم .نگاهش کردم. این عمو با عموی هفت سال پیش خیلی فرق کرده بود. _خیلی از این کتاب‌هایی را که توی کتابخانه دارم را خسرو به من داده و همیشه می‌گفت :خواندن کتاب های خوب ، مفیدترین اتفاق زندگی یک بشره. گاهی هم برام از توی قران چیزهایی می خواند. این که خدا گفته آدم ها باید توی زمین جستجو کنند و گذشته و تاریخ را خوب بخوانند. _خسرو به شما سر میزد؟! _بعد از رفتن تو و زندانی شدن رابرت و مرگ پوران ،من خیلی تنها بودم. هر از گاهی به من سر میزد. کتاب شده بود رفیق تنهایی هایم. توی این چند سال شاید هزار جلد کتاب خوانده باشم.الان اگر سرطان ریه گرفتم ،بابت سیگار هایی که توی تنهایی کشیدم. یک خلاء عجیب روحی، حس پوچی، حتی خودکشی تمام وجودم را گرفته بود! چون با همه جاه طلبی که داشتم به زیر کشیده شده بودم و دیگر چیزی نداشتم جز، رنج تنهایی و همیشه درگیر یک مسئله بودم.مسئله داشتن و نداشتن بودن و نبودن ،خواستن و نخواستن.! وقتی داریم از داشتن گله می کنیم و وقتی نداریم از نداشتن!! _چطور با خودتون کنار اومدین؟! _آگاهی برنابی! آگاهی از آنچه که هستم و می توانم باشم.سگ نه رنج داره و نه ناراحتی! هیچ وقت به فکر خودکشی نمیافته! و برای دوستش از غمهاش نمیگه !چون از خودش آگاهی نداره. فکری و عقلی نداره .پس رنجی هم نمی بره. اگر ما انسان ها توی زندگیمون به پوچی میرسیم واسه خاطر اینکه آگاهی نداریم. _شما تحصیل کرده ای؟! بهترین نقره‌کار شهر !!چرا باید.... _مشکل همینجاست اما جان دانش با آگاهی فرق میکنه من دانش داشتم ولی آگاهی نداشتم!! آگاهی از وجود خودم, از چیزی که هستم. همه چیز آنقدرها هم که فکر می کنی ساده نیست ،برنابی! چند مک به سیگار خاموشش زد و پی حرفش را گرفت. _خسرو را آخرین بار که دیدم سال ۵۹ بود. تقریبا دو سال بعد از رفتن تو به آمریکا! بعد هم هرچی پی اش را گرفتم, گفتند جبهه است. روزی که آمد سراغم یادمه بارون اومده بود و توی خونه کز کرده بودم . دستم را گرفت آورد بیرون و با من توی باغ قدم زد. توی اون لحظات حرف‌هایی به من زد که تا به امروز که ۵ سال از آن روز میگذره دارم بهش فکر می کنم. _چه حرفهایی؟! _اینکه آدم توی زندگیش باید امیر باشه نه برده!! با تعجب ابرو در هم گره کرده و گفتم:آدم یاد قصه پادشاهان میافته یه زمانی که سیاه ها برده بودند و سفید ها سالار. _قصه ارباب و برده قصه جدیدی نیست. قدیمی و کهنه است و فقط رنگ و لعابش عوض میشه و جدید تر میشه . شاید حتی اسمش عوض بشه اما این قصه همیشه بوده و هست.ما درون خودمان هم امیر داریم هم برده .قارون پول داشت اما فقیر مرد! خیلی ها علم دارند اما جاهل می‌میرند و دارایی هاشون زیاده اما خود باخته آمد. مشکل ما اینه که به دارایی هامون اضافه می‌کنیم نه به خودمون! به همین دلیل کم میاریم و می‌بازیم. _مثل خودت نیستی عمو!! _معلومه که خودم نیستم این حرفها مال من نیست. این حرف ها را از خسرو یاد گرفتم.خسرو فقط رفیق تو نبود. رفیق من بود .اون من را توی این نم باران تا آخر باغ برد. بهم گفت: همه چی یه ته داره .این باغ یه ته داره !دیدار من و تو هم یه ته داره! زندگی توی این دنیا هم یه ته داره !چطور میخوای توی این دنیایی که همه چیز ته داره، نفس بکشی؟! . در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
این جمله را به من هم گفته بود . وقتی با هم توی همین باغ عمو قدم میزدیم. روزهای آخری بود که ایران بودم. آن موقع جوابش را دادم و گفتم :مرگ پایان همه قصه زندگی ماست. گفت: مرگ ته قصه نیست، شروعی برای یک راه بی‌پایانه. تهی وجود ندارد. عمو دست هایش را از هم باز کرد. نفسش به سختی بالا می آمد. گفت:« بهش گفتم خودت الان گفتی همه چیز ته داره .اما میگی تهی وجود نداره. دستم را روی دستش گرفته بود گرم بود .با وجودی که زمستان بود و هوا سرد! گفت «چیزهایی که ماندنی نیست، چیزهایی که ماندنی ته نداره. توی زندگیت به هوای چیزهایی موندنی نفس بکش ،تا نفست بند نیاد تا نرسی ته. بهش گفتم :«خسرو جان ،چیزی موندنی چیه ؟مگه چیز موندنی هم داریم؟! گفت :«آره عمو داریم !خودت، این وجود خودت!» گفتم :«خودم؟! این وجود خودم؟!» گفت :«بله خودت وجود خودت برنابی! چیزی با ارزش از وجودت نیست. کتابی از زیر کت بلندی که پوشیده بود درآورد و داد دستم و گفت:« توی این کتاب جمله ای هست که میگه، بهای تن شما بهشت است ،ان را به کمتر از آن نفروشید» _گیج بودم برنابی، حرفه‌اش برام تازگی داشت .اگر امیر باشی، نه برده!! تهی نیست. اما ما اسیریم .اسیر علم، قدرت، شهوت و..‌ ما اگر بر اینها امبر باشیم و حاکم،اون وقت آزادیم. اگر زیاد باشیم نه کم ،راه عبور را پیدا می‌کنیم و دیگر آخری نیست تهی نیست. کتاب رو از دستش گرفتم. نگاهم کرد و توی آغوشم گرفت. سوال داشتم. _چطوری باید زیاد بشیم؟ گفت :وقتی به این فکر کنید که دنیا چیزی بیشتر از خوردن و خوابیدن و پول و علمه برای چی آمدیم و قرار به کجا بریم؟! دوست داشتم بیشتر بدانم. اما خیلی حرفی نزد. فقط گفت راه سخته و به این راحتی ها نیست و فقط چیزی که می تونه کمک کنه ،عشق به چیزی بالاتر است به بالاتر محرک حرکته. _برنابی لحظات عجیبی بود با خسرو! سفت توی آغوشش گرفتم .اشک بی اختیار صورتم را خیس کرده بود و نمیخواستم ازش جدا شم. بهم گفت: همیشه تو زندگیت ببین داری با کی و چی و سر چی معامله می کنی !توی چه بازاری باید بری که سرت کلاه نره! دستش را گذاشت روی کتابی که در دستم بود و گفت: توی این کتاب خیلی چیزها را می تونی پیدا کنی .این کتاب صحبت های مردیه که خودش زیاد شد، نه دارایی‌های مادیش! ثروتمند زندگی نکرد و اما ثروتمند مرد. اگر میخوای جواب سوالات را پیدا کنی کتاب را بخوان. نشست روی صندلی از بین کتاب‌هایی که روی میز بود، کتابی که رویش نوشته بود« نهج‌البلاغه» را سمتم گرفت. _این را خسرو آن روز به من داد. این کتاب را خسرو به من هم داده بود. اما با رفتن به آمریکا بازش نکردم .آنقدر درگیر درس و دانشگاه شدم که کاملا از یادم رفت. فقط به یک چیز فکر می‌کردم. به پزشک شدن تا بتوانم پول در بیاورم و شهرت برسم و این همه چیزی بود که تاکنون به آن فکر کرده بودم ۰ _برنابی. دارم با سرطان دست و پنجه نرم می‌کنم و تا مرگ من چیزی نمانده .تمام چیزی که زندگی من را به تباهی کشاند غفلت و جهل بود. _چرا نیامدین آمریکا ؟!شاید می‌شد کاری کرد. _مر گ جزء جدایی ناپذیر زندگی آدم هاست. امروز نشد، فردا _مرگ را انگار خیلی راحت پذیرفتید؟! _نه ولی امید دارم _به چی؟! _بخشش خدا. استغفرالله ربی و اتوب الیه.گناه مثل بار روی دوش آدم سنگینی می‌کند وقتی توبه کنی، سبک میشی .راحت میشی. _دیده بودم خسرو این ذکر و زیاد میگه . معنی اش یعنی چی!؟ _به درگاه خدا بابت گناهان از عذر خواهی می کنی . در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
نهج البلاغه اما را باز می کنم .حتماً یک جایی توی کارتون کتاب‌هایم افتاده توی انباری! یادم هست که خسرو به من گفت:« نامه امام علی به فرزندش امام حسن را حتماً بخوان و فکر کن پدر خودت دارد به تو وصیت می کند و با تو حرف میزند .از پدر دلسوز تر برای فرزند نیست.» اما هم لایه همین صفحه نهج البلاغه کاغذ گذاشته و این چند برگ فرسوده تر از بقیه برگ ها به نظر می رسد. «از پدر فانی ،اعتراف کننده به گذشت زمان، زندگی را پشت سر نهاده ای که در سپری شدن دنیا چاره ای ندارد و مذمت کننده دنیا که  مسکن گزیده در جایگاه گذشتگان ،و کوچک کننده فردا. به فرزندی امیدوار ،که چیزی از او به دست نمی‌آید. رونده راهی که به نیستی قطع میشود ،در دنیا هدف بیماری‌ها ،در گرو روزگار و در تیررس مصائب ،گرفتار دنیا ،سودا کننده دنیای فریبکار ،وامدار نابودی ها ،اسیر زیر مرگ ،هم سوگند رنج ها، همنشین اندوه ها ،آماج بلا ها، به خاک در افتاده خواهش ها و جانشین گذشتگان است..» چند ساعت پیش  که رفتم مسجد دنبال ردی از خسرو  .بچه های پایگاه بودند .یکی شان را صدا زدم. ایزدی‌ها را می‌شناخت و گفت که فردا تشییع جنازه مهدی ایزدی است توی دارالرحمه. اگر بیایی آن جا می توانی پیدایشان کنی. مهدی برادر کوچک خسرو توی جبهه شهید شده بود .بیشتر وقت ها توی بازی های مان مهدی هم می آمد .شوت هایش حرف نداشت و بیشتر از آنکه حرف بزند حواسش به بازی بود. کتاب فردا هستم خوابم نمیبرد به همه چیز فکر می کنم به جز پزشکی، حرفه‌ای عمو ،خسرو و به دیدار آخر مان.و شاید به خودم به چگونه زیاد شدن؟!!! هرچه چشم می اندازم فقط آدم‌هایی را می‌بینم که دوش به دوش هم ایستاده‌اند .صدای گریه و الله اکبر ها و لا اله الا الله تو گوشم می پیچد .بوی عود و گلاب فضا را عطرآگین کرده است . این بو با خودش خیلی چیزها را می آورد. همه جا را ماتم گرفته است .این سیل جمعیت برای مراسم شهدا آمده‌اند. تا چشم کار می‌کند آدم های عزادار و سیاه پوش ایستادند میگردم تا آشنایی پیدا کنم یا در میان پیکرهای روی دست مردم بتوانم جسد مهدی را به یابم و به دنبالش بروم دنبال جسد و تابوت مهدی رفتن یعنی پیدا کردن خسرو حتما هر جا باشد خودش را به مراسم برادرش می رساند هر جا که باشد همانطور که من هر وقت نیازش داشتم کنارم بود. چشم دوختم به جسد ها .صدای جیغ زن ها بلند می‌شود و خیلی زود با هم هماهنگ می‌گویند:« این دل پر ز کجا آمده ,از سفر کرب و بلا آمده» با آمدن جسد های بعدی ،سیل جمعیت به تلاطم می‌افتاد و شانه هایم می رود و می آید. اراده با هایم در دستم نیست و با فشار جمعیت کشیده می شوند به سمت تابوت .صدای زن ها بیشتر به گوشم می‌خورد :«برادرم شهادتت مبارک» تابه خودم می آیم ،می بینم زیر تابوت را گرفتم و با جمعیتی که دارد تابوت را با صلوات میبرد همراه شده ام.یادش بخیر !این ذکر را اقدس یادم داده بود. می گفت: این ذکر را بگویی معجزه میکند.می پرسیدم: محمد کیست و این ذکر چیست؟ جواب میداد:«من که سوادم به این چیزها قد نمیده برو از خسرو بپرس اون میتونه جوابت رو بده» می رفتم سراغ خسرو از او می پرسیدم. می‌گفت :مثل شما که پیامبرتان عیسی مسیح است ،ما هم پیامبران محمد صلی الله علیه و آله و سلم است. همان‌طور که شما کارهای می کنید که اعتقاد تان را به پیامبر تان نشان می‌دهید .صلوات هم یک جور نشان دادن اعتقاد و ایمان قلبی ما به پیامبر مان است. صدای صلوات ها پشت سر هم می آید .نمی توانم خودم را از جمعیتی که احاطه ام کرده رها کنم. انگار چیزی مرا زیر تابوت میخکوب کرده است. جمعیت می ایستد. همهمه شده .صدایی بلند می شود« تابوت را بزارید زمین ..تابوت  را بزارید زمین.» تابوت زمین می آید. آن جوانی که جمعیت را نگه داشته را می‌شناسم. همان بود که آن روز موقع مرگ پاپا آمده بود و خیلی زود رفت .تابوت به زمین آمد .فرصت می یابم تا خودم را رها کنم .جوان دور می‌شود! از کسی می پرسم :«بین جنازه‌ها مهدی ایزدی بود خبر دارید ؟» سفیدی چشمش قرمز شده با صدای بغض داری می گوید «مهدی ایزدی همینه.» در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
چشم می دوزم به تابوت .جلو تابوت را که ندیده بودم ،نگاه می کنم .عکس جوانی با محاسن مشکی و پرپشت زده شده و زیر عکس نوشته «شهید مهدی ایزدی» مرد ادامه می‌دهد: قراره همینجا خاکش کنند نزدیک حسینیه. حسی به من می‌گوید بروم دنبال مردی که می شناسمش .نزدیک تر می روم. بوی عطر بلند می شود .عطری متفاوت و عجیب! بویی که انگار تازه است که می شنوم اما در عین غریبه گی انگار آشناست !جمعیتی دور قبری جمع شده اند و بوی عطر تمام فضا را پر کرده. یک آن به خودم می آیم. چشمانم در چشمان درشت و مشکی مرد در هم گره می خورد. این نگاه را خوب می شناسم و آن صورت لاغر و کشیده را آن محاسن کم پشت و آن موهای کم و تنجه زده روی صورتش را! با این نگاه سال‌ها زندگی کرده‌ام. خودش است، خسرو. نه اشتباه نمیکنم. دنیا دور سرم می چرخد .حالم را نمیفهمم. فقط صدا ها همراه با بوی عطر دوره ام کرده اند. _مگر می شود؟!!! _الله اکبر !!!انگار معجزه میمونه!! _پناه بر خدا از این حکمتش!! چشم در چشم خسرو لحظاتم را مرور می کنم. بار آخری را که با هم بودیم .توی آغوش هم! انگار تنش بوی همین عطر را می داد. همان عطری که توی همین فضا پیچیده!! صدای همان جوان آشنا ست که میپرسد:« چیه ؟چی شده ؟چرا جنازه را خاک نمیکنید ؟مردم معطلند!! _مگه نمیبینی بابا جون چی شده؟! چشم در چشم خسرو شده‌ام توی قاب! پشت یک قاب شیشه‌ای و زیر خط نگاهش که نوشته «شهید خسرو ایزدی» مرد می پرسد: چی شده؟ _کارگر داشت قبر مهدی را کنار خسرو می‌کند. اشتباهی سنگ لحد خسرو را برداشت. ببین!! جنازه خسرو بعد از ۵ سال هنوز سالمه ! انگار تازه خاک رفته! خودم را می کشانم سمت قبر. خدای من! اینکه اینجا توی قبر خوابیده خسرو است؟! رفیق روزهای تنهایی ام؟ همبازی دوران نوجوانی ام ؟ببین خسرو! بعد از ۷ سال برگشتم .کجایی رفیق؟ من طعم رفاقت را باتو چشیده‌ام .چیزی که تمام این هفت سال نداشتمش. یادم نمی رود وقتی تعریف من را از رفاقت و دوستی میپرسیدی و می گفتم :رفیق اونیه که توی تمام لحظات کنار رفیق باشه .توی خوشی و ناخوشی .توی سختی و توی آرامش. اصلاً رفیق خوب رفیقیه که همراه روزای سخته. رفیق روزای خوشی اصلا رفیق نیست. تو سرت را تکان دادی و گفتی :آره همینه. اما رفیق خوب نشانه های دیگه ای هم داره. رفیق خوب اون چه را که برای خودش نمی پسنده و خوشش نمیاد برای دوستش هم نمیخواد. اگر خودش از صحبت ناشایست بدش میاد، این رو هم نباید برای دوستش بخواد و نه تنها برای رفیقش، بلکه برای همه مردم. اگر آدم خودش دوست داره آزاد باشه و راحت، این رو هم برای دیگری هم میخواد. با بخواد که دیگران راحت و آزاد باشند نبینند و رنج نکشند برای همین عقیده است که میشه راحت از جونت هم بگذری .برای همینه که من نباشم و تو باشی معنا میگیره. این رو امام ما شیعیان گفته که برای تربیت خودت، همین بس « چیزی را که برای خودت نمی پسندی برای دیگران هم نپسندی». اشک توی چشمهایم دویده است. مات زیر رگبار هق هق گریه ها و حرف‌ها به خسرو نگاه می‌کنم. به جسدی که هنوز بعد از ۵ سال تازه است! بدون اینکه سلولهای بدنش تجزیه شده باشد! بدون این که بوی تعفن گرفته باشد !!و بدون اینکه جسد ساختار خود را از دست داده باشد .خسرو انگار که در خوابی عمیق و آرام فرو رفته باشد. همان جوان را که کسی فرهاد صدایش کرد ،رفت توی قبر و بعد دست هایش را بالا آورد .نگاهم را همراه با دستهایش بالا می کشم. قرمزی روی دست هایش نقش بسته ،خون است ،خون!! بلند می گوید:« هنوز از پهلوی خسرو خون تازه بیرون میزنه! همونجا که تیر خورده!! بو میکشم. بوی خون باید به مشامم بخورد، اما من فقط بوی عطر حس می کنم. نه بوی تعفنی از جسد نه بوی خونی، فقط عطر است که مشامم را پر می کند. فرهاد برادر کوچک خسرو,او را به یاد دارم. دستمال خونی را از قبر می آورد بیرون. _ خون بند نمیاد.. خون پهلوش بند نمیاد!! دستمال خونی که از قبر بیرون می آید، صدایی بلند «یا زهرا» می‌گوید و چند بار «یا زهرا یا زهرا» و همه می‌گویند:« یا زهرا» چقدر این نام برایم آشناست و قصه پهلو! فقط یکبار شنیدمش , آن هم از خسرو توی دیدار آخرمان! همان موقع که توی آغوشش بودم و نفس گرمش توی پرده گوشم می‌خورد, که گفت :«برنابی، آرزویی دارم برام دعا می‌کنی؟» پرسیدم: چه آرزویی؟! گفت :تو حکایت این قصه را نمی دانی ولی دعا کن من هم مثل حضرت زهرا از پهلو..... در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
....: وقت صدای عزاداری‌ها از مسجد مشیر بلند میشد، وقتی میدیدمت می‌گفتم :چرا شما هر بار و هر هفته که می شود یاد امام حسین تان می‌کنید؟ مگر ماه محرم بس نیست ؟!اصلا آدمی که سال‌های زیادی توی این دنیا نیست چرا برایش گریه میکنین و اشک می ریزین که انگار همین دیروز از دنیا رفته؟! تو میگفتی:« بر نابی در مکتب ما هر روز عاشورا و هر زمینی کربلاست. می گفتم: مگر شما چند امام حسین دارید که قرار است همه مکان‌ها کربلا باشد و همه زمانها عاشورا؟! میگفتی : یک حسین بیشتر نداشتیم. اما کربلا در کربلا نماند‌ کربلا تا زمانی که حق و باطل هست وجود دارد‌ و علاوه بر این که هر زمانی شمر و یزید و امام خودش را دارد و تاریخ همیشه رو به تکرار است .ما در درون خودمان هم کربلا و عاشورا داریم. شمر و یزید داریم. ابروهایم را بالا می انداختم و می گفتم :چطور؟! می گفتی ما نفس داریم .شیطان که ما را فریب دهد و خودمان و روحی که از خدا در درون من دمیده شده !این دو همیشه در تضاد هم هستند .صحنه دل ما زمین کربلاست و نفس و شیطان جبهه مقابل خودمان است. اگر در جنگ بین این تضادها و دشمنی‌ها بردی، تو امام حسینی و اگر باختی شمری و یزید. بعد سرت را بردی سمت آسمان و گفتی: همه ما می‌توانیم حسین باشیم .ما برای بقا آمده ایم نه فنا! حسین اگر هنوز زیاد است و نامش هست .چون بین فنا و بقا ، بقا را برگزید. در بقا فراموشی و نسیان نیست و مردمان تا همیشه تاریخ بر شهیدان سرزمینشان گریه خواهند کرد. من نفهمیدم حرفت را خسرو!! اما شاید تو حسین شدی، حسین دل خودت شدی که فنا در تو اثر نکرده!یکی از دستمال های خونی را که از قبر بیرون می‌آید، میگیرم .خون تازه است روشن و نمناک!! تو تمام فرآیند تجزیه شدن را به هم زده ای خسرو!! توکه مومیایی نشده ای ؟! نجاتم بده. این بار نه زیر مشت و لگد های بچه های مدرسه، از این گیجی و سردرگمی که هر آن ممکن است وجودم را قبل از مردن متلاشی کند نجاتم بده. فرهاد است که می گوید: خون بند نمیاد !!سنگ لحدش را بزارید ،شهید در خون خودش غسل میکنه! سنگهای لحد را یکی یکی می چینند. روی قلبم انگار چیزی سنگین می‌کند. قبل از گذاشتن آخرین سنگ مشتی خاک از کنار خسرو به چنگ می کشم و می گذارم لای دستمال خونی‌ خودم را به کناری می کشم و دستمال را سفت می گیرم. آنقدر خودم غرق میشوم که نمیفهمم کی مهدی را هم خاک می کنند. انگار دستت به روی شانه هایم می آید و آرام می گویی:« تا به حال به این اندیشیده ای که چرا اکنون تو باید اینجا باشی؟! تا حالا به این فکر کرده‌ای؟!! پژواک صدای تو توی گوش هایم می پیچد و گرمی دستت روی شانه هایم زود گم می شود. چیزی بیخ گلویم را سفت چسبیده و راه نفسم را گرفته! و زمین و زمان در نظرم یکی شده!! پاهایم توان ندارد. خودم را رها می کنم .چشم هایم را می بندم و به تاریکی می سپارم. تمام چیزهایی را که تا به امروز درباره فرآیند مرگ و پس از مرگ می دانستم، در نظرم جان می گیرد. تمام نظریه پزشکی و آن لوله های آزمایش !!تمام چیزهایی را که برایش زحمت کشیده بودم. دیشب تا صبح بیدار بودم و کتاب نهج البلاغه را می‌خواندم و تنها داشتم به چند خطش فکر می‌کردم. همان نامه‌ای که خسرو برایم گفته بود .«انگار برای همه نوشته اند برای تو ،برای من» نامه‌ای که هر چند مخاطبش خاص است، اما انگار سرگشاده است .من در تمامی این جملات گیجم بلاتکلیف. «رونده راهی که به نیستی ختم می‌شود. در دنیا، هدف بیماری‌ها ،و در گرو روزگار ،و در تیررس مصائب، و گرفتار دنیا، سودا کننده دنیای فریبکار ،وامدار نابودی ها ،اسیر مرگ ،و هم سوگند رنجها ،همنشین اندوه ها ،آماج بلا ها، به دام افتاده یه خواهش و جانشین گذشتگان است» خسرو همه وجودم را این نامه به چالش کشید. در چالش عمیقی حتی عمیق تر از نگاهت که از آن قاب دور فلزی توی اتاق کوچک بالای قبل از جا خوش کرده و نگاهم می کنی. مهدی هم در کنار تو در خاک آرمیده !اینطور که مردهای این اطراف می‌گفتند پدرت برایش سخت بوده که بخواهد به دنبال قبر فرزندانش این‌طرف و آن‌طرف برود بالاتر از قبر تو قبر دیگری برای مهدی آماده می کنند .مهدی را خوب یادم می‌آید به قدر تو او با او رفیق نبودم ،اما همه جا با هم بودید .تو و مهدی و فرهاد .خیلی وقت ها با هم می رفتید تظاهرات .یکبار یادم است. آمدم کمکتان برای درست کردن کوکتل مولوتف تا بروید توی خیابانها آتش بزنید .آن شب تا دیر و خانه تان ماندم و برای این کار ، وقتی به خانه رسیدم پاپا برای اولین بار یک کشیده کنار گوشم خواباند و بعد توی اتاق حبسم کرد و گفت :دیگر حق ندارم جایی بروم. در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
توان حرکت ندارم .تمام قدرتم را توی دست‌هایم ریختم تا پارچه از دستم نیفتد. من با این پارچه خیلی کار دارم. صدای فرهاد مرا از خلسه ای که گرفتار هستم نجات می دهد. _برنابی, خوبی؟! اینجا چیکار می کنی؟! زیر بغلم را میگیرد و بلند میکند. _اونروز اطلاعیه ترحیم پدرت را دیدم. اومده بودم تشییع جنازه یکی از بچه‌ها. نتوانستم بمونم .باید می رفتم، چون قرار بود نیرو اعزام کنیم جبهه.تسلیت میگم. _آره دیدم آشنایی اما یادم نمی اومد کجا دیدمت!! _حالا بعدا سر فرصت صحبت می کنی. یک لیوان آب می دهد دستم ،کمی از آن را می خورم .ادامه می دهد. _یک اتوبوس گرفتیم تا اقوام رو ببره خونه! تو هم سوار شو بریم خونه ما! _نه فرهاد !فقط آدرس خونتون رو بهم بده. الان می خوام برم خونه عمو ,برام یه ماشین بگیر! کاغذی را می‌نویسد و می‌گذارد در جیب بغل لباسم و مرا سوار اولین ماشین عبوری می کند. دوباره دستمال را به می‌کنم. نه بوی خاک می‌دهد و نه بوی خون، بوی عطر میدهد!! نمی‌توانم به چیزی غیر از اتفاق امروز فکر کنم .شاید خوابم !همه چیز یک رویا است و زمانی چشم باز می کنم و میبینم همه چیزهایی که دیده ام واقعیت ندارد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 از سینی چای که فرهاد جلویم گرفته است ،چایی برمیدارم. مهدی و خسرو از قاب توی بوفه هشت ضلعی نگاهم میکنند. خسرو نگاهش مثل همان روزهاست. می‌آید و دقیق می نشیند توی قلبت !درست سوی مرکز قلب و نمی‌توانی رها شویم و به هر حال تو مغلوبی!! _آرزو داشتم عروسی بچه هامو ببینم!! حواسم کشیده می شود سمت مادر خسرو!! تا دیدمش شناختمش .اما چین و چروک های صورتش انگار بیشتر شده است. چقدر پای سفره شان غذا خوردم دستپختش حرف نداشت هرچند بیشتر اوقات غذایشان ساده بود، اما بو و عطر عجیبی داشت .به ویژه اشکنه هایشان !بوی عطرش را خیلی دوست داشتم .آن هم با پیاز خیلی می چسبید.خیلی با مادر خسرو دمخور نبودم و تنها یک حال و احوال ساده بود .اما چیزی که برایم جالب بود حجاب گذاشتن مادر خسرو جلوی من بود !همیشه وقتی می آمدم خانه شان چادر گلدار می‌انداخت روی سرش .مام هم هر وقت می خواستم را به کلیسا برود لباسهای پوشیده می‌پوشید. زمستان‌ها هم یک کلاه می‌گذاشت یا روسری .خیلی از زنهای ایرانی هم حجاب نداشتند، اما مادر خسرو همیشه با حجاب دیدمش و برایم سوال بود .از خود را پرسیدم چرایش را و گفت :«برنابی تا حالا یک سیب را پوست کنده و نخورده باشید و مدتی مونده باشه؟!!» _آره! _چی شده؟! _خوب معلومه تیره شده و گاهی هم که یادم رفته بخورم خراب شده! _تا وقتی پوست روی میوه است، سیب سالم و به محض برداشتن خراب میشه .حجاب برای زن همینه. تا وقتی پوست داره شادابه اما وقتی رفت کنار میکروب‌های توی هوا به هر چیزی جذبش میشه و خرابش میکنه. خانم‌ها ظرافت زیادی دارند و برای اینکه اذیت نشوند با حجاب راحت ترند و نگاههای آلوده مردها جذب آنان نمیشه» جالب بود !مام هم خیلی وقت ها وقتی مهمان داشتیم لباس های برهنه داخل خانه را نمی پوشید و لباسهای پوشیده تن می کرد. انگار پوشیدگی چیزی درونی در زنهاست! الان هم چادر گلداری سر کرده است و گوشه ای از پذیرایی کنار علی آقا پدر خسرو نشسته است. علی آقا مرد زحمت کشی بود. یادم هست همیشه با لباس خاکی و با سر و روی گچی و سیمانی میدیدمش. کارش بنایی بود .اما توی آن نگاهش خستگی می دوید و روی لباش همیشه خنده بود! پدر خسرو را کم می دیدم. چون بیشتر اوقات سر کار بود. خسرو می گفت: خیلی چیزها را مدیون پدرم هستم چون او نان حلال به ما داده است. می پرسیدم: نان حلال یعنی چه؟! _یعنی از چیزی بخری و بخوری که برایش زحمت کشیده باشی. دست‌درازی به مال کسی نکرده باشی و از راه درست پول بدست بیاری. اونوقت پولی که به دست میاد میشه حلال! می گفتم :مگه مهمه آدم چی بخوره؟! مهم اینه که یه چیزی بخوره تا بتونه زندگی کنه. دستش را روی شان می‌گذاشت و می‌فشرد. همیشه وقتی می خواد حرف عمیقی را حالیم کند، این کار را می‌کرد سنگینی درس هایش را روی شانه‌ام حس میکردم، میگفت :برنابی! نمیدونی چقدر نون حلال یا حرام می تونه توی شخصیت آدم ها تاثیر بذاره. خیلی خیلی مهمه! می‌گفتم: اهمیتش چیه ؟!هر بخوریم چه فرقی میکنه ؟؟نصفش جذب بدن می‌شوند و نصفش دفع میشه .الان که پزشک شدن خود از بین فعالیت غذایی و مکانیزم بدن را می دانم واقعا چه تاثیری داره؟! در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
می‌گفت: برنابی! نون حلال خیلی مهمه توی تربیت آدم‌ها و توی رشد آنها. اگر شمر توی صحنه کربلا تونست سر امام حسین را از تنش جدا کنه ،واسه این بود که شکمباره بود .اگر نصیحت های امام حسین تاثیر نگذاشت و دشمن تونست شمشیر بکشه واسه اینکه شکمشان رو مراقب نبودند. پس مهمه !من اگه بخوام شمر نباشم ،باید مراقب چیزهایی که میخورم باشم. پدرم سعی کرده به ما نون حلال بده. یادم هست غصه پدربزرگش را تعریف می‌کرد که پدربزرگش خیاطی می کرده. وقتی مشتری می آمده تا پارچه ای بخرد یا کت و شلوار ،پدربزرگش پارچه را به همان قیمتی که قبلاً خریده،  می‌فروخت. نه به قیمتی که آن موقع توی بازار بوده است! آنقدر مراقبت کرده تا نان حلال در بیاورد و ذره‌ای نان حرام به خانه نبرد. حرفهای خسرو قانعم نمی‌کرد. نان حلال چه تاثیری داشت؟! چه چیزی بدن ایجاد می کند؟! وی گفت همه چیز نیست اثر آن در روح آدم است و قدر قالبی برای روح ماست وقتی میمیریم جسمی فرسوده می‌شود ولی روح انسان است که بقیه راه را برای رسیدن به خدا طی می‌کند. حرف هایت سنگین بود .راستی خسرو چرا جسد تو فرسوده نشد؟! می‌گفتم: چه لزومی داره آدم اینقدر به خودش سختی بده؟ نگاه میکردی و میگفتی :چه لزومی داره تو به خودت سختی میدی و درس می خونی و تو زمستون و بارون و برف مدرسه میری؟! می‌گفتم :خواب معلومه میخواد دکتر بشم کاری بشم. _چرا میخوای دکتر بشی؟ _چون علاقه دارم. _خوب ما هم چون خدا را دوست داریم و می‌خواهیم بهش برسیم ،به خودمون سختی میدیم. مثل درس خوندن که معلم و دبیر میگه باید این را بخونی و تکلیف تعیین می‌کنه ،تا به اینجا برسیم .خدا هم همین رو میگه .اگر میخوای به من برسی تکلیف اینه! برنابی تو به حرف دبیرکل گوش میدی یا نه؟! چرا گوش میدی؟! _چون اگه گوش ندم به آرزوم نمیرسم. _ما هم اگه گوش ندیم به حرف خدا به آرزومون نمی‌رسیم .خدا میگه نون حلال بخوریم تا اتفاقی برات بیفته توی مسیر رسیدن به من زمین نخورین. حواسم جمع حرف‌های مادر خسرو می شود. _تنها آرزوی مادر چیه غیر از دیدن عروسی بچه اش؟! همان روز که مهدی خاک شد ،سر سفره ناهار نشسته بودم که یک دفعه شروع کردم به خندیدن! همه نگام کردند .فکر کردن من دیوانه شدم. عمو که کنارم نشسته است و دست هایش را روی عصا انداخته می پرسد :چرا؟! _آخه من خسرو و مهدی را دیدم که توی لباس دامادی نشسته بودند سر سفره و می‌گفتند« مادر این هم دامادی ما !دیگه چی میخوای؟» همه فکر می کردند که من خیال برم داشته یا از غصه بچه ها دیوونه شدم. اما خودم دیدمشون !با جفت چشمای خودم! نمی‌توانم مثل اتفاق دیروز ساده به همه چیز نگاه کنم و بگویم حتماً خیال کرده یا خواب بوده!شاید خواب و خیال نبوده، یک واقعیت محض. من هم دیدم جسدی سالم و با خونی تازه که از پهلو بیرون میزد.هنوز دستهایم بوی عطر میدهد. تمام آزمایشگاه هم بوی عطر گرفته بود. امروز صبح رفتم به آزمایشگاهی که عمو با یکی از دوستانش برایم تدارک دیده بود تا خون و خاک را آزمایش کنم، شاید چیزی توی این خاک بوده که باعث شده جسد متلاشی نشود. تمام دیشب را نخوابیدم .داشتم به آن دستمال و خاک نگاه می کردم. بوی عطرش تمام اتاق را پر کرده بود. بوی عطر،عمو را به داخل اتاقم کشاند.وقتی ماجرا را برایش تعریف کردم تا صبح روی صندلی جلوی پنجره رو به باغ نشست و در خودش فرو رفت.درخشش قطره های اشکی را که از صورتش جاری می شد، در نور کم رنگ ماه که توی اتاق می آمد می دیدم. تنها چیزی که توانست شب من را به صبح برساند ،فکر کردن به جملات همان کتاب(نهج البلاغه) بود. هر چند گاهی فکر کردن بدتر از هر چیز درگیرت می کند و روحت را عین خوره می‌خورد. «قبل از پیمودن راه پاکان ،از خداوند یاری بجو و در راه او با اشتیاق عمل کن، تا پیروز شوی و از هر کاری که تو را به شک و تردید اندازد ،یا تسلیم گمراهی کند، بپرهیز .چون یقین کردی و دلت روشن و فروتن شد ،اندیشه گرد آمد و کامل گردید و ارادت به یک چیز متمرکز گشت، پس اندیشه کن در آنچه که برای تو تفسیر می‌کنم .اگر در این راه آنچه را دوست می داری فراهم نشد و آسودگی نیافتی ،بدان راهی را که ایمن نیستی می پیمایی. در تاریکی ره می سپاری. زیرا طالب دین،نه اشتباه می کند و نه در تردید و سرگردانی است که در چنین حالتی خود داری بهتر است» در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
صدای فرهاد رشته افکارم را پاره میکند. _مهدی معروف شده بود به ذاکر اهل بیت .برای شهدا و به ویژه امام حسین مداحی می‌کرد و با آدم‌های بزرگی هم می پرید تا ازشون یاد بگیره! مثل آقای آهنگران. یکی از کسانی که با شروع جنگ شروع کرد به مداحی برای رزمنده‌ها. علی آقا دنباله حرف فرهاد را می گیرد _وقتی خسرو شهید شد می آمد و می گفت: بابا این کنارش هم قبر منه! انگار خبر داشت که شهید میشه! بغض توی گلویش می پیچد. خبر داشتن از آینده ؟!!! تا آنجا که من میدانم جادوگرها از آینده خبر می‌دهند آن هم توی قصه ها! چطور میشود آدم از آینده خبر بدهد ؟!عمو هم مثل من در فکری عمیق فرو رفته است!! _داداشش بهنام می بینتش توی دوربین که عراقی ها سنگرهای کمین رو می زنم.مهدی خودش داوطلبانه می‌ره سنگر کمین.در حالی که می دونستم ممکنه برگشتی نباشه.چون به عراقی ها خیلی نزدیک بودن.بهنام وقتی می بینم سنگر رو میزنن،سوار موتور میشه تا بره ببینه مهدی چی شده ،که خودش هم زخمی میشه و الان توی بیمارستانه.مهدی هم توی آمبولانس بین راه شهید میشه. اشک گوشه چشمش را پاک می کند. _با بهنام نزدیک هم بودن توی جبهه.بهنام می گفت که هر روز بهم سر میزد.هوای برادر کوچکش را داشت،هر بار هم که می رفت پیشش براش یه چیزی می برد. اونقدر توی تبلیغات کارش درست بود که دوستاش می گفتن ما مثل او کسی اینقدر منظم ندیده این. گریه علی آقا که بیشتر می شود،لحظاتی اتاق در سکوت غمباری فرو می رود. _خدا رحمت کند پدرت رو برنابی،خبرش رو از فرهاد گرفتم.چش بود بابات؟!ما خبر نداشتیم ،فرهاد گفت عکس ترحیم بابات رو توی دالرحمه دیده ،بابات مسلمون شده؟!چطور توی قبرستون ما خاکش کردین؟! نمی دانم چه جوابی بدهم ،چون خودم هم نمیدانم پاپا چطور یک دفعه از قبرستان مسلمان ها سر در آورد!؟؟ سکوت کردم و منتظر شدم تا لااقل عمو حرفی بزند ،اما عمو هم سکوت کرده که فرهاد سکوت را شکست. _بابا ،برنابی تازه چند روزه از آمریکا برگشته،بهتره با این حرفها خسته اش نکنیم،وقت زیاده! طوری حرف می زند که انگار همه چیز را می داند و نمی خواهد پیش خانواده اش فاش شود.از اینکه نجاتم داد ممنونش می شوم. مادر خسرو از مام می پرسد و من دستم را به صلیب می‌برم و می گویم که مام چند سالی است فوت کرده است. عمو سکوتش را می شکنند و می گوید:«خسرو ...خسرو..» نمی تواند ادامه بدهد و حرفش در سرفه هایش گم می شود.فرهاد آبی به دست عمو می دهد و می گوید:«خسرو سال ۵۹ توی نوسود ،شهید شد.صدای اذان ظهر که بلند میشه ،خسرو هم شهید میشه» نفس عمو کمی جا می افتد و می گوید:«برام از خسرو بگین» فرهاد آهی می کشد و دنباله حرفش را می گیرد _خسرو خیلی فعال بود.نزدیکهای انقلاب هرروز می رفتیم راهپیمایی،خسرو جلو بود ،من و مهدی و بهنام پشت سرش!توی راهپیمایی ۲۲ بهمن ،میون جمعیت اونها رو گم کردم.اونا جلو بودن من هم یک تیر خورد توی بارون و از همونجا من رو بردن بیمارستان.بعدش خسرو تعریف کرد که اون روز شهربانی کل رو با کلی مقاومت گرفتن.می گفت خیلی شهید دادیم.نیروهای همافر هم اومده بودن کمک.هر طوری بود شهربانی رو مردم گرفتن. عمو نفس عمیقی می کشد و می گوید:«اون روزها من مغازه را تعطیل کردم اما خبرها رو می شنیدم.اگر اشتباه نکنم همون روز کلانتری سه درب شیخ گرفته شد؟! _آره،با راهنمایی خسرو و چندتا از بچه های دیگه.خسرو باهوش بود.می دونست باید چکار کنه.اگر بودنش الان یک نخبه میشد.هوش و ذکاوتش بی نظیر بود خصوصا هوش سیاسی! _هوش سیاسی؟!!! _آره.می دونست الان چه توطئه ای توی کاره و کی ،آدم کیه!حتی زمانی که کسی بنی صدر رو نمی شناخت و نمی دونست چه آدمیه ،کسی خبر نداشت منافقه و با دشمن یکی شده ،اما تو سالهای جنگ معلوم شد این آدم کیه و چه کار هوایی کرده!ولی خسرو از همون اولش همه چیز رو تیزبینانه می دید. در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat۲/2304966656C7c3f274f75
راست میگفت خسرو خیلی باهوش بود .گاهی تا خود صبح می نشستم و درس می خواندم ولی خسرو کلی فعالیت داشت و این طرف و آن طرف می رفت و باز نمراتش بالا بود .با وجودی که من چند روز تمرین حساب حل کردم اما او بدون اینکه وقت زیادی بگذارد، امتحان داد و نمره خوبی گرفت. بعد از مدرسه ازش پرسیدم: این هوش خوبت را از کجا آوردی ؟!خندید و گفت: معلومه خدا داده ! _خدا چرا به من نداده ؟! _خدا به همه داده. به تو استعداد علوم طبیعی و پزشکی و به من ریاضی. یکی دیگه شاید هنرنوشتن و یکی هنر نقاشی. _ خب خیلی ها استعداد دارند ولی به جایی نمی رسند ! _دقیق نمیدونم. ولی خدا به هر که استعداد داده و با شکوفا کردن استعداد ها است که به رشد میرسه که اون هم با زحمت به دست می آید. _تو که خیلی کم میشه بشینی پای کتاب! _اشتباه نکن .من درس میخونم.علم داشتن خیلی چیز خوبیه. امام علی در نهج البلاغه گفته که علم سلطان است یعنی اینکه علم با خودش قدرت میاره ما باید عالم باشیم. _پس چرا توکم درس میخونی؟! _الان مبارزه ،ریختن توی خیابون و پخش اعلامیه است و فردا شاید مبارزه، بشه علم و داشتن علم به ما قدرت میده. خسرو ببین من به دنبال علم رفتم، تا قدرت داشته باشم تا با قدرت علم و جهان سیطره پیدا کنم .اما در مقابل تو کم آوردم. علم نمی‌تواند بیابد که چگونه می شود که جسد تو متلاشی نشود .خاک و خونت را گذاشتم توی دستگاه اندیکاتور برای کشت و ۳ روز دیگر باید برم سراغش .نمونه ای از خاک آن دستمال را هم فرستادم آمریکا تا جیسون آنجا با دستگاه‌های مجهزتر برایم جوابی بگیرد .احتمالاً با پرواز پس فردا به دستش برسد. باید یک چیزی این وسط باشد. فرهاد دنباله حرفش را میگیرد _یه بار کسی خونه نبود و همه رفته بودن مسافرت ‌خونه کثیف بود اما خسرو قشنگ سرتاپای خونه را تمیز کرد تا در نبود مادر چیزی حس نشه .وقتی میومد خونه نمیزاشت مامان دست به چیزی بزنه و همه کارها را خودش انجام می‌داد. با خودم می گویم دیگه بدتر !تازه توی خانه هم به جای درس خواندن به مادرش کمک می کرده .او این وقت ها را از کجا می آورد ؟!آدم چطور می‌تواند این همه بُعد داشته باشد؟! _خسرو خیلی قرآن می خواند و انس عجیبی با نهج البلاغه داشت و به ما برادرها هم توصیه می‌کرد بخوانیم . به هر کسی رسید به ویژه آنهایی که خیلی دوستشان داشت نهج البلاغه هدیه می کرد .گاهی فکر می‌کنم خسرو با این سن کم خیلی چیزها را می‌دانست و بینش عمیقی که داشت برای خواندن و مانوس بودن با این کتاب بود .می گفت امام علی شاگرد اول قرآن است و نهج البلاغه هم کلام امام و بازتاب قرآن است به همین دلیل خیلی به نهج البلاغه اهمیت میداد. پس خسرو من را هم دوست داشت که به من این کتاب را داد، اما من هدیه از سر محبت او را در کنج انباری قایم کردم. _خسرو توی جبهه وقتی پشت تویوتا سوار بوده و خمپاره میاد و نزدیک ماشین زمین میخوره یکی از ترکش ها میخوره به گردن راننده و دردم شهید میشه. یه ترکش هم میخوره به بازوی خسرو که مجروح میشه و میارنش عقب. عمو پرسید: کی ؟چه موقع؟! _چند ماه قبل از شهادتش. با مجروحیت دستش آسیب جدی میبینه، طوری که دکترش میگه باید بازوش قطع بشه .چند ماهی دستش توی گچ بود و قرار شد نوبت برای عمل و قطعه دستاش بدن! _آخ دستاشو قطع کردن؟! _خسرو ناراحت بود .می گفت اگه دستام قطع بشه دیگه نمیتونم اسلحه دست بگیرم .ولی چاره ای نبود. دستش کبود شده بود و ممکن بود عفونت به جاهای دیگه بدنش بزنه. یادم به قلاب سنگ های خسرو افتاد. سنگ ها را تا کجاها پرتاب که نمی کرد !این بازی شده بود بازی نوجوانی ما .می‌گفت که برای پرتاب سنگ ها باید دست و بازوی قوی باشد.بیشتر وقتا وقتی خارج از شهر با بچه‌های مدرسه اردو می رفتیم قلاب سنگ بازی می کردیم. _صبحی که باید میرفتم عمل را انجام میداد ،خسرو برای عمل از بیمارستان سعدی با آمبولانس به بیمارستان نمازی بردند بین راه کسی سوار آمبولانس بودیم . یکی از دوستانش هم باهامون بود بهش گفت :برام زیارت عاشورا بخون و اون شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا.تا آن موقع اشکای خسرو ندیده بودم تا زیارت عاشورا. رسید به اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد»اشک خسرو جاری شد و ریخت روی بازوی که قرار بود قطع بشه. _این چیزی را که خوندین یعنی چی؟ _یعنی خدا مرا با محمد و آلش زنده بدار و با محمد و آلش بمیران. عمو با صدای لرزان گفت:بعدش چی شد؟ دستش را قطع کردند؟! _قبل از عمل از دست خسرو عکس گرفتند اما دکتر دید که هیچ اثری از جراحت در دست خسرو نیست. واتس اپ👇👇 https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 ایتا👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
گیج بودم و بدون اینکه بدانم صدایم بالا میرود. گفتم :چی؟! _خسرو شفا گرفته بود .دستش نیاز به عمل نداشت .اثری هم از کبودی روی دستش نمانده بود. در افکارم غرق بودم که مادرش گفت: شب قبل از عمل یک خواب دیده بود تعریف نکرد اما من فهمیدم خواب امام زمان را دیده.. امام زمان!  خسرو برایم از او  می‌گفت. می گفت: همانطور که شما ها منتظر منجی هستید ما هم منتظر منجی هستیم که با آمدن از دنیا را از عدل و داد پر میکنه و ریشه ظلم ستم را از بین می‌برند .با ظهور امام زمان مسیح هم ظهور میکنه. برآشفته می گفتم: _خسرو مسیح را به صلیب کشیدند. _ نه برنابی مسیح زنده است. مسیح به صلیب نکشیدند مسیح با منجی ظهور میکنه .زنده است همانطور که امام ما زنده است همانطور که خضر نبی زنده است‌ این‌ها روزی ظهور خواهند کرد و بیشتر کسانی که با آمدنش به او می پیوندند شما مسیحیان هستید .مسیح زنده است. در جوابش  گفتم :پدران ما می‌گویند . گفت :تو خودت چی فکر می کنی ؟عقل و بیننش و دانش تو چی میگه ؟! من به هیچ چیز فکر نمی کنم. نمی توانم دیگر به چیزی فکر کنم. تمام معادلات را به هم خورده و تمام علمم. تمام ساعت هایی که از عمرم را توی یک کتابخانه و دانشگاه و آزمایشگاه بودم.تو تمام معادلات مرا به هم زدی خسرو! مادر پی حرف فرهاد را می گیرد _بعد از بیمارستان ماشین نگرفتیم .گفت مامان بیا باهم قدم بزنیم. این قدم زدن ها غنیمته. باهم تا چهار راه مشیر پیاده آمدیم و بعدش ماشین گرفتیم .هنوز نیومده میخواست بره جبهه .گفتم:باید چند روز بمونه قوی بشی بعد بری! عمو که توی صدایش بغض بود میپرسد: موند؟! _نه !چند روز بعد بهم گفت که دارم با دوستام میرم دیدار امام خمینی .بعد از چند روز نامه اش آمد که توش نوشته بود« مادر ,بهت دروغ گفتم که دارم میرم دیدار امام. من رفتم جبهه. ببخش چاره ای نداشتم .باید می‌آمدم و شما نمیذاشتی »براش تو جواب نامه نوشتم «حلالت کردم بمون جبهه و....» نمیفهمم !!این همه اصرار برای رفتن جلوی توپ تانک دشمن برای چه ؟!باید می ماند .او با آن هوش بی‌نظیرش الان می توانست یک مهندس عالی باشد. و حتی می‌توانست به راحتی بورسیه دانشگاه سوربن فرانسه را بگیرد و حالا برای خودش یک نخبه باشد !چرا جنگ را انتخاب کرد؟! چرا رفتن جلوی توپ تانک؟! _خسرو بچم خیلی تر و تمیز بود .همیشه وقتی می خواست بره جبهه، چی با خودش می‌برد. مسواک وخمیردندان و همه چی .اما این دفعه آخر هیچی با خودش نبرد. فقط یک کوله سبک .به دوستاش که آمده بود مرخصی گفته بود به خانوادم بگین من ۲۰ روز دیگه حتما میام. _اومد؟! _آره اومد !توی خونه خودش غلطید و آمد !هنوز بچم تو خونه خودش غرقه. حتی دوستاش که توی سرمایه کردستان جنازه‌اش را آوردن می‌گفتند با وجود برف و سرما که باید خون قطع می شد، همین طور از جسد خسرو خون می جوشید! فضا برای سنگین شده . احساس می‌کنم خسرو را دیگر نمی شناسم .یعنی فکر میکردم می شناسم، اما نمی شناسم. بخش عظیمی از وجود او برایم پنهان بود . باید خودم را حبس کنم بدون هیچ فکری، تا جواب آزمایشها معلوم شود. تمام دانشم به چالش رفته و من قدرتم را باختم و هنوز نمی دانم آن رازی که خسرو از آن می‌گفت کی و کجا به آن می رسم!! در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat۲/2304966656C7c3f274f75
پشت سر فرهاد روی موتور نشسته هم صدایش را بالا می آورد تا راحت صدایش را بشنوم. _چند وقته داری روی این نظریه پزشکی کار می کنی؟! توی ذهنم دفتر شمارش عمر سلول های داخل لوله آزمایش را به یاد می آورم آخرین باری که روزش را خط زدم روزی بود که میخواستم به ایران بیایم روز پنجاه بود و یک سال قبلش هم کلی دوندگی کردم و تحقیق !!سرم را نزدیک گوشش می برم. _یک سال و ۵۰ روز !! البته به علاوه تعداد روزهایی که در ایران هستم. _نتیجه بخش بوده؟! _راستش نه خیلی! دکتر جیسون گزارش خوبی برام نفرستاده. یادم می‌آید به دیشب که به دکتر جیسون زنگ زدم تا گزارشی از آزمایشگاه بگیرم. باید تا الان دستگاه های تولید مثل از خود واکنشی نشان داده باشند .هرچند طبق محاسبات هم چند روز دیگر فرصت باقی است اما دل تو دلم نیست تا بفهمم نتیجه دوباره آزمایش هایم به کجا کشیده شده است .وقتی زنگ زدم دکتر جیسون توی اتاق باروری بود.به او یادآور شدم که مراقب باشد سلول های جنسی ماده  در دمای ۳۷ درجه و سلول جنسی نر در دمای ۳۵ درجه نگهداری شود چون دمای کامل خون باعث عقیم شدن سلولها می شود. از آزمایش های خاک و خون خسرو پرسیدم، گفت: با خاک و خون معمولی فرقی ندارد و آن را با پیشرفته ترین مواد و دستگاه‌ها آزمایش کرده. زمانی که میخواست قطع کند گفت :تو چیزی توی آزمایشگاه گذاشتی؟! پرسیدم: چطور ؟ _چند روزی بوی خوشی توی آزمایشگاه پیچیده! میدانم بوی خوش از چیه .چیزی به جیسون نمی‌گویم و تلفن را قطع می کنم .چون نمی توانم برایش هیچ توضیح علمی بیاورم.چیزی که بتواند این واقعه را توجیه کند. فرهاد سرعتش را کم می‌کند و سرعت ماشین های جلو هم کم شده. _فکر کنم جلوتر تصادف شده؛ خدا کند کسی چیزیش نشده باشه. نگاهش را از جلو برمیدارد و نیم نگاهی به من می‌اندازد _ به نظرت علم پزشکی برای فرضیه تو میتونه کاری بکنه.؟ _امیدوارم. _چی شد به این فکر افتادی؟ _انسان همیشه دنبال این بوده که مایه حیات را پیدا کند تا جاوید بشه. _فکر نمی‌کنی این حس همیشه خوب نیست. گاهی آدم رو زمین میزنه و گاهی فکر کردن بهش در لحظه بودن را از آدم میگیره! _اما من به دنبال کشفم. موتور دوباره حرکت کند می‌کند و جلو می‌رود صدای آمبولانس به گوش می‌رسد و فرهاد با نگاهش آمبولانس را دنبال می‌کند. _برنابی در کتاب مقدس ما آمده که وقتی خدا آدم را آفرید، شیطان او را اغوا کرد که از میوه درخت ممنوعه بخوره. شیطان در آدم وسوسه کرد که خوردن اون میوه بهت حیات جاوید میده. _منم دنبال این معجونم! تغییر در ساختار سلولی یا تزریق ژن یا شاید... _اما میدونی چی شد؟! آخرش این شد که آدم و حوا را از بهشت هبوط داد. _توی کتاب مقدس ما هم اومده خدا دو تا درخت در بهشت قرارداد .یکی درخت شناخت خوب و بد که خدا به آدم گفت از میوه اون نخور که میمیری و درخت حیات! وقتی آدم به وسیله مار گول خورد و میوه درخت شناخت خوب و بد را خورد .خدا آدم را به زمین فرستاد تا دستش به درخت میوه حیات  نرسه و از او نخوره .فرشته هایی گذاشت تا با گرزهای آتشین از درخت حیات مواظبت کنند. فرهاد خنده بلندی کرد. _نکنه این همه آزمایش و تحقیق برای رسیدن به درخت حیات؟! یا شاید فکر کردی میتونی به جنگ فرشته هایی با گرز آتشین بری؟ حرف فرهاد به من بر میخورد .فکر میکنمم با این حرفش تمام اطلاعات پزشکی مرا به سخره گرفته است. در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat۲/2304966656C7c3f274f75
.دوباره راه می افتد. کنار آمبولانس دوتا ماشینی که وسط خیابان پخش شده اند یکی از ماشین ها قسمت جلویی آن کاملا از بین رفته و دیگری وارونه شده است. فرهاد از چند عابری که کنار ایستادند می پرسد: کسی طوریش شده؟! _آره دوتا راننده ..هردوشون جون دادن. فرهاد آهی عمیق میکشد. ترافیک باز شده و گاز موتور را می گیرد و می رود. _مرگ ناگهان از راه میرسه .اونی که توی اون ماشین بود وقتی از خونه یا محل کار شما می آمد بیرون، نمیدونست منتظرشه! _چرا خدا نخواست به انسان حیات جاویدان بده  و آدم و حوا را فرستاد زمین؟! _یعنی تو فکر می کنی خدا انسان را برای فنا آفریده؟! _فنا و بقا متضاد هم هستن. _چرا فکر میکنی تضادی وجود داره ؟!شاید یک جور لازم و ملزوم باشه .فنا به معنای کامل هرگز مقصد انسان نیست، هرچند انسانها با فناست که به کمال می رسند!رنج بشر با هبوط آغاز می‌شود. با فرو افتادن از بهشت مثالی، بهشتی که مثالی از ذات آدم به حقیقت وجود اوست. درکه حرفهای فرهاد برایم ثقیل است . انگار خود خسرو است که حرف میزند. _شما می خواین بگین که انسان با هبوط از خودش فاصله گرفت!! _مرگ حقیقی در همین بی معنی شدن است و این روی نمیده مگر آنکه ،بشر وجود خودش را به مثابه واسطه میان زمین و آسمان انکار کنه .انکار آسمانی ،انکار حقیقی آسمانی وجود انسان و با این کار مظهریت او برای حقیقت مطلق انکار میشه و وقتی نیستی رو میکنه! _نیستی؟!! _تجزیه و متلاشی،همچون جسدی که قبض روح شده. _یعنی نیستی وجود نداره و فنایی نیست؟! _برنابی! تو که «نیستی» فکر می کنی که به دنبال« هست »می گردید. اگر همه چیزها در نظرت «هست» بودند «نیستی» جلوه نمی کرد. عصبی می‌شود و ما فریاد میزنم. _نیستی وجود داره و مرگ نیستی آدمهاست! فرهاد آرام است _میل به بقا در همه آدم‌هاست وگرنه بشر در غم نیستی نبود. تو در پی بقایی و همین که دنبالش هستی خوبه برنابی. _گیجم فرهاد !چه کار باید بکنم؟! _گاهی خرق عادت کردن کار سختیه! جواب در راهه برنابی. اصلا تو همش در پی جوابی. _جواب آزمایش ها روی خون خسرو هیچ چیز تازه نداشت. خاک چیز جدیدی نداشت و یک خاک معمولی.خون او مانند همه خون ها !خون همه آدم ها. _تو در خون و خاکی که خسرو توش بود تحقیق میکنی؟!! خسرو را باید جستجو کنی! _باید یک چیز علمی باشه. عنصری ،چیزی که باعث شده جسد متلاشی نشه .یه چیزی شاید مانند مومیایی شدن !این اتفاق ساده نیست. _بله ساده نیست اما شدنیه باهم راه می افتیم به سمت کوه .به یاد گذشته .پایین کوه می‌رسیم .سربالایی است و کمی نفسم را به شماره می‌اندازد. کمی بالا می رویم و اطرافم را نگاه می کنم .هیچ کس نیست جز من و فرهاد. سنگ جلوی رویم را بالا می روم و نگاهی به جلو رویم می‌اندازم. تا صعود به جایی که با بچه‌ها جمع می شدیم و چادر می‌زدیم هنوز خیلی راه هست. حس عجیبی مرا درگیر کرده است. آنقدر که دیگر متوجه بالا رفتن از کوه نیستم. فرهاد از من پایین تر است و می گوید که مراقب باشم. همه چیز از این بالا جور دیگری کوچک و دست نیافتنی  است.یادم هست با خسرو که بالا می آمدیم من او را به حرف میکشیدم. _آخر راز این کوه آمدن را به من نگفتی؟! _مگه خودت بهش نرسیدی؟! _فقط میدونم کنده شدن از رختخواب گرم و نرم و این بالا آمدن خیلی سخته ، اما وقتی میای پشیمون نمیشی که چرا آمدی! _پس خیلی هم ناآگاه نیستی! سرّ کوه را هرکس به اندازه معرفت خودش میفهمه. قدر نیازش و شاید به قدر ایمانش. کوه آمدن به آدم قدرت میدهد .هم قدرت روحی و هم قدرت جسمی. واقعاً خسرو هم از نظر روحی و هم از نظر جسمی فوق العاده بود. هر چند جثه لاغر و کشیده ای داشت و با اینکه کمی قلبش ناراحت بود، ولی جنب و جوش زیادی داشت. ادامه می‌داد :کوه هم سنخیت عجیبی با بزرگان و پیامبران و امامان ما داشته و اینکه موسی ۴۰ روز به کوه می ره و  پیامبر ما توی کوه به پیامبری مبعوث میشه و آدم های بزرگ هم زیاد به کوه می رفتن. بعد اطرافش را نگاه می‌کرد و می‌گفت :ببین برنابی حتی  ساختار کوه هم یه جور راز و رمزی داره.نگاه کن کوه مانند یک مثلثه که روی قاعده ایستاده که نشانه استواریه و این انرژی به به سمت رأس مثلث کشیده میشه .فکر نمی‌کنی در خلقت این کوه و نوع هندسی اش حکمت های نهفته است ؟!شاید کوه داره خودش با زبان بی زبانی با ما حرف میزنه .میگه دردل من استواری رو یاد می گیری .شاید رسیدن به قله آن قدرت روحی باشه .به دلیل همینه که میگن مومن مانند کوه استواره و هیچی نمیتونه تکونش بده.درست گفتی در واقع کوه کنده شدن از راحتی است. سختی هست که دوباره با خودش راحتی میاره. آدم های بی حوصله توانایی و قدرتی که خدا در وجودشان گذاشته را نمی شناسند .چه برسه که بخواهند این توانایی را بروز بدهند.» در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat۲/2304966656C7c3f274f75
دیگر چیزی نمانده برسیم. بیشتر وقتها همین جا می نشستیم و بساط ناهار را پهن می کردیم .فرهاد بطری آب خودش را از کنار شلوار نظامی اش در آورد و به من داد. _حسابی خسته شدی؟ _خیلی وقته که کوه نرفتم. با هم روی تخته سنگ می نشینیم. دلم می خواهد از نامه پاپا برای فرهاد بگویم .میپرسم: _گفتی آخر این هفته میری جبهه؟! _بله برای تشییع مهدی اومدم و دوباره باید برگردم. _کاش بیشتر می موندی. _نمیشه یک عملیات در راهه که باید خودمان را برای آن آماده کنیم. _شما چرا میری ؟!خسرو و مهدی رفتن !شما هم... فرهاد لبخند می زند و دستش را روی پایم می‌گذارد. _زندگی چیزی جز این نیست .جنگیدن در راه عقیده و آرمانت. یا در این راه شهید میشی یا می مونی و دوباره میجنگی. _یعنی پیش بینیت اینه که جنگ ایران و عراق حالا حالاها تموم نمیشه!؟ آهی می‌کشد و می‌گوید: _خدا میدونه چقدر طول بکشه. تا الان که تقریباً ۵ ساله داریم می جنگیم. ولی این جنگ هم یه روزی تموم بشه، شاید آتش بس بشه، نمیدونم! ولی مبارزه همیشه بوده و هست! _منظورتو نمیفهمم! _یادمه خسرو به ما برادرای کوچیکش همیشه می‌گفت بچه‌ها جنگ تموم میشه .یه روزی جنگیدیم با شاه و انقلاب کردیم، امروز داریم با عراق می جنگیم و جنگ هم تموم میشه، اما دشمنیِ دشمن هیچ وقت تموم نمی شه .اون رو که از جایی شکست بدیم و بیرون کنیم، از یه جای دیگه وارد میشه. می‌گفت که اگر من شهید شدم و نبودم و شماها موندین، یادتون نره دشمن هیچ وقت نمی خوابه! _سر در نمیارم فرهاد! چرا مانند همه آدم‌های معمولی زندگیتونو نمی‌کنید؟! شما دنبال چی هستید؟! _احقاق حق و پیروزی بر باطل! _حق کیه ؟باطل کیه؟ _حق اسلام هست که برگرفته از دستورات خداوند است و باطل کسانی هستند که نمیخوان حق ظهور کنه! _یعنی میخوای بگی کشور شما حقه و عراق باطل؟! _اسلام برای تمام انسان‌هاست. چه ایران یا هرجای دیگه ‌این که دارند با ما می جنگند، چون که تنها کشوری هستیم که اسلام دین رسمی ماست و در اصل جنگ آنها با ایران نیست با تمدن اسلامیه! _تا جایی که من میدونم عراق هم یک کشور مسلمانه! _آره ،اما در واقع، نیزه دشمن است برای سرکوبی اسلام!میدونی برنابی!دشمن زیرکه و نباید احمق فرضش کنیم !خسرو میگفت: همیشه تاریخ بخونید و ببینید توی تاریخ چه اتفاقاتی افتاده تا بصیرت داشته باشید. _میشه واضح صحبت کنی؟؟ _توی تاریخ اسلام داریم که دشمن از توی خود ما علیه ما اقدامی کنه همین که عراق را دشمن جلو فرستاده یعنی همین! برای نمونه زمانی که می‌خواستند امام علی را زمین بزنند و پیروز بشن، با خود ارزش‌های اسلام به امام ضربه زدند.در تاریخ ما خیلی معروفه« قرآن سر نیزه کردن» وقتی علی و یارانشان بر دشمن غالب میشوند ،اونا برای اینکه تو این جنگ شکست نخورند، قرآن به نیزه می کنند.خوب قرآن برای مسلمانها کتاب مقدسیه! عده‌ای گفتند ما به جنگ قرآن نمیریم و امام را تنها گذاشتند .در حالی که علی خودش قرآن ناطق بود. _این یعنی بصیرت؟!! _بله گاهی باطل لباس حق میپوشه و ظاهر میشه !بصیرت یعنی که بتونی فرق بین این دوتا را بفهمی. در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat۲/2304966656C7c3f274f75
_فکر می‌کنم شما ایرانی ها و مسلمان ها زندگی سختی دارید. اونجا توی آمریکا این چیزهایی که شما میگین مطرح نیست و تنها دغدغه من اینه که بتونم تحولی در علم پزشکی ایجاد کنم. _واقعاً به چیز دیگه ای فکر نمی کنی؟! _شاید به تنها چیزهایی که عمیق فکر کردم به ساختار مولکول ها بوده؟! _حتی به خودت هم فکر نکردی برنابی؟! _گاهی! بیشتر از وقتی که آمدم ایران و خاطرات گذشته برام زنده شده.  بخشی از هویت نوجوانی من در اینجا شکل گرفته، در کنار خسرو! _وقتی رفتی آمریکا هیچ نشانی از خودت نذاشتی! _آمریکا دنیای دیگه ای بود و با فرهنگ شما ایرانی‌ها خیلی فرق می کرد. فرهاد بلند شده و اطراف آسمان را نگاه می اندازد _چیز دیگه تا اذان ظهر نمانده ،هیچ کس مانند خسرو وقتی توی کوه بودیم وقت اذان را تشخیص نمی داد. _واقعاً چطوری می فهمید!؟؟! در جوابم فقط می خندد _خسرو غیر از این که وقت اذان را تشخیص می‌داد، جهت قبله را هم می فهمید. _اگر بازم برام از خسرو بگی فکر می کنم واقعاً با انسانی غیر عادی روبرو هستم .شاید خسرو از کره دیگری به اینجا آمده! در جوابم دوباره میخندد بلندتر از قبل. _تو این همه سال که با خسرو دوست بودی دست نزدی بهش ببینی شاید جنس تنش ازما نباشه! یا ندیدی لباس فضایی بپوشه بره فضا! کمی از حرف فرهاد دلگیر میشوم. _من جدی گفتم. _اما من شوخی کردم.میدونی شاید بهش الهام می شد. دیدی گاهی یک دفعه چیزی از درون میگه مثلاً اگر فلان قرار رو بری طرف نمیاد ،و بعد میری و میبینی واقعا نمیاد ؟! یک چیزی شبیه این ولی عمیق تر! _چرا باید به اون الهام میشد ولی به ما نه ؟!اصلاً چرا او فرق میکنه !؟ _تو خودت دکتری و می‌دونی ساختار بدنی همه آدمها یکیه! تفاوت آدم‌ها در درونشان هست نه در بیرونشون!! _اما جسم خسرو متلاشی نشد !باید مثل جسد همه آدمها متلاشی می شد، ولی نشد! _ما توی کتاب مقدس مان داریم که خدا می فرماید «گرامی ترین انسانها نزد خداوند با تقواترین انسان‌هاست» و شاید تمایز آدم‌ها در همین تقوا باشد. _تقوا چیه؟! _توی کتاب مقدس ما، یکسری کارها را خدا گفته انجام بدیم که بهش میگیم واجبات  ،مثل نماز ،یکسری کارها را هم گفته انجام ندهیم که بهش میگی محرمات، مانند دروغ یا دزدی! تقوا یعنی انجام واجبات و ترک محرمات!بذار برات یک مثال بزنم .فرض کن یک لباس بلندی پوشیدی و رفتی به جایی که همش خار و خاشاک و سنگه چی کار می کنی؟! _خوب معلومه لباسم رو بالا میگیرم تا به خارها نخوره و پاره نشه! _آفرین ،تقوا یعنی همین! مواظب باشی و از خودت مراقبت کنی. _توی کتاب مقدس ما هم خدا ما را به چیزهایی دعوت کرده و از چیزهایی نهی کرده، میخوای بگی تفاوت آدم‌ها در تقوای آنهاست.؟! _بله و خسرو خیلی مراقب خودش بود! _یعنی اگر جسد خسرو متلاشی نشده به خاطر تقواست!!؟ _نه اینقدر دقیق. میدونی برنابی، راه رسیدن تقواست ،اما راه رسیدن به تقوا ساده نیست.به همین دلیل فکر می‌کنیم آدم‌هایی که به اینجا رسیدند متفاوت از بقیه هستند. در حالی که اینگونه نیست .همه آدم ها میتونن به اینجا برسند، فقط باید مراقب خودشان باشند و این مراقبت کار ساده ای نیست. چون ما خار و خاشاک های اطراف خودمان را نمی بینیم. _چرا!! _چون ما یک دشمن داریم که خار و خاشاک ها را برای زیبا جلوه میده؟! _دشمن؟! _بله شیطان دشمن درون ماست و به همین دلیل میگم ما آدمها همیشه در حال مبارزه ایم .دشمن نمی خوابه و همیشه در حال نقشه کشیدن تا ما را زمین بزنه! _آدم یاد فیلم ها می افته که قهرمان با یه موجود دیگر در حال مبارزه است. _دقیقاً اگر توی غصه خودمان بجنگیم و دشمن را با همه سختی و توطئه ها شکست بدیم قهرمان میشیم و در صورت پیروزی اونوقت شخصیت ما محبوب مخاطب میشه و ما هم محبوب خدا! _خسرو قهرمان بود. _خسرو قهرمان شد و قهرمان هم میمونه! در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
....: هنوز دارم به این فکر می کنم که چرا جسد خسرو متلاشی نشد که فرهاد دنباله حرفش را میگیرد. _برناب!ی وقتی تقوا داشته باشی بعضی چیزها را بهت میدن! _چی ؟کی میده؟ _چیزهایی که دلمون میخواد رو خدا میده!اگر جسد خسرو متلاشی نشده، شاید خودش خواسته !خیلی از جسد شهدا ممکنه متلاشی بشه یا بعضی از جسد ها بود مدتی مفقود می‌ماند و تا برمی‌گشت فرآیند تجزیه شدن را گذرانده بود! _میشه واضح تر صحبت کنی؟ _خدا می فرماید:« اگر تو برای من باشی که در واقع اینه و اگر تقوا داشته باشی من و همه ملائکه برای تو خواهیم بود» خوب شاید خسرو از خدا خواسته که جسدش متلاشی نشده و تا قیامت از پهلویش خون تازه بیرون بزنه و خدا خواسته اش را اجابت کرده ،چون خسرو برای خدا بوده و خدا هم خواسته را اجابت کرده! حرف های فرهاد کلافه می‌کند .آخر چطور ممکن است؟! باور پذیر نیست. _باورش سخته! _چون خودمون را نمی‌شناسیم ،باورش برامون سخته! _یعنی چی؟ _یعنی واقعاً نمیدونیم برای چی اومدیم و قراره چیکار کنیم! خدا چه توانایی هایی به ما داده، از کجا آمده ایم و قراره به کجا بریم؟، و این رو فقط اونایی که رفتن و رسیدن میدونن به قول شاعر که میگه «رسد آدمی به جایی که بجز خدا نبیند» (سعدی) فرهاد آستین هایش را بالا می زند تا وضو بگیرد یاد خسرو می‌افتم. وقتی با بچه‌ها می‌آمدیم کوه می نشست و وضو می گرفت. بعد میرفت جایی دورتر ،عبادت می کرد. _خوب تا من نمازم را می خونم، شما هم بگو با من چیکار داشتی که گفتی همو ببینیم، که تا قبل از غروب باید پایین باشیم. چون من باید برم پایگاه کار دارم. به نماز می‌ایستد و من نماز خواندنش را تماشا می کنم .اما در ذهنم غوغاست که چطور حرف هایم را به فرهاد بزنم .چطور وصیت پدرم را برایش بازگو کنم !همین دیشب بود که اما تمام ماجرا را برایم تعریف کرد که توی این سال‌ها چه شده! پاپا دوست نداشت من بفهمم که او توی زندان است و زمانی که خودش را برای آمدن به آمریکا آماده می کرده در فرودگاه دستگیر می شود. من نمی‌دانستم پاپا تمام تلفن ها را از زندان به من می زند. نامه‌ها را عمو مهران برایم پست می‌کرد و خرج این سال‌های تحصیلم را عمو مهران برایم می فرستاد و تمام املاک پدرم که ساواک به پاس خوش خدمتی هایش به او داده بود توقیف شده بود.نمی‌دانم مام از ماجرا خبر داشت یا نه، اما مادربزرگ می گفت :تا آخرین لحظات عمرش اسم را بر روی زبانش می چرخید. حالا من مانده ام و نامه پاپا و حلالیتی که نمی دانم برای چه چیزی است و خسروی که الان نیست! صدای فرهاد مرا از افکارم نجات میدهد. _شاید اگر کمی درباره دین اسلام تحقیق کنی بتونی به جواب سوالاتت برسی .گاهی آنقدر روندگان راه راستی کم می شوند که باور خیلی چیزها برای ما دشوار میشه. با وجودی که خودت جسد خسرو را دیدی و اون خون تازه را لمس کردی ،ولی نمیتونی باورش کنی ،پس شاید انتظار زیادی باشه که ما بخواهیم آنهایی که ندیدن باورش کنند. کنارم می‌نشیند و آستین هایش را که بالا زده پایین می‌آورد. _به خودت فرصت بده !خوب نگفتی چه کارم داری؟ _راستش پاپا  زمانی که انقلاب میشه و شاه از ایران میره دستگیر میشه! سرش را پایین می اندازد و ناراحت می شود. _بله متاسفانه! _شما خبر داشتی؟! _آره اون زمان خیلی ها فرار کردند و خیلی ها هم دستگیر شدند! _چطور فهمیدین!؟ _خسرو  بعد از انقلاب رفت توی سپاه و پرونده‌های زیر دستش آمد که از آنجا متوجه شد پدرت توی زندانه! _به شما هم گفت؟! _اون موقع نه! ولی وقتی میخواست بره جبهه من گفت. خیلی از این قضیه ناراحت بود. از من خواست هوای پدرت را داشته باشم .می گفت :اون توی این اوضاع غریبه کسی را نداره ،بهش هر از گاهی سر بزن! _یعنی شما همه چیزو میدونستی؟! _آره هر از گاهی به پدرت سر میزدم. براش شرایطی فراهم می کردم که بتونه به تو زنگ بزنه یا ...البته نامحسوس، اون من رو هیچ وقت ندید! _یعنی چی؟! _خسرو هم هیچ وقت حضوری پیش پدرت نرفت. از دور هواش رو داشت و نمی‌خواست که پدرت شرمنده اون باشه . از من هم همین را خواست! _من الان گیج شدم برای چی غیرمحسوس؟! _میدونی، توی دین ما آمده آبروی آدمها ارزشمنده. خسرو از کارهای پدرت خبر داشت، اما چون ما با هم همسایه بودیم  دلش نمی خواست  پدرت او را ببینه و شرمنده بشه . منم تنها از روی برگه ترحیم پدرت متوجه فوت او  نشدم .یه روز اومدم سراغش را گرفتم. گفتند که مریض و بیمارستان بستریه و بعدش هم که خبر فوتش را شنیدم. _جرم پاپا چی بود؟! _من چندان اطلاعی ندارم و خسرو هم چیزی به من نگفت. خوب عمده جرمش میتونست همکاری با ساواک باشه . _پاپا وصیتی گذاشته تا خسرو را پیدا کنم و ازش حلالیت بطلبم و یه بسته گذاشته تا به خسرو بدم! _حلالیت برای چی؟! _نمیدونم گفتم شاید شما بدونید؟ در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
_راستش خسرو به من چیزی نگفته بود فقط در همین حدی که گفتم میدانم. از محتویات بسته خبر داری؟! _نه پاکت مهر و موم شده! پاپا از من خواسته بود اون را به خسرو بدم .اون میدونه باید چه کار کنه! _بذار کمی تحقیق و فکر کنم حدس میزنم که چی باشه .شاید دوستای نزدیکی خسرو چیزایی بدونن دست روی شانه ام می گذارد و می گوید:خسرو همه را دوست داشت می گفت همه انسان ها مخلوق خدا هستند و همه را باید برای خدا دوست داشت.هر کاری می کرد برای رضای او می کرد. شبیه اینکه آدم لباسی را بپوشد  به خاطر اونی که دوستش داره ،عطری رو بزنه به خاطر اینکه اون خوشش بیاد. تا جایی که حتی حاضره براش جون بده.عشق عمیق ساده نمیتونی از اونی که دوستش داری دست بکشی، همه جا اونو می بینی، فقط به دنبال اونی و شب و روز به یادش. _گاهی دوست داشتن رنج داره ،رنج از دوری از ندیدن و حتی نرسیدن! _اگه رنجی نباشه، رشدی نیست و تلاشی نیست! _اگر نرسیدی چی؟! _عشق مقصد نیست !عشق راه میانبر برای رسیدن به مقصد ه!اگر عاشق چیزی بالاتر بشی ،چیز های پایین تر را به سادگی ازشون عبور می‌کنی و این میشه رشد ما، یک راه میانبر! چون محبت توی فطرت آدمهاست. که دوست دارند دوست داشته باشند و دوست داشته بشن !به هر چیزی محبت کنی شبیه اون میشی. پس اگر به خدا عشق بورزی ،شبیه خدا میشی! خسرو هم دنبال همین بود و رسید. در اصل دین چیزی غیر از محبت نیست. دلم می خواهد با فرهاد حرف بزنم .اما نمی توانم . _کاش الان خسرو بود. _خسرو هست برنابی! خسرو نمرده! _الان زیر خروارها خاکه! درسته جسدش متلاشی نشده اما مرده بود  روح هم نداشت. _مشکل تو اینه همه رو توی جسم میبینی، خسرو را در روحش جستجو کن! در کتاب مقدس ما آمده اونا که در راه خدا کشته می شوند نمرده اند و زنده هستند و نزد خدا روزی میخورند. جزای عشق به خدا بقاست ،نه فنا! 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 عمو از وقتی به خانه خسرو رفتیم و ماجرایش را فهمیده حالش بدتر شده .همین دیشب صدای گریه هایش را می شنیدم .وقتی می‌خوابید، حرف عجیبی زد. گفت: برنابی! تشییع من هم ایران بمان من کسی را ندارم. اگر میشه من را هم کنار پدرت خاک کن! نمیدونم چرا بابات خواست کنار حسینیه خاک بشه ،اما اونجا نزدیک قبر خسرو هست من را هم اونجا خاک کن! _عمو شما زنده می مونی، میبرمت با خودم آمریکا، اونجا پزشکای خوبی هستند. _برای مرگ دارویی نیست .مرگ سرنوشت ما آدمهاست. گفت: من در ملاقات با وکیلم این خونه را بخشیدم که تبدیل به موسسه خیریه بشه .تمام کتاب‌ها هم وقف کن به کتابخونه ،شاید فکر خسرو توی همین کتاب‌ها به بقیه منتقل بشه .مقدار پولی هم توی بانک دارم که برای مراسم  کفن و دفنم کنار گذاشتم. دم دم های غروب با جیسون حرف زدم .می گفت :که تمام آزمایش ها با شکست روبرو شده !!شوکه شده بودم. تمام زحماتم و تمام اعتباری را که با این تز پزشکی می توانستم به دست بیاورم، برباد رفته بود. دیروز فرهاد را دیدم .بعد از یکی دو روز به من زنگ زد .روز آخری بود که در شیراز بود و قرار شد فردایش با اعزام نیروهای جدید برود جبهه !با هم ساعتی توی کوچه و پس کوچه های اطراف محله قدم زدیم. _اینجا مسجد نو هست. قدیمی ترین مسجد شیراز !یادت میاد؟!شاید اگر این آجرها میتونستن زبون باز کنن ,چیزهای زیادی برامون می گفتند .زمانی این مسجد شاهد خونبارترین اتفاقها بود. هیچ وقت اون روز رو یادم نمیره! نیروهای رژیم موقع نماز ظهر که مردم توی مسجد جمع شده بودند به فرمایش های آیت الله پیشوا گوش می‌دادند را،به محاصره گرفتند .اون موقع پنجم ماه رمضان سال ۵۷ بود. _آره من اون روزها توی خونه حبس بودم ،نزدیک روزهایی بود که باید از ایران میرفتم. _اونروز نیروهای رژیم به مسجد و مردم حمله کردند و گاز اشک آور زدن .من و خسرو و مهدی و بهنام هم بودیم .دنبال هر راهی بودیم که نزاریم نیروها وارد مسجد بشن. از هرچی دم دستمون میومد استفاده می کردیم .سنگ. چوب... _یک بار از خسرو چرایش را پرسیدم، که سوالم را با سوال جواب داد و گفت: برای چی زنده ایم و زندگی میکنی؟! _ما انسان ها دوست داریم آزاد باشیم نمی خواهیم زیر بار ظلم برویم. حتی پرنده توی قفس هم دلش میخواد پرواز کنه .اکر عادت کرد به قفس ،دیگه قادر به پرواز نیست.مثل اینکه تو پرنده را بذارید تو قفس بهش نون و آب بدی و تر و تمیز نگه داری.اما در اصل این پرنده توی قفس و تو آزادیش را گرفتی و این یعنی استعمار! در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
قدم میزدیم و وارد یکی از کوچه های فرعی شدیم. _توی همین کوچه بود که من و خسرو و مهدی و چند تا از بچه ها مجبور شدیم با مامور ها وارد جنگ تن به تن بشیم ،تا مردمی که توی این کوچه گیر کرده بودن بتونن فرار کنن. _ همیشه وقتی سوروسات فوتبالمون جور نبود ،می رفتیم توی زمین خاکی با هم کشتی می‌گرفتیم. کسی جرأت نمی‌کرد با خسرو کشتی بگیره ،چون میدونست ،می بازد. فرهاد به مرقد شاهچراغ اشاره کرد و گفت: اینجا رو یادت میاد!! _خسرو خیلی وقتا میومد اینجا، ولی من همیشه جلوی در منتظرش می موندم. _همین اطراف بود که با شلیک تیر مستقیم اسلحه ژسه ، ابوذر فیروزی شهید شد. محمدکاظم اسماعیلی و .... روی دست مردم توی شلوغی تظاهرات می‌رفتند .اون روز رو رژیم گور خودشو کند. مشابه این اتفاق هم توی مسجد حبیب افتاد .قرار بود برای عید غدیر خم مردم استان فارس توی مسجد جمع بشن و آیت الله ملک حسینی اونجا سخنرانی کنه ،بعد همه پیاده به سمت شاهچراغ بروند، اما مامورای رژیم که از این تجمع ترسیده بودند، مسجد را با تانک و تجهیزات نظامی محاصره کردند و مردم را به خاک و خون کشیدن . از همین جا یک راست میخوره به ارگ کریمخان .اون موقع اداره شهربانی اونجا بود .قدم به قدمش خون بچه ها ریخته. قدم به قدمش رو خسرو بوده ،شعار داده و مبارزه کرده !نه تنها خسرو خیلی های دیگه که الان یا توی جبهه هستند دارند دوباره می‌جنگند یا شهید شدن. ساعت آخری بود که با هم بودیم. رفتیم سمت مسجد مشیر. فرهاد بالای سردر مشیر را نشانم داد _ این را تازه درستش کردم ,خوب شده؟! نگاه می کنم. عکس خسرو و مهدی است. سه قاب باشمع درست شده که یکی از آنها خالی است. _چرا اون یکی خالیه؟! _خوب معلومه جای منه! _من را توی این خیابونا  چرخوندی  تا چی بهم بگی فرهاد؟! دست روی شانه ام می گذارد و می فشارد. _برنابی !میدونی خبرچین ساواک باشی یعنی چی؟! نگاهش می کنم. اشک توی چشم های سیاهش دویده. کاغذی دست می‌دهد و می‌گوید. این پاکت را ببر پیش این آدم که توی این کاغذ آدرسش رو نوشتم. اسمش عنایت الله نصر هست. اون بهت میگه چه کار کن. برنابی همه ما آدمها اشتباهاتی میکنیم که شاید ندانیم عاقبتش چیه. اما خدا توبه پذیر و مهربان است. بعد مراسم در آغوش گرفت. _روزهای خوبی که با هم بودیم رفتند؛ و رسیدن راه همه ماست. برای پدرت هم نگران نباش. مطمئنم خسرو او را بخشیده. این آخرین دیدار ماست برنابی! امید دارم که هر جا هستی خدا پشت و پناهت باشد مراقب خودت باش. وقتی از فرهاد جدا شدم بسته را برداشتم و یک راست رفتم به آدرسی که او داده بود.رفتم جلوی خانه شان و تا خودم را معرفی کردم تعارفم کرد به چای و برد داخل خانه. بسته را دادم دستش. بی هوا برایم از خسرو تعریف می کرد. _من و خسرو با هم توی سپاه آشنا شدیم. خسرو صفت خوب خیلی داشت. اما یه خاطره از آن دارم که از ذهنم پاک نمیشه. خسرو به نیروهایی که می‌آمدند عضو سپاه میشدن آموزش نظامی می داد .بعضی آموزش های خیلی سخت بود .یکی از آموزش ها بالا رفتن از طناب چند متری بلندی بود که مابین این طناب را با فاصله گره زده بودند تا جای پا باشد .ارتفاع ۵تا ۶ متری که میرسیدی واقعاً وحشتناک می‌شد .به ویژه اگر باد می آمد و طناب تکون میخورد. یه بار یکی از نیروها از طناب رفت بالا. توی ارتفاع سه متری  ایست کرد .به شدت ترسیده بود و نه میتونست پایین بیاد و نه میتونست ادامه بده.خسرو این حالتش را که دید از طناب رفت بالا و این بنده خدا را کول کرد و آورد پایین و همانطور که روی کولش بود به یکی از اتاقهای سپاه برد و دوباره اومد شروع کرد. _خوب چرا همون جا نذاشتش زمین؟! _این سوال برای خودمم بود، تا اینکه بعدها همون نیرو خودش برام تعریف کرد که چی شد. اون بنده خدا از ترس خودشو خیس میکنه. خسرو برای اینکه بقیه نیروهایی که اونجا بودن متوجه نشن و آبروی طرف حفظ بشه .همون طور که روی کولش بوده می‌برد تا لباسهاشو عوض کنه. خسرو برخلاف آن روحیه چریکی، در عین حال آرام. گاهی سینما می‌رفت زمانی که من باهاش بودم می‌نشست برام فیلم را تحلیل و نقد می‌کرد در حالی بود که خسرو اصلاً رشته هنر نبود ولی آنچنان مسلط بود که انگار یک تحلیلگر و یا منتقد سینمایی باشد. او همیشه دوست داشت آدم دوره و زمونه خودش باشه. سیر رشد را درون خسرو میدیدی .امروزش با دیروزش فرق میکرد. https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
یه چیز دیگه هم از خسرو یادم نمیره که یه بار توی سپاه نشسته بودیم.من و خسرو روبروی هم بودیم که چشمم افتاد اسلحه یوزی که توی دستش بود .خواستم باهاش شوخی کنم و با اسلحه ور برم. اسلحه یوزی عملکردش طوریه  که دست بهش بخوره سریع مسلح میشه. توش سی تا تیره. حالا فکرش را بکن اسلحه پر و دست منم که خورد بهش و مسلح شد و روی رگبار و اسلحه به سمت خسرو.!!!.واقعاً خودمم هنوزم که هنوزه نمیدونم چی شد .تیر اول به صورت عمودی توی لوله تفنگ گیر کرد و جلوی خروج بقیه تیرها را گرفت. خدا می خواست که خسرو آسیب نبینه و گرنه اگر دیر عمود نمی شد تمام سی تا تیر بدن خسرو را سوراخ می‌کرد .واقعاً مرگ خسرو اون موقع نبود. بعدش خیلی آروم با من برخورد کرد. ولی من خیلی ترسیده بودم. واقعا همینه که میگن مومن مانند کوه استواره.خسرو تا یک قدمی مرگ حتمی بود اما اصلاً نترسید آروم آروم بود. _چرا اینجوریه؟! _چون به خدا ایمان داره و میدونه اگه خدا نخواد هیچ اتفاقی نمیفته. چایش را یک نفس بالا می دهد و می گوید: _البته خسرو تیرانداز ماهری بود. یادمه که یک سکه ۲ ریالی را می انداخت بالا و قبل از اینکه بیاد زمین می‌زدش! و حتی یکی از دوستاش تعریف می‌کرد که توی کردستان برای آموزش و برای اینکه بچه ها تنبل نکنند، بدون اینکه پشت سرش را نگاه کنه اسلحه را می گذاشت رو شونه هاشو شلیک میکرد و دقیق می‌خورد جلوی پای بچه ها. داشتن این همه قدرت درونی آدم چیزی نمیتونه باشه جز تقوا، تقواست که اینقدر به آدم‌ها قدرت میده. حرف‌هایش برای ما غریب نیست .این حرف‌ها را فرهاد هم برایم زده بود. بسته را می گذارم جلویش .نگاهم می کند و چهره‌اش دگرگون می‌شود. _این را پدرم در وصیت خواسته بود بدم به خسرو! آقا فرهاد می‌گفت که شما ممکنه ازش خبر داشته باشین. می‌رود توی فکر. _من و خسرو خیلی از مأموریت‌ها را با هم انجام می‌دادیم. سال‌های ۵۸ و ۵۹ آنقدر وضعیت گروهکها توی کشور زیاد بود، که شاید از ۲۴ ساعت ۲۰ ساعت شروع کار می کردیم. حتی فرصت نمی کردیم ،خیلی وقتها خونه بریم. اما خسرو خصلت عجیبی داشت. نفهمیدمش. با وجودی که این قدر به هم نزدیک بودیم که حتی کمدها مون هم توی محل کار یکی بود، اما وجود من و خسرو یکی نبود. کمی مکث می‌کند و اشک گوشه چشمش را پاک می‌کند. منتظر بودم که برود سر اصل مطلب. _این بسته را شما باز کنید. نمیفهمیدم چرا گریه می کند!! بسته را باز کرد .چشم دوخته بودم ببینم چه چیزی داخلش است .پاکت‌نامه را بیرون کشید و شروع کرد به خواندن .منتظر بودم بفهمم چه چیزی در آن نامه نوشته شده .دل توی دلم نبود. نامه را که خواند داد دستم و دوباره کز کرد توی خودش. شروع کردم به خواندن نامه‌.... https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
«خسرو جان سلام !نمی‌دانم از کجا برایت بگویم .اما شاید با دانستن قصه زندگیم راحت‌تر مرا ببخشی .من یک دانشجوی نمونه افسری شدم .زمانی که آموزشم تمام شد ،فرماندهان شرایط ملاقاتم را با شخصی که می گفتند یکی از مأموران ارشد شهربانی است فراهم کردند. در آن ملاقات از من خواست تا دست زن و فرزندم را بگیرم و به محله شما بیایم مغازه پارچه فروشی راه بیندازم تا همه مرا به عنوان کاسب بشناسند و خودم را به مردم نزدیک کنم و هرگونه تحرک علیه نظام را گزارش دهم. ابتدا قبول نکردم، اما آنها اصرار داشتند دوباره مرا احضار کردند و این بار گفتند که می‌دانیم خانمت مبتلا به بیماری سختی است و نیاز به هزینه زیادی دارید. ما پول خوبی به تو می دهیم و قول پزشک مخصوص خارجی برای همسرم را دادند و با هزینه خودشان در بیمارستان نمازی بستری کنند و حتی اگر لازم باشد برای مداوا به خارج از کشور بفرستند. قبول کردم چون رزا، روز به روز حالش بدتر میشد. مادرش هم در آمریکا پیغام داده بود که هزینه سفر و دکترش را جور کنم و بفرستمش آنجا.من پولی نداشتم. زمانی که من در حین آموزش تیری به کتفم خورده بود،به عنوان پرستار بخش خیلی از من مراقبت کرد و باعث شد عاشقش شوم. نمی توانستم ببینم به دلیل وضعیت بد مالی من زجر بکشد.پیشنهاد را پذیرفتم و وارد محله شدم. من هر هفته گزارش ها را میدادم .به آدم‌هایی که می‌گفتند نزدیک می شدم تا اطلاعات بیشتری کسب کنم .در این میان تو با پسرم دوست شدی .شب و روزش با تو گره خورد. از تو با چه ذوقی تعریف می‌کرد .برای من هم بد نبود اینطوری گزارش‌های زیادی را منتقل می‌کردم و پول خوبی می گرفتم .به ویژه وقتی دیدم حال رزا روز به روز بهتر می‌شود. حضور زنهای همسایه هم به بهانه غذای فرنگی خوب بود و از آنها می شد اطلاعات بهتری کسب کرد .طوری که خود برنابی هم متوجه نشود او را تشویق بیشتر به دوستی با تو کردم .وقتی برایم تعریف می‌کرد از حرف‌هایش گزارش می نوشتم که خودم سر خط را می‌گرفتم و اطلاعات را می‌دادم. خسرو ! آخرین روزهای عمرم را می‌گذرانم .تازه شنیدم که تو دورادور هوایم را داشته ای.این را وقتی حالم بد شد فهمیدم. یکی از زندانبانها به من گفت: تو چه نسبتی با ایزدی ها داری که اینقدر حالت را جویا می شوند. این خبر را که شنیدم متاثر شدم. خودم را به در و دیوار زندان کوبیدم .روز سوم  گوشه زندان افتاده بودم که اومدی سراغم .غذای گرم و تازه برای من آوردی و گفتی :بخور خوردم و گفتی: به زودی میمیری. آنقدر جدیت در نگاهت بود که ترسیدم از مرگ. بعد گفتی: چیزی برای آخرت داری؟ گفتم :نه گفتی :مسیح را با تمام وجودت قبول داری؟ گفتم: بله .گفتی: به حقیقت مسیح ایمان بیاور و بلند شدی بروی که دوباره گفتی: به زودی میمیری. گفتم: ببخشم ,خیلی بدی کردم !گفتی !توبه کن .گفتم :چطور؟ آرام گفتی «استغفرالله ربی و اتوب الیه »و رفتی. صدایت زدم ایستادی. فقط گفتی اگر مردی میتونی کنار حسینیه قبر بگیری،شاید قرابت با آدمهای خوب کمکت کند. قرابت با همان هایی که در ریختن خونشان شریک بودی. بعد رفتی و هر چه صدایت زدم نایستادی.نگهبان آمد و خاموشم کرد .هرچه گفتم دوباره برای برگرداند گوش نداد .گفت :کسی اینجا نیست ,خیالاتی شدی .اما تو بودی و من دیدمت.شاید خواب دیده بودم ،اما من نفس های گرمت را حس کردم. بخاطر همه چیز حلال کن. از خیلی ها باید حلالیت بگیرم. تنها کسی که میشناسم تو هستی خسرو مرا ببخش. در ضمیمه نامه اسنادی گذاشتم که مربوط به زمانی است که در ساواک جاسوسی می‌کردم. یک سری اسناد مهم که قرار بود با خودم به آمریکا ببرم و در آنجا شخصی از من تحویل بگیرد. این اسناد را پیش یکی از آشنایان نگه داشته بودم تا بعد از آزادی ام با خودم به آمریکا ببرم. چند روز پیش از او خواستم امانتی را برایم بیاورد و آنها را به دست مهران دادم و از او خواستم آن را به هیچ وجه باز نکند و آن را به برنابی بدهد تا به تو برساند .امیدوارم که این کار بتواند از گناهانم کم کند.درخواست دیگری از تو دارم و اینکه هوای برنابی را داشته باشی و باز هم برایش رفیق خوبی باشی. ممنونم. رابرت صفاریان» نامه را بستم.آقای نصر هم گریه می کرد.نمی دانم از چه؟! از اینکه او را یاد خسرو انداخته بودم یا از اینکه خسرو در قالب بدنی جسمانی به دیدار پاپا آمده بود ،یا خسرو حتی به فکر دشمن خودش هم بوده ،یا حق همسایگی را به جا آورده بود!!! پاکت ها را گذاشتم و از خانه بیرون زدم .توی خیابان های که با خسرو در آن رفت و آمد داشتم قدم زدم.تمام کوچه ها انگار عطر او را می داد. در ته باغ ،کتاب را سفت در آغوش می گیرم .اشکم سرازیر می شود .انگار دستی شانه ام را میفشارد «گریه کن ،گریه سرآغازی برای یک شروع دوباره است»پایان درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75