#زندگینامه_شهید_احسان_حدائق
#نویسنده_مریم_شیدا
#روایت_شانزدهم
#براساس_کتاب_میاندار
۱۳۵۹/۹/۹
صدای دورگه و بلند احسان وسط سالن مدرسه پیچیده بود: «ما خون دادیم.. *ابوذر فیروزی* رو چطور لب تشنه تو ماه رمضان شهید کردند!!؟ چطور مردم را تو شهرها به خاک و خون کشیدند؟! همه را بریزید بیرون هرچی کتاب و مجله و نشریه شاهنشاهی و حزبه بریزید بیرون. دفترشون را خالی کنید باید مدرسه از وجودی ناپاک بشه»
تمام بچه ها در تکاپو بودند گروه گروه وارد دفتر حزب های مختلف شده بودند گروهی هم به کتابخانه مدرسه رفتند و هرچه کتاب درباره رژیم و حرف ها بود بیرون کشیدند.
احسان دستی به کمر عبدالله زاده زد و گفت:
«چند تا از بچه ها را بفرست جلوی در مدرسه. کسی حق خروج و ورود ندارد»
چشمی گفت و دوید سمت حیاط.
پشت در بسته مدرسه خدا میدانست چه خبر بود! مدیر و معاون ها و دبیران طرفدار شاه چه جلز ولزی میکردند. کاغذ نشریه و کتاب بود که از پنجره مدرسه به کف حیاط می ریخت.
احسان مدام می دوید و بچه ها روحیه میداد:
_بدو پهلوان ....ماشالا جوانمرد..... درود بر خمینی..... برای شادی روح شهدا صلوات»
احسان مشتی کاغذ دستش بود و می دوید که سعید ابوالاحرار به سمتش رفت و گفت:
_مدیر تهدید کرده اگر در مدرسه را باز نکنیم، زنگ میزنه شهر بانی بریزن اینجا»
احسان نفسش را چاق کرد
_هیچ کاری نمیتونه بکنه بزار بچه ها کارشان را بکنند.
تلی از کاغذ وسط حیاط مدرسه جمع شده بود سعید کبریتی زیر کاغذها کشید تمام بچه ها دور آتش حلقه زدن احسان مشتهایش را گره کرد.
_برای شادی روح شهدا صلوات..
همه کاغذهایی که همه کاغذهایی که توی آتش می سوخت نگاه می کردند که احسان دوباره گفت:
_«اسم مدرسه را هم عوض میکنیم اسم شاپور باید عوض بشه»
فردا در جلسه انجمن اولین اسمی که به زبان آمد «ابوذر » بود.
مستجابی روی پارچه با زغال اسم جدید مدرسه را نوشت. احسان بالا رفت تا پارچه را روی تابلوی اصلی مدرسه وصل کند هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود که صدای مدیر بلند شد:
«آخر سرت را به باد میدی آقای حدائق !!! غلط های زیادی....»
وسط حیاط مدرسه دنبال احسان می دوید.
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75