eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.2هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
صحنه های تکراری که تمام این روزها از تلوزیون پخش می شد. نمازهای نشسته امام روی تخت بیمارستان، و عمامه مشکی که گوشه اش را باز کرده و روی شانه رها کرده بود. فیلم ملاقات نزدیکان امام که از دوربین گوشه سقف اتاقشان ضبط شده بود و مردم در اخبار شبانگاهی دنبال می کردند و آخرین سجده های سخت امام در حالت نمیه هوشیاری که سید احمد آقا به پیشانیشان مهر می گذاشت. همه این تصاویر تیری بود به قلب ما، امام ذره ذره شمع وجودشان خاموش شود و ما زنده باشیم و این مصیبت را ببینیم. از سال ها قبل از انقلاب، ظلم و حبس و تبعید و تحریم را به عشق بیداری مردم تحمل کردند و تا خواستند طعم شیرین انقلاب را بچشند آتش جنگ خانمان سوز، شب و روز را از امام و مردم گرفت و داغ جوان ها را بر دل خانواده هایشان گذاشت. و امروز بعد از یازده ماه از پایان جنگ، دیگر امام را کنارمان نداشتیم بی آنکه دنیای بدون جنگ را در کنار اماممان تجریه کنیم. حتما آقا عبدالله هم این خبر را شنیده. و شاید هرجا هست با هم قطاران زانوی غم بغل گرفته. ما که زن و خانه دار بودیم و از هیاهوی جامعه دور، این طور عزاداری، خدا به داد این ها برسدکه یک عمر خودشان را سرباز تحت امر امام می دانستند و فدایی اش بودند. سه روز بعد از رحلت امام، آقا عبدالله برگشت، گرفته و ناراحت. مثل همه اهالی آنجا، مدام در خود فرورفته بود. ما هم که این روزها ر مراسم های امام شرکت می کردیم وضعمان بهتر از مردهایمان نبود. هیچ کس حوصله پخت و پز و خانه داری نداشت. همان خرما و حلوا و چای که سهمیه مراسم ختم بود، جیره غذای ماهم شده بود. از ظرف خالی شده حلوا شکری و خرده حلوا های که روی طبقه یخچال و پای در آن ریخته بود و نایلون نانی که درست بسته نشده بود و نان های داخلش خشک شده بودند می شد میان وعده بچه ها را حدس زد. بمیرم الهی دخترها این چند روز فقط حلوا شکری خوردند.! قبل از غروب تک و توک سیب زمینی های درشتی که مانده بود را آب پز کردم و پیاز داغ مختصری آماده کردم. به اذان نکشیده پوره سیب زمینی را آماده کردم و با نان و ترشی که خودم انداخته بودم سر سفره گذاشتم. بچه ها دلی از عزا در آوردند و آماده شدند تا برای نماز مغرب. عشا به مسجد محله بیایند. ادامه دارد.. در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv *لطفا با لینک کانال برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
آقا عبدالله که بی تابی من و زهرا را دیده بود همان شب گفت :"بهتره شما هم برید شیراز،. این دختر بیشتر از هرکسی به مادر احتیاج داره. اون ها هرچقدر هم محبت کنند کافی نیست. این طفل معصوم الان سه ماهه از ما دوره و خوب طاقت آورده. شما هم برید با این وضع اتفاقا کنار خانواده بودن به نفع تو هست. من هم قول میدم اگرچه برای اون دوتا نبودم اما برای این یکی خودم و برسونم. می خوام جبران کنم. آن شالله اگه زنده باشم ، میام و قبل و بعد از به دنیا آمدنش کنارتم" " شما اینجا تنهایی، کی برات غذا درست کنه؟ لباساتو بشوره!" " غذا که ستاد هست. لباسارو هم خودم می شورم. هر تعطیلی که به پستم بخوره، بی معطلی میام شیراز" " پس بزار تا آخر هفته بمونم خونه رو تروتمیز کنم و برم" " من که راضی به زحمتت نیستم. تا پس فردا بمونید، جمعه عصر براتون بلیط میگیرم " زمستان و بهار آن سال را بدون عبدالله گذراندم. مثل بارداری های قبل نبود که ویارم را ببیند و یا کسالت ها و بی حوصلگی هایم را کنارش باشم و انرژی بگیرم.اما تماس های هرروزه اش عاشقم کرده بود. انگار این دوری روزهای شیرین تازه عروس و دامادی را به خاطرم می آورد و هشت سال پیش برایم مثل دیروز زنده شد. با شروع دردهای زایمانم، آقا عبدالله مرخصی گرفت و خودش را رساند. لحظه به لحظه اتفاقات سختی که برای به دنیا آمدن دخترها تجربه کردم برایم زنده شده بود و نمی توانستم باور کنم که همیشه یک اتفاق تلخ تکرار شدنی نیست. بعد از غروب با هم رفتیم بیمارستان و تا وقتی وارد سالن زنان و زایمان شدم، آقا عبدالله شاد و پر انرژی روبرویم ایستاده بود و نگاه کردن به صورتش اضطراب درونم را کم کرد. قبل از اذان صبح پسرم به دنیا آمد. ناتوانی از کم کاری پرستارها و بی توجهی شان به ضعف و ناتوانی ما خسته ترم کرده بود، بی آنکه کسی برای عوض کردن لباسهایم کمکی بکند، لباس صورتی بخش را پوشیدم و روی ویلچر نشستم. و خدمه مرا به اتاق مادران برد. تا آمدن عبدالله و مادر و نوزادم به خواب عمیقی رفتم. چشم که باز کردم، ساعت هشت صبح بود. همین که پرستار با تخت نوزاد کنارم ایستاد حضورشان را حس کردم و چشم باز کردم. از قنداقی که ماهرانه دورش پیچیده شده بود معلوم بود خاله جانم و مادر هم اینجا هستند. پرستار پسرم را توی آغوشم گذاشت. :"تا خانواده ات نیومدن شیرش بده و بزارش توی تخت" "به شوهرت که زنگ زدم که بیاد بیمارستان. می پرسه بچه چیه؟ می گم پسر. بهم میگه بارک الله." به زور نیشخندی زدم و گفتم:"به شما؟" "من هم همین رو گفتم، پرسیدم با منید؟! گفت نه با خانومم بودم. گفتم پس بیایید خودتون بهش بگید" پشت سرش حاج عبدالله و مادرم و خاله جان آمدند توی اتاق. زهرا هم آمده بود.آقا عبدالله بغلش کرد و چانه اش را بوسید و از زهرا پرسید :"داداشت خوشکله؟" زهرا سر کج کرد و خیره به داداش کوچولوی گفت :" نه زشته، خیلی ریزه است" حق داشت ذوق زده باشد. برای دخترها که نبود. اولین ساعات تولد بچه ها حس عجیب پدر یا مادر شدن را بیشتر از روزهای بعد می شد درک کرد. اسمش را علیرضا گذاشتیم. همان موقع قبل از خواندن اذان و اقامه در گوش هایش، آقا عبدالله علیرضا صدایش کرد. به خودش چسباند. علیرضا در بغل پدرش اندازه یک نصفه نان بربری بود به ظهر نکشیده مرخص شدم و برگشتم خانه. حسابی شرمنده ام کرده بود. یک گوسفند جلوی پایم سر برید و با سلام و صلوات و اسپند و قرآن به خانه آوردم. زهرا و فاطمه بالا و پایین می پریدند و دور من و علیرضا می چرخیدند. پدرشان سرشان را گرم می کرد. ادامه دارد.. در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv *لطفا با لینک کانال برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
دومین سال تحصیلی زهرا هم در شیراز گذشت. از چند ماه قبل منتظر بودیم تا جانشینی برای آقا عبدالله در ستاد تیپ معین شود و برای دوره دافوس به تهران رفتیم. شهر پویا و زنده تهران، شباهتی به شهرهای کوچکی که تا به حال در آن ها زندگی می کردم نداشت و البته بیشتر از آن ها شیراز را به یادم می آورد. حداقل این بود که عصرهای پنجشنبه و جمعه، شهر مثل دنیای ارواح خالی از سکنه و سوت و کور نمی شد. آقا عبدالله خیابان ها را رد مکرد و جاهایی را که می شناخت به ماهم می شناساند. نزدیک تهران پارس بودیم. می گفت:"این جا به دانشگاهمان هم نزدیک است. خانه ای که اجاره ام الحمدلله همسایه های خوبی دارد. می توانی در نبود من با آن ها معاشرت کنی" قبلا برای اجاره خانه آمده بود محله را کاملا یاد گرفته بود و بی پرس و جو جلوی در منزل ترمز کرد. خانه سه طبقه قدیمی سازی بود که طبقه پایین و حیاطش دست ما بود. وسایل را با کمک هم آوردیم. علیرضا تازه راه افتاده بود و چند قدم می رفت و به زمین می خورد. او را دست دخترها سپردم و روفت و روب خانه را شروع کردم. همسایه طبقه دوم که صاحب خانه مان هم بود با یک سینی شربت آبلیمو آمد و سلام و احوالپرسی گرمی کرد و خوش آمد گفت. خیلی اصرار داشت که اگر کمکی از دستش بر می آید برایمان بکند، اما وسیله ها زیاد نبودند و چیدنشان کاری نداشت. استقبال گرم صاحب خانه، غربت روز اول را کمتر کرد و باب یک دوستی صمیمانه را گشود. چند روز اول را سرگرم تر و تمیز کردن خانه و شستن حیاط و تمیز کردن در و پنجره ها بودم. آقا عبدالله هم صبح می رفت و شب بر می گشت. به رسم احترام همان روزهای اول سری به خانه صاحبخانه مان زدم و احوالی از ایشان پرسیدم. همسرش شهید شده بود و با همسر دوم و بچه هایی که از شهید داشت، زندگی می کرد. می گفت طبقه بالایی ها هم مستاجرندو این طرف کم و بیش همسایه ها پاسدارند و بعضی ها هم مثل همسر شما دانشجوی دانشگاه امام حسین. قبل از اینکه شیطنت های علیرضا عاصی اش کند بلند شدم و خداحافظی کردم و گفتم که از روزهای بعد من منتظر شما هستم. این طور که بیایم و بچه ها پا به پای هم آتش بسوزانند انصاف نیست. به نظرم همسن و سال می آمدیم و حرف یکدیگر را خوب می فهمیدیم. همین که اسم کوچکم را از روز اول پرسید و با اسم صدایم می کرد، یک رنگی و سادگی بینمان بیشتر از دیگران شده بود. . ادامه دارد.. در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv *لطفا با لینک کانال برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
با بازشدن مدارس، دانشگاه امام حسین هم ترم جدیدش را آغاز کرد. زهرا کلاس سوم می رفت و امسال خودش را برای جشن تکلیف آماده می کرد. فاطمه را برای کلاس اول بدرقه کردم و با علیرضا تا لحظه ورودش به کلاس در حیاط مدرسه کنارشان بودیم. آقا عبدالله دوره سخت دافوس را آغاز کرده بود. حالا علیرضا مونس روزهای تنهایی ام شده بود و جای خالی دخترها را برایم پر می کرد و ظهر که هردو برمی گشتند، بدو بدو خودش را به پشت در می رساند و صدایشان می کرد. شب هم دخترها خسته درس و مشق به هگخواب می رفتند و او از سر و کول پدرش بالا می رفت و خستگی توی کارش نبود. چای آورده و کنار آقا عبدالله نشستم و از محبت های خانم همسایه می گفتم. حرف هایم که تمام شد، آقا عبدالله گفت:"یادم باشه، همسرش رو که دیدم ازشون تشکر کنم. یه پیشنهادی هم برای شما دارم. شما همین که شرایط سخت زندگی با من را تحمل میکنی، داری جهاد می کنی. اگر مایلی یک کار جهادی دیگه هم بکن" "من کنارت سختی نمی بینم. دارم عشق میکنم. ولی کار جهادیتون چیه؟ باید چی کار کنم؟ " " یه دوستی دارم، بنده خدا شیمیایی، دکتر گفته حتی یک سر سوزن نمک برات سمه، غذاهای دانشگاه هم که نمک و روغنش همین جوری دیمی هست. از وقتی اومده اینجا حالش بد شده. یه زحمتی میتونی بکشی؟ از همون غذایی که هرروز برای خودت و بچه ها درست می کنی، قبل از اینکه نمک بهش اضافه کنی، یه کم برای اون برداری، می گم ظهر بیاد دم در ازت بگیره" " این که زحمتی نیست. غذای خودمونه. حالا یه نفر بیشتر. اصلا میخوای جدا براش غذا درست کنم" " شما بچه داری، توقعی ازت نیست. " " برای من کاری نداره. خوشحال میشم اگه واقعا مفید باشم. " خیره شد به صورتم و با حیای همیشگی اش گفت :" شما تاج سری خانوم. زندگی من و با سه تا بچه توی غربت مدیریت می کنی، مفیدتر از این؟! " " تا وقتی جنگ بود شما خدمت کردید،حالا بزارید ما خدمت کنیم چیزی آزمون کم نمیشه" " شما هم مجاهدی. دست کمی از رزمنده ها نداری. بیا این بچه رو بگیر خوابش برد" دستم را زیر کمر عبدالله گرفتم که آقا عبدالله از جایش بلند شد: " نه، نه! خودم می برمش، جاشو بنداز. خودم می برمش توی رختخوابش. " دهان کوچکش باز بود و چشم های قشنگش بسته. حالا با روزهای اول تولدش که زهرا می گفت زشته خیلی فرق داشت. آرام او را سرجایش خواباند و رویش را با پتو پوشاند. ادامه دارد.. در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/LRssfqn30WvDyoDwDQM2zQ *لطفا با لینک کانال برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
از صبح روز بعد کنار غذای خودمان، توی قابلمه کوچکی برای دوست آقا عبدالله گوشت بار گذاشتم، بدون نمک و ادویه. برنجش را هم یک پیمانه جداگانه پختم. از اینکه بجز بچه داری، کار دیگری هم از دستم بر می آمد احساس رضایت می کردم. بعد از نماز ظهر قابلمه ها را روی هم گذاشتم و لای چفیه ای که ترو تمیز داخل کشوی آشپزخانه گذاشته بودم، پیچیدم و منتظر ماندم. ساعت یک بعداز ظهر، زنگ خانه را زدند. درراباز کردم. هیچ کس جلوی در نبود اما صدای مردانه ای از سه تا خانه آنطرف تر آمد:"سلام حاج خانم. شیرافکن هستم. حاج آقا گفتن بیام غذا رو ببرم." قابلمه ها را روی پله کوچکی جلوی در گذاشتم و سلام علیک کردم. بنده خدا چقدر عذرخواهی کرد:"من رو شرمنده خودتون کردین. به آقای اسکندری گفتم که مهم نیست هرطور هست با همین وضع سر کنم. ولی ایشون قبول نکردن. " " خواهش می کنم. برای ما زحمتی نداره" خداحافظی کرد و رفت. چند روز بعد، که برای گرفتن غذا آمده بود، کدو بادمجان و هویج و گوشت و مرغ و پیاز و گوجه و از هرچیزی که فکرش را می کردم و نمی کردم چند کیلویی آورد و به من سپرد. گفتم مگر یک نفر آدم چقدر غذا می خورد که شما این کار را کردید. ولی می گفت اینطوری دل خودش هم راضی تر است وگرنه از فردا غذاها را قبول نمی کند. آقا مسلم قول داد این دفعه که برای تعطیلات به خانه شان برگشت، برنج هم از کازرون بیاورد. واگذار کردم به آقا عبدالله تا حسابی توجیهش کند که نیاز به این ریخت و پاش ها نیست. ولی آقا عبدالله هم از پسش برنیامده بود. می گفت این طوری راحت تر است، ما بگذاریم هرجور دوست دارد عمل کند. ادامه دارد.. در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/LRssfqn30WvDyoDwDQM2zQ *لطفا با لینک کانال برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
رابطه آقا مسلم و عبدالله صمیمی تر از بقیه دانشجوها به نظر می رسید، از آنجا که هز پنجشنبه به اصرار آقا عبدالله شب را خانه ما می ماند. اولین پنجشنبه ای که آمد، حسابی خجالتی بود و از بدو ورودش تا وقتی جایش را داخل هال نزدیک راهرو و حیاط انداختیم، مدام عذرخواهی می کرد و حلالیت می طلبید. آقا عبدالله می گفت:"ببین، ما همه عضو یه خانواده ایم. این قدر به خودت سخت نگیر. ولله ما و بچه ها که خوشحالیم هر هفته مهمون داشته باشیم. مخصوصا این آقا علیرضا خیلی دوست داره یه هم بازی داشته باشه، یا بشینه شیطنت هاشو ببینه" برای بچه ها آقا مسلم مثل عمویشان بود که عادت کرده بودند آخر هفته ها ببینند. جمعه ها هم تا غروب با هم درس می خواندند و شنبه می رفتند سر کلاس دانشگاه" هرروز عصر یادآوری میکردم ظرف ها را بیاورند تا برای فردا غذا بگذارم. آقا عبدالله یک روز با چهار تکه قابلمه کوچک و بزرگ به خانه آمد. گفت این ها را مسام خریده که غذایش را در ظرف خودش بپزی. پشیمان شدم از پیگیری هایم برای برگرداندن ظرف ها، ولی چاره ای نداشتیم. وسیله های ماهم خیلی مختصر بود اگر ظرفی از خانه بیرون می رفت برای پخت و پز لنگ می ماندم. پنجشنبه همان هفته که آمد، همه را گفتم و فهمیدم بی ریاتر از آن است که از حرف من چیزی به دل گرفته باشد. دیگر به حضور آقا مسلم در خانه مان و رفاقت با علیرضا و هم سفره شدنش با خانواده مان عادت کرده بودیم. پنجشنبه ای را آقا عبدالله تنها به خانه برگشت. پرسیدم:"پس آقا مسلم کو؟" "این چند روز حالش خوب نبود، رفت کازرون. فعلا نمی خواد براش غذا درست کنی تا آن شاالله برگرده" "مگه دکتر نگفته بود رژیم غذایی رو رعایت کنه مشکلی پیش نمیاد" "خوب به هر حال عامل شیمیایی همیشه به یه شکل بروز نمی کنه. آب و هوا هم تاثیر داره. شما زحمتت رو کشیدی، دستت درد نکنه. دعا کن بهتر بشه زود برگرده" ادامه دارد.. در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/LRssfqn30WvDyoDwDQM2zQ *لطفا با لینک کانال برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
بچه ها دمق شده بودند. عمو مسلم شان نبود که به احترامش برای او و بابا چای و میوه ببرند و ذوق کنند که مهمان برایشان آمده. تا چند هفته سراغ آقا مسلم را می گرفتم، آقا عبدالله می گفت بیمارستان مسلمین بستری شده. چهار هفته گذشت، بچه ها منتظر آمدن بابا بودند. شام کوکوی سبزی گذاشته بودم. آقا عبدالله که آمد علیرضا و دخترها بابایشان را دوره کردند:"عمو مسلم میاد؟ هنوز شیرازه؟" چشم های آقا عبدالله ورم کرده بود. لبخند که هیچ، بغض حالت چهره اش را هم در هم کشیده بود. فقط یک کلام :"آره بابا شیرازه" بچه ها هم بی حوصله برگشتند توی هال و جلوی تلوزیون نشستند. توی آشپزخانه ایستادم تا آقا عبدالله بیاید. لباس‌هایش را درآورد و آمد توی آشپزخانه. صبر نکردم، خودم پرسیدم:"چیزی شده؟ جلوی بچه ها نخواستم به روت بیارم." صورتش را با دست هایش پوشاند. دستش را کنار زدم. در چند ثانیه خیس شده بود از اشک :"مسلم شهید شد" کف آشپزخانه نشستم. "فکر میکردم جنگ تمام شده و خبر شهادت بچه ها را دیگر نمی شنوم. فردا میرم شیراز، از اون طرف هم کازرون. می خوام تشییع جنازه باشم. " بچه ها مدرسه داشتند نمی توانستم بروم اما آقا عبدالله دام را با خودش برد. روزها و شبها از داغ شهادتش غمگین و دل مرده بودم و در حضور بچه ها دم نمی زدم. می گذاشتم شب شود، آقا عبدالله از دانشکده بیاید، بعد برایش می گفتم که چقدر دلم برای این جوان مومن و بی ریا می سوزد. هرچند می دانستم آنها که در جنگ شهید نشدند و خودشان را جامانده می دانند چقدر دوست دارند به رفقای شهیدشان بپیوندند. همین ها را هر روز آقا عبدالله برایم تکرار می کرد که مگر آرزوی ما چیزی جز شهادت است؟ زندگی که نمی دانیم آخرش چطور ختم می شود، پس دعا کن با شهادت ختم شود. نمی دانم این حرفها دلداری بود یا مقدمه چینی، اما هرچه بود، حرفهایی نبود که بشود ساده از کنارشان گذشت. 💕 💕 💕 💕 از پشت بام خانه حیاط مدرسه پسرانه کاملا پیدا بود. علیرضا را صف صبحگاه که تمام می شد می فرستادم مدرسه. قبل از این با مدیرش صحبت کرده بودم و این اجازه را گرفته بودم. زهرا و فاطمه مدرسه شان اگرچه از خانه دور بود اما خیالم راحت بود. زهرا نوجوانی اش را می گذراند و برای خودش خانمی شده بود و علیرضا اولین سال تحصیلش را دیوار به دیوار خانه می رفت و می آمد. شروع مدرسه ها و پیدا کردن دوست های جدید دلتنگی برای خانواده عمو و زن عمو محبوبه از سرشان پریده بود پنج سال کنار مادربزرگ و عمو وابسته شان کرده بود. با کلی چک و چانه راضی شان کردیم که جمع کنیم بیاییم سبزوار. شیراز ماندن بدعادتشان کرده بود. محبوبه که هفته آخر اصلا طبقه بالا نمی آمد. می گفت دلم نمی آید ببینم داری وسایلت را جمع میکنی. نمی دانست خودم دلم لک زده برای مهاجرت و تجربه زندگی در یک شهر دیگر و همراهی عبدالله. " ادامه دارد.. در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/LRssfqn30WvDyoDwDQM2zQ *لطفا با لینک کانال برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
خدا خیر بدهد مستاجرهای قبلی را، عجب کاری روی دستم گذاشتند. یک ماه است هرچه می شویم و می سابم خانه برق نمی افتد. موکت ها را که دخترها کمک کردند. در و دیوار و کابینت و شیشه ها همه جای خانه سیاهی و خاک گرفته بود. از حق نگذریم این خانه امیدوارکننده تر از خانه های دیگری بود که دیدیم. هرکدام عیبی داشتند و به هیچ وجه نمی شد در آن زندگی کرد. یکی بزرگ و ترسناک بود، یکی دیوارهای کوتاهی داشت با اتاق های زیاد و حیاط بزرگ که باید فکر روزهای نبودن عبدالله و امنیت خانه را می کردیم. این خانه آپارتمانی و امن بود و همه از اجاره اش راضی بودیم. یک هفته اثاث ما داخل کامیون جلوی مسافرخانه بود و دعا می کردم تا قبل از اول مهر تکلیفمان روشن شود. تصمیم گرفته بودم بعد از تمام شدن ریزه کاری های خانه، خودم را سرگرم یک کار هنری کنم. سال ها تمام وقتم را صرف بچه ها کرده بودم و حالا همه شان محصل بودند و خانه سوت و کور شده بود. درست نمی دانستم چه کاری، خیاطی، گل دوزی و... باید ساعت های بیکاری ام را پر می کردم. ناهار را گذاشتم و با آب و وایتکس به جان کابینت ها افتادم و همه جا را برق انداختم. برای خرید به سر خیابان رفتم روی شیشه خرازی نوشته ای دیدم، اما عجله داشتم و بی توجه از آن گذشتم. تبلیغ یک دوره آموزشی بود. ایستادم و قلم و کاغذی از دستم در آوردم و آدرس و شماره تلفن را یادداشت کردم. تا به خانه رسیدم قبل از شستن میوه ها و بسته بندی نان ها با شماره تماس گرفتم و جزئیات را پرسیدم. یک دوره گل سازی با پارچه های مخمل که دو ماهه تمام می شد. لیست بلند بالایی از لوازمی که باید تهیه می کردم از همان خرازی خریدم و بی صبرانه منتظر یاد گرفتن و تنوع دادن به روز و شب هایم بودم. سبد های حصیری بزرگ و کوچک داخل نایلون بزرگی کنار کمدم گذاشته بودم و با پارچه های مخمل و کاغذ کشی و سیم نازک آلومینیومی در کیف دستی پارچه ای منتظر شروع کلاسم بود. ته همان خرازی را پرده ای آویزان کرده بودند و کلاس همان جا برگزار می شد. اولین شاخه گل را در سبد جمع و جوری چیدم و در اسفنج سخت کف سبد فرو کردم. دلم نیامد که روی طاقچه خانه مان گذشتم تا برای عید نوروز به مادرم هدیه کنم. دومین و سومین سبد گل را هم برای خاله جانم و دختر خاله ام. بعدی برای خواهرم سیمین و دست آخر برای اینکه به دل آقا عبدالله هم نماند یک سبد پر از رزهای سفید و سرخ برای خودمان درست کردم و روی تلوزیون گذاشتم. بیست و نهم رمضان بود. بچه ها را فرستادم مدرسه و نشستم پای گلسازی که تلفن زنگ خورد. آقا اسدالله بود. شماره پادگان را می خواست. شماره را دادم و فرصت نشد حتی احوال جاری و بچه ها را بپرسم. با خودم گفتم حتما کار اداری هست که اول صبحی تماس گرفته و وقت احوالپرسی ندارد.. " ادامه دارد.. در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/LRssfqn30WvDyoDwDQM2zQ *لطفا با لینک کانال برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
.. برگشتم سر گلسازی،. یک سری گلهای آفتاب گردان و داوودی هم یادگرفته بودم. دستم به کاغذ الگو ها بود و دلم پیش بچه ها و فکرم پیش آقا عبدالله. قید گلسازی را زدم و و قرآن را برداشتم تا جز بیست و نهم را هم بخوانم. معلوم نبود فردا عید فطر باشد یا نه. آخرهای جزء بودم که آقا عبدالله زنگ زد و احوالم را پرسید. گفتم:"آقا اسدالله باهات تماس گرفت؟" "آره یک سوال داشت" "خوب چه خبر" "سلامتی! گفتم کارهات رو بکنی بریم شیراز امروز ظهر." "بریم شیراز؟ همین جوری یهویی؟ خبری شده؟" "نه.. چه خبری؟ شیراز کار دارم گفتم اگر میخوای بیا خانواده رو هم ببین" "بچه ها درس و مدرسه دارن." "بچه نیستن که! ماشالله بزرگ شدم. برای اوناهم یه فکری می کنیم. شما آماده شو. دارم راه می افتم" " خوب تا برسی من از نگرانی می میرم" " خدا نکنه خانومم. نگران چی؟ بذار برسم خونه با هم حرف می زنیم. یه سفر دو روزه برای دیدن اقوام نگرانی داره؟ " گوشی را گذاشتم. هرکاری می کردم نمی توانستم تماس صبح آقا اسدالله را بی ارتباط با سفر امروزمان بدانم. یا تنهایی خیالاتی ام کرده بود و یا واقعا اتفاقی افتاده بود. تا آقا عبدالله آمد بی اراده اشک می ریختم.آقا عبدالله اول سراغ من آمدو قرآنی را که کنارم روی زمین گذاشته بودم برداشت و روی طاقچه گذاشت. آرامش در چهره اش همیشگی بود. آن قدر که نمی شد از حالت چهره و برخوردش پی به چیزی برد. هرچند آن لبخند ماندگار روی لب هایش را نمی دیدم، اما از نگاه و رفتارش چیزی نمی فهمیدم. "فشارت می افته، روزه هم هستی نشستی بیخود گریه می کنی؟" "دلم شور میزنه. شما که حرف نمیزنی" "دلت شور چی میزنه؟ بچه ها؟ خوب میان ناهار میخورن اگر هم فردا عید باشه تعطیل هستند و توی خونه می مانند" "تنهایی بچه ها که یک طرف. چیه که داریم با این عجله میریم شیراز؟ " " من که گفتم کار برام پیش اومده. دلم نیومد تنها برم. یکی از همکارا دم در ایستاده ما رو ببره مشهد، با هواپیما بریم دیر میشه ها؟ " زیرگاز را خاموش کردم و چادر مشکی ام را از جا لباسی برداشتم :"صبر کنیم بچه ها بیان؟ " " کلید دادم به یکی از همکارا تا ظهر خانومش رو میاره اینجا پیش بچه ها. دیر میشه اعظم خانم. بی خود به دلت بد راه نده" کیفم را که به زور رخت و لباس در آن چپانده بودم را برداشت و منتطر ماند تا پشت سرم در را قفل کند. در ماشین را باز نکرده پرسیدم :" نمی خوای به من به من بگی چی شده؟ " " داریم میریم شیراز چی باید بشه! " رو به دوستش گفت:" آقا حلال کنید معطل شدید" " سلام حاج خانوم بفرمایید. نه آقای اسکندری وظیفه است" آقا عبدالله هم جلو نشست و سر صحبت را باز کرد از زمستان و سردی هوا و اینکه خیال ندارد حالا حالاها دست از سر سبزوار بردارد." ادامه دارد.. در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/LRssfqn30WvDyoDwDQM2zQ *لطفا با لینک کانال برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
دو ساعت راه تا مشهد سرم را به شیشه چسباندم و برای خودم گریه کردم. دعای وداع ماه رمضان آن هم با صدای بی ریا و پدرانه شهید دستغیب دلتنگتر و بی قرار ترم کرد. توی فرودگاه نشستیم تا نوبت پروازمان برسد. فقط یک کلام گفت:"مادرت ناخوش احواله. گفتم بریم یک سر عیادتشون" "همین؟! این همه من دارم ازت میپرسن چیزی شده یا نه؟ می گی نشده. الان میگی مادرت مریضه!" "خوب الان هم میگم آن شالله چیزی نشده. یه کسالت کوچیکه برطرف میشه" "حداقل بگو اتفاقی نیفتاده. آن قدر به دلت بد راه نده این را که گفتن، گفت:"من که از خانه تا اینجا دارم می گم بد به دلت راه نده" چند دقیقه ای از پروازمان گذشت و خورشید غروب کردو برایمان غذا آوردند. دست به بسته بندی ها نزدم. گفت:"یه چیزی بخور روزه بودی!" از فرصت استفاده کردم و گفتم:"تا نگی چی شده که من را با این عجله میبری شیراز هیچی نمی خورم" سرش را پایین آورد و خیره نگاهم کردو گفت :"خوب نخور!" تا هواپیما نشست لب به غذا نزدم و آقا عبدالله هم کلامی حرف نزد. آن قدر به خودم استرس وارد کرده بودم که صدای تگش قلبم را می شنیدم. به محله و کوچه خودمان که رسیدیم نفس هایم به شماره افتاد. از سر کوچه می شد شلوغی جلوی خانه را دید. پاهایم از رفتن ایستاد :" نکنه اینکه گفت مادرت ناخوش احواله زبانم لال..." فامیل که ما را دیده بودند برگشتند داخل خانه. سیمین و بعد هم مادرم از خانه بیرون آمدند. خیالم راحت شد که مادرم سالم است و آغوشش را از همان در خانه باز کرد و به استقبالم آمد. مادر که حالش خوب است، خودم هم نمی دانستم چرا هنوز گریه می کنم. تا مادر رسید برادرها هم جلوی در پیدایشان شد. مات و مبهوت از شلوغی وارد خانه شدم. مهمان ها با پیراهن مشکی رفت و آمد می کردند و دخترخاله که با چای از مهمان ها پذیرایی می کرد. جای خالی پدر میان جمع به من خوب فهماند. زودتر از هرکس آقا عبدالله کنارم رسید و حرف هایی مه از ظهر توی دلش مانده بود را در گوشم زمزمه کرد تا بر اوضاع مسلطم کند:"دیشب به رحمت خدا رفتن. همه منتظر بودند ما برسیم بعد مراسم تشییع رو شروع کنند. آزوم باش شکوه نکنی یه وقت. بنده خدا مادرت قلبش ناراحته. شما که بهتر از هرکی ازش خبر داری" نمی شد آرام گریه کرد. سراغ سیمین که بعد از روبوسی با من گوشه حیاط روی صندلی کز کرده بود رفتم و توی بغلم فشردن با هم گریه کردیم. این سفر برایم سفر دید و بازدید نبود. سفر خداحافظی با پدرم بود. تکیه گاه دخترهای بابایی خانه و گدربزرگ مهربان بچه هایم. تا روز سوم فوت پدر جز عزاداری چیزی نمی فهمیدم. حتی از حال و روز بچه هایم، بی خبر بودم. ولی حتما آقا عبدالله هایشان را داشته و با آنها در تماس بوده. به یکی از همکارانش سپرده بود دائم به بچه ها سر بزند. به خدا سپرده بودم شان. بعد از مراسم روز سوم آقا عبدالله آماده رفتن شد، اما اصراری برای برگشتن من نداشت. گفت تا هروقت لازم می دانی پیش مادرت بمان و نگران بچه ها هم نباش. خودش می دانست دلم طاقت نمی آورد تا هروقت بخواهم بمانم اما همین که خیالم را از بابت بچه ها و خانه و زندگی راحت مرد یک دنیا جای تشکر داشت. دو هفته ماندم و مادر را باغمش همراهی کردم و از مهمان هایی که برای دیدن مادر می آمدند پذیرایی کردم. پیگیر ناراحتی قلبی مادر و دکتر و دوایش بودم و بعد از دو هفته برگشتم. .. ادامه دارد.. در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 *لطفا با لینک کانال برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
دیدن دوباره بچه ها احساس زندگی را در وجودم به جریان انداخت. دلتنگشان شده بودم و آنها هم مشتاق دیدنم. پدرشان چیزی از ماجرای فوت بابا نگفته بود و آن ها کنجکاو جویای حال تک تک اعضای فامیل بودند.من هم بیماری مادر را بهانه کردم :"باید چند روز می ماندم از او پرستاری می کردم" بیشتر از این حوصله تعریف کردن نداشتم. از شوق دیدار من خانه را برق انداخته بودند. زهرا چای دم کرده بود و با کمک فاطمه شام آماده کرده بودند. ماکارونی محصول مشترک دو خواهر بود. چقدر خانم شده بودند. وقتی این رفتارشان را دیدم دلم گرم شد. روز اول و دوم را به کارهای عقب افتاده خانه رسیدم. لباس چرک ها و حمام و دستشویی و کف آشپزخانه را شستم. گاز و یخچال را تمیز کردم. تا بچه ها بودند خوب بود همین که مدرسه می رفتند و آقا عبدالله هم می رفت پادگان، آتش بر دلم آوار می شد. بعد از نماز هایم وقتی را برای خواندن قرآن برای پدر می گذاشتم. سه ماه تا اسفند را هر طور بود گذراندم. سبدهای گل آماده شده را داخل کارتون بزرگی چیدم. و لباس های سفر بچه ها را بستم. همه چیز را به عبدالله سپردم. با آن آرامش و مهر همیشگی کلامش، حکایت بابابزرگ خوبی که هروقت به دیدنمان می آمد دست پر بود و خانه با حضورش گرم و گیرا می شد و فردا که به شیراز برسیم دیگر نمی بینیمش، گفت. بچه ها بغضشان ترکید. بیشتر گریه شان را توی راه مردند و تا شیراز بق کرده بودند. دل و دماغ توی سرو کله هم زدن را نداشتند. اگرچه شیراز برایشان صفای همیشگی را نداشت و دماغشان را تازه می کرد، ولی بهترین کار این بود که خودمان همه چیز را بگوییم تا از دیگران بشنوند. تعطیلات تابستان را هم در شیراز گذراندند. بچه ها را پیش مادر گذاشتن و خودم برگشتم سبزوار. نمی دانستند قرار است از سبزوار برویم. من هم چیزی نگفتم تا تعطیلاتشان خراب نشود. دوتایی با کمک هم همه وسایل را جمع کردیم و گذاشتیم توی هال. خانه را هم برای مستاجرهای بعدی تمیز کردم. آقا عبدالله کلید را به همکارانش سپرد و گفت:"تا ما برویم و با بچه ها را آماده کنیم وسایل را همکارها می برند. ماهم با هواپیما خودمان را می رسانیم، اراک." خانه بزرگ اراک با سه اتاق و یک هال و پذیرایی ال شکل جای فراخ و راحتی برای بچه ها بود. با دخترخاله هایشان سرگرم مرتب کردن اتاق و چیدن وسایلشان شده بودند. سیمین وقت خوبی آمده بود. برای چیدن وسایل دست تنها نبودم خانه خیلی زود مهیای سکونت شد. تا باز شدن مدارس سینین و دخترهای مهمان ما بودند و بچه ها که دورشان را شلوغ می دیدند برای ماندن آمادگی بیشتری پیدا کردند. اگر می خواستم از ترس وابسته شدن به در و همسایه و دوباره دل کندن با کسی رفت و آمد نکنیم که نمی شد، اگر هم می خواستم دوستان جدیدی پیدا کنیم که شاید چند ماه بیشتر، نمی ماندیم و باز قصه تکراری خداحافظی و دل کندن و فراموش کردن. .. ادامه دارد.. در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 *لطفا با لینک کانال برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
برخلاف آب و هوای سرد و استخوان سوز اراک با هرکدام از مردم آن جا که آشنا می شدیم مثل عضوی از خانواده، دیگر رها کردن و بی توجهی برایشان معنا نداشت. اولین دوستمان همسایه دیوار به دیوار بود که روز اول بعد از تمام شدن اسباب کشی و شستن، حیاط، برای سلام و خوش آمد گویی در خانه را زد. با اینکه شرایط پذیرایی نداشتم تعارف کردم. نپذیرفت و قول داد در فرصت بهتری بیاید. همان روز اول آمارمان را در آورد که بچه کجا هستیم. کنجکاو بود بداند زندگی فرمانده تیپ ۴۶قدر،شباهتی هم با فرمانده قبلی که همین جا می نشستند دارد!؟ خودش هم شیرازی بود و پرستار بیمارستان و همسرش راننده تاکسی. نقطه مشترکمان برای دوستی و رفت و آمدهای بعد از آن همشهری بودنمان بود. کم کم خریدهای خانه و ایستادن در صف طولانی نانوایی، رفت و آمد بانک و پرداخت قبض و برق و گاز باب آشنایی های بیشتر با همسایه های دیگر را هم باز کرد. اگر ختم قرآن و زیارت آل یاسین دعوت می شدم. می رفتم. هم به احترام دعوتشان و هم نکات تفسیری خوبی که در کلاس ها گفته می شد. دعا که تمام می شد با خانم ها کمی دور هم نشستیم و از هر دری حرف می زدیم. می گفتند:"تا حالا همسر نظامی را سر صف نانوایی و کوپن روغن و برنج ندیده بود و معمولا این کارها را به سربازهای تحت امورشان می سپارند" گفتم:"برای من که فرقی ندارد. چه همسر یک نظامی چه یک کارمند ساده. شوهرم نیست باید بتوانم از پس کم و کسری های خانه بربیایم" به رفت و آمد کلاس های قرآن، چندی بعد رفت و آمد دوستانه هم اضافه شد. هر روز به هم سر می زدیم. خصوصا همسایه کناری که پسرش و علیرضا هم بازی های خوبی برای هم بودند. هفته ای دو روز با اصرار زیاد خانم خانه ناهار مهمانشان، بودیم... ادامه دارد.. در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 *لطفا با لینک کانال برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
چندبار هم من دعوتشان کردم با غذاها و حلیم بادمجان شیرازی که پای ثابت همه سفره هایمان بود. اصلا اسم دعوت و مهمانی که می آمد آقا عبدالله انرژی می گرفت. لیست می خواست تا هرچه لازم داریم برایم بخرد. سفارش همیشگی اش هم حلیم بادمجان بود. سرمای بی حد و اندازه اراک را با گرمای جمع دوستان و همکاران آقا عبدالله می گذراندیم. برف راه کوچه و خیابان ها را می بست. پشت بام را هم که پارو می کردیم و برف هایش را توی کوچه می ریختیم. علیرضا و پدرش شال و کلاه می کردند و یک ساعت روی پشت بام برف پارو می کردند و وقتی بر می گشتند سر بینی قرمز بود و انگشت های دست و پایشان حس نداشت، ولی نمی‌دانم چقدر به علیرضا خوش گذشت که آرزو می کرد باز هم برف روی پشت بام بنشیند و پارو به دست به کمک پدرش برود. بچه ها را که راهی مدرسه می کردم از جلوی در آیه الکرسی می خواندم و فوت می کردم بهشان. سال های دبیرستان زهرا همان جا تمام شد. پشت کنکوری بود و سخت درس می خواند. فاطمه هم سال بعد پیش دانشگاهی می خواند و به خواهرش ملحق می شد. منتظر بودیم زهرا کنکور را بدهد و ماه های پایانی تابستان را برگردیم شیراز. همان روزها بود که آقا عبدالله از پادگان برگشت و شب وقتی همه اعضای خانواده دور هم نشسته بودیم خبر از یک وام پنج میلیونی خودرو داد. بچه ها از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند. اصلا معلوم نبود بتوانیم این وام را بگیریم یا نه. دلم نمی آمد دلشان را بشکنم اما مجبور بودم حقیقت را به یادشان بیاورم. گفتم:"مگر فراموش کردید وام گرفتیم تا خانه شیراز را تمام کنیم. چند ساله که فقط برگردیم شهر خودمان باید مثل ده پانزده سال پیش مهمان خانه،مادربزرگتان باشیم" آقا عبدالله شنونده بود. نه حرف مرا رد کرد و نه توی ذوق بچه ها می زد. تصمیم را بر عهده خودمان گذاشته بود. هنوز نه پولی جور شده بود و نه ماشینی در کار بود علیرضا مدلش را هم سفارش می داد و دخترها هم تایید می کردند. " بابا میگن آردی ماشین خوبیه، اتاقش پژو و موتورش پیکان تقویت شده هست" "آره بابا، ولی با پنج میلیون نمی تونیم آر دی بگیریم! فکر کنم یه چند میلیونی باید بزاریم روش" "خوب ما هم سعی می کنیم کمتر خرج بزاریم روی دستتون که اذیت نشید" "شماها که خرجی ندارید. خیلی هم ازتون ممنونم. هم شما و هم مادرتون تا حالا هم رعایت کردید. ادامه دارد.. در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 *لطفا با لینک کانال برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
علیرضا شروع کرد از خصوصیات آردی گفت و دخترها بیشتر از اینکه مدل ماشین برایشان مهم باشد در فکر رنگ آن بودند. تا چند روز کار بچه ها و پدرشان شده بود سرکشی به نمایشگاه‌های ماشین و پرس و جوی قیمت ها و انتخاب رنگ و مدل دلخواه بچه ها، اما هرچه می گشتیم کمتر چیزی پیدا می شد که به پولمان بخورد. بالاخره دوست آقا عبدالله، آقای رجبی، که سالها از جیب هم خبر داشتند و موقعیتشان فرق چندانی با هم نمی کرد گفت :"هر چقدر کم داری از من بگیر و هروقت بدهی هایت به این طرف و آن طرف تمام شد، پول من را بده. هیچ عجله ای هم برای برگرداندنش نکن. با دو میلیون پولی که آقای رجبی قرض داد می شد یک آردی خرید. آقا عبدالله این قدر مشغله اش زیاد  شده بود که دیگر فرصت پیگیری ماجرای ماشین را نداشت. کل پول را به آقای رجبی سپرد و گفت:"خودت می دانی. یک ماشین تر و تمیز برایمان پیدا کن" او هم که شنیده بود یکی‌از دوستانش ماشین صفرش را می خواهد بفروشد به خاطر ما رنج سفر تا تهران را به دوش کشید و دو هفته بعد با ماشینمان جلوی در خانه بود. بچه ها خانه بودند. بچه ها خانه بودند. در باز کردم. کلید پارکینگ را خواست. علیرضا را صدا زدم. تا در پارکینگ را برایش باز کند و زود بیاید آشپزخانه. یک پارچ شربت آبلیمو آماده کردم با لیوان و بشقاب توی سینی گذاشتم و علیرضا خواستم که برای مهمانمان ببرد. پنج دقیقه بعد صدای خداحافظی شان آمد. بچه ها با صدای بسته شدن در از اتاقشان بیرون آمدند. علیرضا پشت فرمان نشست. ضبط و ترمز دستی و کلاج و ترمزش را چک می کرد. دخترها هم دور ماشین می چرخیدند و سرتاپایش را بر انداز می کردند. خوب که از دیدن ماشین سیر شدند برگشتند توی خانه و سوال هایشان شروع شد که بابا کی می رسد؟ بگوییم امشب ببردمان یک گشتی توی شهر بزنیم؟ آقا عبدالله که از پادگان برگشت یک دقیقه هم ننشست. تا بچه ها دوره اش کردند پیش قدم شد و گفت:"پاشید بپوشید بریم بیرون" خیابان گردی برای بچه ها مثل یک تفریح یک روزه پرهیجان گذشت. آقا عبدالله خیلی حرف برای گفتن داشت. از تعریف ماشین گرفته تا سادگی شهر اراک و کنکور زهرا و آخرین روزهای زندگی اینجا. وقتی لب به صحبت باز می‌کرد من و بچه ها سراپا گوش می شدیم. این از هر سرگرمی و تفریحی برایمان دلچسب تر بود. برگشتیم خانه. "بفرمایید بردم دور اراک را نشونتون دادم" فاطمه خندید:"دور اراک! آره کمربندی رو می گید" "خوب مگه کمربندی دور اراک نیست؟" "خودش چی؟" "این خودشه دیگه، الان مگه ما کجا وایسادیم.؟" من که حریف زبانش نمی شدم. دخترها هم گاهی عه پایش مزه می ریختند، گاهی هم با سکوت و لبخندشان شوخی بابا را تایید می کردند. بهترین خبر بعد از خرید ماشین، بازگشت به شیراز بود که دوباره هوش و حواسم را به خودش معطوف کرد. خداحافظی با در و همسایه و جمع و جور کردن اثاث و گرفتن پرونده تحصیلی بچه ها.. اگر زهرا همین جا قبول می شد مانده بودم چه کار کنم. بگذاریمش و برویم یا قید دانشگاه را بزند. هر روز گوشه ای از کارها را می گرفتم و وسایل ریز و درشت را در جعبه می گذاشتم و چسب می زدم. ظروف شکستنی را روزنامه پیچ می کردم و زودتر از هر وسیله دیگری جایش را مشخص می کردم. ادامه دارد.. در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh *لطفا با لینک کانال برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
بالاخره روز موعود فرا رسید. روز اعلام نتایج کنکور و تعطیلات تابستان و برگشت به شیراز. آقا عبدالله روزنامه به دست آمد. خودش اسم زهرا را پیدا کرده بود و دورش خط کشیده بود. همه مان را صدا کرد و نشست. روزنامه را جلویمان باز کرد و صاف انگشتش را روی زهرا اسکندری گذاشت. نمی دانستم خوشحال باشم یا ناراحت. بغلش کردم و بوسیدمش. پدرش هم همینطور. با دلسردی گفت :"ولی بابا ما که داریم برمی گردیم شیراز. قبول شدن من چه فایده داره" آقا عبدالله گفت:"ما از قبولیت خوشحالیم و جلوی پیشرفتت رو هم نمی خوایم بگیریم. ولی هنوز اول راهی. بهتره با ما بذگردی شیراز. اینطوری کنار خانواده ای به درست هم می رسی" زهرا مرا نگاهی کرد و لب‌هایش را جوید و بعد از مکث کوتاهی گفت" من خودم هم وابسته ام. اصلا بدون شماها نمیتونم زندگی کنم" " به هرحال ما به نظرت احترام میزاریم باباجون" " ممنون ولی.. " " می خوای فعلا تابستون رو سر کنید، تا روز ثبت نام وقت هست اون جا فکراتو بکن" "نه بابا، هرچی فکر میکنم تنها راه، موندن پیش شماست. دوباره کنکور میدم" " عقب نمونی مادر؟! یه سال هم یه ساله ها" " خوب چی کار کنم؟ بعد عمری داریم برمیگردیم شهرمون. حالا نیام؟ " " تو که ثبت نام کردی من از رفتنمون خبر نداشتم بابا" زهرا خم به ابرو نیاورد. با اینکه همه شاهد ماه‌ها تلاشش برای خواندن و قبولی در رشته شیمی بودیم. آقا عبدالله روزنامه را تا کرد و کنار گذاشت. جوراب‌های را در آورد و در هم گلوله کرد و روی روزنامه گذاشت و به پشتی تکیه داد و به زهرا نگاه کرد:" اگر اینجا موندگار بودیم می گفتم درست را ادامه بده و فکر هیچ چیزم نکن. ممکنه چندسال شیراز بمونیم بعد تنهایی و دوری خسته و پشیمونت نکنه؟" همان که می خواستم شد. بی آنکه میل قلبی ام را تحمیل کرده باشم دخترم به دلش افتاد که لا ما برگردد. آخرین چای دورهمی این خانه را خوردیم و شب را گذراندیم و صبح با ماشین خودمان راهی شیراز شدیم. تعطیلات با بردن بعضی از اثاثیه و ماندن بچه ها به فصل جدیدیاز زندگی مان گره خورد و بعد از سال ها، در شهرم بی دغدغه خانه به دوشی در خانه نیمه تماممان آرام و قرار گرفتیم. آقا عبدالله بالای سر کارگرها ایستاد و پاییز نشده هر طور بود خانه را قابل سکونت کرد تا از بلاتکلیفی و دور خانه های مردم راحت شدیم. فامیل که حرفی نداشتند. مادر و خاله جان و آقا اسدالله با دل و جان پذیرای ما بودند، اما برای خودم هم سخت بود که مثل مهمان شال و کلاه کنم از این خانه به آن خانه. خانه آنقدر ها هم قابل سکونت نبود. دیوارها هنوز گچ و سفیدکاری نشده بود و سیم های تو کار برق هنوز از سقف به دیوار و از دیوار به گوشه کنار خانه پیدا بود. جای پنجره ها که هیچ، جای چارچوب آهنی شان هم خالی بود. ریگ های ریز کف حیاط اوم را یاد شهربازی دوران کودکی می انداخت و خاک و سیمان جلوی در، اگر نم بارانی می زد، گل می شد و هرکس از بیرون پایش را توی خانه می گذاشت رد کفش های گلی اش می ماند. زندگیمان را با حضور وقت و بی وقت نجار و بنا و نازک کار شروع کرده بودیم. کاشی کار و در و پنجره ساز هم پای ثابت اعضای خانواده شده بودند.. ادامه دارد.. در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh *لطفا با لینک کانال برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
بیش از نود روز که از رفت و آمد و خرج و برج ها گذشت، تازه می شد راحت به دیوار کوته اوپن آشپزخانه ات تکیه دهی و یک دل سیر اتاق های دوبلکس و در و پنجره و نمای بیرون را نگاه کنی و خستگی این سه ماه از تنت بیرون برود. همه روفت و روب ها و سابیدن های این مدت یک طرف، گچ های خشک شده ذوی در و پنجره طرف دیگر. با آقا عبدالله یک شستشوی اساسی به خانه دادیم تا به معنای واقعی قابل سکونت شود. بقیه وسایل را، که تا تمام شدن بنایی گوشه پارکینگ چیده بودیم، آوردیم و بچه ها هرکدام سرگرم چیدن وسایل اتاقشان شدند. من هم برای سروسامان دادن آشپزخانه دست به کار شدم. حکم ماموریت آقا عبدالله که قطعی شد، شاید یک ماه هم از تمام شدن کارها و جاافتادنمان در خانه نمی گذشت. به او گفتم. :"دل می کنم از این خانه زندگی و مثل همه این سال ها که گذشت یک مختصر لوازمی برمی دارم با تو می آیم کوار" بچه ها دیگر بزرگ شده بودند و هرکدام برای خودشان برنامه ای داشتند. زندگی و آینده شان به همین چندسال بستگی داشت. آقا عبدالله هم حرفش همین بود و می گفت نمی شود نادیده شان گرفت. زهرا چندماه پیش به خاطر ما قید دانشگاه را زد. امسال هردو پشت کنکوری بودند. نمی شد هدفشان را فدای خانه به دوشی ما کنند. کوار هم تا شیراز یک ساعتی راه بیشتر نبود. این حرف های آقا عبدالله بود که برای ماندن قانعم کرد. بدهی هایمان سبک شده بود که زهرا و فاطمه دانشگاه قبول شدند. خیلی خوشحال بودند. ماهم همین طور. این بار هم می خواستند یکی شان در خانه بماند تا درس آن یکی تمام شود بعد برود دانشگاه. رعایت حال مارا می کردند. می گفتند:"شهریه بالاست و یک دانشجو هم در خانه باشد به قدر کافی خرج برمی‌دارد چه رسد به هردوی ما. قسط خانه و خرید ماشین هم که هست. ما راضی هستیم که امسال یک نفرمان برود" اما آقا عبدالله قبول نکرد :"با توکل درستون رو شروع کنید. از بعضی خرج ها میزنیم و قرض می کنیم. دوباره وام می گیریم و... بالاخره جور میشه. شما برای قبولی زحمت کشیدید. نذارید زحماتتون هدر بره" دخترها پذیرفتند. تا روز ثبت نام مدارکشان را جور کردند. پول ترم اولشان را قرض کردیم تا ترم های بعدی ببینیم خدا برایمان چه می خواهد. در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh *لطفا با لینک کانال برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
خواهر آقا عبدالله یکی از همین روزهای زمستان با یک ظرف خرمالوی قصرالدشتی به خانه مان آمد. خرمالوهای کوچک و خوش رنگ را توی آبکش ریختم و ظرف را شستم تا موقع رفتن با خودش ببرد. از اون طرف اوپن، حرفهای فاطمه را می شنیدم:"من این خرمالو را بیشتر از اون خرمالوهای که می فروشند دوست دارم، اون ها دهان آدم رو گس میکنه" "آره مثل سیب می شه گوستش رو کند. میوه اش هم مثل سیب سفته. شیرین ترم هست" گفتم"دستت درد نکنه راضی نبودم این همه راه خودت را خسته کنی و برامون میوه بیاری" "قابل شما رو نداره. بالاخره این باغ متعلق به همه ماست" " عبدالله خیلی خرمالو دوست داره. ببخشید الان میام پیشت میشینم. ظهر پیشمون میمانی که؟ " " نه خواهر، بچه ها ظهر میان خونه. بیشتر اومدم خودت رو ببینم. " سینی چای را با یک دستم و ظرف میوه را با دست دیگرم گرفتم و آمدم کنارش نشستم. " چند وقت پیش زنگ زدم آقا عبدالله احوالش را پرسیدم. همون موقع که حکم ترفیع درجه اش اومده بود!بهش میگم درجه سرداریتون مبارک داداش. میگه درجه سرداری که چیزی نیست، آن شالله یه روزی بیاد بگی شهادت مبارک." "همینه دیگه، جنگ تموم شده و حاجی و دوروبری هایش توی حال و هوای شهادت موندن. برای من این حرف ها تازگی نداره. نقل کلام شوخی و جدی اش شده" " این همه سال از شما و بچه ها دور بودیم. تازه دلمون خوش شده که نزدیک اید و هروقت بخوایم می تونیم همدیگه رو ببینیم. طاقت دوری نداریم والله" " عبدالله میگه از وقتی جنگ شروع شدو رفتن توی نظام، راحتی برای خودم نخواستم. نیت کردم تا توان دارم هرجا که امر کردن خدمت کنم. " " از این حرف ها بگذریم خودت چطوری؟ خاله جان چطورن..؟ " دخترخاله تا ظهر مهمانم بود و کمی قبل از اذان رفت. منتظرم ماندم تا دخترها از دانشگاه و علیرضا از دبیرستان بیایند و ناهار را باهم بخوریم. آقا عبدالله هم که عصر می آمد. تا از کوار می رسید ساعت از سه گذشته بود. ناهار برایش می گذاشتم و برای او هم می نشستم تا سرسفره تنها نباشد. آقا عبدالله عصر با یک پیشنهاد تازه می آمد. دیدار با خانواده های پاسدار. آن ها که مجروحیت دارندو خانه نشین شده اند یا تازه عروس و دامادند و یا آن ها که به تازگی صاحب فرزند شده اند. با هزینه سپاه یک هدیه کوچک برایشان بگیریم و به دیدنشان برویم. می گفت دوست دارم در این بازدید ها شما هم کنارم باشی. فضا دوستانه و صمیمی است. علاوه بر این خانم های جانبازها هم از اینهمه هم صحبتی با تیم ما همراهشان هست خوشحال می شوند. عجب فکر خوبی! کاری که در خانه نداشتم. این بازدیدها هم عامل دوستی بیشتر و روابط بهتر با خانواده های پاسدار می شد. قرارمان شد پنجشنبه ها. حوالی ساعت هفت صبح دیگر لباسهایم را پوشیده بودم. صبحانه مان را خورده بودیم و منتظر بودیم تا راننده بیاید. گاهی هم با ماشین خودمان می رفتیم از روز قبل هدیه آماده شده بود. پتو یا لوازم برقی یا هرچیزی که فکر می کردیم برای یک زوج جوان یا جانبازی که سالها دربستر بیماری است کاربرد بیشتری دارد. قیر و کارزین، فسا و کازرون و شهرستان های دور و نزدیک را از صبح می رفتیم به چند خانواده سر می زدیم و عصر برمی گشتیم. تا می رسیدیم خانه غروب بود. گاهی نماز مغرب و عشا را هم بیرون می خواندیم و می آمدیم. ادامه دارد.. . در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh *لطفا با لینک کانال برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
میلاد حضرت زهرا به بهانه روز زن خانم های تمام کارکنان دعوت بودند. جشن و مداحی و هدایا و فضای شاد و در عین حال نظامی. آقا عبدالله که خبر از برنامه های تیپ می داد خودم را برای دیدن دوستانم آماده می کردم. از وقتی آمدیم شیراز و امکانات زندگی بیشتر شده بود، آقا عبدالله گاهی به یاد گذشته ها شیرینی می پخت. این سه سالی که از اراک برگشته بودیم تمام عید نوروزها شیرینی خانگی مان مهیا بود. کیک تولد بچه ها هم دست‌پخت بابا بود. توی آشپزخانه که پر می شد از وسیله کیک و شیرینی پزی باید خودم را برای یک خانه تکانی اساسی آماده می کردم. شیرینی های عید وقت زیادی می گرفت و ریخت و پاش بیشتری هم برایش داشت. می شدم وردست آقا عبدالله. شیرینی ها که به سلامت توی فر می رفتند و با سر و روی آراسته برمی گشتند. کار آقا عبدالله تمام می شد و کار من شروع. از همان پای آشپزخانه گرفته تا روی اوپن و کابینت ها و گاز و می ناهارخوری و سینک گر از کاسه بشقاب اردی و خمیری و روغنی می ماند برای من. تا آخر شب هرچه جمع می کردم تمامی نداشت. تنها دلگرمی ام شیرینی های خوش عطری بود که هر وقت نگاهشان می کردم توی د با م برای عبدالله قند آب می شد. قربان دستانش بروم که رونق شب های عید و آرامش هرروز من است. بدعادت شده بودم. بوی دارچین و وانیل آقا عبدالله را یادم می انداخت. کافی بود همین را به خودش بگویم آن وقت می گفت "دست شما درد نکند ما شما را یاد شیرینی می اندازیم!!" اما این بوی عطر عید بود که مرا یاد آقا عبدالله می انداخت. چند وقت بود که زمزمه هایی بین خودش و دوستش می شنیدم. از آقای فلاح زاده خواسته بود تهران که می رود پیغامش را برساند که اگر می شود شخص دیگری را جایگزین کنند. یک ماهی بیشتر فرصت نبود تا پستش را در تیپ الهادی واگذار کند. برایم از اینکه می خ. اهند آقا عبدالله را برای مسئولیت بنیاد شهید فارس معرفی کنند گفته بود، اما سعی می کرد در فرصت باقی مانده نظرشان را تغییر دهد. آقای فلاح زاده که از تهران برگشت به آقا عبدالله گفت:"اراده و مدیریت را برای این پست کاملا مناسب می دونند. باهم که تنهامی شدیم بیشتر از زمانی که بچه ها پیشمان بودند لب به درد و دل باز می کرد. می گفت :" هنوز هم هرجا بدونم حضورم مؤثره کوتاهی نمی کنم، ولی یک عمر توی مرزها و پادگان های نظامی، حالا اینجا توی اداره. اون هم رسیدگی به امور خانواده هایی که مردشون یک روز کنار خودم یا حداقل همون جایی که من جنگیدم شهید یا جانباز شدن، من خودم رو سرزنش می کنم اگر نتونم از پس خواسته هاشون بر بیام" این اطمینان را به او می دادم که می تواند از پس این مسئولیت هم مثل همه مسئولیت های دیگر بربیاید. می گفت:" می دونی چیه اعظم! من که بخاطر خودم نمیگم. میگم شاید لایق تر از من باشه. که حتما هست" بالاخره مراحل اداری طی شد، اگر چه حقوق از سپاه به حسابمان ریخته می شد، اما ماموریتش مدیریت بنیاد شهید و امور ایثارگران بود. ادامه دارد.. . در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh *لطفا با لینک کانال برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
شب قبل از جلسه معارفه، آقا عبدالله لباس نظامی اش را تمیز و اتو کشیده به جارختی کمد آویزان کرد. کت و شلوار طوسی رنگی با راه های طریف سفید داشت که فقط گاهی برای مهمانی ها تنش می کرد. آن هم اگر هوا خیلی گرم یا خیلی سرد نبود که بخواهد با کاپشن همراهمان بیاید. یک پیراهن سفید نو هم از کاور در آوردم و اتو کردم و کنار کت و شلوارش گذاشتم. "واقعا فردا با کت و شلوار می خواهید بروید؟ لباس نظامی نمی پوشید؟" "مگه می خدام برم پادگان؟ این جا اداره است." "خیلی برام جالبه. میشه منم بیام؟" "آن شالله توی یک موقعیت بهتر شما هم بیا. این جلسه تنها باشم بهتره" با هیجان گفتم:"همیشه توی لباس نظامی دیدمتون" خندید. چروک های دور چشمش عمیق پیداشد. گفت:" همیشه تو پادگان برامون پا می چسباندند، از این به بعد ما باید برای ارباب رجوع پا بچسبونیم." ماه های اول برای سروسامان دادن کارها و اینکه پرونده های عقب مانده بررسی و حل بشود به خانه که می رسید ساعت از یازده شب گذشته بود. با این حال سعی می کرد بیدار بماند و کنار بچه ها باشد. از چشم های خواب آلودش پیدا بود که فقط دلش می خواهد بگوییم برو استراحت کن تا سرش را روی بالش بگذارد و در لحظه به خواب برود. رو به تلوزیون نشسته بود ولی خواب خواب بود. می گفت:"چشم هایم را بستم اما ذهنم بیدار است" می ترسیدم مریض شود، نه از خانه کم می گذاشت نه از اداره. اما باید می پذیرفتم که آقاعبدالله، همان عبدالله بیست سال پیش نیست. از میانسالی هم پا فراتر گذاشته و به استراحت بیشتری نیاز دارد. بالاخره از نگرانی ام گفتم که می ترسم کار زیاد ضعیف و بیمارش کند. گفت:" این مسئولیت هم مثل پست های دیگر تمام می شه. شاید توی این فاصله بتونم گره ای از کار کسی باز کنم. اگر بتونم و کوتاهی کنم فردای قیامت چطور جوابگوی اونی باشم که مشکلش به دست من باز می شده و من براش کاری نکردم. شما اون وقت به جای من جوابگو هستی؟" "نه والله، من اصلا خودم رو قاطی این کارا نمی کنم. " کنترل را برداشت. تلوزیون را خاموش کرد. پای مبل روی زمین نشست و ادامه داد:" گاهی بچه های شهدا میان و از اسم و رسمشون می پرسم. یادم میاد گدرشون رو می شناختم حتی با بعضی هاشون توی یک منطقه باهم بودیم. کنار خودم شهید شدن. حالا می بینم پسرش، دخترش کارشون جایی گیر کرده و سایه پدر بالای سرشون نیست. اگر نتونم مشکلشون رو حل کنم غم دنیا میشینه رو دلم. انگار تمام این بیست و چند سال هیچ کاری نکردم. " " خدا بهت توان بده. من فقط نگران سلامتی ات هستم. والا کی بدش میاد دعای خیر مردم پشت سرش باشه" " من از نیتت باخبرم، ولی مسئولیت همینه دیگه، یعنی سنگینی بار امانتی روی دوشت" از بلند شد." من برم بخوابم که فردا دیر بیدار می شم" چراغ های اضافی را خاموش کردم و رفتم توی آشپزخونه. ظرف ها را شستم و برای فردا برنج خیساندم که صبح زود غذا را درست کنم و همراه آقا عبدالله سری به اداره بزنم. کی از همکارانش را معرفی کرده بود تا در بعضی برنامه های اردویی همراهی شان کنم. تعریف خانم منوچهری را زیاد شنیده بودم. این برنامه های فرهنگی اردویی هم زیرنطر خانم منوچهری انجام می شد. معتمدین معین نام طرحی بود که واسطه آشنایی من و خانم منوچهری شد. می رفتم تا از نزدیک ببینمش و با برنامه شان بیشتر آشنا شوم.. ادامه دارد.. . در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh *لطفا با لینک کانال برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
شهدای غریب شیراز
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری #نویسنده_نجمه_طرماح #قسمت_سی_و_نهم #منبع_کتاب_سرّسر شب قبل از جلسه م
اولین روزی بود که با آقا عبدالله به اداره می رفتم. با هم رفتیم به اتاق خانم منوچهری :"این هم عیال ما. توجیه شون کنید. از این به بعد بعضی برنامه ها همراهیتون کنند." بنده خدا استقبال گرمی کرد. صفا و بی ریایی اش همان لحظه جذبم کرد. به نظر نمی آمد. حرف هایش از سر رودربایستی و تعارف باشد. خصوصا وقتی از خانواده های شهدا گفت از رسیدگی به کم و کسری زندگی شان، رفاقت با همسران و دخترانشان و از آن هایی که در گذر زمان فراموش شده اند. عضو جدید و ثابت دیدارهایشان شده بودم. در کنار سرکشی ها یک دوره آموزشی هم در باغ جنت برای مان تدارک داده بودند که آن ها را هم شرکت می کردم. تا با مهارت بیشتری با بستگان شهید ارتباط بگیرم و خواسته هایشان شده بودم. در کنار سرکشی ها یک دوره آموزشی هم در باغ جنت برایمان تدارک دیده بودند که آن ها را هم شرکت می کردم تا با مهارت بیشتری با بستگان شهید ارتباط بگیرم و خواسته هایشان را بنیاد منتقل کنم. در همه اردوهای یک روزه شان من دعوت می شدم. آقا عبدالله سفارش کرده بود خودم را معرفی نکنم. خانم ها که اسمم را می پرسیدند فامیل خودم را می گفتم. می پرسیدند شهید سالاری هم داریم؟! می گفتم خوب شما حتما نشنیدید. نیمی از دردودل هایشان را در همین جمع های صمیمی می شنیدم. اردوهای راهیان نور هم در کنار لذت یک سفر معنوی، پر بود از خاطراتی که گمان نمی کنم از یادم برود. آن هم میان زنانی که یک عمر به تنهایی بچه هایشان را سر و سامان داده اند و تنها با یاد شوهرشان زندگی می کنند. با چهره های ساده و شکسته ای که خبر از دورن محکم و قدرتمندان می داد. جبهه های جنوب و خاطرات راویان، تصاویری برایم مجسم می کرد که در سال های زندگی در اهواز فقط یک رویش را دیده بودم. بچه های قد و نیم قدر در گرمای بی امان خوزستان، من، دخترها و خانه های سازمانی که دیوارهایشان همدم ساعت های بی کسی ام بود و عبدالله که معمولا نبود و فقط وقتی می آمد تعریفی از روزهای سختم را می شنید. روی دیگر آن روزها اتفاقات تلخ و شیرین جبهه بود. مسیرهای شناسایی و ماندن های چند روزه و چند ماهه زیر پلک های کمین دشمن. از بمب های شیمیایی که هنوز خاک فکه را آلوده خود کرده و هزار مسلم شیرافکن تا سال ها بعد از جنگ زهرش را چشیدند و دم بر نياوردند. راهیان نور، روی دیگر زندگی عبدالله بود که من هیچ گاه ندیده بودم. موشک باران های اهواز و مجروحیت های پی در پی بوی جنگ را می کشاند به خانه همه زن هایی که شوهرانشان در جبهه بودند، اما خاک شلمچه با همه وجود، نا گفته ها را برایم باز می گفت. ." ادامه دارد.. . در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh *لطفا مطالب را با لینک  برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
. بنیاد شهید بهانه ای شده بود تا بیشتر از قبل آقا عبدالله را بشناسم. همه چیز دست به دست هم داده بود رفاقت با جانبازهای اعصاب و روان، قطع نخاع و شیمیایی.همان هایی که اگر با توپ پر پا توی بنیاد می گذاشتند بعضی سعی می کردند زیاد دم پرشان نباشند تا ترکش عصبانیتشان دامنشان را نگیرد. همان ها با توپ پر به اتاق آقا عبدالله می آمدند و با لبخند بنیاد را ترک می کردند. جذبه حاجی آن ها را هم می گرفت. یک شب که بعد از شام ظروف روی میز را برداشتم و کمی آن جا را خلوت کردم تازه چشمم به گوشی موبایل درب و داغان روی میز افتاد. از آقا عبدالله پرسیدم :"این گوشی شماست؟ گوشی شما اینطوری نبود که!" "گوشی خودمه" "یعنی من گوشی شما رو نمی شناسم؟" ماجرای ارباب رجوع را برای من و بچه ها تعریف کرد. گفت:"وقتی آمد توی اتاقم با یک من عسل نمی شد خوردش. از پشت در اتاق سر و صدایش می آمد. می شنیدم که منشی دارد قانعش می کند صبر کند و بعد از هماهنگی بیاید. از جایم بلند شدم که در را باز کنم و دعوتش کنم، خودش در را باز کرد و آمد تو. رگ پیشانی و گردنش بیرون زده بود. صورتش برافروخته بود. دستش را گرفتم و روی صندلی نشاندم. خودم هم کنارش نشستم. گفتم شما می خواستی ما را ببینی ما هم سعادت داشتیم با شما آشنا بشیم دیگر عصبانیت برای چی؟ " به هر حال حرفهایش را زد و گله و شکایتش را هم کرد. قول دادم تا جایی که اختیار با من باشد رسیدگی کنم. گوشی ام که زنگ خورد خیلی کوتاه با همکارم حرف زدم و گوشی را روی میز جلویمان گذاشتم. برداشتش. یک نگاهی بهش انداخت و گذاشت توی جیبش و گفت من این گوشی شما را برمیدارم! من هم گفتم بردار برای خودت اگر با این گوشی دلخوری شما برطرف می شو. یک چای با هم خوردیم و خداحافظی کرد که برود. تا دم در رفت صدایش کردم که خوب عاقبت بخیر گوشی را دادم، سیم کارت را که ندادم. سیم کارت را پس بده حداقل. برگشت گوشی را گذاشت روی میز و گفت همینجوری گفتم نمی خوام. ولی اصرار کردم که برداردش.یک گوشی که ارزشی نداشت. سیم کارتم را گذاشت روی گوشی قدیمی خودش و آن را برداشت و برد" " گوشی خوبی بود ولی.. " " ای خانووم. امثال این جانباز اعصاب و روانشون رو برا این مملکت گذاشتن. دست و پاشون رو گذاشتن چیزی که زیاده گوشی خوبه" خندیدم:" آن شالله مبارکش باشه، ولی توی عالم رفاقت دست روی خوب چیزی گذاشته" " من که فرقی برام نمی کرد. با همین هم کارم راه می افته" می دانستم همه این رفتارها مستقیم یا غیرمستقیم نکته ای می شود برای بچه هایمان و روزی پایشان را جای پای پدرشان می گذارند."." ادامه دارد.. . در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh *لطفا مطالب را با لینک  برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
خاطرات خانم ده بزرگی هم از همین دست بود با این تفاوت که پسر کوچکش طعم داشتن پدر را نچشید و تصویری از آن در ذهن نماند و علیرضا و فاطمه و زهرا نفسشان به نفس بابا بسته بود. برایم از روزی که خبر شهادت همسرش را شنید گفت. از جوانی که با خاطرات او و در فراز و نشیب بزرگ کردن پسرش گذشت و در گذر زمان به فراموشی سپرده شد. بعضی را می شنیدم بعضی ها را نمی شنیدم. هر از چندی حرفش را قطع می کردم و با آهی که از عمق وجودم بر می خاست، می پرسیدم یعنی دیگه حاجی برنمی گرده؟ ساعت دو بعدازظهر گذشته بود که دخترها هم آمدند. بالش و پتو را به هم گیچیده بودم و قبل از آمدنشان انداخته بودم بین مبل ها. این وقت ظهر حضور خانم ده بزرگی برایشان جای تعجب داشت. هر چند حرفی نزدند و احوالپرسی کردند و رفتند تا لباس هایشان را درآوردند. خانم ده بزرگی گفت:"اگر می خواهی الان برو بهشون بگو. عصر اینجا شلوغ می شه! بذار از زبون مادرشون بشنوند!" بلند شدم و پشت سرشان رفتم توی اتاق. بلند شدم و پشت سرشان رفتم توی اتاق موهایشان را که صبح تا حالا زیر سنگینی مقنعه و چادر بود جهان می کرد زهرا رویش را از آینه برداشت و گفت: «مامان خانواده بزرگ اینجا چکار می کنند؟» » کلیدش رو جا گذشته تا عصر پیشمون میمونه پسرش میاد دنبالش» فاطمه هم قبل از بیرون رفتن از اتاق کنارم مکث کرد «چرا شما این شکلی هستی؟» » چه شکلی ام مامان؟» » چشماتو چقدر ورم کرده گریه کردید،؟» «نه سرم فقط سرم داره میترکه» «چی شده چرا ناراحتید؟» «نه مادر سرم درد میکنه همین ناهار بخوریم» با هم رفتیم پایین دختر ها پیش خانم ده بزرگی نشستند و من هم مانده غذای دیشب را گرم کردم و برایشان آوردم به این بهانه که ما زودتر از شما ناهار خوردیم کنار نشستیم و فقط نگاهشان کردیم �قدر خسته بودند که دلم نیامد حرفی بزنم صبر کردم و باز هم صبر کردم که نمی‌دانم منتظر ماندم تا زمان همه چیز را روشن کند بعد از ناهار باز هم به اصرار خانم ده‌بزرگی رفتم تا کمی آماده شان کنم گفتم: پدر تو اونجا قلبشون درد گرفته برگردوندنشون تهران . فاطمه روی تخت نشسته بود نگاهی به زهرا کرد و گفت :«خب بریم تهران بیارمشون!» «خودم اگر لازم بود میرم گفتن فردا یا پس فردا مرخص میشن اگر دیدیم بیشتر از دو روز طول کشید حتما میرم» زهرا منقلب شده بود. سوال هایش شروع شد «کی این طور شدند؟ »«چرا به ما اینقدر دیر خبر دادند؟ پس از اینکه تلفن می کردم برای همین بوده؟» انگار باور نکرده بود «شماره بیمارستان رو بدن ما زنگ بزنیم؟» باشه این بار که زنگ زدن شماره بیمارستان را می‌گیرم برای فرار از سوال هایشان برگشتم بیرون. پیش خانم ده بزرگی که توی آشپزخانه داشت در پا را می شد پرسید گفتی بهشون «دستت درد نکنه خودم نشستم» «چیزی نبود که ۲ تا دونه ظرف «گفتی؟» «نه نشد» روی سینک را شسته و آب آمد بیرون توی حال کنارم نشست حرف زد و تعریف کرد از زندگی بعد از شوهرش از زندگی من و بچه ها بعد از آقای عبدالله روزی که خانم منوچهری واسطه آشنایی ما شد فکر نمیکردم اینقدر قلب هایمان به هم نزدیک شود گفت می خواهم با یک نفر مثل خودت آشنایت کند تقریباً همه همسایه هستید. خانه شان توی همین شهرکی است که شما هستید مثل خودت یک رنگ و ساده و بی ریاست حالا هم مثل هم بودیم هر دو همسر شهید. " 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 *لطفا مطالب را با لینک  برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
زهرا به هم ریخته بود. شب شده بود و خانم ده بزرگی هنوز خانه ما بود. از علیرضا هم که خبری نبود، سوال هایش را هم بی جواب گذاشته بودم و آشفتگی هایش بیشتر از این بود که چند دقیقه پیش گفتم "بابا توی عملیات مجروح شده بود بطور مستقیم به پاش خورده و شکسته" «شما که گفتید قلبش ناراحته مامان اگه چیزی شده به من بگید. علیرضا چرا تا حالا خونه نیومده؟ "علیرضا هم میاد با عمود بیرون هستند یک کاری عمود داشت گفت من باهاش میرم" خب بابا چی؟ "بابا الان کجاست؟ "گفتم که مادر هنوز برنگشته ولی براش می‌گردانند" خانم ده بزرگی کلی سفارش بچه‌ها را به من کرد و سفارش من را به آنها و رفت شب را به صبح رساندند تا فردا چه برایمان رقم بخورد. هفت و نیم صبح با شلوغ شدن خانه دختر ها قید سر کار رفتن را زدند. پشت سرهم بی فاصله ماشین ها می رسیدند و مهمان ها وارد خانه می شدند اولین گروه عمو اسدالله وزن عمویشان بود، بعد از آنها هنوز خوشامدگویی ایشان تمام نشده بود که همکار های پدر یا الله گفتند و آمدند توی خانه این جا بود که طاقت ایستادنم رفت و از پله ها بالا رفتم و نشستم توی اتاق دختر ها. زهرا و فاطمه هم آمدند با سوالی که جوابش روشن بود، " مامان اینها برای چی اینجا آمدند؟ آغوشم را برایشان گشودم گریه میکردم" باباتون به آرزوش رسید" خودشان را انداختند توی آغوش من. فاطمه سرش را روی زانویم گذاشت " بابا شهید شده؟ چرا به من نگفتی مامان؟ "الان گفتم زود تر از این نمی تونستم" پس این چند روز دندون درد و معده درد و سر درد هاتون بهانه بود؟ بی حوصلگی ها" و بیخوابی ها را چطور تحمل کردید؟ چطور دوام آوردید؟ شانه هایم می سوخت، قلبم هم. آرام نمی شدند. صدای همهمه مردم توی خانه پیچیده بود دستهایم را بالا بردم و از ته دل گفتم یا حضرت زینب کمکم کن صبر زینبی بده که بتونم آرومشون کنم. دستم را روی سرشان کشیدم و مثل کودکیشان به خودم چسباندمشان. خدای من آن لحظه شاهد بود که چه آرامشی در وجودم نشست زبانم گویا شد. بر خودم مسلط شدم با اشک هایی که تمامی نداشتند سرم را نزدیک سرشان بردم "یادتونه تنها دعای پدرتون چی بود؟ زهرا یادته هر وقت برای سحری بلند میشدی هر وقت صدای اذان توی خانه می پیچید می گفت برای بابا دعا کنید شهید بشه؟ فاطمه یادته میگفت دعا کنید اسیر رختخوابم نشم؟ خودش خودش خواست. خودش از خدا طلب کرد. خودشان ترجیح دادند که کنار مهمان هایی باشند که به احترام بابا آمده بودند گریه اما نشان می‌داد آمدند و توی پله ها نشستم خانه در این فاصله شلوغ شده بود" در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO *لطفا مطالب را با لینک  برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
آقا اسدالله و نصرالله و خواهرزاده ها با کمک هم مبل را جمع کرده بودند. تلویزیون را برداشته بودند. شیشه میز ناهارخوری توی دستشان بود دنبال یک گوشه خلوت می گشتند با هم بردند توی زیر زمین گذاشتن. راهرو و تا پله های طبقه دوم پر شده بود از مهمان های غریب و آشنا. همسایه‌ها هم آمده بودند به چشم بر هم زدن خانه پر شد. خبر که به همسایه طبقه بالایی رسید خانه را آماده کرد و خانم ها همگی رفتن آنجا. آنهایی که حال و روز بهتری داشتند پذیرایی از مردم را تدارک دیده بودند. فلاسک چای چای پر بود. صدای قرآن می آمد. وسیله های اضافی از دور و بر خانه جمع شده بود اما کی بنر های کوچک و بزرگ عکس آقا عبدالله از اول تا آخر بلوار شهید زارع و در بخش و جلوی در مسجد نصب شد،نمی دانم ! فقط تلاش دوست فاطمه را برای جمع کردن سیستم کامپیوتر و سیم اینترنت و قطع کردن رایانه را می‌دیدم که می‌رفت و می‌آمد و از من می پرسید "دستگاه اینترنت کجاست؟ میتونم سیستم را قطع کنم؟ میشه بگیم اینجا شلوغ باید میز کامپیوتر را برداریم؟ " چرا عزیزم؟ "آخه نمیخوام فاطمه و زهرا سایت ها را ببینند به خاطر عکس آقای اسکندری" " اشکالی نداره" "خوب الان یکم زود آخه" "زود برای چی؟ اصلا ببینم مگه این عکس‌ها چه جوریه؟ " " ندید شما؟ " " عکس شهادتش رو میگی؟ "آره عکس پیکر بی سرشون" "پیکر بی سر…؟!! " من فکر کردم شما میدونید کاش نگفته بودم! " به دیوار آشپزخانه تکیه دادم وای از دل حضرت زینب که پیش چشم هایش سر برادرش را از پشت بریدند. صدایش توی گوشم می پیچید" پیکر بی سرش. پیکر بی سرش " " خانم نمیدونستم که.... " "خوبم شما برو پیش فاطمه تنهاش نذار" دوست فاطمه از من دور شد و هر چند قدمی برمی گشت. نگاهی به من می انداخت و سمت فاطمه که با خواهرش گوشه حال نشسته بودند میرفت. دست به دامن او شدم که عبدالله را برای دفاع از حرمش خوانده بود تا جانی به من ببخشد که این مصیبت را تاب بیاورم. جز عده‌ای بقیه مهمان ها بعد از شام رفتند و خانه کمی خلوت شد. از زهرا اما خبری نبود ترسیدم چیزی شنیده باشد و سراغ اینترنت برود توی اتاقش پیدایش کردم. دیر رسیدم، سیم نت را پیدا کرده بود و به هق هق افتاده بود. تا من را دید صفحه را یکی یکی بست جلوتر رفتم و بغلش کردم. چشمم به صفحه مانیتور افتاد سردار عبدالله اسکندری مسئول سابق بنیاد شهید استان فارس در سوریه به شهادت رسید. اشکای زهرا رد شوره های صورتش را گرفت و دوباره جاری شد. تمام تنش می لرزید. قسمش دادم به خون پدرش که از اینترنت بیاید بیرون. هنوز فاطمه چیزی ندیده بود دیگر حالش داشت به هم می‌خورد نفسش بند آمده بود. میگفت" چرا دیگه انقدر زجرش دادند؟ چرا شکنجه اش کردند؟ با ورود فاطمه سکوت کرد، اما گریه منو بی تابی زهرا کافی بود تا او هم شروع کند. شانه هایم تحمل این بار سنگین را نداشت. یکبار دیگر از حضرت زینب کمک خواستم تا صبر را به قلبمان برگرداند. با صدای بچه ها خانم ها آمدند توی اتاق، دیگر حواسم نبود دور و برم ک ایستاده یکی‌شان زیر زبان دخترها تربت امام حسین گذاشت برایشان آب آوردیم. هر طور بود کمی آرامشان کردیم. اتفاقی که از آن هراس داشتند افتاده بود حالا آنها بیشتر نگران من بودند هر چه می گفتم تبلت را به من بدهید تا من هم خبرها را بخوانم یا عکسها را ببینم طفره می‌رفتند که می‌گفتند خبر همان بود که تیترش را توی رایانه دیدید 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 *لطفا مطالب را با لینک  برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
بالاخره علیرضا تبلت را توی دستم گذاشت. ایستاده بودم. نشست و دست هایش را دور زانویش حلقه کرد .سرش را کج کرده بود . با خودم گفتم«یادت باشد اعظم! هر چه دیدی فقط طاقت بیاور به خاطر بچه ها» پیکر بی سرش روی زمین افتاده بود. در جزئیات آن دقیق شدم .دست ها ،پاها ،حتی جوراب ها همان نبود که خودم برایش خریده بودم عکس بعدی سری بود روی نیزه و تکفیری‌ها اطراف شادی می‌کردند. تصویر را نزدیکتر بردم، صورت حاج عبدالله بود. روی سر بریده اسلحه کشیده‌اند. عبدالله من لبهایش خشک شده! بی پلک بر هم زدن عکس های حاج عبدالله را نگاه می‌کردم .صدای زهرا را می‌شنیدم که با گریه برای عمویش می‌گفت:« یک شب که مادربزرگ از ستاد پشتیبانی برگشته بود برایمان تعریف کرد که آمده بودند مصاحبه بگیرند ،خانم مسئول ستاد پشتیبانی گفت بهتر است با تو مصاحبه کنند که مادر سه تا رزمنده هستید که هر سه الان جبهه هستند ،ولی من مصاحبه نکردم. بابا زد روی شانه مادربزرگ و گفت :خوب کاری کردی مادر !مادر سه تا رزمنده بودن که افتخار نیست ،مادر سه شهید بودن افتخاره ! برگه اعلامیه حاج عبدالله را برداشتم و از پاکت درآوردم .عکس گنبد طلایی حرم حضرت زینب کبری زمینه عکس شهید بود . عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است دادن سر نه عجب داشتن سر عجب است تن بی سر عجبی نیست رود گردد خاک سر سرباز ره عشق به پیکر عجب است شب سال نو با آن تعداد خانواده هایی که پیکر شهید شان باز نگشته بود مهمان بیت رهبری بودیم. ۹ ماه از شهادت آقا عبدالله می‌گذشت از بازرسی های متعدد گذشتیم و چند دقیقه مانده به اذان مغرب وارد سالن بزرگ بیت رهبری شدیم. یک طرف سالن آقایان صف جماعت بستند طرف دیگر مادران و فرزندان و همسران به صف ایستادند. همه بستگان نزدیک شهدا بودند .ورود حضرت آقا از کنار صف ما بود. آقا را دیدیم که سلام کردند و رفتند تا در جایگاه امام جماعت بایستند .نمازی که امامش رهبرم بود بسیار به دلم نشست و حرفهایی که بعد از آن برای قلب دلتنگ همه ما آرامش خاطر بود و در یادم ماندگار شد. مانده بود حرف های دل من به آقا بی فاصله با خانم‌ها نشسته بودیم. چهارزانو ،مثل خانه خودمان .هیچ تشریفاتی در کار نبود .دقایق پایانی هر خانواده‌ای چند دقیقه‌ای با آقا صحبت می‌کرد و اگر خواسته ای داشت مطرح می‌کرد. اسم من و دختر ها و علیرضا را در گروه سوم صدا کردند .هیبت حضرت آقا ،ادب حضور را سخت‌تر می‌کرد .پیش رفتیم سلام علیک گرمی کردند .روی علیرضا را چند بار بوسیدند.زهرا پیش دستی کرد و چفیه حضرت آقا را برای تبرک خواست .صبر کردم تا بچه‌ها حرف‌هایشان تمام شود نوبت به من رسید. می دانستم چه می خواهم بگویم ولی وقتی آقا را از آن چیزی که همیشه از تلویزیون تماشا می کردم نورانی تر و با ابهت تر دیدم رشته افکارم گسست. همه توانم را جمع کردم و گفتم: «دو هفته بعد از شهادت حاج آقا اسکندری رایزنی‌هایی با سفارت ترکیه شد که پیکر شهید را در ازای مبلغی و آزاد کردن اسرای تکفیری پس بگیریم .آقا علیرضا و دختر خانمها قبول نکردند با اینکه دلتنگ پدر شان هستند اما گفتند این کار خلاف راه است که پدر و مادرش قدم گذاشته» آقا بعد از سکوتی که برای شنیدن حرف‌هایم کردند، لبخند پدرانه که روی لبهایش نشست.رو کردند به علیرضا «آفرین به این استقامت به این روحیه ای تربیت بزرگ منشانه احسنت به شما اجر شما با حضرت زینب با خود شهدا» نوروز ۹۳ بی حاج عبدالله شروع شد جای خالیش در جای جای خانه احساس می‌شد هر سال شیرینی خانگی مامان با دست پخت حاج عبدالله به راه بود که حضورش را کم داشتیم منتظر بودم به خوابم می‌آید وقتی آمد پرسیدم« به من بگید چی بهتون گذشت ؟چی سرت اومد؟ اگر الان هم نگید مجبورتون می کنم هر بار به خوابم آمد این ازتون همین را می پرسم .» خندید و گفت:« و بشر صابرین و بشر صابرین» 🌺شادی روح بلند سردار بی سر، شهید عبدالله اسکندری صلوات🌺 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 *لطفا مطالب را با لینک  برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹