🌹
😭به مناسبت شب شهادت
🌸... وارد جاده خاکی شدیم. باید این مسیر را چراغ خاموش می رفتیم. اما هوا دیگر کاملاً تاریک شده بود، برای همین هر از گاهی با چراغ موتور یک چشمک می زدم تا مسیر را ببینم. صد متر، دویست متر بین خاکریز دوجداره بیشتر نرفته بودیم که صدای سوت خمپاره آمد. خمپاره ها پی در پی روی لبه خاکریز و وسط جاده می نشست و من بی اختیار سرم در برابر موج ها خم می شد. سید محمد سینه اش به پشت من چسبیده و سرش روی شانه من بود. ناگهان گفت: آخ سینه ام!
تا این کلمه را گفت، موتور با موج انفجار خمپاره بعدی تعادلش را از دست داد و به زمین خوردیم. خودم را از زیر موتور بیرون کشیدم. چند جای بدنم می سوخت، اما حس می کردم ترکش های ریز و سوزنی خورده ام. هیچ چیزی نمی دیدم. فقط صدای سید محمد را می شنیدم که می گوید یا حسین... یا حسین... یا حسین...
شروع کردم به دست کشیدن اطرافم تا سید را پیدا کردم. پائین خاکریز بود. دو زانو نشسته بود و سرش به حالت سجده پائین بود و ذکر می گفت. صدای قُل قُل خون که با شدت از بدنش بیرون می ریخت را در تاریک و سکوت شب کاملاً واضح می شنیدم.
دست زیر سینه اش گذاشتم و بلندش کردم. نفس های آخر را می کشید. او را به سینه خاکریز تکیه دادم. گفتم: سید من می رم کمک بیارم، منتقلت کنیم.
اما سید فقط یا حسین گفت و ساکت شد.
سریع موتور را روشن کردم و به سمت راست که سه راه بود برگشتم. سریع یک ماشین برای انتقال سید محمد رفت. سید را که سوار کردیم من هم به مقر تاکتیکی برگشتم. وارد مقر و نور که شدم دیدم لباسم با خون یکی شده است. بچه ها برایم لباس آوردند، چند دقیقه بعد هم سید محمد را با ماشین آوردند.
نمی دانم هفته بعدش بود یا بعدی. منزل سید محمد دعای کمیل گرفته بودند که یدالله فهندژ دنبال من آمد تا جریان شهادت سید محمد را برای مادرش بگویم. حاج یدالله من را به خانه محقری در محله سعدی برد. مادر و خواهر سید محمد توی خانه بودند. من جریان شهادت سید محمد را نقل کردم.
خواهر سید محمد گفت: شما آقای راستی هستید!
با تعجب گفتم: بله.
ایشان گفت: همان شب، خواب سید محمد را دیدم. به من گفت من با منصور راستی بودم بپرسید اتفاقی برایش نیفتاده باشد!
جالب اینکه پیش از آن شب ما اصلاً همدیگر را نمی شناختیم و اسم و فامیل یکدیگر را نمی دانستیم.
از مجموعه آثار#کاکو_لبخند و #داستان_های_سرزمین_مادری
برشی از کتاب #خیلی_دور_همین_نزدیکی و #شب_وصال
🌸🌷🌸
#شهید سید محمد شعاعی
#شهدای_فارس
👇
تولد: 1343/3/23- شیراز
شهادت: 1365/2/11- فاو
🌷🌷🌷
ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ
..,...........
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
🌹#شهیدےشیــرازےکہ_محل_وزمان_قبرخودراپیش_بینےکرد
👇👇👇
درمراسـم چهلم شهـیدلطفعلی زارع ،
سید محـمد دست من را گرفت و آرام، قدم زنان از جمعـیت فاصله گرفتیــم.
با هم به سمـت ردیفے از قبر های تازه حفر شده درگلـزارشهدا رفتیم. قبر ها خاکبرداری شـده و باتابوک های سیمانی دیواره آنها چـیده شده بود تا اگر شهــیدےرا ازجبهه آوردنـــد، قبر آماده باشد.
روی لبه یکے ازقبـرها، روے تابــوک های سیمانی نشستیم. سید محمد به #قـــبرخالے خیـره شده بود. گفت: محمد چیزی به تو می گـم، امــا تا شهــید نشـدم به کسی نگو!
با تعجب گفتم: تو شهادت... چی؟
به قبرے که لبہ آن نشستــه بودیـــم اشـــاره کرد و گفـت: #هفــته دیگه، #چهارشنبه من را تشییع می کنید و در این #قبر دفـن می کنـید! چهارمین قبر بود...
با تعجـب،ناباورانه به سید محمد و قبر خالی نگاه کردم و گفتم:ان شاالله که صد و بیست سال زندگے می کنے، این حرف ها چیـه می زنی...
یک هفته گذاشـت، شب چهـــارشنبه بعد پسـر عمـویم، [شهیـد] ابوالفضل غلامپــور،خبر #شهـادت سید محمد را داد و گفت: فردا تشییع می شود. صبح برای تشییع رفتیم.
چند شهیـدمن جمله محمـد در شاهچراغ تشییع شده و به سمت گلزار شهدا حرکت کردند.
هرشهـیدرا به سمــت قبری بردند. سیدمحمـدراهـم پاے قبری گذاشتنــدوبرای تلقیــن پائین دادند. یک لحظه یادصحبـت های هفته قبـــل افتادم.همان ردیف بودیم. قـبر ها را شمردم،سیــدمحمد را در #قبرچهـــارم دفن کردند.مثل همون چیزی که خودش گفته بود....
برگرفته ازکتاب #شب_وصال
🌷🌹
#شهیـدسیـدمحمـدشعاعے
#شهداےفــارس🌹
☘🌺☘
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75