#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_سی_و_هفتم
#منبع_کتاب_سرّسر
خواهر آقا عبدالله یکی از همین روزهای زمستان با یک ظرف خرمالوی قصرالدشتی به خانه مان آمد. خرمالوهای کوچک و خوش رنگ را توی آبکش ریختم و ظرف را شستم تا موقع رفتن با خودش ببرد.
از اون طرف اوپن، حرفهای فاطمه را می شنیدم:"من این خرمالو را بیشتر از اون خرمالوهای که می فروشند دوست دارم، اون ها دهان آدم رو گس میکنه"
"آره مثل سیب می شه گوستش رو کند. میوه اش هم مثل سیب سفته. شیرین ترم هست"
گفتم"دستت درد نکنه راضی نبودم این همه راه خودت را خسته کنی و برامون میوه بیاری"
"قابل شما رو نداره. بالاخره این باغ متعلق به همه ماست"
" عبدالله خیلی خرمالو دوست داره. ببخشید الان میام پیشت میشینم. ظهر پیشمون میمانی که؟ "
" نه خواهر، بچه ها ظهر میان خونه. بیشتر اومدم خودت رو ببینم. "
سینی چای را با یک دستم و ظرف میوه را با دست دیگرم گرفتم و آمدم کنارش نشستم.
" چند وقت پیش زنگ زدم آقا عبدالله احوالش را پرسیدم. همون موقع که حکم ترفیع درجه اش اومده بود!بهش میگم درجه سرداریتون مبارک داداش. میگه درجه سرداری که چیزی نیست، آن شالله یه روزی بیاد بگی شهادت مبارک."
"همینه دیگه، جنگ تموم شده و حاجی و دوروبری هایش توی حال و هوای شهادت موندن. برای من این حرف ها تازگی نداره. نقل کلام شوخی و جدی اش شده"
" این همه سال از شما و بچه ها دور بودیم. تازه دلمون خوش شده که نزدیک اید و هروقت بخوایم می تونیم همدیگه رو ببینیم. طاقت دوری نداریم والله"
" عبدالله میگه از وقتی جنگ شروع شدو رفتن توی نظام، راحتی برای خودم نخواستم. نیت کردم تا توان دارم هرجا که امر کردن خدمت کنم. "
" از این حرف ها بگذریم خودت چطوری؟ خاله جان چطورن..؟ "
دخترخاله تا ظهر مهمانم بود و کمی قبل از اذان رفت. منتظرم ماندم تا دخترها از دانشگاه و علیرضا از دبیرستان بیایند و ناهار را باهم بخوریم. آقا عبدالله هم که عصر می آمد. تا از کوار می رسید ساعت از سه گذشته بود. ناهار برایش می گذاشتم و برای او هم می نشستم تا سرسفره تنها نباشد.
آقا عبدالله عصر با یک پیشنهاد تازه می آمد. دیدار با خانواده های پاسدار. آن ها که مجروحیت دارندو خانه نشین شده اند یا تازه عروس و دامادند و یا آن ها که به تازگی صاحب فرزند شده اند. با هزینه سپاه یک هدیه کوچک برایشان بگیریم و به دیدنشان برویم. می گفت دوست دارم در این بازدید ها شما هم کنارم باشی. فضا دوستانه و صمیمی است. علاوه بر این خانم های جانبازها هم از اینهمه هم صحبتی با تیم ما همراهشان هست خوشحال می شوند.
عجب فکر خوبی! کاری که در خانه نداشتم. این بازدیدها هم عامل دوستی بیشتر و روابط بهتر با خانواده های پاسدار می شد. قرارمان شد پنجشنبه ها.
حوالی ساعت هفت صبح دیگر لباسهایم را پوشیده بودم. صبحانه مان را خورده بودیم و منتظر بودیم تا راننده بیاید. گاهی هم با ماشین خودمان می رفتیم از روز قبل هدیه آماده شده بود. پتو یا لوازم برقی یا هرچیزی که فکر می کردیم برای یک زوج جوان یا جانبازی که سالها دربستر بیماری است کاربرد بیشتری دارد. قیر و کارزین، فسا و کازرون و شهرستان های دور و نزدیک را از صبح می رفتیم به چند خانواده سر می زدیم و عصر برمی گشتیم. تا می رسیدیم خانه غروب بود. گاهی نماز مغرب و عشا را هم بیرون می خواندیم و می آمدیم.
ادامه دارد.. .
در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
*لطفا با لینک کانال برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_سی_و_هفتم
#منبع_کتاب_کدامین_گل
مادر نامه را از دست فرزاد گرفت و تا کرد. از لب حوض بلند شد و همانطور که دستی را به کمرش زده بود و توی دست دیگرش تسبیح و انگشتر را میفشرد، به سمت داخل خانه رفت .توی راه زیرلب و با بغض برای خودش می خواند:
«سرو چمان من چرا میل چمن نمی کند
همدم گل نمی شود یاد سمن نمی کند»
تا چهارشنبه هر روز ورد زبان مادر همین شعر بود وقت و بی وقت با خودش می خواند و می گفت:« کاش بچه ام یک زنگی میزد»
چهارشنبه در راشهین باز کرد .دو تا از همکارهایش بودند و یک خانم دیگر .کارمندهای بنیاد شهید بودند. یکی شان پروانه آشنای خانوادگی بود و اضطراب از چهرهاش معلوم بود ما در هر چه اصرار کرد داخل نمیآمدند.
«فقط آمدیم یه احوالپرسی کنیم از شما, مسیرمون هم این طرف بود»
پروانه جمله اش را نصفه گذاشت و لبش را دندان گرفت و سرش را انداخت پایین.
_پروانه خانم درست بگو شما یه چیزی تو نه!
_نه چیزی نیست.
_چرا یه چیزی تون هست از فرهاد خبری آوردین؟
_آقا فرهاد زخمی شدند!
_الان کجاست؟
_شیراز .گمونم بیمارستان شیراز آوردنش!
مادر دوید داخل جورابش را پوشید و چادر سر کرد و برگشت جلوی در.
_خانوم کجا میخواین برین حالا؟
_مگه نمیگی بیمارستان شیرازه؟
_نه .نیاوردند که! من گفتم قراره بیارن شما کجا میخواین برین؟!
مادر ناراحت شد و رویش را برگرداند همان موقع از داخل خانه صدای جیغ و گریه شهین بلند شد .دوید آنجا.
شهین توی اتاق آخری داشت صورت خودش را چنگ می زد..
فردایش تمام خانواده رفتن به دیدن فرهاد .میدان ستاد. ساختمان خانه شهید.
عبدالحمید گوشه ایستاده بود و اشک می ریخت.مادر که رسید بالای سر فرهاد خم شد صورتش را بوسید با خودش انگار ولی رو به بقیه گفت:
«من همان روز فرهاد طمع ببریدم
که عنان دل شیدا به کف شیرین داد»
فرهاد داشت مثل همیشه لبخند میزد .عبدالحمید آنقدر گریه کرد که از هوش رفت.
وقتی می شستندش روی مچ دست های فرهاد، سرخی جای بسته شدن طناب ها بعد از ۵ روز هنوز مانده بود. هنگامی که غلتاندندش روی دست چپ، فرزاد نقطه فلزی براقی را که روی کمر فرهاد دید نزدیک آمد و دست روی آن کشید و بعد با انگشت دو طرف فلز را گرفت و کشید. مرمی که افتاد روی سنگ و صدای خفه ای داد باریکه خونی از جایش جاری شد.
سنگ غسالخانه را از نو اب زدند و دوباره غسلش دادند .مقداری هم پنبه چپاندند جای گلوله که دیگر خون نیاید .پنبه سرخ سرخ شد.
مراسم فردا بود بعد از نماز جمعه فرهاد که به سردخانه می رفت شهناز مادر را چسبیده بود و زار میزد و التماس میکرد:
«مامان ببریمش خونه پیش خودمون نذاریم امشب اینجا باشه»
_نمیشه مامان نمیزارن.
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_سی_و_هفتم
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🖋️ آقای عبدالله زاده توی کدوم اتاق هستند؟!
_اتاق سوم دست راست
به راه افتاد و همانطور که از راه بیمارستان میگذشت داخل اتاقها را نگاه کرد و با حرکت سر به رزمنده هایی که روی تخت دراز کشیده بودند و چشم به راهرو داشتند سلام کرد.
جلوی در اتاق لحظه ایستاد .عبداللهزاده را دید که روی تخت کنار پنجره دراز کشیده و بیرون را می نگرد .به طرفش رفت و کنار تختش ایستاد.
_سلام حاجی
عبدالله زاده برگشت و با دیدن او گل از گلش شکفت
_سلام هاشم جان! تو کجا اینجا کجا؟!
_شرمنده ام که زودتر نتونستم بیام..
کمپوت میوه را بالای سرش گذاشت و کنار تختش نشست
_حالت چطوره؟
_شکر خوبم! چرا زحمت کشیدی؟!
_ناقابله
_تعریف کن چه خبرا؟!
_سلامتی دارم یکی دو روز میرم شیراز گفتم سری بزنم و احوالت را بپرسم.
_خوب کردی! گفتی داری میری شیراز !؟
_بله البته زود برمیگردم.
_از بچه ها چه خبر؟ انگار یک کم پکرن ، بابت عملیات کربلای ۴!!
هاشم با پختگی یک فرمانده کهنه کار جنگی گفت: «اولا اینکه اتفاق خاصی نیفتاده .درسته به تمام اهداف نرسیدیم، ولی همینجوری هم نیروهای ما پیروزیهای خوبی داشتند.از آن گذشته هرچی خیر پیش میاد!گاهی اوقات هم این چیزها باعث میشه پیروزیهای بزرگتری به دست بیاریم .انشاالله به زودی توی مرحله بعدی عملیات به پیروزی کامل میرسیم.
_انشالله !همین که تو اینقدر با اطمینان حرف میزنی دلم گرم میشه.
چشمش به اُوِرکُتی که هاشم با خود آورده بود افتاد و پرسید:
_این اورکت منه؟!
_بله گفتم قبل از رفتن برات بیارمش!
اورکت را گرفت و بی درنگ دکمه آن را باز کرده و با دست به جستجوی داخل جیب آن پرداخت
هاشم پرسید: دنبال چیزی میگردی؟
عبداللهزاده یک بسته کوچک را از جیب آن در آورد و بهش خیره شد و زیر لب انگار که با خودش حرف میزند گفت :«عجب !!مثل اینکه این دفعه خوب عمل نکرده!»
هاشم که از حرفهای او سر در نمیآورد با کنجکاوی پرسید: جریان چیه؟
عبدالله زاده نگاهش را بسته دوخت
_این بسته زعفران دست به دست بین خیلی ها گشته تا به من رسیده .پیش هر کسی بوده شهید شده !نمیدونم چرا در مورد من عمل نکرد!
هاشم کمی به آن خیره شد و در حالی که غرق در افکار خود بود،آن را گرفت
_تو که فعلا بهش احتیاج نداری بزار پیش من باشه!
بی آنکه مجال حرف دیگری به او بدهد بسته زعفران را در جیب گذاشت.
🌿🌿🌿🌿🌿
دو روز پیش ناگهانی آمده بود.خسته و کوفته و بی رمق همانطور با لباس نظامی و حتی بی این که پوتین هایش را از پا درآورد ،یک ساعت خوابید و پدر در تمام مدت بالای سرش به انتظار نشست به محض بیدار شدنش از او پرسید:
_پدر جان !چرا لباس ها را عوض نمی کنی؟! چرا اینقدر پکر و خسته ای؟!
به فکر فرو رفته طوری که انگار با خودش حرف بزند، جواب داد:
_چطوری باهاشون روبرو بشم؟!
_با کیا؟!
_پدر و مادر بچه هایی که توی کانال غرق شدن!
همین و بس .دیگر هیچ کدام چیزی نگفته بودند.
این آمدن بی همگام با آن حالی که هاشم داشت علی اکبر را پریشان و سردرگم کرده بود. او پسرش را به خوبی میشناخت. میدانست کسی نیست که در بحبوحه جنگ، جبهه را رها کند و برای دیدن خانواده بیاید.
این دو روز هم هر چه گفته بود همه درباره عملیات کربلای ۴ بود عملیات دیگری که به زودی در پیش داشتند.از این افکار چشمانش را بست و صلوات فرستاد تا کمی دلش آرام بگیرد اما نتوانست.قرآن را بست و بالای طاقچه گذاشت .
رودابه روی پله های حیاط نشسته بابا است و عشق را که برای هاشم تدارک دیده بود در کیف دستی اش می گذاشت.
_کم کم هاشم برای خداحافظی از راه میرسه ،وسایلش آماده است؟
رودابه سر بلند کرد و بالای سرش همسرش را دید
_بله آماده است.
_سمانه و مادرش کجا هستند؟!جایی رفتن؟!
_نه کجا برن؟!توی اتاق شان هستن.
_بسیار خوب برو پیش عروست .تنهاش نزار
در کیف را بست و آن را همانجا روی پله ها گذاشت. بلند شد و با قدم های کوتاه به سوی اتاق نوه و عروسش رفت.
علی اکبر رفتن او را دنبال کرد.سپس بیهدف شروع به قدم زدن کرد. این پریشانی و بیتابی او را یاد زمستان بیست و چهار سال پیش در روستای سنگر، هنگام تولد هاشم انداخت.
بند روزی که هاشم آمده بود فکر می کرد :«سایه وار آمده بود! سایه وار مانده بود و سایه بار داشت میرفت.!!»
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_سی_و_هفتم
سرتا پای مان را برانداز می کند.لبخندی می زند و می گوید: خوش اومدین با برادر مقدسی چیکار دارین؟
میگویم :ما فیروزآبادی هستیم و میخواهیم ایشان را ببینیم.
_ولی ایشون میگن من شما ها را نمیشناسم.
از موتور پیاده میشود مثل آدمهای بی اعتماد نگاهمان میکند ار ما را میشناسند و میدانند که دنبال علیرضا هستیم .شاید از قیافه من فهمیده باشد
_یه دوستی دارم به اسم علیرضا .خیلی به شما شباهت داره راستش تا چشمم به شما افتاد رفتم تو فکرش!
_خدا حفظش کنه مگه حالا نیستش؟!
_نه هنوز درگیر عملیاته.
مثل کاراگاه های توی فیلم ها حرف میزند و می گوید: «شما میشناسیدش؟!»
_نه شما برادری کن دست مقدسی را بزار توی دست ما.
_شما که نگفتی چیکارش دارین؟!
حسین حوصله اش سر میرود
_عزیز دلم این چه رفتاری که شما دارین!
عنان از کف میدهم و میزنم زیر گریه .پشت پرده اشک زهر خندش را می بینم .حتماً از این که رو دست نخورده خوشحال است.
_نکنه شما پدر علیرضا هستین؟!
دیگر نمی شد دروغ گفت. حسین اشک هایش را پاک می کند و همه چیز را برایش می گوید .سریع موتور را روشن می کند و می گوید: «بمونه تا برادر مقدسی بیاد خدمتتون» و موتور از جا کنده میشود.
چشمهای مقدسی داد می زند که پیش پای ما گریه میکرده .همه امیدهایم را از دست دادهام.همه چیز خبر از اتفاقی ناخوشایند می دهد.دیگر کار از فکر کردن به خواب هایی که می دیدم گذشته.مقدسی برای هر کداممان یک دانه پرتقال می گذارد توی بشقاب های روی و کنار دستم مینشیند.
_خیلی خوش اومدین خدا میدونه دلم از دیدن بابا و عمو های علیرضا وا شد. انشاالله که براش هیچ اتفاق بدی نیفتاده باشه.
_حاجی شما را به خدا به ما بگین چه بلایی سرش اومده!؟
به حاج داوود نگاه میکند و میگوید: ما همه وسیله ایم. اونی که چاره ساز خداست. علیرضا از یه مقر راه افتاده رفته که بره پیش حاج غلامحسین غیب پرور.اما حالا غیب پرور مجروح شده و بردنش شیراز. ما از کجا باید بفهمیم که چه اتفاقی برای علیرضا افتاده ؟!چیزی که برای شخص خودش مسجله اینکه علیرضا اهل اسارت نیست. حالا باید بیمارستانها رو .
_گشتیم حاجی .دیروز از کله صبح تا شب جایی را که نگشتیم نبود. حتی درمانگاهها را هم گشتیم.
مثل کرولالها نگاهشان می کنم.
_توکل کنید به خدا اکثر زخمیهای این قسمت را بچه های لشکر امام حسین اصفهان تخلیه کردند. یهو دیدی علیرضا را برده باشند اصفهان.
_یعنی به نظرت ما بریم اصفهان؟!
_نه! اذیت خودتون نکنید آقای هاشم نژاد. این وظیفه ماست .ما هم برادرشیم. با هم قول و قراری داریم.
از این وضع قول و قرار چیزی نمی گوید فقط سر تا پا می شکند و می ریزد توی خودش. آن جوان که با موتور آمد و کارآگاه بازی در میآورد به حرف آمد: «توروخدا منو ببخشید..من زارع هستم بچه مرودشت فقط دلم برای دوستم علیرضا تنگ شده.. خدایی خیلی مدیونش هستم .اما من مطمئنم که اسیر بشو نیست.. خیلی تجربه داره و هر جا باشه پیداش میشه .خودم با این چشمای خودم دیدم که چه محشریه..»
از کنار مقدسی بلند میشود و بین من و حسین می نشیند. مات و مبهوت نگاهش می کنم .زنده بودن علیرضا را با تمام وجود حس می کنم.
_آره پدر جون یه شب با علیرضا راه را اشتباه رفته بودیم تو دل دشمن. بعد که علیرضا متوجه شد ماندیم چه کار کنیم! نزدیک صبح بود .یه تریلی عراقی کنار یک خاکریز بود.علیرضا پرید بالاش و نمیدونم چه بلایی سرش آورد که روشن شد .هشت نفری میشدیم.یه تعداد چپیدیم تو اتاق پیش علیرضا یه تعداد هم چسبیده بودیم به دو طرف علیرضا گازش را گرفت و راه افتاد به طرف خط خودمان.با چراغ خاموش هم می رفت. هی می افتاد تو چاله چوله ها و یه عده بالا می آوردن.. دست آخر نزدیک خط خودی تیرها باریدن گرفت. خدا میدونه چه وضعی داشتیم تا رسیدیم به خط خودمان ..این دفعه علیرضا جون همه رو نجات داد. آخه من یکی عجیب از اسارت نفرت دارم..
دستش را که به شانه ام می کشد سینه ام سنگین میشود.
_یک بار با علیرضا از اینجا رفتیم شیراز. اتوبوس بخاری نداشت و حسابی سردم شده بود از قبل سرما خورده بودم .علیرضا اورکتش را داد به من .شیراز هم که رسیدیم هرچه کردم نگرفت .گفت که اول صبح سردت میشه ببر و بعد اگه لازم نداشتی بیار خونه.
اورکت را که بردم بهش دادم.خود شما در رو برام باز کردید.
زل میزنم توی صورتش. یه چیزی از این ماجرای اورکت توی ذهنم مانده اما چهره آن آدم توی ذهنم نبود.
_برام تعریف کرد که پدرم تریلی داره و گاهی همراش میرم اینور و اونور ..بهش گفتم :حالا که تو نیستی کی کمکش میکنه؟
گفت:برادرم شاهرخ
حاج داوود می گوید :حاجی حالا ما چکار کنیم؟!
مقدسی جواب می دهد :هیچی باید فقط برید شیراز.
_آره باید بریم شیراز و سراغ علیرضا را از غیب پرور بگیریم!
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_سی_و_هفتم
در هواپیماهای عراقی پادگان جلدیان را بمباران کردند و یک راکت عمل نکرده جلوی زاغه مهمات پادگان افتاد و تا در خاک فرو رفت و این یعنی یک خطر بزرگ چون را که ضربه خورده بود احتمال انفجارش پنجاه پنجاه بود.
بزرگترهای لشکر دور راکت جمع شدند که تصمیم بگیرند و تکلیفش را روشن کنند.
داشتم به این فکر می کردند که امکان خنثا کردنش هست یا نه و همه اعتقاد داشتند که باید آدم پر دل و جراتی پیدا شود که بتواند راکت را خنثی کند.
خبر به حسین ایرلو رسید آمد راکت را دید و برگشت نقره واحد تخریب و کاکا علی سید حمیدرضا رضازاده و سید یوسف بنی هاشمی را همراه خودش برداشت و آمدند سراغ راکت عمل نکرده.
اولین کار این بود که دور راکت را خلوت کنند.دور و بر که خلوت شد طراحی و شور و مشورت حسین و کاکاعلی اسیدهای تخریب هم تمام شد.
سه چهار نفری سر نیزه های شان را در آورده و اطراف بمب ۲۵۰ کیلویی را شروع کردند به خالی کردن.
ماسوره اش هم بدجور آسیب دیده بود حسین از داخل وانت یک آچار لوله گیر آورد و آن را دور ماسوره قرار داد. نفسها در سینه حبس شده بود آسیبدیدگی ماسوره هر لحظه امکان داشت کار دستشان بدهد.حسین با احتیاط مثل راننده های ماشین سنگین آچار را چرخاند. خوشبختانه با زور بازوی حسین و چند دور چرخاندن آچار،ماسوره باز شد و همه نفس راحتی کشیدند و زیر لب الحمدالله ای گفتند.
از مرحله خطر رد شده بودند حالا باید بمب ۲۵۰ کیلویی را بیرون میآوردند.کاکا علی راننده وانت را صدا زد و سیمبکسل آورده و دور راکت انداخت و آن را از خاک بیرون کشیدند تا در فرصت مناسبی و در جای مناسبی آن را منفجر کنند.
از لحاظ سابقه تجربه و مسئولیت کاکاعلی از حسین جلوتر بود و وقتی از قرارگاه لشکر آمد برای خیلیها سوال شد که چطور او به عنوان نیروی زیردسته حسین شرایط را تحمل خواهد کرد و این مسئله را با او در میان گذاشتند.اما کاکاعلی که این مسائل برایش حل شده بود متواضعانه جواب داد: «برادر ایرلو فرمانده من است و اطاعت از او وظیفه شرعی و قانونی من،فرقی نمیکند کجا باشم فقط اطاعت کردن و خدمت کردن برای من مهم است.
🌿🌿🌿🌿
سوم اسفند ۱۳۶۲ عملیات خیبر به طور گستردهای در منطقه هورالهویزه و جزیره مجنون شمالی و جنوبی شروع شد و بچهها توانستند جزیره را دور زده و آن را تصرف کنند.
با تصرف جزیره ها پاتک شدید عراق شروع شد.حالا شما این خاطره را از زاویه چشم های احمد قلی کارگر می بینید که از بالای خاکریزی در طلایی با دوربین گرماگرم عملیات خیبر و پشت خاکریز اول را دید می زند.:
«عراق پاک کرده بود و آتش شدیدی روی سر بچه ها می ریخت.من از بالای خاکریز داشتم همه چیز را میدیدم که عراقیها شدیداً پاک کرده اند و غریب است که بچهها یک خاکریز عقب بکشند.از چشمی دوربین به سمت راست خاکریز نگاه کردم و متوجه شدم که یکی از بچه ها مجروح شده و می خواهند او را تر که موتور سوار کنند. موتور که دنده گذاشت مجروح افتاد روی زمین بچهها دویدند و او را سوار کردند.دوباره موتور تا گاز داد که حرکت کند مجروح افتاد زمین دوباره سوارش کردند. از دور معلوم بود که حال خوبی ندارد این دفعه آوردند و او را محکم به راننده بستند موتور سوار گازش را گرفت گرد و خاکی کرد و به سمت خاکریز دوم آمد. نزدیکی های من که رسیدند،(شهید)خلیل مطهرنیا فرمانده عملیات لشکر را شناختم که داعش کاکاعلی را به عقب می آورد.دویدم و به بچههای تخریب چی اطلاع دادم که کاکاعلی زخمی شده.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
* #نویسنده_بابک_طیبی*
* #قسمت_سی_و_هفتم*
بچه ها همین طور که با ضرباهنگ سینه را گم می کردند مادر را می نگریستند و دایی را. بعد صورتشان در هم می شد کشمی آمد و زود چشم می دزدیدند.چند بیتی که از خواندن گذشته صدای منصور بلندتر شد انگار نه انگار که خانه است.حالتش مثل زواران شد که حاجتی دارند مریضی دارند و ضریح را چسبیده اند و ضجه می زنند و هق هق می کنند.
«گلی گم کرده ام میجویم اورا ..به هر گل میرسم میبویم او را..»
خدیجه ایران شده بود از کارهای منصور حالت عجیب و غریبش. دوید به سمت آشپزخانه لیوان آب را که آورد منصور چشم هایش را بسته بود و می خواند.
لیوان را جلوی منصور گذاشت و سه بار صدایش کرد .خواندن که قطع شد خنده غمگین روی صورت منصور نشست انگار سبک شده باشد.دو کودک را در بغل کردن لیوان آب را با هم خوردند.
🌿🌿🌿🌿
یه بار عرض کردم خدمتتون موقعش که که شد خودم بهتون میگم حالا شما گرفتاری دیگه ای ندارین دیگه همش چسبیدین به ازدواج من؟!
پوست شکلات را توی بشقاب میوه ای که ما در آورده بود انداخت بعد بین دو انگشتش گذاشت و گرفت جلوی دخترک و بچه شد.
_خانوم خانوما این شکلات های مخصوص بچه های خوب بفرمایید.. مامان! راضیه اینقدر دختر خوبی هست که خدا میدونه !معدلشون ۲۰ شده ! اذیت مامانشون هم نمی کنن. مگه نه؟!
چند ماه پیش تر وقتی منصور نشسته بود و جوراب بلند و سیاهش را در آورده بود و بعد پای مصنوعی اش را و فوت کرده بود سر کاسه زانویش گفته بود:
_چه کار کنم همش گیر بودم اون وقت جنگ بود بعدشم تا فروردین پارسال دوره دافوس نذاشت سرمو بخارونم. دوره ام که تموم شد خوب نگهم داشتن همون تهران. تازه حالا یه کمی وقت پیدا کردم خیلی خوب حالا که اصرار داری من به شرطی عروسی می کنم که زنم همسر شهید باشه ،سیده هم باشه، بچه هم داشته باشه!
پدر چند لحظه با نقش های قالی بازی کرده بود و بعد نیم نگاهی به مادر انداخته بود.
_عجب بابا جون! جوان نیستی که هستی! خوش قیافه نیستی که هستی! بی سواد تو اجتماع نگشته هستی که نیستی !چرا حالا....
مادر خیره به پای پلاستیکی، محزون پریده بود توی حرف پدر
_نان جانب خدا داده دختر با ایمان و خونواده دارم اگه فکر می کنی بهتر هم می کنند دلشان به حالت میسوزه اشتباه میکنی. ده تا دختر برات دیدم.هی میگم برم.. میبینم خودت نمیخوای.
_نه مامان اصلاً قابل ترحم و دلسوزی و این چیزا نیست از ما دیگه جوانی و جور حرفا گذشته می خوام چیکار بده آدم عروسی بکنه بابای چند نفر دیگه هم باشه ؟! ای دنیا مگه چند روز که حالا بیام کل و شا باشی راه بندازم.
من اگه پام سالم بود دوست داشتم یه همچین کاری بکنم.
حالا راضی شکلات را گرفت و با خیلی ممنون سر زیر انداخت لب گزید و با سبابه و شست بالای روسری را به بازی گرفت.مادر همینطور که پرتقال را پاک میکرد باریکلا دخترم گفت و کنجکاوانه دقیق شد به حالت نشستن راضیه.این اولین بار بود که کاسه زانو منصور را میدید به روسری رنگی اش که با آن صورت کودکانه طرح معصومی تشکیل می داد به دستش که شکلات را در آن نگه داشته بود و بشقاب شکسته دست نخورده مانده بود. بعد پرتقال قاچ شده را جلوی راضیه گذاشت.
_«بخور عزیزم»
و بلند شد با تکان سر به منظور گفت که بی آشپزخانه.
منصور بند دور پای پلاستیکی را چرخاند تا تکه فلز باریک را از سوراخ آن رد کرد و محکم بست کاسه زانو درد در قسمت بالای پای مصنوعی جا گرفت.
_اگه قول بدی تا برگردم پرتقالت راا خورده باشی، زود میریم خونه عمو جلیل اینا.
دخترک لبخندی زد و برآمده باشه سرش را شانه چپ پایین و بالا آورد .منصور دستش را به زمین گذاشت و بلند شد.راضیه به یک فریب شدن بدن او دقت می گردد نسبت به روزهای اول کمتر میلنگید دم در آشپزخانه آنیش ها وارد توهم همیشگی به سراغش آمد و زود رفت.
«فکر میکنم ماهیچه ها هم دیگر به این لنگی عادت کرده اند. اگر میشد یک روز پایم برگردد سرجایش .حالا گیریم که بشود تا مدت ها به خاطر این عادت ماهیچههایم ناخودآگاه میلنگم.»
_عمه فرمایید خیلی مخلصیم حاج خانم.
_نه عزیزم خواهرتو خانم جلیل آقا همه چی رو برای بابات گفتن. بابات هم گفت زودتر بریم خواستگاری.
_والا مامان !خودتون که میدونید عروس و دختر محترمتون خودشون بریدن و دوختن ر من گفتم خوب شرایطش بهم میخوره چشم! حالا هم گفتم قبل از ازدواج بچهها بیشتر با شما آشنا بشن می آوردمشون اینجا.. دیگه بقیش با شما بزرگترها. یه مهر معقول و اسلامی به مراسم..
ادامه دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_سی_و_هفتم*
✅به روایت ابوالفضل رضاییان
گروه شناسایی تشکیل دادیم و با تجهیزات چریکی و لباس کردی از ارتفاعات کلاشین رها شدیم به طرف خاک عراق. از کوهستان های سرد می گذشتیم. ارتفاعات کلاشین در جنوب غربی استان آذربایجان غربی واقع است و از شرق به شهر اشنویه و از غرب به حد مرزی ایران و عراق و ترکیه می رسد. این منطقه بیشتر محل تردد قاچاقچیان بود .
تاریک روشنای صبح کنار رودخانهای به نماز ایستاده ایم ،صبحانه خوردیم و حرکت کردیم. آفتاب کامل پخش شده بود روی کوهستان . از بلندی سرازیر شدیم پایین مقابلم دشت وسیعی دیدم با روستایی سرسبز با پشت بام ها و حیاط های بالا و پایین. روستا پایگاهی بود برای کومله ها دموکرات ها و عراقی ها..
از کنار روستا حرکت کردیم به طرف ارتفاعات. (شهید) خلیل مطهرنیا فرمانده طرح و عملیات و کاظم حقیقت عقب افتاده بودند. برخوردیم به سنگرهای کمین.
_قف قف ..
غافلگیر شده بودیم مطهرنیا اسلحه کلاشش را گرفت طرف سنگر. یک بار صدای خنده بلند شد بچهها از سنگر بیرون آمدند و شروع کردند به خندیدن.
_اف ترسوندین ما رو ..
بعد از ساعت رسیدیم سر دوراهی نیروها به دو گروه تقسیم شدند.عدهای با عبدالرحیم روحانیان از محور سمت راست و بقیه هم از محور سمت چپ سرازیر شدیم به طرف پایگاه های دشمن.
_اونجا را!! سنگرهای کمین.
خلیل مطهرنیا گفت؛ من جلو میشم.
اسلحه کلاش را از ضامن خارج کرد و دستش را گذاشت روی ماشه و جلو رفت . یکی یکی سنگرها را می پایید دست تکان داد که بیایید. سنگرهای ایذایی بودند. در چند قدمی سنگرها برخوردیم به میدان می از اینجا به بعد شناسایی نشده بود.
حاج کاظم گفت : خطر داره ممکنه ما را ببینند.
جلال گفت: راهی نیست. شما بمونید من و سیدجمال جلو میشیم. مسیر را پاکسازی کردیم خبرتون می کنیم.
سه ربع ساعتی می شد که آنها رفته بودند آنی نفسی گرم به گردنم خورد .خلیل مطهرنیا بود.
_برو اینا را پیدا کن بگو چرا خبر نمیدین؟!
توی تاریکی سینهخیز بند معبر را گرفته بودم و پیش می رفتم که صدای مطهرنیا را شنیدم.
_ابوالفضل برگرد!
سرما توی تنم لانه کرده بود را دور خودم پیچیدم یک ساعتی میشد که از جلال و سید جمال خبری نبود.یکباره منوری نقره ای روی سرمان ترکید و صورت بچه ها را واضح تر دیدم. لحظه بعد صدای رگبار پیچید توی گوشم دلم ریخت.
_آخ ...بچه ها درگیر شدند!
ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_سی_و_هفتم*
🎤 در همان جزیره خارک یک روز پای سفره ناهار بودیم که تلفن زنگ می زند. در آنجا ما مثلاً وضعمان خوب شده بود و تلفن هم داشتیم . هاشم پرید گوشی را برداشت .
در مورد محمد آقایی حرف میزد .
محمد هم کنار من نشسته ، لقمه توی دهانش مانده بود و بر بر به هاشم نگاه می کرد .هاشم گوشی را داد به اکبر توانا که سر اکیپ ما بود . بعد رو به محمد آقایی گفت :« وای محمد ! تو باید همین حالا بری که بابات فوت کرده »
محمد اول یکه خورد. بعد که دید ما می خندیم ، زد زیر خنده و سپس با دلهره ی عجیب به هاشم نگاه کرد .
مابه هاشم نهیب زدیم که چرا این حرف ها را می زنی؟! مگر شوخی بلد نیستی؟!
اکبر توانا هم هنوز داشت با تلفن صحبت میکرد .هاشم گفت :نه من که شوخی نمیکنم بابای محمد فوت کرده دیگه!
اگر توانا که گوشی را گذاشت ، محمد آقایی کپ کرده بود . ما از اکبر پرسیدیم چه خبر بود ؟! گفت : چیزی نبود فقط گفتند محمد یک سری بیاد شیراز .
محمد از اینجا بیشتر ترسید ، چون قبلش فکر می کرد هاشم شوخی کرده .
اکبر توانا را قسم داد و او هم قسم خورد که نه ، فقط گفتند یک سر بیا شیراز ، همین .
اتفاقا همان روز قرار بود های کوپتر نیرو دریایی ، برود بوشهر
قرار شد محمد با همان های کوپتر بفرستیم برود .
توی فرودگاه به مرتضی روزیطلب گفت :« مرتضی جون خودت یه فال برام بگیر»
خیلی به هم ریخته بود.هی ما میگفتیم تو که خودت هاشم را میشناسی کله اش خراب است، نباید حرفش را جدی بگیریم. اما هاشم روی حرف خودش بود و میگفت : کله خودتون خرابه ! خوب بیچاره باباش فوت کرده دیگه که دروغ که نمیشه گفت.
مرتضی با دیوان حافظ برایش فال گرفت . شعرش یادم نیست فقط میدانم یک چیزی در این حد بود که من منتظر و چشم براهت بودم و تو نیامدی و از این حرف ها .
آنجا دیگر محمد کامل برید . او را فرستادیم فت و برگشتیم توی کمپ .همه به هاشم بد و بیراه می گفتیم که چرا محمد را اذیت کردی ؟
هاشم می خندید و می گفت :« بالاخره محمد یکی را از دست داده ، همون یکسره ذهنش رو متمرکز می کردیم روی بازاش ، بهتر بود که هر لحظه برای یکی نگران باشه .به هر حال یکی از دنیا رفته که او را صدا زدند»
بعد از دو روز متوجه شدیم که مادر محمد آقایی از دنیا رفته بود.
#ادامه_دارد ..
@golzarshohadashiraz
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*#براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
*#نویسنده_آرزو_مهبودی*
*#قسمت_سی_و_هفتم*
قرار ملاقات با سردار رنجبر مصادف میشود با سالروز اجلاسیه کنگره سرداران و شهدای استان فارس.به محض پایان مراسم فوراحرکت میکنم به سمت دفتر سردار رنجبر،از هول این که مبادا دیر برسم و بدقول شوم.سر وقت می رسم اما ایشان نیستند و از قضا در مراسم بودند و فکر نمی کردند من به این زودی بروم دفترشان.
بازهم با تماسها و هماهنگیهای با مسئولان تا نتیجه شود که سردار نماز نخوانده و ناهار نخورده بیایند و محل کارشان.
عذرخواهی می کنم از پشت سرشان میروم درون دفتر و روی صندلی می نشینم روی میز کارش و نوشته شده سرتیپ دوم محمد باقر رنجبر.
دفتر یادداشت و خودکارم را بیرون می آورم و برای اینکه بیشتر از این وقت نگیرم فورا می روم سر اصل مطلب: «سردار شما در کردستان با شهید فردی همراه بودید .میخواستم لطف کنید تمام مطالبی که از ایشان به یادتان میاد بفرمایید»
سردار نفس عمیقی می کشد و با نام خدا صحبت را شروع می کند: «آشنایی من با شهید حبیب فردی در مردادماه سال ۵۸ در دوره آموزش سپاه بود, در پادگان شلمچه فعلی,وقتی اعلام شد که برای اعزام به سنندج نیروی داوطلب می خواهند حدود ۱۲ نفر از بچه ها از جمله من و حبیب فردی داوطلب شدیم برای اعزام.
بعد از مدتی گروه تقریبا ۷۰ نفره شدیم از کل استان فارس و رفتیم به شهر سنندج»
می پرسم :«خصوصیات شهید فردی را چطور دیدید؟»
_حبیب فردی ۲ یا ۳ سال جوان تر از من بود.جوانان شیک پوشی بود .به سر و وضع ظاهری اش اهمیت می داد با این حال در تمرینات و آموزش بسیار جدی و پیگیر بود.
کمی مکث می کند و گویی با دقت کلمات را انتخاب میکند:«بسیار مصمم ، مومن ،شجاع و جدی بود»
میگویم: از اوضاع امروز های کردستان خبر داشتید؟!
_چیزهایی شنیده بودیم وقتی که رسیدیم سنندج فهمیدیم اوضاع خیلی بدتر از شنیده های ماست.امنیت وجود نداشت و کل شهر به دست نیروهای ضد انقلاب افتاده بود.سپاه برای جلوگیری از سقوط کامل شهر افراد را در مناطق حساس باقیمانده مستقر کرده بود. گروه اعزامی ما هم در ساختمان استانداری مستقر شد. از همان شب اول به طور مداوم مورد حمله قرار میگرفتیم.
می پرسم:« خوب مگه شما برای دفاع تجهیزات نداشتید؟»
سردار خنده تلخی میکند و میگوید:« آن زمان دولت موقت در کشور حاکم بود و اعضای هیئت دولت از سپاه میخواست با ضد انقلاب با نرمی و ملایمت برخورد کند و درگیری مسلحانه نداشته باشند .این بود که ما اجازه نداشتیم که برخورد مسلحانه کنیم و همین موضوع گروهکها را جسورتر کرده بود و خیلی راحت به ما حمله می کردند»
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_سی_و_هفتم*
_چیه داداش به من نمیاد که بسیجی بشم؟!
_نه این چه حرفیه من کی گفتم به شما نمیاد؟!
_آخه با تعجب نگاه می کنی. حق داری راستش من اصلا از بسیج و بسیجی و دار و دسته شما ها خوشم نمیومد. اون روز یه دعوایی شد که من هم توی اون نقش داشتم.یک دفعه سر و کله آقای رهسپار پیدا شد و بین ما وساطت کرد و آشتیمون داد.عوامل کراس پا رو میدیدم کلی با بچه ها مسخره اش می کردیم و بنده خدا غلامعلی میخندید و دفعه بعد که ما را میدید انگار ما دوست هستیم سلام و احوالپرسی گرمی کرد. این دفعه که دعوامون شده بود واقعاً شیفته اخلاقش شدم. خیلی بالاتر از سنش حرف میزنه. فکر کنم چند سالی هم از ما کوچکتر باشه درسته؟!
_آره کوچکتره فقط هیکلش درشته
_نمی دونید که امروز چطوری با ما صحبت کرد من واقعاً از اخلاق گذشته خودم خجالت کشیدم. الان هم تصمیم گرفتم بیام توی پایگاهی که آقای رهسپار فرمانده است و فعالیت کنم و از اخلاق و رفتارش درس بگیرم.
این طوری که حرف زد بیشتر نگاهش کردم و با خودم گفتم که خوش به حالش. الان چقدر دلش پاکه این جوان توبه کرده از رفتارهای گذشتهاش .چقدر غبطه خوردم به حالش.
_آقای علیزاده کار من تمام شد؟!
_آره ببخشید غلامعلی افتخار پایگاه است اینجا همه شیفته اخلاق و رفتارش هستند.
آن جوان خداحافظی کرد و رفت و بعداً یکی از فعال های پایگاه و از بهترین رزمنده ها شد که توی جبهه و جنگ هم شرکت کرد. هر روز خیلی ها می آمدند و به پایگاه می شدند که قبلا خلافکار بودند.
غلامعلی که برگشت گفتم: داداش دمت گرم عجب کاری کردی!
_کدام کار چیکار کردم مگه؟!
_همین که این خلاف کار را کشوندی توی پایگاه و مسجد دیگه.
_آقا اکبر از تو بعید .این چه حرفیه؟! اون که الان دیگه خلاف کار نیست و دوم این که خدا باعث هدایت اینها میشه من چه کاره هستم .راستی امشب آماده باش که گشت شبانه داریم.
غلامعلی با گفتن این حرف موضوع را عوض کرد. چندتا بودیم که گشت شبانه داشتیم و غلامعلی مسئول ما بود.همان اوایل جنگ بود در یکی از تقاطع های ایست بازرسی ایستاده بودیم که اگر خودروی مشکوکی آمد متوقفش کنیم. چون ضد انقلاب ها فعال شده بودند و بی نظمی ها و خرابکاری هایی انجام می دادند. من و غلامعلی این طرف خیابان ایستاده بودیم و چند تا از بچه های دیگر هم همان اطراف پخش شده بودند. مشغول حرف زدن با غلامعلی بودم که دیدم دستور ایست داد.
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*