#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_سی_و_پنجم
#منبع_کتاب_سرّسر
بالاخره روز موعود فرا رسید. روز اعلام نتایج کنکور و تعطیلات تابستان و برگشت به شیراز. آقا عبدالله روزنامه به دست آمد. خودش اسم زهرا را پیدا کرده بود و دورش خط کشیده بود. همه مان را صدا کرد و نشست. روزنامه را جلویمان باز کرد و صاف انگشتش را روی زهرا اسکندری گذاشت. نمی دانستم خوشحال باشم یا ناراحت. بغلش کردم و بوسیدمش. پدرش هم همینطور. با دلسردی گفت :"ولی بابا ما که داریم برمی گردیم شیراز. قبول شدن من چه فایده داره"
آقا عبدالله گفت:"ما از قبولیت خوشحالیم و جلوی پیشرفتت رو هم نمی خوایم بگیریم. ولی هنوز اول راهی. بهتره با ما بذگردی شیراز. اینطوری کنار خانواده ای به درست هم می رسی"
زهرا مرا نگاهی کرد و لبهایش را جوید و بعد از مکث کوتاهی گفت" من خودم هم وابسته ام. اصلا بدون شماها نمیتونم زندگی کنم"
" به هرحال ما به نظرت احترام میزاریم باباجون"
" ممنون ولی.. "
" می خوای فعلا تابستون رو سر کنید، تا روز ثبت نام وقت هست اون جا فکراتو بکن"
"نه بابا، هرچی فکر میکنم تنها راه، موندن پیش شماست. دوباره کنکور میدم"
" عقب نمونی مادر؟! یه سال هم یه ساله ها"
" خوب چی کار کنم؟ بعد عمری داریم برمیگردیم شهرمون. حالا نیام؟ "
" تو که ثبت نام کردی من از رفتنمون خبر نداشتم بابا"
زهرا خم به ابرو نیاورد. با اینکه همه شاهد ماهها تلاشش برای خواندن و قبولی در رشته شیمی بودیم. آقا عبدالله روزنامه را تا کرد و کنار گذاشت. جورابهای را در آورد و در هم گلوله کرد و روی روزنامه گذاشت و به پشتی تکیه داد و به زهرا نگاه کرد:" اگر اینجا موندگار بودیم می گفتم درست را ادامه بده و فکر هیچ چیزم نکن. ممکنه چندسال شیراز بمونیم بعد تنهایی و دوری خسته و پشیمونت نکنه؟"
همان که می خواستم شد. بی آنکه میل قلبی ام را تحمیل کرده باشم دخترم به دلش افتاد که لا ما برگردد. آخرین چای دورهمی این خانه را خوردیم و شب را گذراندیم و صبح با ماشین خودمان راهی شیراز شدیم. تعطیلات با بردن بعضی از اثاثیه و ماندن بچه ها به فصل جدیدیاز زندگی مان گره خورد و بعد از سال ها، در شهرم بی دغدغه خانه به دوشی در خانه نیمه تماممان آرام و قرار گرفتیم. آقا عبدالله بالای سر کارگرها ایستاد و پاییز نشده هر طور بود خانه را قابل سکونت کرد تا از بلاتکلیفی و دور خانه های مردم راحت شدیم. فامیل که حرفی نداشتند. مادر و خاله جان و آقا اسدالله با دل و جان پذیرای ما بودند، اما برای خودم هم سخت بود که مثل مهمان شال و کلاه کنم از این خانه به آن خانه. خانه آنقدر ها هم قابل سکونت نبود. دیوارها هنوز گچ و سفیدکاری نشده بود و سیم های تو کار برق هنوز از سقف به دیوار و از دیوار به گوشه کنار خانه پیدا بود. جای پنجره ها که هیچ، جای چارچوب آهنی شان هم خالی بود. ریگ های ریز کف حیاط اوم را یاد شهربازی دوران کودکی می انداخت و خاک و سیمان جلوی در، اگر نم بارانی می زد، گل می شد و هرکس از بیرون پایش را توی خانه می گذاشت رد کفش های گلی اش می ماند. زندگیمان را با حضور وقت و بی وقت نجار و بنا و نازک کار شروع کرده بودیم. کاشی کار و در و پنجره ساز هم پای ثابت اعضای خانواده شده بودند..
ادامه دارد..
در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
*لطفا با لینک کانال برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
....:
#زندگینامه_شهید_فرهاد_شاهچراغی
#نویسنده_مجید_خادم
#قسمت_سی_و_پنجم
#منبع_کتاب_کدامین_گل
.
گروه های پایین تپه سنگر گرفتهاند بالا نمی آیند فرهاد گروهی از بچه ها را می فرستد تا پشت تپه را پوشش دهند که دشمن دورشان نزند .دیگر باید نیروهای کمکی می رسید اما خبری نبود. بالای تپه مه غلیظ تر است .سکوت سرد محال و دی لحظه ها را پر میکند.
بچه ها سرشان را از پشت سنگها دزدیدند و نشستن گروه گروه و تکتک.
نیکبخت دولا دولا و آرام ، بین بچهها میگشت و شوخی میکرد و چیزی بین شان تقسیم میکرد و سراغ گروه بعدی میرفت.
توی شیاری کنار پنج تای دیگر نشست از زیر به یک مشت انجیر در آورده به هر کدام یکی داد این حرف می زدند و ریز می خندیدند فرهاد که بالای سرشان را دید گفت: «چه می کنی اس مصیب ؟»
_هیچی !داریم انجیر میخوریم ,جوک میگیم می خندیم.
بلند شده کنار گوش فرهاد یواش گفت: «چرا نرسیدن؟»
_نزدیک ۸ دیگه باید میرسیدن تا حالا.
_بچه ها بعضیاشون ترسیدن گفتم ۴ تا جک بگم سرشون گرم بشه تا نیروها برسن.
فرهاد حرکت کرد سمت گروه های بالاتر تپه و نیکبخت هم برگشت به کمین خودش .صدا خوابیده بود و بچه ها توی مه که با سوز سرد باد رقیق و غلیظ میشد فقط منتظر بودند.
ناگهان یکی از بچه ها که پشت تخته سنگ بزرگی نشسته بود، بلند شد و به حال عجیبی شروع کرد بلند بلند نیکبخت را صدا زدن و از پشت سنگ بیرون آمده بود.
نیکبخت نزدیکش بود و نمیدانست شده نمی شد خودش را نشان دهد نزدیک پاسدار بی قرار شده خورد روی سنگ و کمان کرد و سکوت شکست.
ناخداگاه سرش را دزدید ولی انگار سر جایش خشکش زده بود و پناه نمی گرفت وقت از شیار تپه بلند شد و دوید و کشاندن پشت همان صخره که بود.
_«چیکار داری می کنی؟!»
_زبانش بند آمده بود آب یخ قمقمه که به صورتش خورد بدنش لرزشی کرد و بعد کمی آرام شد و حالت طبیعی پیدا کرد نیکبخت ترکت کرد برگردد سر جایش تا مواظب دشمن روبرو باشد که بالا نیاید.
هم شده بود و جهش کرد به پرتوی شیار که با صدای تک تیر توی فضای مهآلود تپه پیچید و نیکبخت با کمر افتاد روی زمین.
انعکاس صدا ثانیه ادامه داشت نیکبخت خودش را سر آن توی شیار دستش روی شکمش بود و از بین انگشت هایش خون بیرون می زد.
بچه ها پایین را زیر گلوله گرفتند. فرهاد همه را بالای تپه میخواند تا فاصله شان با دشمن بیشتر شود. دو نفر آمدند زیربغل نیکبخت را گرفتند تا ببرندش بالا.
«نه بزار خودم میتونم .این جوری جلب توجه میکنیم تکتک بریم امن تره»
تیراندازی ها شدیدتر شده بود از دو طرف انفجار خمپاره ها و موشک آرپیجی ها هم بود که پیوسته روی تپه میریختند نیکبخت یک دستش را گذاشته بود روی شکمش فشار میداد و بالا میرفت چشم هایش را هم روی هم محکم زور میداد و باز میکرد.درست اطراف را نمی دیده به بالا که نگاه کرد، دید فرهاد با جلیل و کمک تیربارچی اش شریف حسینی دارند میدوند سمت پایین.
بلند داد زد :«فرهاد جلیل نرین پایین صبر کنید تا نیروها برسند.»
فرهاد لحظه مکث کرد و نگاه کرد سمت صدا ،نیکبخت را روی برف ها دید که دارد دولا دولا بالا میرود.
یکی دیگر از این نیروها از وسط مه فریاد زد:« نیکبخت تیر خورده»
فرهاد با لبخند به جلیل گفت :«این حالا تیر خورده داره اینجوری میرهبالا ؟!!تیر نخورده بود چه کار می کرد؟!»
هم خندید و باز هم دویدن سمت پایین.
صدای تیربار جلیل از پایین به گوش میرسید.کنار مصیب ،مه رقیق تر میشد. صدای تیربار که کامل قطع شد مصیب هم از هوش رفت. هرچه پایین تر می رفت هوا شفاف تر می شد . پشت سنگی پناه گرفته بودند .فرهاد داشت با دو انگشت چشمهایی شریف حسینی را میبست .جلیل هم تیر خورده بود اما هنوز زنده بود.
مهمات تیربار تمام شده بود و برای اولینبار جلیل را بی ضرب در نوار تیر روی سینش می شد دید.
فرهاد گاهی تک تیر از پشت سنگ میزد تا نیروهای گروههای جلو نیایند. خشاب کلاش فرهاد هم که خالی شد ،جلیل را کور کرد تا برگردد سمت بالا .توی سینه کش تپه هنوز چند قدمی برنداشته بود که تیری از پشت به پیکر جلیل که روی دوشش بود خورد با دو زانو و زمین افتاد.اما جلیل را نگه داشت کف پای راستش را روی زمین محکم کرد و دوباره بلند شد و باد مه را پراکنده کرده بود و تنها سوز برف مانده بود که توی تن می رفت ،اما جلوی دید را نمی گرفت.
با هر قدم تا بالای پوتینش در برف فرو میرفت سنگین و خسته قدم برمیداشت لحظه توی حرکت برگشت تا سمت پایین تپه را نگاه کند گلوله مستقیم توی سینه اش نشست.
چند نفری از بچه ها از بالای تپه می آیند به سمت پایین برای کمک.
اما زودتر از آنها چهار نفر بالای سرشان می رسند خندان و جدی
_ پاسدارند؟
_ریش و پشمی هم دارند؟
_فکر کنم واسه هر کدامش هزار تومانی بدهند.
🌷 🌷 🌷 🌷
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_سی_و_پنجم
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🖋️هشت گردان از ۱۰ گردانی که به شلمچه اعزام شده بودند از جاده باتلاقی پشت پنج ضلعی به طرف عقب راه افتادند.
هلیکوپترهای نظامی عراق ،یکی یکی، در آسمان شلمچه به پرواز درآمدند و برفراز ستون نیروهایی که از میان آبگیرها و باتلاق ها به عقب برمی گشتند قرار گرفتند.
خستگی و زمین مرطوب،منطقه توان افراد پیاده را زائل کرده و هراس هلیکوپترها در چند متری بالای سرشان را دو چندان میکرد.
بسیجی جوان و تنومندی که پیکر مجروح دوستش را به دوش گرفته بود با هر قدمی که برمی داشت تعادلش را از دست میداد درون گل نرم و چسبنده جاده می افتاد و دوباره می ایستاد و لوله تفنگش را که به سینه چسبانده بود، به طرف بالا نشانه رفته و در انتظار قرار گرفتن هلیکوپترها در تیررس چشم به آسمان بالای سرش دوخته بود.
هلیکوپتری با غرش زیاد از پشت سر نزدیک شد جوان ایستاد و دور خودش چرخید و انگشت را روی ماشه گذاشت و به طرف شلیک کرد.
هلیکوپتر چرخی زد و در یک چشم به هم زدن از تیررس جوان دور شد. اما لحظهای بعد دوباره نزدیک شد و همچنان که در امتداد حرکت ستون پیش میرفت مسلسل اش را به کار انداخت .رگبار گلوله ها در آن زمین نرم زیر پایشان را شخم زد و فریاد جوان و مجروح بر پشتش بود. در میان صدای گوشخراش موتور هلیکوپتر گم شد.
🌿🌿🌿🌿🌿
هاشم فریاد زد:
_ما میتونیم ادامه بدیم.
حاج نبی از آنسوی بی سیم از داخل سنگر تاکتیکی که یک کیلومتر عقب تر از منطقه درگیری بود ،پاسخ داد:
_چلچله ها دارند به لونشون برمیگردند.شما هم بهتره پرواز کنید.
_اینجا امن تره. پرواز توی این هوای بارونی درست نیست. اگه میشه و میتونیم ادامه بدیم.
_با این ابر تیره که ما می بینیم هوا به این زودی صاف نمیشه. ادامه کوچ را متوقف کنید. خیلی از چلچله ها بالشون شکسته.
_ولی ما لونه خوبی پیدا کردیم. ترکش نمی کنیم. بهتره پرستوهای سالم هم بیان پیش ما ، تابه کوچ خود ادامه بدهیم. اگر چند تا فوج از راه برسند مشکلی نداریم.
حاج نبی دیگر چیزی نشنید.
گوشی را به دست بیسیمچی داد.
_ارتباط قطع شد ببین میتونی پیداشون کنی؟!
آنگاه رو به فرماندهانی که در سنگر تاکتیکی جمع شده بودند ادامه داد:
_اعتمادی و سپاسی حاضر نیستند بر گردند. هنوز به نتیجه عملیات امیدوارند .درخواست نیروهای تازه نفس دارند.
کمی مکث کرد و به فکر فرو رفت
_با این اوضاع و احوال خیلی نگرانشون هستم
نخستین نیروهایی که از منطقه پنج ضلعی به راه افتاده بودند به مقر رسیدند .حاج نبی و دیگر فرماندهان با عجله به استقبالشان شتافتند و به امدادگران دستور دادند تا به مداوای مجروحین بپردازند.
پرواز هلیکوپترها و صدای تیراندازی نشانه فشار بی امانی بود که عراقی ها بر هاشم و مجید و نیروهای در حال عقبنشینی میآوردند.
عاقبت پس از دو روز مقاومت و جنگ و گریز ،دو گردان باقیمانده تحت فرماندهی هاشم و مجید قدم در جاده باتلاقی گذاشته و به سوی مقر نیروهای خودی حرکت کردند.
جانبی به همراه معاونین لشکر و فرمانده گردان هایی که قبلاً به مقر برگشته بودند به استقبال تازه واردین شتافتند و در سکوتی سنگین به تماشا ایستادند و نگاهشان را در جستجوی هاشم و مجید روی چهره های آغشته به گل و خون آنها گرداندند.
حاج نبی قدمی به جلو برداشت و به وسیله جوانی که زیر بغل مجروحی را گرفته بود،با خود به جلو می کشید گفت: «از آقای اعتمادی و سپاسی چه خبر؟!»
بسیجی جوانی به اینکه توقف کند جواب داد
_آخر گردان بودن! مدتی که اونا رو ندیدم.
آخرین نفرات در مقابل چشمان جستجوگر فرماندهان گذشتند و لحظاتی بعد هاشم و در حالی که دستش را دور گردن مجید انداخته و به او تکیه داده بود از راه رسید .تمام اندامش آغشته به گل و لای بود از گوش راستش خون روی گونه و گردنش جاری بود.
_چه اتفاقی براش افتاده؟!
مجید موج نگرانی را در چهره حاج نبی دید.
_چیز مهمی نیست! پرده گوشش پاره شد. به خاطر شلیک آر پی جی!
هاشم گفتگوی آنها را برید
_ باید زودتر خودمونو جمع و جور کنیم حاجی .از همین محور میتونیم بریم جلو !پنج ضلعی راه عبور و موفقیت نیروهای ماست»
حاج نبی بغضش را فروخورد. سر تکان داد و زیر لب گفت: «حتما حتما»
🌿🌹🌿🌹🌿🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_علیرضا_هاشم_نژاد*
* #نویسنده_محمد_محمودی*
* #قسمت_سی_و_پنجم*
وقتی به انتهای جاده خیره میشم غیر از وانت لندکروز و یک تریلی با کفی و دو تا توپ چیزی نمی بینم .داوود می گوید :یه گوشه وایسیم تا پست این آقا عوض بشه.
حسین میگوید :وقتی فرمانده نباشه چه فایده ای دارد؟
میگویم :هیچی پیش خدا سخت نیست. آنجا که نمی توانند با زور بیرونمون کنند .میمانیم تا برگرده.
_عزیزم تو تیر تو تاریکی که فایده نداره. اگه همون اولش گوش کرده بودین .می رفتیم شلمچه تا حالا همه چی حل شده بود اما دیروز الکی ما را توی بیمارستان های اهواز دواندین برای هیچ و پوچ ! هرچی ملافه بود سر زخمی ها کنار زدیم هرچی نقاهتگاه بود گشتیم .گفتم بابا اگه زخمی رسید بیمارستان یه جوری به خونه زندگیش اطلاع میدن ..گوش نکردید.
_کاکا توروخدا منو ببخشید که زیاد اذیتتون کردم.
_بفرما آبغوره گرفتن عباس شروع شد .عزیزم اگه یه مو از سر علیرضا کم بشه منو داوود زودتر از تو سکته میکنیم.
میزنم زیر گریه. اخمهای حسین و حاج داوود را میبینم .دستم را می گیرند و می کشانند کنار سیمهای خاردار .حالا هق هق حاج داوود هم می پیچد توی گوشم.
هول نگاهی به حسین و دژبانی میکنم که میگوید نگهبان عوض شده .سیخ بلند میشوم به طرف نگهبان جدید میروم. انگار که بخواهم کله اش را بکنم دو طرف سرش را محکم میگیرم.
_جوون تورو به خدا بزار برم تا فرماندهی و برگردم.
_چیکار داری؟!
_بچم رفیق حاج نبی رودکیه. آب شده رفته تو زمین .توروخدا بذارید برم.
_وایسا تماس بگیرم!
_الهی خیر ببینی جوان.
میرود داخل کیوسک. همه نگاهها چسبیده به انگشت بلند استخوانی اش .۹ را میگیرد و میگوید :لطفاً فرماندهی. نگاهم می کند: «ببخشید اسم بچتون بگید»
_علیرضا هاشم نژاد.
_یاحسین.. سلام خسته نباشید.. پدر یکی از رزمندهها آمده میخواهد حاج نبی رو ببینه ...ظاهراً بچه اش توی عملیات بوده ....علیرضا هاشم نژاد.. میفرستم بیاد ...خداحافظ شما.
از شوق نفس میکشم و پیشانیش را می بوسم.
_نگاه.. مستقیم بگیرید برید بالا نرسیده به این ساختمان بلند سمت چپ از هر کی بپرسی نشونتون میده.
راهروی باریک ساختمان بیشتر به حمام عمومی میبرد تا ساختمان فرماندهی.
_حاجی نیست شما پدر علیرضا هستین؟
_بله شما میشناسینش!؟
_ای بابا ما بی علیرضا آب هم نمیخوریم!
_ببخشید که به جا نیاوردم..
_مجتبی بهاءالدینی هستم.
اسمش را بارها از زبان علیرضا شنیدم. از اینکه بالاخره یکی از دوستان بچه ام را دیدم و خوشحالم شانه اش را میگیرم توی چنگ
_پس باید از بچه ها خبر داشته باشی؟!
_خبر؟! ببینید مسئول مستقیم علیرضا برادرمقدسیه.. یعنی درسته علیرضا تو عملیات بوده اما جا و مکان اصلیش همون گتوند واحد آموزش هست. پس باید اونجا سراغش را بگیرین.
شما الان از تنها کسی که میتونید سراغش را بگیری بهاالدین مقدسیه! میشناسینش!؟
_بله ایشان چند بار خون اومده.
_خوب پدر جان و مقدسی هم یکی دو ساعت پیش رفت گتوند فکر نکنم با تلفن کارتون بشه.. یه راست برید اونجا بهتون میگه چیکار کنید!
خنده اش عادی نیست. نگاهش پر از دروغ و تقلب است. نمی دانم چطور هضم کنم این حرف ها را.
_شما از رجبعلی حسینقلی هم خبر دارید؟!
_ ایشون که توی همون کربلای ۴، پاش قطع شد هنوز هم باید تو بیمارستان باشه.
_پاش قطع شد؟!!
_آره خیلی حیف شد!
«پس از دوستای علیرضا کی سالمه؟ اسلامی نسب هم که شهید شده...» دوباره می پرسم:غیب پرور چطور از این خبر ندارین؟!
_اونم همین امروز کله سحر مجروح شده!
_کجان؟ کدوم بیمارستان؟
_تو راه مشهد.. شاید رسیده باشه!!گفتم که پدر جان شما باید بری سراغ برادر مقدسی!
حسین میپرسد :یعنی ممکنه ما بریم گتوند، اون برگشته باشه اهواز و نبینیمش!؟
_راستش اینو دیگه نمیدونم!
از زمان خداحافظی میکنیم تا به بتواند برویم.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در واتس اپ👇
گروه اول
https://chat.whatsapp.com/ISozkzdJPjyDqHOiYC7Z99
گروه دوم
https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
درایتا ،👇👇
@shohadaye_shiraz
ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_عبدالعلی_ناظمپور*
* #نویسنده_ایوب_پرندآور*
* #قسمت_سی_و_پنجم
در والفجر ۲ تکلیف همه تخریبچی ها روشن بود عدهای با بچه های اطلاعات و شناسایی برای باز کردن معبر ها می رفتند و عدهای هم تخریبچی گردانها شدند تا شب عملیات همراه گردان بروند. عشق خیلی ها تخریبچی گردان شدن بود که مستقیم با دشمن درگیر میشدند و میجنگیدند. چند نفری مانده بودند و حسین ایرلو هیچ مسئولیتی به آنها نداده بود. صادق شبیری سید یوسف بنی هاشمی و عبدالعلی ناظم پور و سید حمیدرضا رضازاده.
یک روز حسین از جلسه فرماندهی برگشت و علی قیمتی را صدا زد و گفت: «برو سریع کاکاعلی را از مقر تاکتیکی بیار که کار واجب داریم»
بعد سیدحمید را صدا زد و دفترش را باز کرد و شروع کرد به توضیح دادن: «یک کار سخت برات دارم تو دل عراقی ها. یک عملیات پارتیزانی،ببین سید ما باید پل رودخانه روان و رود را بزنیم تا جاده عراقی ها قطع بشه خودتو برای این کار آماده کن تو هستی و کاکا علی از المهدی سه چهار نفر هم از لشکر فجر.
کردها هم قراره که همکاری کنند »
سید یوسف با خودش گفت تکلیف همه روشن شد خوشبحالشون من چقدر بدبختم و اشکش در آمد. ازحسین دلخور بود که به حسابش نیاورده. به آسمان نگاه کرد و آرام گفت: «ای خدا..»
بعد گفت ای بابا حسین کیه همه چی دست خداست اگه خدا بخواد تو هم...»
حسین یک مرتبه چشمش به سید یوسف افتاد و بلند بلند گفت حالا اومدیم سیدحمید کاکاعلی طوریشون شد... بعد مکث کوتاهی کرد و بلند تر گفت:«میگما سیدحمید تو نمیخواد به این ماموریت بری آزادی یوسف پاشو بیا..»
سیدحمید بی چون و چرا پذیرفت.سریال یوسف بلند شد و سری برای خدا تکان دادند لبخندی زد و آمد کنار حسین و هرچه برای سیدحمید گفته بود از اول برایش تشریح کرد در همین حال علی قیمتی هم با کاکاعلی رسید.
کورتا ۲۷ سال بود در دره حاج عمران با صدا می جنگیدند اما پیروز نمی شدند و می گفتند ایران هم موفق نمیشود.مسعود بارزانی گفته بود اگر ایران بتواند پادگان حاج عمران را بگیرد من کلید استان سلیمانیه را به آنها می دهم.سپاه باید آماده ترین یگان خود را پای کار میآورد تا نسبت به نتیجه عملیات مطمئن شود و لشکر المهدی برای این کار انتخاب شد. عملیات حساسی بود و محسن رضایی فرمانده کل سپاه خودش باز صیاد شیرازی بر همه چیز نظارت داشتند.بچههای اطلاعات لشکر المهدی ۵۳ پایگاه دشمن را شناسایی کردند.
۱۰ گردان قبراق آماده عملیات بودند.قرار شد یک گردان دشمن را دور بزند شش نفر نیروی زبده هم باید با کمک کرد های مخالف صدام در یک عملیات پارتیزانی در خاک عراق،با انفجار پل ارتباط دشمن را قطع می کردند.برای این عملیات کاکاعلی و بنی هاشمی از المهدی و برادر)شهید) محمدکدخدا و (شهید)محمد اسلامی نسب و ۲ نفر دیگر از بچه های لشکر ۱۹ فجر انتخاب شدند.از این عملیات برون مرزی فقط فرمانده لشکر و چند نفر دیگر باید اطلاعات پیدا میکردند.
یک هفته قبل از عملیات ایم عملیات پارتیزانی لباس های کردی پوشیده و مهمات لازم برای عملیات برون مرزی و مواد منفجره برای انفجار پل را بالای تویوتا گذاشته به همراه چند کرد مخالف صدام به سمت مرز حرکت کردند.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
*#شهید_حاج_منصور_خادم_صادق*
*#نویسنده_بابک_طیبی*
*#قسمت_سی_و_پنجم*
همینطور که به ظرفشویی آشپزخانه تکیه زده بود و به سرخی چشم هایش آب پاشید.از پس پرده ای سرخ روی مین رفتن و به هوا پرت شدن و به زمین افتادن منصور را تصور می کرد. بعدتر هم که از این و آن شنیده بود این صحنهها را پیش چشم میدید.
هنگامی که کریم شایق که خود قبل ها پایش روی مین رفته بود و زجر لحظههای بعد از آن را تجربه کرده بود،منصور را از زمین بلند می کند و با هیاهوی ضجه هایش ،روی برانکارد،یله اش می کند ،با انگشت ها زخم ران را می چسبد و فشار می دهد که خون کمتری از او برود،و منظور نیمهجان عرقی دوباره روی پیشانی خیسش می نشیند.
با صدای زخمی می گوید :کریم آقا دستتون بردارین..به جای این کار را از اینجا ببرنیم..
در همین خیال بود که هوار عاصی منصور خدیجه را هول به هال کشاند.
_ویلچر برای چیه ؟این بساط ها چیه ؟؟خدیجه کجا رفت!؟ خدیجه...!
حلقه های چندلایه آدمهای دورش بازتر شده بودند و بعضی از پشت دیوار سرکشان خشم منصور را نظاره میکردند و بعد به ناگاه لحن صمیمی اش را با خواهر.
_چطوری عزیزم؟ میبینی به چه روزی انداختنمون؟ خوب این ویلچر برای چی؟من هنوز هم حاضرم با همه اینا مسابقه دو بدم! نمردم که....
آقوی نجابت چطورن؟محمدعلی محمد حسن کجو هستن؟ بیارشون دایی ببوستشون.
دو کودک بازیگوش با اندوهی کودکانه ناشی از تاثر حاکم بر فضا سر پیش آوردند و پیشانی نبوسیده زود خود را عقب کشیدند و چشم هایشان می دوید توی چشمهای مادر.
نگاهشان سرید به طرف مادر که با جمله :«هنوزم لوبیا درست می کنی » که دایی گفت از خنده ای به قهقهه سرخی چشمانش کشیدهتر به نظر میرسید.
دایی ناغافل دست محمدعلی را کشاند و آرنجش در دست آمد و کشیدش در آغوش.درست ،انگار چند روز بعد که خدیجه همراه بچه ها برای کمک در کارهای خانه به ما در آمد و دم های غروب که شد منصور بچهها را فراخواند و دستشان را گرفت و گفت مادرشان را آرام صدا کنند.
هردو که دستش را گرفتن لی لی کرد و به اتاق رفت. خدیجه دستکش پلاستیکی ظرفشویی را هنوز در دست داشت. مثل اینکه جلدی باید برگردد.بچه ها هنوز وسایل بازی شان کف هال پهن بود که منصور بیهیچ گفتی با دست و چشم آنها را نشان داد و تکیه داد به عصا و خم شد تا پایین عصا را چسبید و با احتیاط کف اتاق نشست.
نگاهی به در اتاق کرد و بدنش را کشیدـ طرف در. با انگشت در راه حل داد صدای تق آمد و در بسته شد.خواهر و دو دردانه اش بی تفاوت تر از روزهای اول به او خیره شدند بلکه زودتر کارش را بگوید تا بروند و کارشان را از سر بگیرند.
ادامه دارد....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهید_جلال_کوشا*
* #نویسنده_فاطمه_ملاحت(کوشا)*
* #قسمت_سی_و_پنجم*
✅ به روایت اسماعیل توکلیان
به دیوار تکیه زد .نفس عمیقی از سینه بیرون داد و با آستین پیراهنش عرقش را خشک کرد . دستی به ریش خاک گرفته اش کشید و نگاهی به ساختمان نیمه تمام انداخت و با صدایی که مثل چهرهاش آرام بود گفت :
_اسماعیل این خونه هم اگه تموم بشه من توش نمیرم .
یک باره جا خوردم و به صورت غبار زده خیره شدم.
_چطور؟!
_همین که گفتم !
شوخی ام گل کرد.
_پس چرا می سازیش ؟!
با چشم های آینه گونه از به من نگاه کرد .
_من یک تکلیفی دارم که انجامش میدم . ولی دلم میگه که توی این خونه نمیام !
بغض راه گلویم را بست . لبم خشک شد و بدنم کرخت شد . دیگر دل و دماغ کار کردن نداشتم.
خاطره آن روز توی پادگان اهواز برایم تداعی شد . یک سکه بهشت عیدی دادند . سکه را گذاشت کف دستم
_برو بفروشش و برای بچهها غذا بخر .
برایش مال دنیا پس چیزی ارزش نداشت .
✔️ به روایت محمدحسین یوسف زادگان
عملیات خیبر تازه تمام شده بود . با جلال گوشه ای نشسته و سرگرم گپ زدن بودیم .
_جلال آقای.....کجاست؟
_رفته مرخصی میخواد خونه اش را تمام کنه .
_تو خونه ات رو به کجا رسوندی؟!
_فکر کنم زیر پوشش باشه!
_خوب چرا تمومش نکردی؟!
_تمام شدنش مستلزم اینه که برم توی شهرداری و یک دروغ بگم .تا کار تموم بشه ولی من اهلش نیستم و از خیرش گذشتم .
مات و مبهوت فقط به لب هاش خیره شدم .و به حرفاش فکر میکردم انگار داشت مسیر زندگیام را روشن می کرد.
ادامه_دارد ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #شهیدان_هاشم_و_مجتبی_شیخی*
* #نویسنده_محمد_محمودی_نورآبادی*
* #قسمت_سی_و_پنجم*
🎤 به روایت محسن ریاضت
ماموریت ما در جزیره خارک مقارن با شروع ماه مبارک رمضان . چون در حال آموزش بودیم امکان روزهگرفتن نبود . اما هاشم سمج شد که الا و بلا باید روزه بگیرد.
هرچه گفتیم توی گوشش نرفت.
روز اول نیت کرد و با هم رفتیم دریا.هنوز ظهر نشده بود که قایق واژگون شد و همه افتادیم توی آب . هاشم همراه زیر آب و قاعدتاً روزه اش باطل شد .
روز دوم و سوم هم همین اتفاق افتاد . آنجا بود که مجبور شد کوتاه بیاید خیلی ناراحت بود که نمی توانست روزه بگیرد.
یک شب بلند شده بود برای نماز شب. البته خودش نمی گفت برای نماز شب خودم اینطوری حدس میزنم .
فرمانده سپاه جزیره آنجا و در همان ساختمان می خوابید . در واقع جا و مکان را در اختیار ما گذاشته بود.
خیلی انسان شریف و بزرگواری بود .ظاهراً او هم بلند شده بود برای نماز شب. آن شب هاشم توی راه رو بوده که صدای پا میشنود . هاشم به خیال اینکه یکی از ما هستیم که او را تعقیب کرده ایم و قصد شوخی داریم یک مرتبه توی تاریکی میپرد جلوی آن بنده خدا و میگوید:« دستا بالا »
معلوم بود که آن آدم باید خیلی بترسد. از جا می پرد و میخواهد فرار کند که جفتشون متوجه موضوع میشوند. این موضوع تا چند روز هاشم را اذیت می کرد. این فرمانده هم اصلا به روی خودش نیاورد اما هاشم ناراحت بود که چرا مرتکب چنین خطایی شده است.
🎤 به روایت محسن ریاضت
هاشم از خیلی جهات با ما ها فرق داشت. متفاوت بود و کارهای عجیب و غریب می کرد. مثلا توی گرمای ۵۰ درجه تابستان جزیره مجنون ،آدم دلش برای یک نسیم ملایم لک میزد . هاشم می رفت بر آفتاب ۳ تا پتو می کشید روی خودش را می خوابید !!
این را من با چشم خودم دیدم .می ماندیم که خدایا این آدم چرا این کار را میکند. ؟! نیم ساعت با همین وزن می ماند بعد پتو ها را یک طرف کنار می زد و زود خوابش می برد . !!
چند دقیقه بعد دوباره بیدار میشد دوباره پتوهای را می کشید روی خودش به همین منوال استراحت میکرد.
یک روز سوال کردیم که آخر چرا این کار را می کنی؟!
گفت : توی چند دقیقه زیر پتو هستم بدنم از هوای بیرون داغ تر میشه. برگ پتوها را کنار می زنم هوا برام خیلی خنک و عادیه. همینطوری دو تا ۲۰ دقیقه ، نیم ساعت که بخوابم کفایت میکنه..
این برای ما خیلی جای تعجب داشت..
#ادامه_دارد ..
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
در ایتا
@shohadaye_shiraz
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_سی_و_پنجم*
چند روز مانده که حبیب برود کردستان.همانطور که دارد باروبندیل سفر می بندد بی مقدمه رو می کند به حمید که کنارش نشسته و دارد کمکش می کند و وسایل را توی ساک میگذارد و میگوید: «می خوام فردا با هم بریم محضر»
حمید تعجب می کند :«محضر؟ با من !!واسه چی؟!
بعد با خنده میگوید:« فکر کنم اشتباهی گرفتی برادر ! محضر رو باید باید با یکی دیگه بری نه با من»
حبیب هم خنده اش می گیرد:«نخیر با خود خودت باید برم !می خوام پیکان بار رو بزنم به نامت»
حمید تعجب می کند:« به نام من چرا؟!»
حبیب همانطور که ساکش را میبندد سری تکان میدهد: «تو بیشتر لازمت میشه»
_چه لازمی ؟!!خوب همین جا که هست! هر وقت لازم باشه استفاده می کنم دیگه چرا سندش به نامم باشه؟!
حبیب سرش را با وسایل گرم کرده و حرفی نمی زند.
حمید می گوید: «اصلا مگه تا الان ما با هم دیگه حرف مال من و مال تو داشتیم؟!»
حبیب با خنده میگوید :خب اگه مال من و تو نداره پس چه فرقی میکنه بزار به نام تو بشه!
حمید می آید و کنار برادر مینشیند: «برای چی میخوای این کار رو بکنی؟»
حبیب با لحنی نیمه شوخی و نیمه جدی میگوید:«شد یک بار ما یک کاری بخوایم بکنیم و شما بازجویی نکنی؟!»
_بازجویی چیه؟ دارم رک و راست ازت میپرسم. واسه چی میخوای ماشینت رو به نام من بکنی؟ من که هر وقت خواستم ازش استفاده کردم و می کنم .دیگه چه لزومی داره که حتما به نام باشه؟؟»
حبیب زیپ ساکش را میکشد: «ای بابا حالا ما یه بار خواستیم کاری برای دلمون بکنیم اگه گذاشتی!»
_آخه این دل جنابعالی چطور یه دفعه همچین هوسی کرده؟؟
_خوب هوس کرده دیگه! اصلا من دوست دارم اینو به عنوان یه هدیه بدم به تو ! اصلا به خاطر محسن ! هدیه رو دیگه نمیتونی بگی نمیخوام و نمیگیرم!
_آخه...
_آخه نداره ! تو اینجا هستی عیالواری ماشالا مدام ماشین لازمته .وقتی به نام خودت باشه اگه کاری لازم باشه انجام بدی راحتتری. اینجوری خیالم راحت تره. باشه کاکو؟!
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_غلامعلی_رهسپار*
* #نویسنده_غلامرضا_کافی*
* #قسمت_سی_و_پنجم*
_فاطمه مادر الان ده ساله از برادرت خبری نداریم .کاش خدا به داد دل من مادر برسه!کاش یه نشونه ای ازش داشتم تا دلم تسلی بگیره. دعا کن دلم آروم بگیره مادر!
چند روز بازگشت برادرم با خانمش که حامله بود آمدند خانه ما .حالا دی ماه ۱۳۷۳ بود .
_چقدر خوشحال شدم زن داداش که آمدی خانه ما !چرا دیر به دیر می آیی؟ قبلاً بیشتر هوامون را داشتی!
_مامان غلام ما که همیشه مزاحم هستیم. این چند وقت هم که کمتر میام میدونی که دکتر استراحت مطلق داده و جایی نمیرم .حالا هم آماده می خوام یک سر برم دکتر.
_انشالله به سلامتی فارغ بشی و قدمش براتون خیر باشه.محمد حسن خیلی برام زحمت کشیده اون وقتا که تو باهاش ازدواج نکرده بودی و سرباز بود نمی دونم برات تعریف کرده یا نه ،خیلی رفته بود توی آبادان دنبال غلامعلی گشته بود و تو همه سردخونه ها سر زده بود.
_ببخشید من برم در را باز کنم و برگردم.
_وای خدای من این همه سبزی برای چی هست؟! زن داداش بیا ببین! داداش اینا رو میخواستی چیکار؟
_تا محمد حسن اومد حرف بزنه خانمش برای توی حرفش.
_اینا را بابای من فرستاده برا منم آوردن خشک کن لازمت میشه.
از صبح تا ظهر مشغول پاک کردن سبزی ها شدیم هی میگفتم دستش درد نکنه اصلاً ما این همه سبزی لازم نداشتیم.مشغول ناهار درست کردن و پاک کردن سبزی ها شدیم و تا ظهر با زن داداشم حرف زدیم و گاهی هم خاطرات غلامعلی یادم میآمد میگفتم.
_حالا که بارداری حواست به خوراکی که میخوری باشه !از هر جایی از دست هر کسی چیزی نگیر بخور !این چیزها را رعایت کنی دیگه خیالت راحت باشه و چرا که بزرگ شد خطا نمیکنه!
یعنی لقمه حلال خیلی تاثیر داره! من تو بارداری سر همه بچه ها خیلی رعایت می کردم باباشون هم که دیگه میدونی حساس تر از من هست برای تذکر دادن.
من یادم غلامعلی بچه بود کلاس سوم دبستان که تو کیفش نگاه کرده بود و دیده بود یک مداد توی کیفش است که مال خودش نیست. اومد گفت :مامان اومده تو کیفم نمیدونم مال کیه؟
اصلاً صبر نداشت و بشه میگفت: شاید مال بغل دستینه. حالا چیکار کنم؟!
باباش گفت: اگه میدونی بو فکر می کنی مال هم کلاسیته، تا صبح نشده باید بری بهش بده بیایی.
شبانه بچم رفت در خونشون مداد رو بهش داد.می خوام بگم یعنیچقدر رعایت میکرد و رعایت کردن های من هم تاثیر گذاشته بود.
_آره شنیدم غلامعلی نمونه بوده .من که سعادت نداشتم ببینمش و باهاش هم صحبت بشم ولی تعریفش را از همه اقوام خیلی شنیدم.
ظهر که داداشم اومد حمیدرضا و مجتبی هم اومدن خونه ما. دورهمی ناهار میخوردیم. خواستم برم توی حیاط که دیدم کفشهای همه اینها خاکی هست.
ای خدا اینا مگه کجا بودند کفشاشون اینقدر خاکیه!؟ مجتبی مگه کوه بودی چرا کفشاتون اینجوریه؟!
نگاهی به هم انداختن و حمیدرضا گفت: مامان کفش دیگه خاکی میشه.
صدایی به گوشم خورد که گفت: باید بهش بگین بالاخره تا کی..
احساس کردم اشتباه شنیدم چون حواسم زیاد سر جاش نبود.
حس می کردم اینها خیلی ناراحتن ولی چیزی نمی گفتند من هم پیله نشدم.
ادامه_دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_سی_و_پنجم*
✔️
لبهایش کبود شده بود و به گونی شن تکیه زده بود که نیفتد. انگار کمرش شکسته بود. دلم شکست. با صدایی حزین که هنوز طنینش در گوشم است گفت:«کو حاج مهدی؟!»
گفتم :«هست رفته عقب.
_راست میگی؟
_ها مگه شوخی هم داریم
_یعنی هیچ طوریش نشده؟
_نه سریع با نیروهایت برو عقب.
نومیدانه نگاه گرفته اش را به من دوخت. دستش را بلند کرد و محکم به روی گونی ها زد . هیچ نگفت و از در خارج شد.
ساعت بعد که به عقب برگشتن بچه ها در سنگر تاکتیکی شهید قطبی مستقر شده بودند.کدخدا دیدم که خبر شهادت حاج مهدی اورا از پای درآورده بود. چشمانش سرخ و مالامال از اشک بود. سلام کردم جواب نداد. و روی از من برگرداند. هیچ نگفتم و بازگشتم. حدود دو ساعت دیگر آمدم. صورتش را بوسیدم را از خود دور کرد.
گفتم سید چی شده؟! گفت دروغگو!
گفتم.:من به خاطر حاج مهدی دروغ گفتم اگر نگفته بودم تو حالا اینجا نبودی»
اما پریشان بود و فریاد می کشید و ما را مقصر می دانست.
_من هم می خواستم نباشم و تو این را نفهمیدی!
_چرا با خواست خدا مقابله می کنی؟ اراده او چنین بود که او برود و من و تو بمانیم!
_آخه حاجمهدی بدقول نبود ما قرارمون این بود که باهم شهید شویم به جنازه ما با هم به شیراز برود و کنار هم دفن شویم. حالا کجاست و من کجا؟!چرا به من اطلاع ندادی تا بروم..
در فاصله بین کربلای ۴ و ۵ یعنی حدود ۱۵ روز آن دل نازنین با من بر سر قهر بود و مرا نمی بخشید.
برادران ذوالانوار شهیدان مهدی و کمال و جمال هم که خویشاوندان شهید کدخدا بودند به گردان او پیوسته بودند و قصد داشتند با هم در عملیات شرکت کنند.با دوستان تلاش بسیاری کردیم تا از شرکت همزمان این چهار عزیز در یک عملیات جلوگیری کنیم اما موفق نشدیم و آن چهار ستاره هم به آسمان پیوستند.
روز پس از عملیات افتخار آن را یافتم که جنازه شهید زارع را در منطقه آزاد شده کوت سواری پیدا کنم و به عقب برگردانم. پیکر آن دو پرنده را در کنار هم نهادیم و دستشان را به هم دادیم.
چند روز بعد از عملیات، شطی پرشکوه از بهشت شهادت، شیراز را درنوردید و آن دو مسافر معراج در کنار هم و در بزم عشق به آرامش آبی راضیه مرضیه رسیدند.
پایان🌹
🌸شادی روح شهید حاج مهدی زارع صلوات
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*