eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.2هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری روز اول هر طور بود گذشت. از خرید برمیگشتم. دخترها گفتند بابا زنگ زدند سراغ شما را گرفتند. باز هم زنگ می زنند منتظر باشید. چادرم را به جالباسی آویزان کردم. دمپایی روفرسی ام را پوشیدم و کنار تلفن نشستم. بچه ها انگار جان تازه گرفته بودند. معلوم بود طفلکی ها دلتنگ بودند و به حساب خودشان به نگرانی ام دامن نمی زدند. علیرضا می گفت:"مامان حواستون باشه حرفی نزنید که معلوم بشه بابا کجاست. به ما سفارش کردن فقط احوالپرسی کنیم" "باشه مادر حواسم هست." فاطمه که روبرویم نشسته بود گفت:"آخه ما بهش گفتیم سید حسن نصرالله حالش چطوره؟ بابا گفت هیس پای تلفنیما! شماره تهران بود" "جدی؟ پس تلفن ثابت دارند؟ " " نه فکر نمی کنم ما بشه تماس بگیریم. فقط از اون ور میشه زنگ بزنند. من میرم تو اتاق. بابا زنگ زد سلام من رو دوباره بهشون برسونید" علیرضا رفت تو اتاقش و زهرا و فاطمه همان دور و بر می چرخیدند و جلوی چشم خودم بودند. آقا عبدالله زنگ زد. از محل اسکانش پرسیدم. راحت هستید یا نه؟ چیزی کم و کسر ن ارید؟ باز هم به یادش آوردم که لباسهایت را نشویی! همه را بگذار توی ساک بیاور خانه! قبل از خداحافظی گفتم:"یادتان نرود یک روز در میان منتظر تناستان هستم" ظهر سه شنبه قبل از اذان مشغول تلاوت قرآن بودم که تلفن آقا عبدالله از انتظار در آوردم. احوال بچه ها را پرسید. صدایشان کردم، آمدند و یکی یکی با پدرشان حرف زدند و دوباره گوشی را به من دادند. آقا عبدالله گفت:"اون موضوعی که گفتم بین خودمون باشه منتفی است. از امروز هرکسی سراغم را گرفت بگید سوریه است، دیگه مشکلی نیست""حاج خانوم! یادته یکبار داشتم برات کتاب امام رو می خوندم، می خواستن تبعید بشن، به خانم شون نامه نوشته بودن که تصدقت بشم برام دعا کن؟ الان من به شما میگم. تصدقت بشم برام دعا کن. " از آن طرف تلفن صدای خنده دوستانش بلند شد. " حاجی چی میگی اینجا که جای این حرف ها نیست. دو تون شلوغه ها! " " اتفاقا الان وقتشه. تصدقت بشم برام دعا کن. مراقب خودتون باشید. خداحافظ" در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG *لطفا مطالب را با لینک  برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* ** ** * پسرم، شاهرخ الان سوریه است. احمدرضا  هم دور و بر کارهای خونه تا نونوایی میپلکه.. زهرا خانم دختر بزرگمه ،مادر "هانیه رنجبران" که هفته پیش توی مسابقات جمهوری چک اخراج شدند کردند. همین ۸ نفر که با تیم تنیس اسرائیل بازی نکردن ‌.سه تا تیم قَدَر دنیا رو زدن که آلمان آخریش بود. اما از بد شانسی افتادن با اسرائیل و اینا که دیگه با اسرائیل بازی نکردند. _چرا؟ _چرا نداره دیگه!! مگه میشه با نماینده‌ ی یک کشور جعلی و یاغی بازی کرد؟!! _خوب حذف میشن دیگه! _بله حذف میشن حالا این خودش داستانش زیاده .اگر بدونی چقدر کشور چک این ها را اذیت کرد تا برگشتند. _صدیقه چطور؟! _صدیقه خونه اش همین نزدیک‌است.. حالا چرا صدیقه؟! _چون صدیقه توی نوشته ها گم بود. یعنی چون اون موقع کوچک بوده حرفی واسه گفتن نداشته دیگه.واسه همین دوست دارم ببینمش! _باشه میاد .شوهرش توی مرکز تحقیقاتی جهاد کار میکنه یه دونه هم دختر داره! _حاجی این‌طرف های شهر باید ملک خیلی گرون باشه نه؟! _گرون که هست ولی از دو سال پیش خیلی بهتر شده! _از بنیاد چقدر حقوق می گیرین؟ _حقوق؟دنیا رو هم بهم بدن .یک موی بچه مون نمیشه. ولی ما از همون اولش عهد کردیم که سراغ حقوق و مزایای بچمون نریم! ما قبلاً دو کوچه اونورتر بودیم زمانی که شروع کردیم به ساخت اون یکی خونه تریلی داشتیم و کمباین داشتیم. بعد که علیرضا رفت دنبال جبهه و جنگ، داشتیم یه مدت نداشتیم.. _می خوام از گذشتتون بدونم از آبا و اجدادتون! که بفهمم این سلسله نژادی تون چه خصوصیاتی داشتند. _بگو می خوام بدونم که یهو از زیر بوته درنیامده باشیم.هه هه _این چه حرفیه !!من فقط این سلسله نژادی علیرضا برام مهمه.. _مرحوم پدرم حاج محمد، بچه کربلایی عباس بود که او هم پسر کربلایی هاشم ،کربلایی هاشم پسر کربلایی رضا، او هم پسر کربلایی علی و علی هم پسر کربلایی ابراهیم بیگ و ابراهیم بیگ... زادگاه مون همان روستای جلیان فسا بوده که پدرم میگفت هفت پشت از اجدادمون در همین جلیان زندگی کردند. درآمدشون کشاورزی بوده .نقل می کنند که غلام علی خان نواب املاک زیادی در آنجا داشته .پدربزرگم کربلایی عباس هم املاک زیادی را از خان اجاره می گرفته و خوب کار میکرده منطقه معروف بود به نهر حسن به اندازه هفت بند گاو هم کار داشته. ده گاو زمین، یعنی حدودا ۱۵ کیلومتری جلیان داشته و غیر از این باغی هم به نام «باغ توده» داشته که پر بود از انجیر و انگور .این باغ بین استهبانات و قره باغ بوده. پدربزرگم ثروت زیادی برای پدرم گذاشته.اما چون  پدرم ۱۲ سالش بیشتر نبود.املاک از دستش رفت. پدرم در ۱۷ سالگی ازدواج کرده و سه پسر یعنی داوود و عباس و حسین و دختر به نام عشرت و جواهر داشت. جواهر نابینا بود رابطه او با علیرضا با این عمه اش خیلی صمیمی و وابسته بود. با کاکاهام روی زمینهای اجاره‌ای کار کردیم .مدتی که گذشت خدا کمک کرد کمباین و تراکتور خریدیم. با کاکای بزرگم توی یه روز عروسی کردیم.خرج عروسیمون یکی شد. خانمم از اقوام اهل روستای نوبندگان فسا بود. دقیقاً دوم مرداد سال ۴۱ بود که خدا علیرضا را به ما داد. اگر من ۲۰ تا پسر داشتم و بنا بود بینشون انتخاب کنم که کدام را بیشتر می خوام .خدا وکیلی میگفتم ۱۹ تا یه طرف علیرضا یه طرف. _با این همه احساساتی که شخص شما داشتید چطور زنده در رفتین؟ _خدا خیلی بزرگه !من که از یعقوب پیغمبر بالاتر نبودم .شک و تردید اون سه روز نفسم را گرفته بود .ولی اگه بگم با این دوتا دست خودم بچمو گذاشتم تو قبر ،باورت میشه؟! _نه این امکان نداره!! _جسد هاشم اعتمادی و محمد غیبی را حاجی غلامحسین با همون سر و وضع زخمی از بیمارستان خودشو رسوند و تلقینشون داد. ولی علیرضا رو خودم خاک کردم.من معجزه خدا را آنجا دیدم. محض هم اینه که با همه عشقی که به علیرضا دارم به شهادتش افتخار می کنم. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ درایتا ،👇👇 @shohadaye_shiraz ادامه دارد ....
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * کاکاعلی یک لباس خاکی داشت که چند جای سوراخ های ریزی شده بود و بعضی وقت ها آن را می پوشید. یکی از بچه ها یک بار با ناراحتی به او گفت: کاکا علی این لباس با این سوراخ ها در شان شما نیست.لب بجنبانید تا یک دست لباس تکاوری از اون عراقی‌های با حالش بیارم بپوشید .این چیه که میپوشی؟! کاکا علی چپ چپ نگاهش کرد و او ادامه داد:ببین کاکاعلی خیلیا از این لباس پلنگی عراقی یا پوشیدن چه عیبی داره تو هم یه دست بپوش دیگه .حروم که نیست .ماشالا بهت هم میاد» آهی کشید و گفت: این لباس خاکی سوراخ سوراخ رو با لباس ژنرال های دنیا هم عوضش نمیکنم. این برای من تقدس داره» و آرام با دستش لباس را نوازش کرد. طرف گفت: بابا تقدس مقدسش کجا بود!! یک گونی با چهار تا سوراخ» اخماش رو توی هم کشید و با ناراحتی گفت: «دیگه به این لباس نگو گونی ها!!. اصلا تو میدونی قضیه این لباس چیه؟ مال کیه؟ اصلا حکایتش چیه؟ این لباس برای من بوی بهشت می ده! بوی حسین میده! حسین ایرلو..» سکوت کرد و گوشه چشمانش خیس شد و آرام ادامه داد: «این لباس مال حسین آقاست .حسین آقای ایرلو. قبل از اینکه شهید بشه ,دادش به من. از حسین همین به من رسیده. برا تنم گشاد بود. دادم درستش کردن. اما گفتم به این سوراخهاش کاری نداشته باشند. اینا جای ترکش‌های که به بدن حسین خورده بود دلم که براش تنگ میشه لباسشو میارم و میپوشم آروم میکنه سبک میشم. 🌿🌿🌿🌿 بعد از هر عملیات به محض اینکه فرصت گیر می آورد وسیله‌ی دست و پا کرده می‌رفتند سرکشی از خانواده شهدای برازجان کازرون لامرد فسا جهرم شیراز... می گفت: بگذارید پدر و مادر شهدا حرف بزنند. اون های لیاقت داشتند که افتخار پدر و مادر شهید بودن را پیدا کردند به این دلیلی حرف‌هایی می‌زنند که خیلی به دردمون میخوره» بعد از انفجار پل بدر به شهادت بچه ها رفته بودن دیدار با خانواده شهیدان «محمود و حمیدرضا زنده باد »که حمیدرضا در عملیات انفجار پل به شهادت رسیده بود. کاکائو صحبت کرد و گفت :خداوند در زندگی بشر به دلیل طریقه خلقتی که کرده لازم است که بشر حتماً از جانب خداوند امتحان شود.این بنای امتحان در خلقت کل بشر بر اساس رابطه هر فرد با خداست .مثلا در کلاس درس هر فرد بر مبنای سطح سواد و درس خواندنش امتحان می شود.حال یک نفر که اهل درس نباشد چندان به امتحان اهمیت نمی‌دهد و این امتحان گرفته می‌شود که هر فرد برای خودش ثابت شود در چه سطحی است.شاگرد درسخوان و باهوش سعی می‌کند که امتحاناتش سخت تر گرفته شود تا آبدیده تر شود و فردا که وارد دانشگاه شد نمره اول شود.در زندگی هم همینطور از خداوند روز اول خلقت بشر همه چیز را بر مبنای لیاقت تقسیم کرده و این نعمتی است که از جانب خداوند که هرکس به او نزدیکتر است امتحانش سخت تر است» بعد از پدر شهیدان زنده باد صحبت کرد و جمله گفت که در تاریخ واحد تخریب ماندگار شد و همه انگشت به دهان ماندند.او گفت :«هر پدری دلش می خواد که آرزوی بچه هاشو براورده کنه،یکی خونه میخواد یکی شوق میخواد یکی زن و بچه ها.بچه های منم آرزوهاشون شهادت بود منم دعا کردم و کمک کردم که به آرزوشون برسن .خوشحالم خیلی هم خوشحالم الهی شکر..» بعد از خداحافظی با خانواده شهید در اتوبوس شروع کرد و تشکر از بچه ها و گفت: «این کار شما باعث شد که خانواده شهید تسکین پیدا کنند وقتی دیدن اینهمه رزمنده از جبهه بلند شدن برای دیدن اونها اومدن روحیشون عوض شد این سنت را حفظ کنید سرکشی و دید و بازدید ای که اسلام گفته همینه.تجدید روحیه میشه خانواده شهدا که جای خود دارند.اگر مادر بزرگ یکی از بچه های تخریبچی هم از دنیا رفت نگیرد یک پیرزن ای بوده و از دنیا رفته بریده خانه اون شخص و دلجویی کنید.این تسکین ارزش این خودش باعث بزرگی اون شخص در خانواده و فامیلش میشه به خانواده احساس می‌کنند که تنها نیست و دوستاش براش ارزش قائل اند. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * (کوشا)* * * ✅به روایت مادر شهید شب خسته از کار روزانه ، کنار بخاری نشسته بودم که در خانه کوبیده شد . چادر به سر کشیدم و رفتم دم در ‌ . پسر همسایه بود . _سلام حاج خانوم آقا جلال پشت تلفن هستند. در خانه را بستم و با پسر همسایه رفتم . گوشی را که برداشتم صدای آرام و دلنشین جلال خستگی را از تنم بیرون کرد . _ننه کجایی ؟! کی میایی؟! گفت : دعامون کنید از همه برام حلالیت بطلبید و خداحافظی کرد. چند روزی مانده بود به پایان سال . توی اتاق نزی من نشسته بودم که صدای زنگ خانه آمد . رفتم دم در . مادر یکی از بسیجی ها بود آمد توی خانه . _حاج خانم از بچه ها خبری ندارین؟! _جلال چند سال پیش تلفن زد اگر خبری شد به شما هم میگیم. فردا صبح زن همسایه هام دنبال عروسم. _پشت تلفن کارت دارن. _کیه؟! _نمیدونم فقط گفت بهتون بگم بیایین. عروسم چادر سر انداخت و همراه زن همسایه رفت. چند دقیقه بعد آمد. حرف توی چشمانش جمع شده بود. پریشان در چهره اش باریک شدم. حالتش می گفت اتفاقی افتاده. _کی بود ننه؟ _خواهرم. _اتفاقی افتاده که گریه کردی؟! تند اشک هایش را پاک کرد. هیچی گریه نکردم ! رفت توی اتاق و چادر مشکی اش را سر کشید. _یک سر میرم خونه خواهرم و برمیگردم. 🍃بعد از ظهر کنار سجاده گرد شده بودم توی خودم . تسبیح به دست برای سلامتی جلال دعا میکردم. به جای پردیسان ها دم کرده بود و دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. _خدایا بچم الان کجاست؟! داره چیکار میکنه؟! یک مرتبه در خانه باز شد و خواهرم باحالی پریشان آمد توی حیاط. اشک پهنای صورتش را پوشانده بود. قلبم تیر کشید. عروسم دوید طرفش. در میان صدای گریه اسم جلال به گوشم خورد. چشمانم سیاهی رفت و افتادم روی سجاده و دیگر چیزی نفهمیدم. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت مادر شهید تعطیلات ای دلم برای بچه هایم شده بود یک ذره. محمدعلی مجتبی هاشم همه با بچه هاشان اهواز بودند. پدرشان ماهان شیراز و من رفتم اهواز. کنار پادگان منزل محمد و هاشم یکجا پیش هم بود. نزدیکی های صبح بود که رسیدم آنجا. چند روزی گذشت محمد یک مینی‌بوس دست و پا کرد که ما را ببرد شوق و زیارت حضرت دانیال. بچم از بس که گرفتار بود فرصت این جور کارها را نداشت قرار شد که هاشم این کار را بکند. ظهر سر و کله محمد علی و هاشم پیدا شد . با هم ناهار خوردیم گپی زدیم. خوشحال بودم که هاشم می ماند و ما را به زیارت حضرت دانیال می‌برد اما تا محمد گفت قصد دارد به جزیره برود ، هاشم هم پایش را کرد توی یک کفش که می‌خواهد همراهشان برود. هرچه محمد داد و بیداد کرد که هاشم تو چرا حرف گوش نمی کنی ؟! ما مینی بوس گرفتیم برای این کار چرا حرف حالیت نیست!؟ می گفت : حالا مینی بوس یه جای دیگه لازم میشه. ندیده بودم که گاهی تو روی محمد حرفی بزند اما آن روز اصلا زیر بار نرفت. نیم ساعت بعد از رفتنشان خوابم گرفتن. گوشه ای دراز کشیدم تا چرتی بزنم. در خواب دیدم دوتا چمدان رنگارنگ و پر از نقش و نگار دارم و یک نفر آماده بازور هردوتا چمدان را از من بگیرد . او می کشید طرف خودش و من می کشیدم طرف خودم. آخر کاری که از چمدان ها از دستم در رفت و آن شخص چمدان را با خودش برد. از خواب که پریدم به دلم بد افتاد . دیگر خوابم نبود. همه خاطرات گذشته آمده و جلوی چشمم .گاهی دلم برای محمد شور میزد گاهی برای هاشم. شده بودم مثل آن زمان که هاشم شیر می خورد و مریض شد آن موقع هم خیلی ترسیده بودم چون دکترها جوابمان کرده بودند. و گفتند که این بچه را توی مریضخانه نگه ندارید با همان وضع نیمه‌جان بردیمش خانه .شب حضرت ابوالفضل را واسطه کردم و گفتم این بچه نظر خودت شفایش را از خدا بگیر. یکی دو روز بعد حال بچه‌ها بهتر شد و شفا گرفت اما تا دوباره شیر خورد هزار بار مردم و زنده شدم. آن روز که بچه‌ها یا نرفتن جزیره قرار شد برای شام برگردند اما از آنها خبری نشد. حتی کشید به ۱۰ و ۱۱ شب و نیامدند. دلم بدجور شور میزد بخواب من از فکر می کردم که متوجه سر و صدای پایین شدم. رفتم در را باز کردم و از پله پایین رفتم. چشمم که به محمد افتاد دلم ضعف رفت. سر تا پایش خونی بود .جوری که بقیه متوجه نشوند پرسیدم..: هاشم کو؟! شهید شد؟! _نه مجروح شده. آروم باش که بچه‌ها بو نبرند. همه را با مینی‌بوس ببر شیراز. تنها شم توی اتاق کناری خوابیده بود و اگر او را می‌فهمید خودش را می‌کشت از خدا کمک خواستم. کی باورش میشد که با همان مینی بوسی که قرار بود تا شما را به زیارت حضرت دانیال ببرد بیاییم شیراز و من توی راه هیچ به روی خودم نیاورم که برای هاشم چه اتفاقی افتاده... .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * فردی* ** ** حمید با سر و صورت عرق کرده از خواب می‌پرد. قلبش مثل طبل در سینه می کوبد.خواب عجیبی دیده است .انگار خواب نبود و در بیداری داشت اتفاق می‌افتاد.دیده بود که توی کوچه حکومت نظامی است و حبیب با یکی از دوستانش هردو زخمی شده‌اند و در حیاط خانه هستند. حمید بالای سرشان ایستاده بود و نگاهشان می کرد. نمی‌دانست چه کار باید بکند.حبیب ملحفه سفیدی را از کنارش برداشت و به طرف او گرفت و با لحنی پر از خواهش به حمید گفت:این کفن منه بگیرش و دورم بپیچ ،بعدش منو همینجا توی باغچه خونه دفن کن» حمید ملحفه را از دستش گرفت و آن را دور حبیب پیچید. اما ملحفه برای قدبلند حبیب کوتاه بود و پاهایش بیرون مانده بود. حمید نمیداند چه کند.بابیل مشغول کندن باغچه شده بود که حبیب را توی آن دفن کند که یکدفعه هراسان از خواب پریده بود. صلوات می فرستد و دوباره دراز می کشد. فکر می کند چه خواب بدی! حتماً حبیب الان حالش خوب است. دو روز دیگر هم به سلامتی برمیگردد.این خواب هم حتماً بر اثر شام سنگین امشب است توی مهمانی پاگشا.شاید هم به خاطر زخمی شدن پیشانی محسن که عمویش اینقدر خاطرش را می خواهد. بعد با خودش می گوید ««خدا کنه تا وقتی حبیبی برمیگرده پیشانی محسن خوب شده باشه و گرنه ببینه خیلی ناراحت میشه» چشم هایش را روی هم می گذارد و سعی می کند دوباره بخوابد.اما نمی تواند تا چشمی بند چهره حبیب می آید جلوی چشمش که ملحفه سفید را گرفته و به طرفش می گوید:« همینجا توی باغچه خاکم کن» 🌹🌹🌹🌹 حمید در اداره از ما حال عجیبی دارد اصلاً نمی تواند روی کارش متمرکز شود.از صبح دلشوره دارد .در این فکر است که امروز هر طور شده به شماره تلفن محل اقامت حبیب در کردستان را پیدا کند و به او زنگ بزند تا دلشوره اش آرام بگیرد. به خودش دلداری می‌دهد که وقتی زنگ بزند ،حبیب حتما پشت  تلفن کلی می‌خندد و می‌گوید: باز هم دلواپس من شدی کاکو؟! من صحیح و سالم و سلامتم .دو روز دیگه میام شیراز خدمتتون..» ناگهان با شنیدن اسم و فامیلش از دنیای خیالات به بیرون پرتاب می‌شود. دارند او را پیج میکنند. دلش میریزد. سریع صحنه خواب دیشب جلوی چشمش ظاهر می شود. گلایدر اداره کارش دارند. خودش را می رساند جلوی در چند تا از بچه های سپاه با ماشین شورلت قهوه‌ای رنگ جلوی در منتظر هستند.تا چشمش افتاد به آن ها که از دوستان حبیب حسن آه از نهادش بر می آید.سلام و احوالپرسی می کند و آنها خیلی عادی جواب می‌دانند و می‌گویند باید همراهشان بیاید که بروند سپاه . حمید بی مقدمه می‌پرسد :«حبیب شهید شده.. مگه نه؟!» آنها از این هر جا می خورند اما سعی می کنند به روی خودشان نیاوردند .یکیشان دست می‌گذارد روی شانه حمید :«نه فقط زخمی شده » حمید با اصرار می گوید:« میدونم شهید شده بهم بگین» دیگر می گوید بابا چه اصراری داری شما !! گفتم که زخمی شده و بردنش تهران آنجا بستریه» حمید دیگر حرفی نمی زند از خواب دیشب و آشوبی که از صبح در دلش بپاست. می داند اتفاقی افتاده و بیش از حبیب شهید شده است.همراهشان سوار ماشین سپاه می‌شود و می روند دفتر مهندس طاهری که فرمانده سپاه استان فارس است. با دیدن حمید جا بلند می شود و جلو می‌آید او را در آغوش می کشد و بی مقدمه می‌گوید :«به خدا بوده حبیب رو میدی» حمید  می پرسد: حبیب شهید شده؟! مهندس طاهری کمی مکث می کند و بعد می گوید: بله شهید شده» ... https://chat.whatsapp.com/CzPsk4NOD9M9jH4vFR23gP
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * _غلامعلی چی شده چرا گریه می کنی؟ پلاستیک را باز کرد و یک تکه سنگ بیرون آورد و گفت: نگاه کن! _خوب سنگ دیگه! _درسته سنگه ولی خوب نگاهش کن چی میخواد بگه؟! همینطور که داشتم نگاش میکردم سنگ را از دستم گرفت و گفت:اینجا رو نگاه کن این یک قطره خون که روش ریخته شده این قطره خون شهید هست. توی واقعه دیروز مسجد حبیب که اتفاق افتاد این سنگ را از آن جا آوردم. همینطور به این سنگ نگاه می‌کرد و اشک می‌ریخت. حسابی این تکه سنگی که خون رویش ریخته بود غلامعلی را منقلب کرده بود و برایش ارزش داشت .دیگه حرفی برای گفتن نداشتم. _غلامعلی به امید خدا انقلاب پیروز میشه و خون همه این شهدا جبران میشه . چند دقیقه ای نشستیم و اعلامیه ها را هم دادم به دستش. _برای خودت هم برداشتی که پخش کنی؟ _بله تعداد برداشتم. _محمدرضا داری میری حواست باشه فردا زودتر بیایی که کار داریم جلال هم میاد. تقریباً روزی نبود که تظاهرات و راهپیمایی برگزار نشده و غلام علی هم که از دسته‌های مسجد و مدرسه بود و یک گروه را هدایت می‌کرد و تظاهرات راه می‌انداخت.فردای آن روز هم رفتم پیش غلامعلی و آن طبق معمول علم امام حسین را برداشت و حرکت کردیم.حالا کل مردم انقلاب امام را داشتند و توی تظاهرات شرکت می‌کردند یعنی همه روحانیون ذهن مردم را آگاه می کردند و مردم یکپارچه و یکصدا گوش به فرمان بودند و زن و مرد توی تظاهرات شرکت می کردند.غلام علی هم که خیلی علاقه به روحانیت داشت و رابطه نزدیکی با آقای نبوی روحانی مسجد داشت از او دستور می گرفت که چیکار کنه. مردم همه از روحانیون دستور می گرفتند کی تظاهرات کنند. تظاهرات آنروز خیلی شلوغ بود چند نفر شهید شدند.دیگه مردم قابل کنترل نبودند من و غلامعلی و جلال حالا جزو گروه ها بودیم و سر دسته تظاهر کننده ها. شعار می دادیم و مردم هم تکرار می کردند. امروز نزدیک بود دستگیر بشیم غلامعلی نگاهی به من کرد و اشاره کرد به جوی آب.همینطور که داشتم فرار میکردیم هرکدام خودمون رو انداختم تو یه جدول کنار خیابان تا دیده نشیم. صدای تیر رگبار گوش ها را کر می کرد. _بچه‌ها بجنبید! عجله کنید! محمدرضا مواظب باش !دست بزار روی سرت. بپر توی جدول چرا معطل می کنی؟ این صدای غلامعلی بود که هر لحظه فریاد هایش بیشتر می شد. ادامه دارد.. •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*