eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * سوارماشین شده و بقیه ی مسیر را با وانت رفتیم تا به شهر رسیدیم. وارد شهر که شدیم صدای اذان مغرب از مناره ی مسجد جامع به گوش میرسید. یک راست به سراغ بسیج رفتیم و با شور و شوق نماز مغرب و عشاء را به جای آوردیم .شام مختصری هم بین بچه ها تقسیم شد. پتو تحویل گرفتیم و به انتظار سر زدن آفتاب و ثبت نام خوابیدیم . ذاکر یواشکی به بچه ها گفت: - ثبت نام مان میکنند یا نه؟ صادق سر از روی پتویش برداشت و گفت: - يا خدا...! من هم در دلم دعا و التماس میکردم. شب تا صبح خوابهای جور واجور میدیدم. خواب میدیدم که ثبت ناممان نکرده اند و اندوهگین عجز و التماس میکنم .خلاصه شب را با دنیایی از عجز و التماس و اندوه در عالم رؤیا به صبح رساندم .سالن نمازخانه ی بسیج مملو بود از داوطلبهایی که از روستاهای دورافتاده برای اعزام آمده بودند. اما وقتی قد و قواره ی آنها را با خود و دوستانم مقایسه میکردم هیچ کدام هم سن و سال من نبودند. آنها بزرگ و تنومندتر بودند. بالاخره بیدار شدم - بچه ها بلند شید وقت نمازه... بیدار شدم وضو گرفتم نماز صبح را به جای آوردیم. صبحانه نان و پنیر بود که در همان هوای گرگ و میش بین بچه ها پخش میشد. بعد از صرف صبحانه در انتظار آمدن مسئولان بسیج لحظه شماری میکردیم انتظار به سرآمد و با روشن شدن هوا گل روی آقای صداقت، مسئول بسیج هم پیدا شد. دورش حلقه زدیم آقای صداقت جثه ای کوچک و لاغر داشت. اما صدایی قوی و رفتاری مدبرانه از خود بروز میداد. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴روی کفن همسرش درحالی‌که نوزاد شهید شدش تو بغلش هست مینویسه؛ قلبم تسنیم، ماهم، عمرم، زندگیم، دوست دارم عزیز دلم ضربان قلب من😭 😭چقدر صحنه های این روزهای غزه سخت هست 😭😭 🌱🍃🌱🍃🌱🍃🌱 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
⭐️یادی از سردار شهید سید عبدالرضا سجادیان⭐️ 🌹 سید عبدالرضا از کودکی پرهیزکار بود، از کودکی حواسش به حلال و حرام خدا بود. از کوچکی مؤمن بود. من هم خیلی او را دوست داشتم. گاهی برایش قسمت بهتر غذا را کنار می‌گذاشتم، نمی‌خورد. می‌گفت: مادر، نگو رضا بزرگ‌تر است، احترامش واجب است غذای بهتر برایش بگذارم، برای من همان غذا بگذار که برای بقیه می‌گذاری! گاهی می‌گفت: می‌خواهم به مسجد جامع و سخنرانی آیت‌الله دستغیب بروم. وقتی می‌رفت، طاقت نمی‌آوردم. بی‌آنکه متوجه شود، چادر سر می‌کردم و پیاده دنبالش می‌رفتم تا در مسیر دست از پا خطا نکند. می‌دیدم تمام مسیر تا مسجد، سرش پائین است و چشم از روی زمین بلند نمی‌کند! چند بار که دنبالش رفتم، دیدم این پسر با حجب‌وحیا تر از آن است که بخواهد نگاهش یا قدمش در راه گناه برود. خیالم از بابت او راحت شد. 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🕊 🌹‌شهـــید همت: دنیا چیزی نیست که انسان از آن روی گردان باشد. لکن دل به دنیا بستن را نمی پسندم... شخصیت حقیقی خود را که مقام است به وَرطه فراموشی نمی‌سپارم. ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
🚨 میهمانی لاله های زهرایی به یاد مردم و شهدای مظلوم غزه🇵🇸 🏴گرامیداشت سالگرد شهادت جانباز شهید حاج علی محمد عباسی 💢 کربلایی اصغر آسیابانی 💢 : کربلایی ماجد قیّم : ◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام : ◀️ پنجشنبه ۱۸ آبان ماه/ از ساعت ۱۶ 🔺🔺 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz لطفا مبلغ مجلس شهدا باشید
🌷🕊🍃 یه جوری نگاه میکنه انگار میخواد بگه "بچه مسلمون شهید میده ولی باخت نمیده"✌️ 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
💠یاد شهدای ♻️دو ماه از شهادت سعید می گذشت که محمد شهید شد. به بنیاد رفتیم برای تهیه قبر. گفتیم کنار محمد, یک قبر هم برای سعید بدهید, که اگر جنازه اش امد پیش برادرش باشد. گفتند باید یک شاهد پیدا کنید که شهادتش را تایید کند, ما هم که کسی را نمی شناختیم. همزمان یک نفر در اتاق بود که حرف های ما را می شنید. گفت چه کاره سعیدی؟ گفتم پسر عمو! گفت اینها چی؟ گفتم پدر و مادرش هستند. گفت این ها را ببر بیرون تا من شهادت سعید را تایید کنم. عمو و زن عمو را بردم بیرون. گفت عملیات محرم بود. گردان ما مأموریتش تمام شده بود که فرمانده گفت می خواهیم تپه ۱۷۵ را دوباره بگیریم, هر کس داوطلب است بسم الله. اولین نفر که بلند شد سعید بود. ان شب تپه را گرفتیم, اما روز بعد عراق پاتک سنگینی انجام داد, دستور عقب نشینی امد. سعید همه را عقب فرستاد درحالی که خودش یک تنه در مقابل پیش روی عراقی ها ایستاده بود و آتش می ریخت تا ما خارج شویم. ناگهان دیدم تیری به سعید خورد و از بالای تپه غلت خورد پایین و ما نتوانستیم, کاری کنیم و او را بیاوریم... این را گفت و رفت و هیچ وقت نفهمیدیم که بود! 🌷 سعید(حسن) بادرام 🌷🌱🌷🌱🌷 : https://eitaa.com/golzarshohadashiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * با ما پنج نفر با شوخی گفت: - مگه این جا کودکستانه؟ صادق حرفش را برید و :گفت - هيكل من که از هیکل تو بزرگتره. آقای صداقت با همان حالت آرامش خندید و گفت: _من سن و سالی ازم گذشته در لابلای صحبتها سنگ ناامیدی را به سینه مان زد. خواهش و تمنا کارساز نشد. هر چه تک تک رفتیم و التماس کردیم قبول نکرد. در آخر گفت: - برید دفعه ی بعد! با دنیایی از غصه و اندوه از محوطه ی بسیج بیرون رفتیم و راه برگشت به آبادی را در پیش گرفتیم. برای برگشتن عقب یک وانت نیسان سوار شدیم و نزدیکیهای غروب به محل رسیدیم. از رفتار پدر و مادرم معلوم بود که اصلاً دلواپسم نبوده اند. آنها خاطره ی عبدالرسول را به یاد داشتند و میدانستند که ما مثل چک روز جمعه برگشت داده خواهیم شد. پوتین را در جای امن همیشگی قرار دادم‌. در انتظار بزرگ شدن قد و قواره لعنتى ام لحظه شماری میکردم. بهار و تابستان سال شصت و پنج سپری شد. وارد کلاس سوم راهنمایی شدم .مدام با پایگاه بسیج محل در ارتباط بودم به اتفاق همان دوستان برای نگهبانی در پایگاه محل حاضر میشدیم. شانس نیز کمک کرد و یکی از پاسداران محل، مسئولیت پایگاه را عهده دار شد. با خواهش و التماس از ایشان قول گرفتیم که ما را به جبهه اعزام کند. مهر و آبان هم گذشت و وارد آذرماه شدیم. بالاخره از طریق پایگاه ب بسیج اطلاع یافتیم که قرار است سپاهیان حضرت محمد (ص) به جبهه اعزام شوند. عبدالرسول آن روزها تازه از جبهه برگشته بود و در دانشسرای تربیت معلم آب باریک شیراز به جبران درسهای عقب افتاده اش مشغول بود .تا سال چهارم تحصیلاتش هر سال یک دوره سه ماهه به جبهه میرفت. جالب این که وقتی بر میگشت به درسهایش خوب میرسید و با نمره ی عالی قبول میشد. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🔰همسرم گفت ۳ سفارش به تو می کنم ‌که دوست دارم همیشه به آن ها مقید باشی. اول اینکه هیچ وقت غیبت نکن، حتی اگر دیدی فردی بی راهه می رود بازهم پشت سر او حرف نزن. دوم اینکه به مال کسی راضی نباش، اگر کسی با دست خودش چیزی به تو داد، بپذیر و سوم اینکه نکند خدای ناکرده مال حرامی به بچه های من بدهی تا بخورند. همسرم اهل کمک کردن به مردم بود و اگر فقیری در خانه می آمد، هر چه داشتیم به او می داد. ✍قسمتی از وصیت نامه شهید : ای کسانی که‌ مرا دوست دارید، از شما تقاضا دارم هنگامی که خبر شهادت من به شما رسید، ناراحت نشوید و مبادا خدای ناکرده از جمهوری اسلامی انتقاد بگیرید که همه جوانان مردم را به کشتن داده است. همه ما ذلیل بودیم، خدا ما را به واسطه این انقلاب عزیز کرد... فریبرز بهروزی 🌱🌷🌱🌷🌱🌷 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz نشردهید
⭐️یادی از سردار شهید سید عبدالرضا سجادیان⭐️ 🌹 16 سالش بود. روی پله‌ها نشسته بود و اشک از دو چشمش روی صورتش جاری بود، به حدی که از صورتش می‌چکید. نگران نزدیکش شدم. - سید رضا چه شده، چرا گریه می کن؟ - اگر برایت بگم باور می‌کنی؟ قبول می‌کنی! - چرا باور نکنم؟ سرش را بلند کرد. درحالی‌که اشکش بند نمی‌آمد گفت: من مرتب جوشش خون حسین را جلو خودم می‌بینم. جا خوردم. اصلاً انتظار شنیدن این حرف را نداشتم. گفتم: سید رضا، آخر اینجا کجا، کربلا کجا. تو از کجا داری جوشش خون حسین را می‌بینی! - به خدا من همین‌جا که نشسته‌ام، دارم جوشش خون حسین در کربلا را می‌بینم و چون این را می‌بینم نمی‌توانم طاقت بیاورم و برای امام حسین اشک نریزم. 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷🕊🍃 بعضی ها ... عجیب خوبند لبخندشـان را پیشت ، امانت می‌گذارند ... سردار دلها❤️ 🥀 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
🔰سعید یک تافته جدابافته از من و ماها بود. کتاب‌هایی را می‌خواند که در حد سن‌وسال ما نبود. به آنچه می‌شنید و می‌خواند و یاد می‌گرفت عمل می‌کرد. مثلاً اگر می‌فهمید دروغ بد است واقعاً دیگر دروغ نمی‌گفت و... یک برنامه خودسازی برای خودش شروع کرده بود. کم‌کم سکوت در او نمود بیشتری پیدا می‌کرد، برای خودش خلوت داشت و فکر می‌کرد. در همه چیز مراقبت می‌کرد. در خوابیدن، در خوردن، در بازی کردن. 🔰 یک روز قرار شد با دوچرخه سعید به منزل یکی از معلم‌هایمان در خیابان احدی برویم. سعید هم پشت سر من روی زین نشسته بود و رکاب می‌زد. تمام طول مسیر، صدای زمزمه سعید را در گوشم می‌شنیدم که در حال ذکر گفتن بود.از این ذکر مدام داشتم دیوانه میشدم. می¬گفتم سعید دیوانه شده، نکند یک روز من هم دیوانه شوم... سعید ابوالاحراری 🌹 🍃🌷🍃🌷 : http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * خبر اعزام سپاه یک صد هزار نفری به گوشم که ،رسید به اتفاق تعدادی از دوستان به پایگاه رفتیم و نام نویسی کردیم. قرار شد صبح هشتمین روز آذرماه در محل پایگاه حاضر بشویم و اعزام شویم آن شب را با خواب های جور واجور به صبح رساندم. صبح زود لباس بسیجی پوشیدم بند پوتینم را که واکس زده و مرتب نگه اش داشته بودم را تا آخر بستم و با خداحافظی از پدر و مادر به پایگاه رفتم. بچه ها هم یکی یکی آمدند. بلوزم را از یکی، شلوارم را از کس دیگری، قرض گرفتم. برای همین بود که رنگ لباسم یک نواخت نبود. اما در عین حال لباس یک بسیجی بود. کرم ایزدمند، کرم کوهکن خدابخش ،نظری قلی محمودی، زبیر همتی، نعمت اله براتی و خودم هفت نفر میشدیم .دو نفر اول پیر قافله با سن و سال بالای پنجاه و من نیز کوچکترین همراه قافله با شانزده سال سن، سوار بر یک وانت تویوتا راهی نورآباد،شدیم. قبل از آن که از روستا خارج شویم مسئول تبلیغات پایگاه از بلندگویی که روی وانت سوار شده بود؛ با صدایی گرم و حماسی ما را به مردم معرفی کرد. در آن لحظه ها سر از پای نمیشناختم اما در عین حال دلهره رهایم نکرده بود. با خود میگفتم مجدداً نکند. از جثه کوچکم ایرادی بگیرند و از ثبت نام و اعزام من خودداری کنند مسیر را از جاده خاکی و پر دست انداز رد کردیم و بعد از ساعتی به پادگان مجاور شهر رسیدیم. جمعیتی که برای اعزام از اقصی نقاط شهرستان آمده بودند آدم را متحیر می کرد میدان صبحگاه پادگان مملو از نیروهایی بود که به سرعت ثبت نام شده بودند و از پادگان خارج میشدند ازدحام جمعیت به حدی بود که به راحتی میشد بین آنها گم و گور شد خودم را از چشم ارزیابها دور نگه داشته بودم در یک لحظه بد آوردم یکی از ارزیابها که پایش میلنگید و عصا می،زد چشمش به من افتاد و با صدای بلندگفت: - بلند شو ببینم! بلند که شدم گفت: - تو خیلی کوچکی برو آن گوشه بمون تا ببینم چی میشه. رفتم و در گوشه ای ایستادم. اما به محض این که رویش را برگرداند خودم را گم و گور کرده و خیلی زود در یکی از لیستها نامم را با التماس نوشتم .به سرعت سوار یکی از مینی بوسها شدم و با دلهره و اضطراب صبر کردم تا مینی بوس حرکت کرد. بعد از حدود سه ساعت صفی طویل از مینی بوسهای اعزامی از شهرستان ممسنی به شیراز رسیدند. بنا بود همه ی شهرستانهای فارس نیروهایشان در شیراز جمع ، بعد به اتفاق به سمت جبهه ها حرکت کنند وقتی وارد شیراز شدیم یک راست به سمت مسجدی قدیمی که درست مقابل حرم مطهر حضرت احمد ابن موسی شاهچراغ (ع) بود. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
✨روز تولد حضرت علی (ع) به دنیا آمد و اسمش را علی گذاشتند. همه می گفتند نظر کرده است.کار و کاسبی رو به ورشکستگی پدر با تولدش دوباره جان گرفتـــ. 👣اولین قدم ها را که برداشت ، برادر بزرگترش سیاوش که ۵ سال نتوانسته بود راه برود نیز ، همراه او راه افتاد.😇 قرآن و احکام را از خیاط محل (شهید اسلامی نسب) یاد گرفت. 🏆هندبال باز حرفه ای بود. شروع راهش کتابی بود که پسرخاله اش (شهید مهدی فیروزی) به او داد "وظیفه شیعه بودن" و از آن به بعد شیفته مطالعه شد.📚 با مهدی فعالیت سیاسی اش را آغاز کرد. 🔰علی از دانش آموزان دبیرستان شاپور (ابوذر) بود که قبل از انقلاب اولین نماز جماعت دانش آموزی با فراخوانی که انجمن اسلامی از قبل برای مدارس داده بودند به پیش نمازی او اقامه شد.📿 علی اولین شهید بسیجی شیراز است، که تنها چند روز بعد از اولین اعزامش به قافله شهدا پیوست.🕊️ علی شفاف @shohadaye_shiraz 🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋
⭐️یادی از سردار شهید سید عبدالرضا سجادیان⭐️ 🌹 قبل انقلاب به سربازی رفته بود. یک‌بار که به مرخصی آمده بود، در ساکش یک پتوی حوله‌ای بود. لباس‌هایش را که شستم، این پتو را هم شستم. وقت نماز بود. در حیاط بودم. همین پتو را پهن کردم زیر پایم تا نماز بخوانم. سید رضا آمد. محکم گفت: مادر چه‌کار می‌کنی؟ - نمی‌بینی، دارم نماز می‌خوانم! - منظورم اینِ، چرا روی این پتو نماز می‌خوانی! - تمیزِ مادر، تازه شستمش! خندید و مهربان گفت: مادر منظورم به کثیفی و تمیزی‌اش نیست. این حق ما نیست. می‌دانی خون چند تا آدم فقیر را توی شیشه کردند تا این پتو را خریدند و به ما دادند. این مال ما نیست، دستت درد نکند شستی‌اش، اما این را می‌خواهم ببرم و به خودشان پس بدهم! 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌱می‌گفتند: بیا رئیس راه آهن باش، قبول نکرد. می‌گفت: در این شرایط که بچه‌های مردم دارند به جبهه می‌روند، پیشنهاد مسئولیت برای من امتحان الهی است که کدام را انتخاب کنم. من جبهه را می‌پذیرم! یک‌بار هم گفته بودند: بیا بشو وزیر راه؛ گفته بود: «آدم صفای جبهه را رها می‌کند، می‌رود پشت میز!؟» شهید 🌷 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
🚨 میهمانی لاله های زهرایی به یاد مردم و شهدای مظلوم غزه🇵🇸 🏴گرامیداشت سالگرد شهادت جانباز شهید حاج علی محمد عباسی 💢 کربلایی اصغر آسیابانی 💢 : کربلایی ماجد قیّم : ◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام : ◀️ پنجشنبه ۱۸ آبان ماه/ از ساعت ۱۶ 🔺🔺 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz لطفا مبلغ مجلس شهدا باشید
🌷🕊🍃 [من ؛ با شمـا ، خودم ࢪا شناخٺم و خـدا را و جاده‌اے را کھ به سمٺِ نگاه حسـین علیه‌السلام مۍرود....] پنج شنبه یاد شهدا با ذکر 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
💢به مناسبت یادواره شهید عباسی ، امروز در گلزار شهدای شیراز 💠همسرم از لحاظ اخلاق و رفتار خیلی خوب بود و همیشه و درهمه حال به همه کمک میکرد،مثلا کسی نوبت دکترداشت،کاری توی شیراز داشت یا هر چیز دیگه ای تا جایی که میتونست به همه کمک میکرد اگر درتوان خودش هم نبود به من میگفت که انجام بدم. 💠زندگی با جانباز سخت نیست .تمام سختی برای خود جانباز هست.از لحاظ خوردن، خوابیدن حتی همون استراحت کردن هم واقعا براشون سخته.. جانباز واقعا مظلومه... 💠بعد شهادتش هم نتونسم خیلی گریه کنم یونس یازده سالش بود و همه میگفتند جلو بچه گریه نکن روحیه ش خراب میشه و این بغض همیشه همراهم هست،وقتی خواب بود گریه میکردم. الان هم تو خلوت و تنهایی گریه میکنم بعضی وقتها دلم خیلی براش تنگ میشه.و یه گوشه میشینم و گریه میکنم. حاج علی محمد عباسی 🌷🌱🌷🌱🌷🌱 https://eitaa.com/golzarshohadashiraz
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * رفتیم سه چهار روز در همان مسجد با این جمعیت زیادی که از شهرستانها آمده بودند صبر کردیم تا زمان اعزام به جبهه ها فرا رسید. لباسهای بسیجی را در همان مسجد تحویل دادند. وقتی قرار شد کارت پلاک ،بگیریم قلی که عکس به همراه نداشت پریشان و کلانه بود به هر کس میرسید طلب عکس می کرد. اخر کار که داشت از غصه دق میکرد در جيب من عكس صادق که خودش همراه ما هم نبود، پیدا شد عکس را که به قلی دادم از شوق بال در آورد رفت و کارت پلاک گرفت بالاخره انتظار سرآمد و اتوبوس های زیادی در مقابل حرم و خیابانهای اطراف صف کشیدند و اعزام آغاز شد. اتوبوسها با سرعتی کم از شهر خارج شدند هر از گاهی راننده ها به جنب و جوش بچه ها معترض و عصبانی میشدند اما کجا دانند حال ما سبک باران ساحلها.! شور و شعف در چهره ی بچه های جبهه موج میزد .هیچ کس سر از پا نمی شناخت و به ذهنش خوف و وحشت راه نداشت کم کم صدای دعا و نیایش به گوش می رسید. گاه گاهی نیز فردی با شوری وصف ناپذیر نوحه سرایی می.کرد شعاری از قبیل ای لشکر صاحب الزمان آماده باش آماده باش بهر نبردی بیامان آماده باش... شور و شوق را بیشتر در کالبد بسیجی ها تزریق میکرد. راننده ها هم با مرام و مسلک ما خو کردند و همرنگ جماعت شدند. وقتی در مسیر از خیابانهای شهرمان گذشتیم در مسیر جاده ،اهواز شیراز ، شیشه ی اتوبوس را کنار کشیدم و در دل با در و دیوار شهر خداحافظی کردیم .نزدیکی های صبح بود که به امیدیه رسیدیم گردانها هر کدام به دستور فرماندهان به خط شدند. بنا شد بعد از نماز صبح دوباره برای سازماندهی به خط شویم. سه چهار روز در امیدیه ماندیم نیروها بین تیپها و لشکرها تقسیم شد. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
⭐️یادی از سردار شهید سید عبدالرضا سجادیان⭐️ 🌹 پدر و مادر آشنایی پیدا کردند که سید رضا خدمت سربازی اش را شیراز سپری کند، راضی نشد و خواست شهری دور از خانواده باشد. هر بار که سید رضا به محل خدمتش می‌رفت پدر مقدار پول برای خوردوخوراک به ایشان می‌داد. اما هر بار می‌رفت، تکیده و لاغرتر برمی‌گشت. مادر می‌گفت: سید رضا، مگر پول‌نداری که برای خودت چیزی بخری و بخوری... چرا مرتب لاغرتر می‌شوی! می‌خندید و می‌گفت: انشاالله خیر است، مادر به خدا توکل داشته باش و نگران من نباش، من گرسنه نمی‌مانم! بعد از شهادتش، یکی از دوستان هم‌خدمتی‌اش برایم نقل می‌کرد، سید رضا زمان خدمت پیوسته با پولی که داشت به سربازانی که وضع مالی خوبی نداشتند و فقیر بودند کمک می‌کرد! 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشق می داند دلتنگی به استخوان که برسد میشود سکوت ...💔 .. دلم‌ تنگ شده برات https://eitaa.com/shohadaye_shiraz 🌱🌷🌱🌷🌱
🌷🕊🍃 سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ... پدرمهربانم، سلام ... صبح یعنی شما بتابید، و مرا؛ زنده به خود گردانید... 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 https://eitaa.com/shohadaye_shiraz
💠فرمانده گردان بود. تا بیکار می شد, می رفت سراغ دستشویی صحرایی ها. کارش تمیز کردن انها بود, بعد هم پر کردن منبع اب انجا… 💠مجروح شده بود, پایش توی گچ بود و به اجبار در مرخصی. گفت بیا بریم انتقال خون من خون بدم! گفتم: تو با این حالت؟😳 گفت حالا که دستم از جبهه کوتاه شده, بذار حداقل خونم را برای مجروحین بدم. با اصرار رفتیم. اما پرستار حاضر نشد, سعید هم اصرار. دیدم راضی نمی شود, گفتم پس من به جای تو خون می دهم. کارمان که تمام شد. هنوز سعید ارام نشده بود. دست کرد توی جیبش همه پول هایش که ۳۰ تومن بود را در اورد و گفت:پس این را بده به صندوق کمک به جبهه! حمیدرضا (سعید )ابوالاحرار 🌹🍃🌷🍃🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * تقسیم بندی سهمیه ی لشکر ۱۹ فجر شدم .اتوبوسها حاضر شده و به سمت مقر لشکر حرکت کردند. از امیدیه به طرف گتوند و از آن جا در دامنه ی کوهی که از کنار سد دز گذشتیم و در جوار حرم امامزاده محمد ابن زید (ع) و در گردان حضرت فاطمه ی زهرا (س) سازماندهی شدیم . محل استقرار نیروها در دامنه ی کوهی خوش قامت بود. هم جواری با امام زاده و قبرستان شهدای روستای ترکالکی بر نشاط ما می افزود و تقویت روحیه ی ما را دو چندان کرده بود گروهانها از نو سازماندهی شدند. من و زبیر که از یک محل بودیم در گروهان دوم امام حسین (ع) و مابقی هم محلی ها در گروهان سوم سازماندهی شدند. غروب که فرا رسید خیمه ها بر پا بود مسئولان تدارکات گروهانها با عجله لوازم خیمه ها را از مسئولین گردان تحویل گرفتند و در اختیار بسیجی ها قرار دادند. وقتی که چشمم به فانوس نفتی خیمه افتاد ، بغض گلویم را گرفت و صورت شکسته ی پدر و مادرم در ذهنم نقش .بست به سراغ فانوس رفتم فانوس را پاک کردم و مقداری نفت پیدا کردم و در آن ریختم و فانوس را روشن کردم برخی از رفیق هایم که بچه ی شهر بودند و با فانوس آشنایی نداشتند ،چندان راضی به نظر نمیرسیدند .اما من که روستازاده ای بودم و از کودکی با فانوس این مظهر روشنایی آشنا بودم برایم زیبایی عجیبی چرا که الفبای خواندن و نوشتن را شبها در زیر همین فانوس در چهاردیواری گلی که با خشتهای نمناک ساخته شده بود یاد گرفته بودم ،فانوس برایم زیبا بود . این که با گذشت چند روز و چند شبی گاهی میدیدم در خلوت شب جوانی در زیر نور فانوس مشغول نوشتن نامه ای به خانواده است. شب را استراحت کردیم. صبح زود بعد از نماز صبح آموزش نظامی شروع شد. ... : ﺩﺭ ایتا : https://eitaa.com/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*